عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۸
از بسکه چون نگه زتحیر لبالبم
یک پر زدن به ناله ندادهست جا لبم
جرأت مباد منکر عجز سپند من
کم نیست اینکه سرمه کشید از صدا لبم
صد رنگ ناله در قفس یأس میتپد
کو گوش رغبتی که شود نغمهزا لبم
کلفت نقاب عافیت غنچه میدرد
ترسم فشار دل کند از هم جدا لبم
خاکسترم اگر تب شوقت دهد به باد
تبخال را هنوز حسابیست با لبم
نام ترا که گوهر دریای مدعاست
دارد صدف صفت به دو دست دعا لبم
بیدوست زندگی به عرق جام میزند
تر کرده است خجلت آب بقا لبم
زینسان که ناله هرزه درای تظلمست
ترسم به خامشی نبرد التجا لبم
این شیشهٔ هوس که دلش نامکردهاند
در خون گشوده است ره خنده تا لبم
رنگم چو گل هزار گریبان دریده است
زین بیشتر چه ناله کنم بینوا لبم
زین قفل زنگ بسته مگویید و مشنوید
خون شد کلید آه و نگردید وا لبم
بیدل خموشیام ز فنا میدهد خبر
آگه نیام که این لب گور است یا لبم
یک پر زدن به ناله ندادهست جا لبم
جرأت مباد منکر عجز سپند من
کم نیست اینکه سرمه کشید از صدا لبم
صد رنگ ناله در قفس یأس میتپد
کو گوش رغبتی که شود نغمهزا لبم
کلفت نقاب عافیت غنچه میدرد
ترسم فشار دل کند از هم جدا لبم
خاکسترم اگر تب شوقت دهد به باد
تبخال را هنوز حسابیست با لبم
نام ترا که گوهر دریای مدعاست
دارد صدف صفت به دو دست دعا لبم
بیدوست زندگی به عرق جام میزند
تر کرده است خجلت آب بقا لبم
زینسان که ناله هرزه درای تظلمست
ترسم به خامشی نبرد التجا لبم
این شیشهٔ هوس که دلش نامکردهاند
در خون گشوده است ره خنده تا لبم
رنگم چو گل هزار گریبان دریده است
زین بیشتر چه ناله کنم بینوا لبم
زین قفل زنگ بسته مگویید و مشنوید
خون شد کلید آه و نگردید وا لبم
بیدل خموشیام ز فنا میدهد خبر
آگه نیام که این لب گور است یا لبم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۹
یک چشم حیرت است زسرتا به پا لبم
یارب به روی نامکهگردید وا لبم
تا چند پرسی از من آشفته حال دل
چون ساغر شکسته ندارد صدا لبم
بال هوس ز موج گهر سر نمیکشد
چسبیده است بر دل بی مدعا لبم
لبریز حیرتم بهکمالیکه روزگار
خشت بنای آینه ریزد ز قالبم
خواهی محیط فرضکن و خواه قطرهگیر
دارد همین یک آبله از سینه تا لبم
آسان به شکر تیغ تو نتوان بر آمدن
جوشد مگر چو زخم ز سر تا به پا لبم
میترسم از فراق بحدی گه گاه حرف
در خون تپم اگر شود از هم جدا لبم
افسون شوق زمزمه آهنگ جراتست
ور نه کجا حدیث وصال و کجا لبم
عمریست عافیت کف افسوس میزند
من در گمان که با سخن است آشنا لبم
غیر از تری چه نغمه کشد ساز احتیاج
موجی در آب ریخته است از حیا لبم
احرام پایبوس تو اقبال ناز کیست
روید مگر ز پردهٔ برگ حنا لبم
گردون به مهر خامشیام داغ میکند
چون ماه نو مباد فتد کار با لبم
خمیازه هم غنیمت صهبای زندگی است
یا رب چو گل کشد قدحی از هوا لبم
بیدل زبان موجگهر باب شکوه نیست
گر مرد قدرتی تو به ناخنگشا لبم
یارب به روی نامکهگردید وا لبم
تا چند پرسی از من آشفته حال دل
چون ساغر شکسته ندارد صدا لبم
بال هوس ز موج گهر سر نمیکشد
چسبیده است بر دل بی مدعا لبم
لبریز حیرتم بهکمالیکه روزگار
خشت بنای آینه ریزد ز قالبم
خواهی محیط فرضکن و خواه قطرهگیر
دارد همین یک آبله از سینه تا لبم
آسان به شکر تیغ تو نتوان بر آمدن
جوشد مگر چو زخم ز سر تا به پا لبم
میترسم از فراق بحدی گه گاه حرف
در خون تپم اگر شود از هم جدا لبم
افسون شوق زمزمه آهنگ جراتست
ور نه کجا حدیث وصال و کجا لبم
عمریست عافیت کف افسوس میزند
من در گمان که با سخن است آشنا لبم
غیر از تری چه نغمه کشد ساز احتیاج
موجی در آب ریخته است از حیا لبم
احرام پایبوس تو اقبال ناز کیست
روید مگر ز پردهٔ برگ حنا لبم
گردون به مهر خامشیام داغ میکند
چون ماه نو مباد فتد کار با لبم
خمیازه هم غنیمت صهبای زندگی است
یا رب چو گل کشد قدحی از هوا لبم
بیدل زبان موجگهر باب شکوه نیست
گر مرد قدرتی تو به ناخنگشا لبم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۱
مشت عرق زجبهه به هر باب ریختم
آلوده بود دست طمع آب ریختم
طوف خودم به مغز رساند از تلاش پوچ
گوهر شد آن کفی که بهگرداب ربختم
زان منتی که سایهٔ دیوار غیر داشت
بردم سیاهی و به سر خواب ربختم
بیشمع دل جهان به شبستان خزیده بود
صیقل زدم بر آینه مهتاب ریختم
عشق از غبار من به جز آشفتگی نخواست
آتش به کارخانهٔ آداب ریختم
چندین زمین به آب رسانید و گل نشد
خاکیکه بر سر از غم احباب ریختم
مستان دماغ کعبه پرستی نداشتند
خشت خمی به صورت محراب ریختم
موجی به ترصدایی بسمل نشد بلند
صد رنگ خون نغمه ز مضراب ریختم
کردم زهر غبار سراغ وصال یار
هیهات آبگوهر نایاب ریختم
بیدل ز بیم معصیت تهمت آفرین
لرزیدم آنچنان که می ناب ریختم
آلوده بود دست طمع آب ریختم
طوف خودم به مغز رساند از تلاش پوچ
گوهر شد آن کفی که بهگرداب ربختم
زان منتی که سایهٔ دیوار غیر داشت
بردم سیاهی و به سر خواب ربختم
بیشمع دل جهان به شبستان خزیده بود
صیقل زدم بر آینه مهتاب ریختم
عشق از غبار من به جز آشفتگی نخواست
آتش به کارخانهٔ آداب ریختم
چندین زمین به آب رسانید و گل نشد
خاکیکه بر سر از غم احباب ریختم
مستان دماغ کعبه پرستی نداشتند
خشت خمی به صورت محراب ریختم
موجی به ترصدایی بسمل نشد بلند
صد رنگ خون نغمه ز مضراب ریختم
کردم زهر غبار سراغ وصال یار
هیهات آبگوهر نایاب ریختم
بیدل ز بیم معصیت تهمت آفرین
لرزیدم آنچنان که می ناب ریختم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۷
به عشقت گر همه یک داغ سامان بود در دستم
همان انگشتر ملک سلیمان بود در دستم
درینگلشن نه گل دیدم نه رمز غنچه فهمیدم
ز دل تا عقده وا شد چشم حیران بود در دستم
ز غفلت ره نبردم در نزاکتخانهٔ هستی
ز نبضم رشتهواری زلف جانان بود در دستم
به هر بیدستگاهی گر به قسمت میشدم قانع
کف خود دامن صحرای امکان بود در دستم
ندامت داشت یکسر رونق گلزار پیدایی
چوگل آثار شبنم زخم دندان بود در دستم
به بالیدن نهال محنتم فرصت نمیخواهد
ز پا تا میکشیدم خار پیکان بود در دستم
پی تحصیل روزی بسکه دیدم سختی دوران
به چشمم آسیا گردید اگر نان بود در دستم
جنون آوارهٔ دیر و حرم عمریست میگردم
مکاتیب نفس پر هرزه عنوان بود در دستم
کفی صیقل نزد سودن دین هنگامهٔ عبرت
به حسرت مردم و آیینه پنهان بود در دستم
درین مدتکه سعی نارسایم بال زد بیدل
همین لغزیدن پایی چو مژگان بود در دستم
همان انگشتر ملک سلیمان بود در دستم
درینگلشن نه گل دیدم نه رمز غنچه فهمیدم
ز دل تا عقده وا شد چشم حیران بود در دستم
ز غفلت ره نبردم در نزاکتخانهٔ هستی
ز نبضم رشتهواری زلف جانان بود در دستم
به هر بیدستگاهی گر به قسمت میشدم قانع
کف خود دامن صحرای امکان بود در دستم
ندامت داشت یکسر رونق گلزار پیدایی
چوگل آثار شبنم زخم دندان بود در دستم
به بالیدن نهال محنتم فرصت نمیخواهد
ز پا تا میکشیدم خار پیکان بود در دستم
پی تحصیل روزی بسکه دیدم سختی دوران
به چشمم آسیا گردید اگر نان بود در دستم
جنون آوارهٔ دیر و حرم عمریست میگردم
مکاتیب نفس پر هرزه عنوان بود در دستم
کفی صیقل نزد سودن دین هنگامهٔ عبرت
به حسرت مردم و آیینه پنهان بود در دستم
درین مدتکه سعی نارسایم بال زد بیدل
همین لغزیدن پایی چو مژگان بود در دستم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۸
شب از یاد خطت سر رشتهٔ جان بود در دستم
ز موج گل رگ خواب گلستان بود در دستم
به غارت رفتهام تا ازکفم رفتهستگیرایی
چو بویگل نمیدانم چه دامان بود در دستم
فراهم تا نمودم تار و پود کسوت هستی
به رنگ غنچه یک چاکگریبان بود در دستم
کف پایی نیفشاندم به عرض دستگاه خود
وگر نه یک جهان امید سامان بود در دستم
نفس در دلگرهکردم به ناموس وفا ور نه
کلید نالهٔ چندین نیستان بود در دستم
سواد عجز روشنکردم و درس دعا خواندم
درین مکتب همین یک خط شبخوان بود در دستم
ز جنس گوهر نایاب مطلب هر چه گمکردم
کف افسوس فرصت نقد تاوان بود در دستم
پر افشانی ز موج گوهرم صورت نمیبندد
سر این رشته تا بودم پریشان بود در دستم
سواد دشت امکان داشت بوی چین گیسویی
اگر نه دامن خود هم چه امکان بود در دستم
به سعی نارسایی قطع امید از جهانکردم
تهی دستی همان شمشیر عریان بود در دستم
چو صبح ازکسوت هستی نبردم صرفهٔ چاکی
چه سازم جیب فرصت دامن افشان بود در دستم
شبم آمد بهکف بیدل حضور دامن وصلی
که ناخن هم ز شوقش چشم حیران بود در دستم
ز موج گل رگ خواب گلستان بود در دستم
به غارت رفتهام تا ازکفم رفتهستگیرایی
چو بویگل نمیدانم چه دامان بود در دستم
فراهم تا نمودم تار و پود کسوت هستی
به رنگ غنچه یک چاکگریبان بود در دستم
کف پایی نیفشاندم به عرض دستگاه خود
وگر نه یک جهان امید سامان بود در دستم
نفس در دلگرهکردم به ناموس وفا ور نه
کلید نالهٔ چندین نیستان بود در دستم
سواد عجز روشنکردم و درس دعا خواندم
درین مکتب همین یک خط شبخوان بود در دستم
ز جنس گوهر نایاب مطلب هر چه گمکردم
کف افسوس فرصت نقد تاوان بود در دستم
پر افشانی ز موج گوهرم صورت نمیبندد
سر این رشته تا بودم پریشان بود در دستم
سواد دشت امکان داشت بوی چین گیسویی
اگر نه دامن خود هم چه امکان بود در دستم
به سعی نارسایی قطع امید از جهانکردم
تهی دستی همان شمشیر عریان بود در دستم
چو صبح ازکسوت هستی نبردم صرفهٔ چاکی
چه سازم جیب فرصت دامن افشان بود در دستم
شبم آمد بهکف بیدل حضور دامن وصلی
که ناخن هم ز شوقش چشم حیران بود در دستم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۳
کاش یک نم گردش چشم تری میداشتم
تا درین میخانه من هم ساغری میداشتم
اعتبارم قطره واری صورت تمکین نبست
بحر میگشتم گر آب گوهری میداشتم
دل درین ویرانه آغوش امیدی وا نکرد
ورنه با این فقر من هم کشوری میداشتم
شوخی نظارهام در حسرت دیدار سوخت
کاش یک آیینه حیرت جوهری میداشتم
وسعتم چون غنچه در زندان دلتنگی فسرد
گر ز بالین میگذشتم بستری میداشتم
صورت انجام کار آیینهدار کس مباد
کو دماغ ناز تاکر و فری میداشتم
الفت جاهم نشد سرمایهٔ دون همتی
جای قارون میگرفتم گر زری میداشتم
چون نفس عشقم به برق بینشانی پاک سوخت
صبح بودم گر همه خاکستری میداشتم
انفعالم آب کرد از ناکسی هایم مپرس
خاک میکردم بهراهتگر سری میداشتم
عشق بی پرواز من پروانهٔ شمعی نریخت
تا به قدر سوختن بال و پری میداشتم
دل به زندانگاه غفلت خاک بر سر میکند
کاش چشمی میگشودم تا دری میداشتم
بیدل از طبع درشت آیینهام در زنگ ماند
آب اگر میگشت دل روشنگری میداشتم
تا درین میخانه من هم ساغری میداشتم
اعتبارم قطره واری صورت تمکین نبست
بحر میگشتم گر آب گوهری میداشتم
دل درین ویرانه آغوش امیدی وا نکرد
ورنه با این فقر من هم کشوری میداشتم
شوخی نظارهام در حسرت دیدار سوخت
کاش یک آیینه حیرت جوهری میداشتم
وسعتم چون غنچه در زندان دلتنگی فسرد
گر ز بالین میگذشتم بستری میداشتم
صورت انجام کار آیینهدار کس مباد
کو دماغ ناز تاکر و فری میداشتم
الفت جاهم نشد سرمایهٔ دون همتی
جای قارون میگرفتم گر زری میداشتم
چون نفس عشقم به برق بینشانی پاک سوخت
صبح بودم گر همه خاکستری میداشتم
انفعالم آب کرد از ناکسی هایم مپرس
خاک میکردم بهراهتگر سری میداشتم
عشق بی پرواز من پروانهٔ شمعی نریخت
تا به قدر سوختن بال و پری میداشتم
دل به زندانگاه غفلت خاک بر سر میکند
کاش چشمی میگشودم تا دری میداشتم
بیدل از طبع درشت آیینهام در زنگ ماند
آب اگر میگشت دل روشنگری میداشتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۵
به جستجوی خود از سعی بی دماغ گذشتم
غبار من به فضا ماند کز سراغ گذشتم
نچیدم از چمن فرصت یقین گل رنگی
چو عمر هرزه خیالان به لهو و لاغ گذشتم
شرار کاغذم آمد چمن پیام تغافل
به بال بلبلی آتش زدم ز باغ گذشتم
نساخت حوصلهٔ شوق با مراتب همت
ز بس بلند شد این نشئه از دماغ گذشتم
بهانه جوی هوس بود دور گردش رنگم
چو میببوس لبی از سرایاغ گذشتم
نقاب راز دو عالم شکافتم به خیالت
ز صدهزار شبستان به یک چراغ گذشتم
جنون ترک علایق هزار سلسله دارد
گر این بلاست رهایی من از فراغ گذشتم
اگر به لهو و لعب بردن است گوی محبت
ز دوستی به پل بستن جناغ گذشتم
نوای الفت این همرهان کشید به ماتم
ز کاروان به دراهای بانگ زاغ گذشتم
چرا چو شمع ننازم به قدردانی الفت
که من ز آتش سوزنده هم به داغ گذشتم
نیافتم چمن عافیت چو دامن عزلت
به پای خفتهٔ بیدل ز باغ و راغ گذشتم
غبار من به فضا ماند کز سراغ گذشتم
نچیدم از چمن فرصت یقین گل رنگی
چو عمر هرزه خیالان به لهو و لاغ گذشتم
شرار کاغذم آمد چمن پیام تغافل
به بال بلبلی آتش زدم ز باغ گذشتم
نساخت حوصلهٔ شوق با مراتب همت
ز بس بلند شد این نشئه از دماغ گذشتم
بهانه جوی هوس بود دور گردش رنگم
چو میببوس لبی از سرایاغ گذشتم
نقاب راز دو عالم شکافتم به خیالت
ز صدهزار شبستان به یک چراغ گذشتم
جنون ترک علایق هزار سلسله دارد
گر این بلاست رهایی من از فراغ گذشتم
اگر به لهو و لعب بردن است گوی محبت
ز دوستی به پل بستن جناغ گذشتم
نوای الفت این همرهان کشید به ماتم
ز کاروان به دراهای بانگ زاغ گذشتم
چرا چو شمع ننازم به قدردانی الفت
که من ز آتش سوزنده هم به داغ گذشتم
نیافتم چمن عافیت چو دامن عزلت
به پای خفتهٔ بیدل ز باغ و راغ گذشتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۸
به فقر آخر سر و برگ فنای خویشتن گشتم
سراب موج نقش بوریای خویشتن گشتم
به تمثال خمی چون ماه نو از من قناعتکن
بس است آیینهٔ قد دوتای خویشتن گشتم
به قدر گفتوگو هر کس در این جا محملی دارد
دو روزی من هم آواز درای خوبشتن گشتم
سپند مجمرآهم مپرسید ازسراغ من
پری افشاندم وگرد صدای خوبشتنگشتم
غبارم عمرها برد انتظار باد دامانی
ز خود برخاستم آخر عصای خویشتنگشتم
دمیدن دانهام را صید چندین ربشه کرد آخر
قفس تا بشکنم دامی برای خوبشتنگشتم
حیا یک ناله بال افشان اظهارم نمیخواهد
قفس فرسود دل چون مدعای خویشتنگشتم
خط پرگار وحدت را سراپایی نمیباشد
بهگرد ابتدا و انتهای خوبشتن گشتم
ندانم شعلهٔ افسردهام یا گرد نمناکم
که تا ازپا نشستم نقش پای خوبشتنگشتم
مآل جستجوی شعلهها خاکستر است اینجا
نفس تا سوخت پرواز رسای خویشتنگشتم
درین دریا که غارتگاه بیتابیست امواجش
گهروار از دل صبر آزمای خویشتن گشتم
سراغ مطلب نایاب مجنون کرد عالم را
به ذوق خویش من هم در قفای خویشتن گشتم
سواد نسخهٔ عیشم به درس حسن شد روشن
گشودم بر تو چشم و آشنای خویشتنگشتم
خطا پیمای جام بیخودی معذور میباشد
به یادگردش چشمت فدای خوبشتن گشتم
کباب یک نگاهم بود اجزای من بیدل
به رنگ شمع از سر تا به پای خوبشتنگشتم
سراب موج نقش بوریای خویشتن گشتم
به تمثال خمی چون ماه نو از من قناعتکن
بس است آیینهٔ قد دوتای خویشتن گشتم
به قدر گفتوگو هر کس در این جا محملی دارد
دو روزی من هم آواز درای خوبشتن گشتم
سپند مجمرآهم مپرسید ازسراغ من
پری افشاندم وگرد صدای خوبشتنگشتم
غبارم عمرها برد انتظار باد دامانی
ز خود برخاستم آخر عصای خویشتنگشتم
دمیدن دانهام را صید چندین ربشه کرد آخر
قفس تا بشکنم دامی برای خوبشتنگشتم
حیا یک ناله بال افشان اظهارم نمیخواهد
قفس فرسود دل چون مدعای خویشتنگشتم
خط پرگار وحدت را سراپایی نمیباشد
بهگرد ابتدا و انتهای خوبشتن گشتم
ندانم شعلهٔ افسردهام یا گرد نمناکم
که تا ازپا نشستم نقش پای خوبشتنگشتم
مآل جستجوی شعلهها خاکستر است اینجا
نفس تا سوخت پرواز رسای خویشتنگشتم
درین دریا که غارتگاه بیتابیست امواجش
گهروار از دل صبر آزمای خویشتن گشتم
سراغ مطلب نایاب مجنون کرد عالم را
به ذوق خویش من هم در قفای خویشتن گشتم
سواد نسخهٔ عیشم به درس حسن شد روشن
گشودم بر تو چشم و آشنای خویشتنگشتم
خطا پیمای جام بیخودی معذور میباشد
به یادگردش چشمت فدای خوبشتن گشتم
کباب یک نگاهم بود اجزای من بیدل
به رنگ شمع از سر تا به پای خوبشتنگشتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۱
کو شور دماغی که به سودای تو افتم
گردی کنم ایجاد و به صحرای تو افتم
عمریست درین باغ پر افشان امیدم
شاید چو نگه بر گل رعنای تو افتم
آن زلف پریشان همه جا فتنه فکندهست
هر دام که بینم به تمنای تو افتم
چون سایه ز سر تا قدمم ذوق سجودی ست
بگذار که در پای سراپای تو افتم
مپسند که امروز من گمشده فرصت
در کشمکش وعدهٔ فردای تو افتم
خورشید گریبان خیالات ندارد
کو لفظ که در فکر معمای تو افتم
پروای خم ابروی ناز فلکم نیست
هیهات گر از طاق دلآرای تو افتم
چون سیل درین دشت و درم نیست تسلی
یا رب روم از خویش به درباب تو افتم
بیدل به ره عشق تلاشت خجلم کرد
پیشآ قدمی چند که در پای تو افتم
گردی کنم ایجاد و به صحرای تو افتم
عمریست درین باغ پر افشان امیدم
شاید چو نگه بر گل رعنای تو افتم
آن زلف پریشان همه جا فتنه فکندهست
هر دام که بینم به تمنای تو افتم
چون سایه ز سر تا قدمم ذوق سجودی ست
بگذار که در پای سراپای تو افتم
مپسند که امروز من گمشده فرصت
در کشمکش وعدهٔ فردای تو افتم
خورشید گریبان خیالات ندارد
کو لفظ که در فکر معمای تو افتم
پروای خم ابروی ناز فلکم نیست
هیهات گر از طاق دلآرای تو افتم
چون سیل درین دشت و درم نیست تسلی
یا رب روم از خویش به درباب تو افتم
بیدل به ره عشق تلاشت خجلم کرد
پیشآ قدمی چند که در پای تو افتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۶
تحیر مطلعی سرزد چو صبح از خویشتن رفتم
نمیدانم که آمد در خیال من که من رفتم
صدای ساغر الفت جنون کیفیتست اینجا
لب او تا به حرف آمد من از خود چون سخن رفتم
شبم بر بستر گل یاد او گرداند پهلویی
تپیدم آنقدر بر خود که بیرون از چمن رفتم
ز بزم او چه امکانست چون شمعم برون رفتن
اگر از خویش هم رفتم به دوش سوختن رفتم
برون لفظ ممکن نیست سیر عالم معنی
به عریانی رسیدم تا درون پیرهن رفتم
تمیز وحدتم از گرد کثرت بر نمیآرد
به خلوت هم همان پنداشتم در انجمن رفتم
درین گلشن که سیر رنگ و بوی خودسری دارد
جهانی آمد اما من ز یاد آمدن رفتم
ندارم جز فضولیهای راحت داغ محرومی
به خاک تیره چون شمع از مژه بر هم زدن رفتم
به قدر لاف هستی بود سامان فنا اینجا
نفس یک عمر بر هم یافتم تا در کفن رفتم
به اثباتش جگر خوردم به نفی خود دل افشردم
ز معنی چون اثر بردم نه او آمد نه من رفتم
چو گردون عمرها شد بال وحشت میزنم بیدل
نرفتم آخر از خود هر قدر از خویشتن رفتم
نمیدانم که آمد در خیال من که من رفتم
صدای ساغر الفت جنون کیفیتست اینجا
لب او تا به حرف آمد من از خود چون سخن رفتم
شبم بر بستر گل یاد او گرداند پهلویی
تپیدم آنقدر بر خود که بیرون از چمن رفتم
ز بزم او چه امکانست چون شمعم برون رفتن
اگر از خویش هم رفتم به دوش سوختن رفتم
برون لفظ ممکن نیست سیر عالم معنی
به عریانی رسیدم تا درون پیرهن رفتم
تمیز وحدتم از گرد کثرت بر نمیآرد
به خلوت هم همان پنداشتم در انجمن رفتم
درین گلشن که سیر رنگ و بوی خودسری دارد
جهانی آمد اما من ز یاد آمدن رفتم
ندارم جز فضولیهای راحت داغ محرومی
به خاک تیره چون شمع از مژه بر هم زدن رفتم
به قدر لاف هستی بود سامان فنا اینجا
نفس یک عمر بر هم یافتم تا در کفن رفتم
به اثباتش جگر خوردم به نفی خود دل افشردم
ز معنی چون اثر بردم نه او آمد نه من رفتم
چو گردون عمرها شد بال وحشت میزنم بیدل
نرفتم آخر از خود هر قدر از خویشتن رفتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۸
چشمش افکنده طرح بیدادم
سرمه کو تا رسد به فریادم
سرو تهمت قفس چه چاره کند
پا به گل کردهاند آزادم
شبنم انفعال خاصیتم
همه آب است و خاک بنیادم
از فسون نفس مگوی و مپرس
خاک نا گشته میبرد بادم
درد عشق امتحان راحت داشت
همچو آتش به بستر افتادم
دلش آزادیام نمیخواهد
قفس است آرزوی صیادم
او دلم داد تا به خود نگرم
من هم آیینه در کفش دادم
خالیام از خود و پر از یادش
شیشهٔ مجلس پری زادم
بیدماغانه نشکند چه کند
شیشه میخواست دل فرستادم
نفسی هست جان کنی مفت است
تیشه دارم هنوز فرهادم
نظم و نثری که می کنم تحریر
به که در زندگی کند شادم
ورنه حیفست نقشم از پس مرگ
گل زند بر مزار بهزادم
این زمان هرچه دارم از من نیست
داشتم آنچه رفت از یادم
نیستی هم به داد من نرسید
مرگ مرد آن زمان که من زادم
یأس من امتحان نمیخواهد
بیدلم عبرت خدا دادم
سرمه کو تا رسد به فریادم
سرو تهمت قفس چه چاره کند
پا به گل کردهاند آزادم
شبنم انفعال خاصیتم
همه آب است و خاک بنیادم
از فسون نفس مگوی و مپرس
خاک نا گشته میبرد بادم
درد عشق امتحان راحت داشت
همچو آتش به بستر افتادم
دلش آزادیام نمیخواهد
قفس است آرزوی صیادم
او دلم داد تا به خود نگرم
من هم آیینه در کفش دادم
خالیام از خود و پر از یادش
شیشهٔ مجلس پری زادم
بیدماغانه نشکند چه کند
شیشه میخواست دل فرستادم
نفسی هست جان کنی مفت است
تیشه دارم هنوز فرهادم
نظم و نثری که می کنم تحریر
به که در زندگی کند شادم
ورنه حیفست نقشم از پس مرگ
گل زند بر مزار بهزادم
این زمان هرچه دارم از من نیست
داشتم آنچه رفت از یادم
نیستی هم به داد من نرسید
مرگ مرد آن زمان که من زادم
یأس من امتحان نمیخواهد
بیدلم عبرت خدا دادم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۹
قیامت میکند حسرت مپرس از طبع نا شادم
که من صد دشت مجنون دارم و صد کوه فرهادم
زمانی در سواد سایهٔ مژگان تأمل کن
مگر از سرمه دریابی شکست رنگ فریادم
حضور نیستی افسون شرکت بر نمیدارد
دو عالم با فراموشی بدل کن تا کنی یادم
گرفتار دو عالم رنگم از بیرحمی نازت
امیر الفت خود کن اگر میخواهی آزادم
چو طفل اشک درسم آنقدر کوشش نمیخواهد
به علم آرمیدن لغزش پاییست استادم
به سامان دلم آوارهٔ صد دشت بیتابی
ز منزل جادهام دور است یا رب گم شود زادم
طراوت بردهام از آب و گرمی از دل آتش
چو یاقوت از فسردن انفعال صلح اضدادم
فلک مشکل حریف منع پروازم تواند شد
چو آواز جرس گیرم قفس سازد ز فولادم
درین صحرای حیرت دانه و دامی نمیباشد
همان چون بلبل تصویر نقاش است صیادم
علاج خانهٔ زنبور نتوان کرد بی آتش
رکاب ناله گیرم تا ستاند از فلک دادم
نفس را دام الفت خوانده ام چون صبح و زین غافل
که بیرون میبرد زین خاکدان آخر همین بادم
غبار جان کنی بر بال وحشت بستهام بیدل
صدای بیستونم قاصد مکتوب فرهادم
که من صد دشت مجنون دارم و صد کوه فرهادم
زمانی در سواد سایهٔ مژگان تأمل کن
مگر از سرمه دریابی شکست رنگ فریادم
حضور نیستی افسون شرکت بر نمیدارد
دو عالم با فراموشی بدل کن تا کنی یادم
گرفتار دو عالم رنگم از بیرحمی نازت
امیر الفت خود کن اگر میخواهی آزادم
چو طفل اشک درسم آنقدر کوشش نمیخواهد
به علم آرمیدن لغزش پاییست استادم
به سامان دلم آوارهٔ صد دشت بیتابی
ز منزل جادهام دور است یا رب گم شود زادم
طراوت بردهام از آب و گرمی از دل آتش
چو یاقوت از فسردن انفعال صلح اضدادم
فلک مشکل حریف منع پروازم تواند شد
چو آواز جرس گیرم قفس سازد ز فولادم
درین صحرای حیرت دانه و دامی نمیباشد
همان چون بلبل تصویر نقاش است صیادم
علاج خانهٔ زنبور نتوان کرد بی آتش
رکاب ناله گیرم تا ستاند از فلک دادم
نفس را دام الفت خوانده ام چون صبح و زین غافل
که بیرون میبرد زین خاکدان آخر همین بادم
غبار جان کنی بر بال وحشت بستهام بیدل
صدای بیستونم قاصد مکتوب فرهادم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۶
شبی سیر خیال نقش پای دلربا کردم
گریبان را پر از کیفیت برگ حنا کردم
به ملک بیتمیزی داشت عالم ربط مژگانی
گشودم چشم و خلقی را ز یکدیگر جدا کردم
گرانی کرد بر طبعم غرور ناز یکتایی
خمی بر دوش فطرت بستم و خود را دوتا کردم
نمی از پیکرم جوشاند شرم ساز یکتایی
عرق غواصیی میخواستم باری شنا کردم
غنا میباید از فقرم طریق شفقت آموزد
که بر فرق جهانی سایه از دست دعا کردم
به ترک های و هویم بیتلافی نیست سامانش
نی بزمم غناگر بینوا شد بوریا کردم
به زنگ انباشتم آیینهٔ سوز محبت را
به ناموس وفا از آب گردیدن حیا کردم
کلامم اختیاری نیست در عرض اثر بیدل
دل از بس ناله شد ساز نفس را تر صدا کردم
گریبان را پر از کیفیت برگ حنا کردم
به ملک بیتمیزی داشت عالم ربط مژگانی
گشودم چشم و خلقی را ز یکدیگر جدا کردم
گرانی کرد بر طبعم غرور ناز یکتایی
خمی بر دوش فطرت بستم و خود را دوتا کردم
نمی از پیکرم جوشاند شرم ساز یکتایی
عرق غواصیی میخواستم باری شنا کردم
غنا میباید از فقرم طریق شفقت آموزد
که بر فرق جهانی سایه از دست دعا کردم
به ترک های و هویم بیتلافی نیست سامانش
نی بزمم غناگر بینوا شد بوریا کردم
به زنگ انباشتم آیینهٔ سوز محبت را
به ناموس وفا از آب گردیدن حیا کردم
کلامم اختیاری نیست در عرض اثر بیدل
دل از بس ناله شد ساز نفس را تر صدا کردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۸
وداع دورگرد عرضهٔ آرام رم کردم
سحر گل کردم و کار دو عالم در دو دم کردم
روا کم دارد اطوارم که گردد در دل رسوا
اگر آهم هوس سر کرد هم در دل علم کردم
وداع حرص راه حاصل آرام وا دارد
عسل گل کرد هر گه کام دل مسرور سم کردم
سحرگه مطلع اسرار آهم در علو آمد
دل آسوده را مردود درگاه الم کردم
هوس مگمار در احکام اعمال الم حاصل
حصول سکهٔ دل کو، طلا و مس درم کردم
دل آوارهام طور رم آسودهای دارد
اگر گرد ملال آورد صحرا را ارم کردم
طمع واکرد هرگه راه احرام دل طامع
صدا را در سواد سرمه سردادم عدم کردم
اگر آگاه حالم مرگ هم گردد که رحم آرد
که مردم در ره اما درد دل آواره کم کردم
مآل عمر بیدل داد وهمم داد آسودم
دو دم درس هوسها گرم کردم، سرد هم کردم
سحر گل کردم و کار دو عالم در دو دم کردم
روا کم دارد اطوارم که گردد در دل رسوا
اگر آهم هوس سر کرد هم در دل علم کردم
وداع حرص راه حاصل آرام وا دارد
عسل گل کرد هر گه کام دل مسرور سم کردم
سحرگه مطلع اسرار آهم در علو آمد
دل آسوده را مردود درگاه الم کردم
هوس مگمار در احکام اعمال الم حاصل
حصول سکهٔ دل کو، طلا و مس درم کردم
دل آوارهام طور رم آسودهای دارد
اگر گرد ملال آورد صحرا را ارم کردم
طمع واکرد هرگه راه احرام دل طامع
صدا را در سواد سرمه سردادم عدم کردم
اگر آگاه حالم مرگ هم گردد که رحم آرد
که مردم در ره اما درد دل آواره کم کردم
مآل عمر بیدل داد وهمم داد آسودم
دو دم درس هوسها گرم کردم، سرد هم کردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۹
گذشت عمر و شکست دل آشکار نکردم
هزارگل به بغل داشتم بهار نکردم
جهان به ضبط نفس بود و من ز هرزهدویها
به این کمند رسا یک دو چین شکار نکردم
نساختم به تنک رویی از تعلق دنیا
به قطع وهم دم تیغی آبدار نکردم
ز دست سوده نجستم علاج رنگ علایق
به درد سر زدم و صندل اختیار نکردم
وفا به عبرت انجام کار، کار ندارد
ز شرم میکشی اندیشهٔ خمار نکردم
جهان ز جوش دل آیینه خانه بود به چشمم
گذشتم از نفس و هیچ جا غبار نکردم
غبار جلوهٔ امکان گرفت آینهٔ من
ولی چه سودکه خود را به خود دچار نکردم
ز سیر این چمنم آب کرد غیرت شبنم
که هرزه تار نگه را عرق سوار نکردم
هوای صحبت دلمردگان نخواند فسونم
دماغ سوخته را شمع هر مزار نکردم
درین چمن به چه داغ آشنا شدم من بیدل
که طوف سوخته جانان لالهزار نکردم
هزارگل به بغل داشتم بهار نکردم
جهان به ضبط نفس بود و من ز هرزهدویها
به این کمند رسا یک دو چین شکار نکردم
نساختم به تنک رویی از تعلق دنیا
به قطع وهم دم تیغی آبدار نکردم
ز دست سوده نجستم علاج رنگ علایق
به درد سر زدم و صندل اختیار نکردم
وفا به عبرت انجام کار، کار ندارد
ز شرم میکشی اندیشهٔ خمار نکردم
جهان ز جوش دل آیینه خانه بود به چشمم
گذشتم از نفس و هیچ جا غبار نکردم
غبار جلوهٔ امکان گرفت آینهٔ من
ولی چه سودکه خود را به خود دچار نکردم
ز سیر این چمنم آب کرد غیرت شبنم
که هرزه تار نگه را عرق سوار نکردم
هوای صحبت دلمردگان نخواند فسونم
دماغ سوخته را شمع هر مزار نکردم
درین چمن به چه داغ آشنا شدم من بیدل
که طوف سوخته جانان لالهزار نکردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۱
گهی بر صبح پیچیدم گهی با گل جنون کردم
به چاک صد گریبان خویش را از خود برون کردم
شرار کاغذ من محمل شوق که بود امشب
که هرجا جلوهکرد آسودگی وحشت فزونکردم
شکستم رنگ و بیرون جستم از تشویش سودایی
برای چشم بند هر دو عالم یک فسون کردم
غرورهیچکس با جرات من برنمیآید
جهان برخصم جست و من همین خود را زبون کردم
بهار آمد تو هم ای زاهد بیدرد تزویری
چمن گل، شیشه قلقل، یار مستی، من جنون کردم
هجوم گردش رنگم غرور دل شکست آخر
به چندین دور ساغر شیشهای را سرنگون کردم
به قدر هر نفس میباید از خویشم برون رفتن
غباری را به ذوق جانکنی ها بیستون کردم
نسیم هرزه تاز من عرق آورد شبنم شد
درین خجلت سرا کاری که میباید کنون کردم
چه خواهم خواست عذر نازپروردیکه رنگش را
به تکلیف خرام سایهٔ گل نیلگون کردم
حنای دست او بیدل زیان پیمای سودن شد
من از شمشیر بیدادش نمردم بلکه خونکردم
به چاک صد گریبان خویش را از خود برون کردم
شرار کاغذ من محمل شوق که بود امشب
که هرجا جلوهکرد آسودگی وحشت فزونکردم
شکستم رنگ و بیرون جستم از تشویش سودایی
برای چشم بند هر دو عالم یک فسون کردم
غرورهیچکس با جرات من برنمیآید
جهان برخصم جست و من همین خود را زبون کردم
بهار آمد تو هم ای زاهد بیدرد تزویری
چمن گل، شیشه قلقل، یار مستی، من جنون کردم
هجوم گردش رنگم غرور دل شکست آخر
به چندین دور ساغر شیشهای را سرنگون کردم
به قدر هر نفس میباید از خویشم برون رفتن
غباری را به ذوق جانکنی ها بیستون کردم
نسیم هرزه تاز من عرق آورد شبنم شد
درین خجلت سرا کاری که میباید کنون کردم
چه خواهم خواست عذر نازپروردیکه رنگش را
به تکلیف خرام سایهٔ گل نیلگون کردم
حنای دست او بیدل زیان پیمای سودن شد
من از شمشیر بیدادش نمردم بلکه خونکردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۳
گر چراغ ازنفس سوخته بر میکردم
شب هنگامهٔ تشویش سحر میکردم
آرزو در غم نامحرمی فرصت سوخت
کاشکی سیرگریبان شرر میکردم
گرد اوهام رهایی نشکستم هیهات
تا قفس را نفسی بالش پر میکردم
یاد آن دولت بیدارکه در خواب عدم
چشمنگشوده بر آنجلوه نظر میکردم
زان تبسمکه حیا زیر لبش پنهان داشت
چه شناهاکه نه در موجگهر میکردم
آه بیدردی فرصت نپسندید از من
آن قدر جهد که خونی به جگر میکردم
فطرت از جوهر تنزیهکه در طبع من است
آب میشد اگر اظهار هنر میکردم
این بناییکه جهان خمزدهٔ پستی اوست
نردبان داشت اگر زبر و زبر میکردم
امشبم نالهٔ دل اشک فشان پر میزد
چقدر حل معمای شرر میکردم
قدم سعی به جایی نرساندم بیدل
کاش چشمی به نمی آبله تر میکردم
شب هنگامهٔ تشویش سحر میکردم
آرزو در غم نامحرمی فرصت سوخت
کاشکی سیرگریبان شرر میکردم
گرد اوهام رهایی نشکستم هیهات
تا قفس را نفسی بالش پر میکردم
یاد آن دولت بیدارکه در خواب عدم
چشمنگشوده بر آنجلوه نظر میکردم
زان تبسمکه حیا زیر لبش پنهان داشت
چه شناهاکه نه در موجگهر میکردم
آه بیدردی فرصت نپسندید از من
آن قدر جهد که خونی به جگر میکردم
فطرت از جوهر تنزیهکه در طبع من است
آب میشد اگر اظهار هنر میکردم
این بناییکه جهان خمزدهٔ پستی اوست
نردبان داشت اگر زبر و زبر میکردم
امشبم نالهٔ دل اشک فشان پر میزد
چقدر حل معمای شرر میکردم
قدم سعی به جایی نرساندم بیدل
کاش چشمی به نمی آبله تر میکردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۴
تو میرفتی و من ساز قیامت باز میکردم
شکست رنگ تا پر میفشاند آواز میکردم
اگر ناموس الفتها نمیشد مانع جرأت
چو شوخی آشیان در دیدهٔ غماز میکردم
حیا رعنایی طاووس از وضعم نمیخواهد
وگرنه با دو عالم رنگ یک پرواز میکردم
خجل چون صبح از خاکستر بیحاصل خویشم
نشد آیینهای را یک نفس پرداز میکردم
عصای مشت خاک من نشد جولان آهویی
که همچون سرمه در چشم دو عالم ناز میکردم
درین محفل نمییابد سپند بینوای من
گریبانیکه چاک از شعلهٔ آواز میکردم
وفا منع تمیز شادی و غم میکند ورنه
نواها انتخاب از طالع ناساز میکردم
عنان ناله میبودی اگر در ضبط تمکینم
چو خاموشی وطن در پردههای راز میکردم
به خامی سوخت چون برقم خیال زندگی پختن
به این نومیدی انجامی دگر آغاز میکردم
گر از دستم گشاد کار دیگر برنمیآید
به حال خویش میبایست چشمی باز میکردم
اگر بیدل بجایی میرسیدم از پر افشانی
به آهنگ ز خود رفتن هزار انداز میکردم
شکست رنگ تا پر میفشاند آواز میکردم
اگر ناموس الفتها نمیشد مانع جرأت
چو شوخی آشیان در دیدهٔ غماز میکردم
حیا رعنایی طاووس از وضعم نمیخواهد
وگرنه با دو عالم رنگ یک پرواز میکردم
خجل چون صبح از خاکستر بیحاصل خویشم
نشد آیینهای را یک نفس پرداز میکردم
عصای مشت خاک من نشد جولان آهویی
که همچون سرمه در چشم دو عالم ناز میکردم
درین محفل نمییابد سپند بینوای من
گریبانیکه چاک از شعلهٔ آواز میکردم
وفا منع تمیز شادی و غم میکند ورنه
نواها انتخاب از طالع ناساز میکردم
عنان ناله میبودی اگر در ضبط تمکینم
چو خاموشی وطن در پردههای راز میکردم
به خامی سوخت چون برقم خیال زندگی پختن
به این نومیدی انجامی دگر آغاز میکردم
گر از دستم گشاد کار دیگر برنمیآید
به حال خویش میبایست چشمی باز میکردم
اگر بیدل بجایی میرسیدم از پر افشانی
به آهنگ ز خود رفتن هزار انداز میکردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۶
دمی چون شمع گر جیب تغافل چاک میکردم
به مژگان زبن شبستانها سیاهی پاک میکردم
به این گرد چمن چیزی که دارد اضطراب من
گر از پا مینشستم عالمی را خاک میکردم
قضا گر میگرفت از من غبار قدردانیها
فلکها را زمین سایههای تاک میکردم
به جست و جو اگر حاصل شدی اقبال پا بوسش
سر افتاده را پیش از قدم چالاک میکردم
به یاد لعل اوگر میکشیدم از جگر آهی
رگ یاقوت را بال خس و خاشاک میکردم
گذشت آن محمل فرصت که در بزم تماشایش
به هر دیدن چو مژگان صد گریبان چاک میکردم
به پرواز آن قدر مایل نشد عنقای رنگ من
که شاهین کبوتر خانهٔ افلاک میکردم
به صید دشت امکان همتم راضی نشد ورنه
فلک هم حلقهواری بود اگر فتراک میکردم
به این وضعی که میریزم عرق در دشت و در بیدل
غبار خودسری کاش اندکی نمناک میکردم
به مژگان زبن شبستانها سیاهی پاک میکردم
به این گرد چمن چیزی که دارد اضطراب من
گر از پا مینشستم عالمی را خاک میکردم
قضا گر میگرفت از من غبار قدردانیها
فلکها را زمین سایههای تاک میکردم
به جست و جو اگر حاصل شدی اقبال پا بوسش
سر افتاده را پیش از قدم چالاک میکردم
به یاد لعل اوگر میکشیدم از جگر آهی
رگ یاقوت را بال خس و خاشاک میکردم
گذشت آن محمل فرصت که در بزم تماشایش
به هر دیدن چو مژگان صد گریبان چاک میکردم
به پرواز آن قدر مایل نشد عنقای رنگ من
که شاهین کبوتر خانهٔ افلاک میکردم
به صید دشت امکان همتم راضی نشد ورنه
فلک هم حلقهواری بود اگر فتراک میکردم
به این وضعی که میریزم عرق در دشت و در بیدل
غبار خودسری کاش اندکی نمناک میکردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۷
شب که در حسرت دیدار کمین میکردم
دو جهان یک نگه باز پسین میکردم
یاد ناسکه به وحشتکده عنقایی
ناله میشد همهگر نقش نگین میکردم
باد برد آن همه طاقت که به خاکستر ریخت
نفس سوخته را پردهنشین میکردم
هرکجا سعی هوس رنگ عمارت می ریخت
صرف وحشتکدهٔ خانهٔ زین میکردم
عشق چون خامه مرا بر خط تسلیم نداشت
تا ز هر عضو خود ایجاد جبین میکردم
سجده آنجا که مرا افسر عزت میداد
میشدم بر فلک و یاد زمین میکردم
هر قدر گرد من از حادثه میدید شکست
من ز دامان تو اندیشهٔ چین میکردم
پیش از آن دم که غم عشق به توفان آمد
گریه بر رنگ بنای دل و دین میکردم
نالهها کردم و آگاه نگشتی ای کاش
خاک میگشتم وگردی به ازین میکردم
بیدل آرایش تحقیق مقابل میخواست
کاش من هم نگهی آینه بین میکردم
دو جهان یک نگه باز پسین میکردم
یاد ناسکه به وحشتکده عنقایی
ناله میشد همهگر نقش نگین میکردم
باد برد آن همه طاقت که به خاکستر ریخت
نفس سوخته را پردهنشین میکردم
هرکجا سعی هوس رنگ عمارت می ریخت
صرف وحشتکدهٔ خانهٔ زین میکردم
عشق چون خامه مرا بر خط تسلیم نداشت
تا ز هر عضو خود ایجاد جبین میکردم
سجده آنجا که مرا افسر عزت میداد
میشدم بر فلک و یاد زمین میکردم
هر قدر گرد من از حادثه میدید شکست
من ز دامان تو اندیشهٔ چین میکردم
پیش از آن دم که غم عشق به توفان آمد
گریه بر رنگ بنای دل و دین میکردم
نالهها کردم و آگاه نگشتی ای کاش
خاک میگشتم وگردی به ازین میکردم
بیدل آرایش تحقیق مقابل میخواست
کاش من هم نگهی آینه بین میکردم