عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۴
منظور یکی ، یکی است ناظر
مظهر به مظاهر است ظاهر
جام است و شراب هر دو یک آب
نوریست به نور خویش ساتر
مستیم وخراب جام بر دست
داریم حضور و اوست حاضر
صد جان در عشق اگر ببازیم
باشیم ز بندگیش قاصر
با باطن پاک عشق بازیم
با ظاهر نازنین ظاهر
شد بر همه کائنات ناصر
منصور چو رفت بر سر دار
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۲
زر بپاش و خواجهٔ زر پاش باش
سر بنه بر پاش و خاکپاش باش
زهد بگذار و به میخانه خرام
در خرابات مغان قلاش باش
لذتی از عمر اگر خواهی برو
همنشین زندگی اوباش باش
روز امروزت غنیمت می شمر
دی گذشت آسوده از فرداش باش
گر بیابی سید هر دو سرا
ناظر آن دیدهٔ بیناش باش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۹
همه عالم چو شبنمی دانش
غرق بحر محیط گردانش
نقطه در الف نظر می کن
الفی در حروف می خوانش
هر خیالی که در نظر آید
نقش بند و به دیده بنشانش
دردمندی که درد دل دارد
باشد آن درد عین درمانش
عشق شاه است گنج سلطانی
دل عشاق کنج ویرانش
جام می می دهد به ما ساقی
بستان این و نو شکن آنش
جام گیتی نماست سید ما
همه عالم تن است و او جانش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۰
هفت هیکل به ذوق می خوانش
معنی یک به یک همی دانش
سخنی عارفانه می گویم
از لب دُرفشان خندانش
سر بینداز بر سر میدان
همچو گوئی به پیش چوگانش
هر خیالی که نقش او دارد
نور چشمم به دیده بنشانش
موج و دریا به نزد ما آب است
جام و می را حباب می خوانش
دردمندی که درد دل دارد
دُرد درد دل است درمانش
باش همراه سید رندان
در طریقی که نیست پایانش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۷
آن یکی از هر یکی می جویمش
دو نمی گویم یکی می گویمش
دیده گر نقش خیال غیر دید
پاکبازانه روان می شویمش
شد معطر عالمی از بوی او
این چنین بوی خوشی می بویمش
یک حقیقت در دو عالم رو نمود
در دو عالم آن یکی می گویمش
سیدم تخم محبت کاشته
از محبت من چنین می رویمش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۵
دردمندیم و از دوا فارغ
مستمندیم و از شفا فارغ
مبتلائیم و از بلا ایمن
بینوائیم و از نوا فارغ
در وصالیم و فارغ از هجران
در بقائیم و از فنا فارغ
ما طلبکار او و او با ما
یار جویای ما و ما فارغ
بندگانیم و ایمن از سید
پادشاهیم و از گدا فارغ
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۰
تن به جان زنده است و جان از عشق
در بدن روح ما روان از عشق
عشق داند که ذوق عاشق چیست
باز جو ذوق عاشقان از عشق
هر چه در کاینات موجود است
جود عشق است و باشد آن از عشق
عاشقان عشق را به جان جویند
عاقلانند غافلان از عشق
نعمت الله که میر مستان است
می دهد بنده را نشان از عشق
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۳
منم آن رند عاشق مطلق
که انا الحق همی زنم بر حق
زورق اندر محیط نیست عجب
عجبست این محیط در زورق
لیس فی الدار غیره دیار
اوست معشوق عاشق مطلق
دیده از غیر حق فرو بستیم
تا گشودیم رمز این مغلق
ظاهر و باطن تو ای سید
ظاهرت خلق گیر و باطن حق
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۴
در محیطی فکنده ام زورق
که دو عالم در اوست مستغرق
نتوان زورق از محیط شناخت
یا وجود محیط از زورق
نور خوشید در سپهر یکی است
شد مرتب میان صبح و شفق
هو هو لا اله الا هو
نیک دریاب سر این مغلق
خود پرستی و ما و من گوئی
راه گم کرده ای ایا احمق
دیدهٔ ما ندید غیری را
تا گشودیم دیده را بر حق
نعمت الله جام می بخشد
تا بنوشید راوق مطلق
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۰
گر مشکگ را شکی باشد به یک
کی موحد در یکی افتد به شک
ذوق بحر ما ز دریا دل طلب
یا در آور بحر و می جو از سمک
یک سبو بر آب و یک کوزه پر آب
آن یکی بسیار دارد این کمک
در نمکساز خوشی افتاده ایم
هر که چون ما اوفتد گردد نمک
همدم جام می ار باشی دمی
حاصل عمر عزیز است آن دمک
دُرد درد دل بود درمان ما
زخم تیغ عشق بر دل مرهمک
بزم عشاقست و سید در نظر
مست و دل شادیم و فارغ از غمک
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۸
خواجه مخمور باز ماند به مال
رند سرمست و جام مالامال
خواجه درویش شد چو مال نماند
عرض و مالش برفت و ماند وبال
گرچه مالش نماند او باقیست
گو برو از برای مال و منال
حالیا خوش به ذوق می گردد
حال ما با محول الاحوال
نقش غیری خیال اگر بندی
نزد ما باشد آن خیال محال
جام گیتی نما چو می نگرم
می نماید جمال او به کمال
ساقیم سید است و من سرمست
باده درجام همچو آب زلال
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۹
دل صفهٔ صفاست و ما صوفیان دل
دل خلوت خداست و ما ساکنان دل
یار است در میان و منم در کنار جان
یار است در کنار و منم در میان دل
هر کس معانی دل و جان کی بیان کند
از جان ما شنو به حقیقت بیان دل
از اهل دل نشان دلم جو که در جهان
جزاهل دل کسی نشناسد نشان دل
عقلست در ولایت تن کارساز جان
عشقست در ممالک جان پاسبان دل
ای جان بیا و بادهٔ صافی ما بنوش
از دست ساقئی که بود خاص از آن دل
سید چو بلبلی است که در بوستان عشق
می سازد این نوای خوش از بوستان عشق
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۰
جان کیست بندهٔ حرم کبریای دل
یا روح چیست خادم خلوتسرای دل
در چارسوی عشق که بیرون دو سراست
صد جان روان دهند به یکدم بهای دل
از جان به سوز سینه که یابی وصال جان
در جان بساز چشم که بینی لقای دل
آن مهر ماه روی که جانست نام او
چون ذره ایست گشته روان در هوای دل
سلطان چرخ چارم از آن گشت آفتاب
کامد به زیر سایهٔ فر همای دل
دل کشتی خداست به دریای معرفت
لطف خدا سزد که بود ناخدای دل
سید رموز دل چه نهان می کنی بگو
جان عرش اعظم است و بر او هست وای دل
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۲
جام گیتی نماست یعنی دل
مظهر کبریاست یعنی دل
دردمند است و درد می نوشد
دُرد دردش دواست یعنی دل
دل نظر گاه حضرت عشق است
مثل او خود کجاست یعنی دل
خلوت دل سرای سلطان است
فارغ از دو سراست یعنی دل
گنج و گنجینهٔ طلسم نگر
جامع انتهاست یعنی دل
در ولایت ولی کامل اوست
روز و شب با خداست یعنی دل
نعمت الله به ذوق می گوید
جان و جانان ماست یعنی دل
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۸
دختری بر باد داده غنچهٔ خندان گل
بلبل سرمست مانده واله و حیران گل
خوش گلستانی و در وی عندلیب جان ما
هر زمانی داستانی سازد از دستان گل
صحبت گل را غنیمت دان و گل را برفشان
زانکه نبود اعتماد عمر بر پیمان گل
گل بود عمر عزیز ما چو دیدی درگذشت
یک دو هفته بیش نبود رونق دوران گل
عندلیب گلشن عشقیم و گل معشوق ماست
گر چه باشد بی وفا گل آن ما ، ما آن گل
هر که می خواهد که گل چیند نه اندیشد زخار
دامن گل چیدم و دست من و دامان گل
نعمت الله از برای گل به بستان می رود
گر نه گل چیند چه کار آید سرابستان گل
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۹
باز رستیم از وجود و از عدم
گر نباشد این و آن ما را چه غم
جام می داریم و می نوشیم می
کی بود ما را هوای جام جم
مجلس عشقست و ما مست شراب
جان جانان شاد بنشسته به هم
همدم ما ساقی پر می مدام
خوش بود با همدم خود دم به دم
لطف او ما را نوازش می کند
باشد او در جمله عالم محتشم
هر چه موجود است در دار وجود
جمله موجودند از نور قدم
نعمت الله نقد گنج عشق اوست
هر که نقد او بود او را چه کم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۰
فارغیم از وجود و هم ز عدم
بی خبر از حدوث و هم ز قدم
در خرابات مست می گردیم
رند و ساقی رسیده ایم به هم
ای که گوئی شراب می نوشی
خوش سؤالی جواب هست نعم
از وجود ای عزیز ما بگذر
شادمان باش در عدم به نعم
خوش بود همدمی چو جام شراب
گر چه باشد دمی چنان همدم
عشق آمد طرب به ما بخشید
خیر ما بود در چنین مقدم
در دو عالم یکی بود سید
وحده لاشریک له فافهم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۱
آفتابیست حضرت آدم
روشن از نور او بود عالم
ما منور از او و او از او
نیک دریاب این سخن فافهم
ساغر ما حباب پر آب است
خوش بود تشنه با چنین همدم
دل و دلبر رفیق هم گردید
جان و جانان روان شده باهم
جام بی جم اگر کسی دیده
ما ندیدیم جام را بی جم
دردمندیم و وصل او درمان
دل ما ریش و لطف او مرهم
در خرابات رند و سرمستیم
بندهٔ او و سید عالم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۵
منصب مستان ما ترک وجود و عدم
نسبت رندان ما بذل حدوث و قدم
حاصل بحر محیط جرعه ای از جام ماست
خود که برد پیش ما نام می و جام جم
پیر خرابات عشق یار عزیز من است
شیخ مبارک نفس پیر خجسته قدم
خاطر من هر نفس نقش خیالی کشد
بی مددی یا مداد یا ورقی یا قلم
سلطنت عاشقان تخت ولایت گرفت
عقل گزیده کنار عشق کشیده قلم
جام می آمیختند خون دوئی ریختند
دور خوش انگیختند هر دو یگانه به هم
ساقی کوثر اگر جام شرابت دهد
شادی سید بنوش غم مخور از هیچ غم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۹
در همه آینه یکی نگرم
آن یکی در هزار می شمرم
هر چه بینم به نور او بینم
جام گیتی نماست در نظرم
زندهٔ جاودان منم که به عشق
جان به جانان خویش می سپرم
او خبیر است و من خبیر خبیر
تا نگوئی ز خویش بی خبرم
عارفانه مدام در سیرم
هر زمان در ولایت دگرم
پای بوسش اگر دهد دستم
از سر کاینات در گذرم
نعمت الله چو نور چشم منست
جام و جم را به همدگر نگرم