عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۳
تلخ شد عشرتم آن لعل شکربار کجاست؟
دلم از کار شد آن غمزه پر کار کجاست؟
خنده از تنگی جا در دهنش غنچه شده است
بوسه را راه سخن پیش لب یار کجاست؟
سفر اول پرواز به دام افتاده است
بلبل ما نشنیده است که گلزار کجاست
مزرع خانه تسبیح بود یک کف دست
زهد را دستگه رشته زنار کجاست؟
ذوق نظاره گل در نگه پنهان است
ای مقیمان چمن، رخنه دیوار کجاست؟
تا به کی در ته دیوار تعلق باشم؟
کوچه خانه بدوشان سبکبار کجاست؟
چشم تا کار کند گرد کسادی فرش است
در بساط سخن امروز خریدار کجاست؟
بر سر موی شکافی است نگاهم صائب
چین زلفی که دهد نافه به تاتار کجاست؟
دلم از کار شد آن غمزه پر کار کجاست؟
خنده از تنگی جا در دهنش غنچه شده است
بوسه را راه سخن پیش لب یار کجاست؟
سفر اول پرواز به دام افتاده است
بلبل ما نشنیده است که گلزار کجاست
مزرع خانه تسبیح بود یک کف دست
زهد را دستگه رشته زنار کجاست؟
ذوق نظاره گل در نگه پنهان است
ای مقیمان چمن، رخنه دیوار کجاست؟
تا به کی در ته دیوار تعلق باشم؟
کوچه خانه بدوشان سبکبار کجاست؟
چشم تا کار کند گرد کسادی فرش است
در بساط سخن امروز خریدار کجاست؟
بر سر موی شکافی است نگاهم صائب
چین زلفی که دهد نافه به تاتار کجاست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۵
فرح آباد من آنجاست که جانان آنجاست
اشرف آنجاست که آن سرو خرامان آنجاست
عیش ما نیست چو بلبل به بهاران موقوف
هر کجا لاله رخی هست گلستان آنجاست
گر کشد دل به خرابات مرا، معذورم
سر فارغ، دل بی غم، لب خندان آنجاست
می کند خنده سوفار، دل از پیکانش
عیش فرش است در آن خانه که مهمان آنجاست
هر شبستان که در او روی عرقناکی هست
من دلسوخته را چشمه حیوان آنجاست
ای صبا در حرم زلف چو محرم شده ای
به ادب باش که دلهای پریشان آنجاست
نیست بی شور جنون عالم گل را نمکی
من و آن شهر که دیوانه فراوان آنجاست
دل چو بی عشق شود هیچ کم از زندان نیست
چاه، مصرست اگر یوسف کنعان آنجاست
در دل مور ز تنگی به حقارت منگر
که نهانخانه اقبال سلیمان آنجاست
دل تنگی که در او راه ندارد دنیا
بی سخن، خلوت پنهانی جانان آنجاست
ای که مشغول به سنجیدن مرده شده ای
دست بردار ازین کار، که میزان آنجاست
از صفای در و دیوار گلستان صائب
می توان یافت که آن نو گل خندان آنجاست
اشرف آنجاست که آن سرو خرامان آنجاست
عیش ما نیست چو بلبل به بهاران موقوف
هر کجا لاله رخی هست گلستان آنجاست
گر کشد دل به خرابات مرا، معذورم
سر فارغ، دل بی غم، لب خندان آنجاست
می کند خنده سوفار، دل از پیکانش
عیش فرش است در آن خانه که مهمان آنجاست
هر شبستان که در او روی عرقناکی هست
من دلسوخته را چشمه حیوان آنجاست
ای صبا در حرم زلف چو محرم شده ای
به ادب باش که دلهای پریشان آنجاست
نیست بی شور جنون عالم گل را نمکی
من و آن شهر که دیوانه فراوان آنجاست
دل چو بی عشق شود هیچ کم از زندان نیست
چاه، مصرست اگر یوسف کنعان آنجاست
در دل مور ز تنگی به حقارت منگر
که نهانخانه اقبال سلیمان آنجاست
دل تنگی که در او راه ندارد دنیا
بی سخن، خلوت پنهانی جانان آنجاست
ای که مشغول به سنجیدن مرده شده ای
دست بردار ازین کار، که میزان آنجاست
از صفای در و دیوار گلستان صائب
می توان یافت که آن نو گل خندان آنجاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۶
نه خط از چهره آن آینه سیما برخاست
که درین آینه، جوهر به تماشا برخاست
شب که صحبت به حدیث سر زلف تو گذشت
هر که برخاست ز جا، سلسله برپا برخاست!
کرد تسلیم به من مسند بیتابی را
هر سپندی که درین انجمن از جا برخاست
هیچ مستی ز پی رقص نخیزد از جای
به نشاطی که دلم از سر دنیا برخاست
یوسفی را که به یعقوب بود روی نیاز
زین چه حاصل که خریدار ز صد جا برخاست؟
شد فلک درصدد معرکه سازی، اکنون
کز دل کودک ما ذوق تماشا برخاست
ظل خورشید جهانتاب، مخلد باشد!
سایه مریم اگر از سر عیسی برخاست
بزم روشن گهران جای گرانجانان نیست
ابر تا گشت گران، از سر دریا برخاست
یادگار جگر سوخته مجنون است
لاله ای چند که از دامن صحرا برخاست
برسان زود به من کشتی می را ساقی
که عجب ابر تری باز ز دریا برخاست!
خضر صد قافله مجنون بیابانی شد
هر غباری که ازین بادیه پیما برخاست
روح سرگشته مجنون غبارآلودست
گردبادی که ازین دامن صحرا برخاست
پا مکش از در دلها که درین لغزشگاه
صائب از خاک ز دریوزه دلها برخاست
که درین آینه، جوهر به تماشا برخاست
شب که صحبت به حدیث سر زلف تو گذشت
هر که برخاست ز جا، سلسله برپا برخاست!
کرد تسلیم به من مسند بیتابی را
هر سپندی که درین انجمن از جا برخاست
هیچ مستی ز پی رقص نخیزد از جای
به نشاطی که دلم از سر دنیا برخاست
یوسفی را که به یعقوب بود روی نیاز
زین چه حاصل که خریدار ز صد جا برخاست؟
شد فلک درصدد معرکه سازی، اکنون
کز دل کودک ما ذوق تماشا برخاست
ظل خورشید جهانتاب، مخلد باشد!
سایه مریم اگر از سر عیسی برخاست
بزم روشن گهران جای گرانجانان نیست
ابر تا گشت گران، از سر دریا برخاست
یادگار جگر سوخته مجنون است
لاله ای چند که از دامن صحرا برخاست
برسان زود به من کشتی می را ساقی
که عجب ابر تری باز ز دریا برخاست!
خضر صد قافله مجنون بیابانی شد
هر غباری که ازین بادیه پیما برخاست
روح سرگشته مجنون غبارآلودست
گردبادی که ازین دامن صحرا برخاست
پا مکش از در دلها که درین لغزشگاه
صائب از خاک ز دریوزه دلها برخاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۷
قد موزون تو روزی که به جولان برخاست
هر که را بود دلی، از سر ایمان برخاست
خار خار دلم از سینه نمایان گردید
بخیه تنگ رفویم ز گریبان برخاست
شرم عشق است که پامال نگردد هرگز
لاله افکنده سر از خاک شهیدان برخاست
که دگر ز اهل کرم رحم به محتاج کند؟
ابر با دیده خشک از لب عمان برخاست
بر دل غنچه اگر خورد نسیمی گستاخ
شور محشر به دل بیضه ز مرغان برخاست
همت آبله پای طلب را نازم!
که به مشاطگی خار مغیلان برخاست
زد همان روز که با غنچه محجوب تو لاف
قفل شرم از دهن پسته خندان برخاست
همدمی سیر مقامات نفرمود او را
نی ما تا به چه طالع ز نیستان برخاست
بگسل از اهل کرم تا شودت پایه بلند
صدف از خاک به یک ریزش نیسان برخاست
قالبی نیست سخن سنجی ما چون طوطی
بلبل ما ز دل بیضه غزلخوان برخاست
هر که را بود دلی، از سر ایمان برخاست
خار خار دلم از سینه نمایان گردید
بخیه تنگ رفویم ز گریبان برخاست
شرم عشق است که پامال نگردد هرگز
لاله افکنده سر از خاک شهیدان برخاست
که دگر ز اهل کرم رحم به محتاج کند؟
ابر با دیده خشک از لب عمان برخاست
بر دل غنچه اگر خورد نسیمی گستاخ
شور محشر به دل بیضه ز مرغان برخاست
همت آبله پای طلب را نازم!
که به مشاطگی خار مغیلان برخاست
زد همان روز که با غنچه محجوب تو لاف
قفل شرم از دهن پسته خندان برخاست
همدمی سیر مقامات نفرمود او را
نی ما تا به چه طالع ز نیستان برخاست
بگسل از اهل کرم تا شودت پایه بلند
صدف از خاک به یک ریزش نیسان برخاست
قالبی نیست سخن سنجی ما چون طوطی
بلبل ما ز دل بیضه غزلخوان برخاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۸
خط سبزی که ز پشت لب جانان برخاست
رگ ابری است که از چشمه حیوان برخاست
می کند بس دل پر آبله را شق چو انار
چون به، این گرد کز آن سیب زنخدان برخاست
خط پاکی است بر آیینه صفا جوهر را
از رخ او خط مشکین به چه عنوان برخاست؟
خاک در کاسه خورشید جهانتاب کند
این غباری که ازان چهره تابان برخاست
زان خط سبز کز آن چهره گلرنگ دمید
موی از سبزه بر اندام گلستان برخاست
فتنه را عالم پر شور کمر می بندد
مگر از جای خود آن سرو خرامان برخاست؟
پیش دریای پر آتش چه نماید شرری؟
لاله افکنده سر از خاک شهیدان برخاست
غوطه در چشمه خورشید زند دیده وری
که چو شبنم سبک از گلشن امکان برخاست
می شود در صف عشاق علم، جانبازی
که به تعظیم خرامش ز سر جان برخاست
رفتن از عالم پرشور به از آمدن است
غنچه دلتنگ به باغ آمد و خندان برخاست
برد از سرمه چنان گوشه چشمت آرام
که نفس سوخته از خاک صفاهان برخاست
تا من از گرمروی بادیه پیما گشتم
از ره کعبه روان خار مغیلان برخاست
نشد از خون جگر دست و دهانش رنگین
هر که صائب ز سر نعمت الوان برخاست
رگ ابری است که از چشمه حیوان برخاست
می کند بس دل پر آبله را شق چو انار
چون به، این گرد کز آن سیب زنخدان برخاست
خط پاکی است بر آیینه صفا جوهر را
از رخ او خط مشکین به چه عنوان برخاست؟
خاک در کاسه خورشید جهانتاب کند
این غباری که ازان چهره تابان برخاست
زان خط سبز کز آن چهره گلرنگ دمید
موی از سبزه بر اندام گلستان برخاست
فتنه را عالم پر شور کمر می بندد
مگر از جای خود آن سرو خرامان برخاست؟
پیش دریای پر آتش چه نماید شرری؟
لاله افکنده سر از خاک شهیدان برخاست
غوطه در چشمه خورشید زند دیده وری
که چو شبنم سبک از گلشن امکان برخاست
می شود در صف عشاق علم، جانبازی
که به تعظیم خرامش ز سر جان برخاست
رفتن از عالم پرشور به از آمدن است
غنچه دلتنگ به باغ آمد و خندان برخاست
برد از سرمه چنان گوشه چشمت آرام
که نفس سوخته از خاک صفاهان برخاست
تا من از گرمروی بادیه پیما گشتم
از ره کعبه روان خار مغیلان برخاست
نشد از خون جگر دست و دهانش رنگین
هر که صائب ز سر نعمت الوان برخاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۹
از خط سبز نشد یک سر مو حسن تو کم
در ته زنگ ز شمشیر تو جوهر پیداست
نبض سیلاب بهارست رگ ابر بهار
عالم آشوبی ازان زلف معنبر پیداست
برق را ابر نسازد ز نظرها پنهان
شوخی حسن بتان از ته چادر پیداست
پیچش مو دهد از آتش سوزنده خبر
سوز مکتوب من از بال کبوتر پیداست
به نمکزار توان پی ز نمکدان بردن
شوری بخت من از دیده اختر پیداست
چشم بد دور ازان سلسله زلف دراز
که ز هر حلقه او عالم دیگر پیداست
از گرانسنگی در دست سبک مغزی من
شورش بحر ز بی تابی لنگر پیداست
این نه خط است که از عارض دلبر پیداست
پیچ و تاب من ازان عارض انور پیداست
در ته زنگ ز شمشیر تو جوهر پیداست
نبض سیلاب بهارست رگ ابر بهار
عالم آشوبی ازان زلف معنبر پیداست
برق را ابر نسازد ز نظرها پنهان
شوخی حسن بتان از ته چادر پیداست
پیچش مو دهد از آتش سوزنده خبر
سوز مکتوب من از بال کبوتر پیداست
به نمکزار توان پی ز نمکدان بردن
شوری بخت من از دیده اختر پیداست
چشم بد دور ازان سلسله زلف دراز
که ز هر حلقه او عالم دیگر پیداست
از گرانسنگی در دست سبک مغزی من
شورش بحر ز بی تابی لنگر پیداست
این نه خط است که از عارض دلبر پیداست
پیچ و تاب من ازان عارض انور پیداست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۰
خط نارسته ز لعل لب دلبر پیداست
رشته از صافی این دانه گوهر پیداست
گر چه ز آیینه روشن ننماید جوهر
خط نارسته ازان چهره انور پیداست
مهر و کین می شود از صفحه سیما ظاهر
صافی و تیرگی آب ز گوهر پیداست
آه گرمی که گره در دل پر خون من است
همچو داغ از جگر لاله احمر پیداست
می کند گل ز جبین، تیرگی و صافی دل
در کدو هر چه نهفته است، ز ساغر پیداست
چشم بد دور ازان سلسله زلف دراز!
که ز هر حلقه او عالم دیگر پیداست
ندهد حسن گلوسوز امان عاشق را
خامی آتش سوزان ز سمندر پیداست
جنت نسیه بود نقد، دل روشن را
عکس فردوس ازین چشمه کوثر پیداست
نشد از کوه غم و درد، دل من ساکن
شور دریا ز گرانسنگی لنگر پیداست
لب اظهار گشودن، ثمر خامیهاست
سوز عشق از لب خشک و مژه تر پیداست
صاف کن سینه اگر ذوق تماشا داری
که ازین آینه، آفاق سراسر پیداست
پرده معنی روشن نشود صائب لفظ
عالم آشوبی ازان زلف معنبر پیداست
رشته از صافی این دانه گوهر پیداست
گر چه ز آیینه روشن ننماید جوهر
خط نارسته ازان چهره انور پیداست
مهر و کین می شود از صفحه سیما ظاهر
صافی و تیرگی آب ز گوهر پیداست
آه گرمی که گره در دل پر خون من است
همچو داغ از جگر لاله احمر پیداست
می کند گل ز جبین، تیرگی و صافی دل
در کدو هر چه نهفته است، ز ساغر پیداست
چشم بد دور ازان سلسله زلف دراز!
که ز هر حلقه او عالم دیگر پیداست
ندهد حسن گلوسوز امان عاشق را
خامی آتش سوزان ز سمندر پیداست
جنت نسیه بود نقد، دل روشن را
عکس فردوس ازین چشمه کوثر پیداست
نشد از کوه غم و درد، دل من ساکن
شور دریا ز گرانسنگی لنگر پیداست
لب اظهار گشودن، ثمر خامیهاست
سوز عشق از لب خشک و مژه تر پیداست
صاف کن سینه اگر ذوق تماشا داری
که ازین آینه، آفاق سراسر پیداست
پرده معنی روشن نشود صائب لفظ
عالم آشوبی ازان زلف معنبر پیداست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۱
از لب خشک صدف ریزش نیسان پیداست
خشکی بحر ز سر پنجه مرجان پیداست
نامه ای نیست که عنوان نشود غمازش
کرم و بخل ز پیشانی دربان پیداست
داغ سودای تو از سینه سودازدگان
چون سیه خیمه لیلی ز بیابان پیداست
آنقدرها که نگین دان به نگین مشتاق است
بوسه را جای در آن غنچه خندان پیداست
می دهد رخنه دیوار ز گلزار خبر
لطف اندام تو از چاک گریبان پیداست
از دل سوخته ما اثری پیدا نیست
دانه هر چند ازان سیب زنخدان پیداست
هر که دیده است ترا، قدر مرا می داند
حسن سعی چمن آرا ز گلستان پیداست
شبنمی را نتوانست نهان کردن گل
از گل روی تو می خوردن پنهان پیداست
خبر از وحشت نخجیر دهد جنبش دام
پیچ و تاب دل ازان طره پیچان پیداست
در دل خم می پر زور نگیرد آرام
جوش گل از سر دیوار گلستان پیداست
نشود پرتو خورشید نهان در ته ابر
نور واجب ز سراپرده امکان نیست
رتبه عاشق از ارباب هوس معلوم است
دیده شیر چو آتش ز نیستان پیداست
نور فیض است که بر زنده دلان می بارد
این نه شمع است که از خاک شهیدان پیداست
بستن لب نشود مانع اظهار کمال
در صدف رتبه این گوهر غلطان پیداست
بسته است آینه موی شکافان زنگار
ورنه از جبهه من حال پریشان پیداست
دل آزاده درین باغ اقامت نکند
وحشت سرو ز برچیدن دامان پیداست
میزبانی سفره دعوی نکند بیهده باز
شکوه و شکر ز پیشانی مهمان پیداست
می دهد سادگی دل خبر از آزادی
صافی شست ز بیرنگی پیکان پیداست
فکر رنگین تو صائب ز خیالات دگر
چون گل سرخ ز خاروخس بستان پیداست
خشکی بحر ز سر پنجه مرجان پیداست
نامه ای نیست که عنوان نشود غمازش
کرم و بخل ز پیشانی دربان پیداست
داغ سودای تو از سینه سودازدگان
چون سیه خیمه لیلی ز بیابان پیداست
آنقدرها که نگین دان به نگین مشتاق است
بوسه را جای در آن غنچه خندان پیداست
می دهد رخنه دیوار ز گلزار خبر
لطف اندام تو از چاک گریبان پیداست
از دل سوخته ما اثری پیدا نیست
دانه هر چند ازان سیب زنخدان پیداست
هر که دیده است ترا، قدر مرا می داند
حسن سعی چمن آرا ز گلستان پیداست
شبنمی را نتوانست نهان کردن گل
از گل روی تو می خوردن پنهان پیداست
خبر از وحشت نخجیر دهد جنبش دام
پیچ و تاب دل ازان طره پیچان پیداست
در دل خم می پر زور نگیرد آرام
جوش گل از سر دیوار گلستان پیداست
نشود پرتو خورشید نهان در ته ابر
نور واجب ز سراپرده امکان نیست
رتبه عاشق از ارباب هوس معلوم است
دیده شیر چو آتش ز نیستان پیداست
نور فیض است که بر زنده دلان می بارد
این نه شمع است که از خاک شهیدان پیداست
بستن لب نشود مانع اظهار کمال
در صدف رتبه این گوهر غلطان پیداست
بسته است آینه موی شکافان زنگار
ورنه از جبهه من حال پریشان پیداست
دل آزاده درین باغ اقامت نکند
وحشت سرو ز برچیدن دامان پیداست
میزبانی سفره دعوی نکند بیهده باز
شکوه و شکر ز پیشانی مهمان پیداست
می دهد سادگی دل خبر از آزادی
صافی شست ز بیرنگی پیکان پیداست
فکر رنگین تو صائب ز خیالات دگر
چون گل سرخ ز خاروخس بستان پیداست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۲
خط نارسته ازان چهره گلگون پیداست
مشک خالص شدن از صافی این خون پیداست
همچو داغ از جگر لاله و چون درد از می
خون ما سوختگان زان لب میگون پیداست
می توان خواند ز سیمای علم آیه فتح
عالم آشوبی ازان قامت موزون پیداست
خط ننوشته ز سیمای رخ روشن او
همچو موج از قدح باده گلگون پیداست
چون نباشد جگر لعل ز رشک تو کباب؟
شوخی نشأه می زان لب میگون پیداست
همچو آبی که نمایان شود از پرده لعل
تن سیمین تو از جامه گلگون پیداست
من گرفتم نفس سوخته را ضبط کنم
داغ من چون جگر لاله ز بیرون پیداست
به خموشی نشود راز محبت مستور
چه زنی مهر بر آن نامه که مضمون پیداست؟
پیش روشن گهران آبله پر خونی است
لعل و یاقوت که از تاج فریدون پیداست
روح سرگشته مجنون غبارآلودست
گردبادی که ازین دامن هامون پیداست
چه ضرورست به میزان خرد سنجیدن؟
ثقل دنیا ز فرو رفتن قارون پیداست
خبر از روشنی سینه خم می بخشد
نور حکمت که ز سیمای فلاطون پیداست
شوخی نرگس لیلی ز سراپرده شرم
پیش صاحب نظران از رم مجنون پیداست
نیست صائب خط ازان صفحه رخسار پدید
سرنوشت من ازان چهره گلگون پیداست
مشک خالص شدن از صافی این خون پیداست
همچو داغ از جگر لاله و چون درد از می
خون ما سوختگان زان لب میگون پیداست
می توان خواند ز سیمای علم آیه فتح
عالم آشوبی ازان قامت موزون پیداست
خط ننوشته ز سیمای رخ روشن او
همچو موج از قدح باده گلگون پیداست
چون نباشد جگر لعل ز رشک تو کباب؟
شوخی نشأه می زان لب میگون پیداست
همچو آبی که نمایان شود از پرده لعل
تن سیمین تو از جامه گلگون پیداست
من گرفتم نفس سوخته را ضبط کنم
داغ من چون جگر لاله ز بیرون پیداست
به خموشی نشود راز محبت مستور
چه زنی مهر بر آن نامه که مضمون پیداست؟
پیش روشن گهران آبله پر خونی است
لعل و یاقوت که از تاج فریدون پیداست
روح سرگشته مجنون غبارآلودست
گردبادی که ازین دامن هامون پیداست
چه ضرورست به میزان خرد سنجیدن؟
ثقل دنیا ز فرو رفتن قارون پیداست
خبر از روشنی سینه خم می بخشد
نور حکمت که ز سیمای فلاطون پیداست
شوخی نرگس لیلی ز سراپرده شرم
پیش صاحب نظران از رم مجنون پیداست
نیست صائب خط ازان صفحه رخسار پدید
سرنوشت من ازان چهره گلگون پیداست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۳
شور در دل فکند لعل خموشی که تراست
خواب را تلخ کند چشمه نوشی که تراست
از لطافت، سخنی چند که در دل داری
می توان خواند ز لبهای خموشی که تراست
خواب را شوخی چشم تو رم آهو کرد
چه کند باده گلرنگ به هوشی که تراست؟
صرف خمیازه آغوش شود اوقاتش
هر که را چشم فتد بر بر و دوشی که تراست
ای بسا روز عزیزان که سیه خواهد کرد
از خط و زلف، رخ غالیه پوشی که تراست
سبزه تربتش از آب گهر سبز شود
هر که چشم آب دهد از در گوشی که تراست
چه بهشتی است که ایمان به گرو می گیرد
از فقیران، نگه باده فروشی که تراست
طرف دعوی صائب مشو ای بلبل مست
که دو هفته است همین جوش و خروشی که تراست
نیست ممکن که ترا پخته نسازد صائب
چون می تلخ درین میکده جوشی که تراست
خواب را تلخ کند چشمه نوشی که تراست
از لطافت، سخنی چند که در دل داری
می توان خواند ز لبهای خموشی که تراست
خواب را شوخی چشم تو رم آهو کرد
چه کند باده گلرنگ به هوشی که تراست؟
صرف خمیازه آغوش شود اوقاتش
هر که را چشم فتد بر بر و دوشی که تراست
ای بسا روز عزیزان که سیه خواهد کرد
از خط و زلف، رخ غالیه پوشی که تراست
سبزه تربتش از آب گهر سبز شود
هر که چشم آب دهد از در گوشی که تراست
چه بهشتی است که ایمان به گرو می گیرد
از فقیران، نگه باده فروشی که تراست
طرف دعوی صائب مشو ای بلبل مست
که دو هفته است همین جوش و خروشی که تراست
نیست ممکن که ترا پخته نسازد صائب
چون می تلخ درین میکده جوشی که تراست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۵
بی طراوت نشود سرو جوانی که تراست
در شکر خواب بهارست خزانی که تراست
برنیاید به زبان با تو کس از خوش سخنان
می کند قطع سخن تیغ زبانی که تراست
گل چسان چهره شود با تو، که یاقوت بود
سنگداغ از رخ چون لاله ستانی که تراست
چین ز ابروی گرهگیر تو خط هم نگشود
کار شمشیر کند موی میانی که تراست
ادب عشق مگر مانع جرأت گردد
ورنه پر بوسه فریب است دهانی که تراست
تشنه فکر تو صائب جگری نیست که نیست
تا به جوی که رود آب روانی که تراست
در شکر خواب بهارست خزانی که تراست
برنیاید به زبان با تو کس از خوش سخنان
می کند قطع سخن تیغ زبانی که تراست
گل چسان چهره شود با تو، که یاقوت بود
سنگداغ از رخ چون لاله ستانی که تراست
چین ز ابروی گرهگیر تو خط هم نگشود
کار شمشیر کند موی میانی که تراست
ادب عشق مگر مانع جرأت گردد
ورنه پر بوسه فریب است دهانی که تراست
تشنه فکر تو صائب جگری نیست که نیست
تا به جوی که رود آب روانی که تراست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۶
اشک لعلی است روان بر رخ چون زر که مراست
بحر و کان را نبود این زر و گوهر که مراست
حرف حق گر چه بلندست ز من چون منصور
سردارست بسامانتر ازین سر که مراست
هر قدر بیش خورم، کم نشود خون جگر
چشم بد دور ازین باده احمر که مراست
بهر کاهش بود افزایش من چون مه نو
کز دل خویش بود رزق مقدر که مراست
داغ بالین من و درد بود بستر من
چون کنم خواب به این بالش و بستر که مراست؟
مگر از جاذبه عشق به جایی برسم
ورنه پیداست کجا می رسد این پر که مراست
نیست ممکن که کند دانه من نشو و نما
گر رگ ابر شود هر مژه تر که مراست
آن که جان دو جهان را به نگاهی نخرد
کی به چشم آیدش این جان محقر که مراست؟
نیست در میکده عشق کسی را صائب
از دل و چشم خود این شیشه و ساغر که مراست
بحر و کان را نبود این زر و گوهر که مراست
حرف حق گر چه بلندست ز من چون منصور
سردارست بسامانتر ازین سر که مراست
هر قدر بیش خورم، کم نشود خون جگر
چشم بد دور ازین باده احمر که مراست
بهر کاهش بود افزایش من چون مه نو
کز دل خویش بود رزق مقدر که مراست
داغ بالین من و درد بود بستر من
چون کنم خواب به این بالش و بستر که مراست؟
مگر از جاذبه عشق به جایی برسم
ورنه پیداست کجا می رسد این پر که مراست
نیست ممکن که کند دانه من نشو و نما
گر رگ ابر شود هر مژه تر که مراست
آن که جان دو جهان را به نگاهی نخرد
کی به چشم آیدش این جان محقر که مراست؟
نیست در میکده عشق کسی را صائب
از دل و چشم خود این شیشه و ساغر که مراست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۷
پرده شب بود ایام شبابی که مراست
رگ سنگ است ز غفلت رگ خوابی که مراست
دارد از کوی خرابات مرا مستغنی
از دل و دیده شرابی و کبابی که مراست
نیست در جستن درمان دل کم حوصله را
در طلبکاری درد تو شتابی که مراست
با لب خشک کند شکر تراوش از من
پرده آب حیات است سرابی که مراست
چون نبندم کمر خصمی این هستی پوچ؟
گره خاطر بحرست حبابی که مراست
برده است از دل من وحشت تنهایی را
با خیال تو سؤالی و جوابی که مراست
نیست زان طرف بناگوش، در گوش ترا
از تماشای رخت چشم پر آبی که مراست
هر که افتاد، ز افتادگی ایمن گردد
چه کند سیل به دیوار خرابی که مراست؟
نیست با دیده بیدار تن آسانان را
با شکرخواب فراغت شکرابی که مراست
خضر را می کند از چشمه حیوان دلسرد
از دم تیغ شهادت دم آبی که مراست
می کند زود حساب من و هستی را پاک
همچو صبح این نفس پا به رکابی که مراست
نکند آتش خونگرم اگر دلسوزی
کیست تا خشک کند اشک کبابی که مراست؟
عشرت نسیه روشن گهران نقد من است
در رگ تاک زند جوش، شرابی که مراست
روزی مرغ چمن از گل شبنم زده نیست
زان عذار عرق آلود گلابی که مراست
چه ضرورست بر اوراق جهان گردیدن؟
در نظر از دل صد پاره کتابی که مراست
از شمار نفس خویش نگردم غافل
هر نفس نقد بود روز حسابی که مراست
نیست ممکن که نشوید ز دلم گرد ملال
صائب از طبع روان این لب آبی که مراست
رگ سنگ است ز غفلت رگ خوابی که مراست
دارد از کوی خرابات مرا مستغنی
از دل و دیده شرابی و کبابی که مراست
نیست در جستن درمان دل کم حوصله را
در طلبکاری درد تو شتابی که مراست
با لب خشک کند شکر تراوش از من
پرده آب حیات است سرابی که مراست
چون نبندم کمر خصمی این هستی پوچ؟
گره خاطر بحرست حبابی که مراست
برده است از دل من وحشت تنهایی را
با خیال تو سؤالی و جوابی که مراست
نیست زان طرف بناگوش، در گوش ترا
از تماشای رخت چشم پر آبی که مراست
هر که افتاد، ز افتادگی ایمن گردد
چه کند سیل به دیوار خرابی که مراست؟
نیست با دیده بیدار تن آسانان را
با شکرخواب فراغت شکرابی که مراست
خضر را می کند از چشمه حیوان دلسرد
از دم تیغ شهادت دم آبی که مراست
می کند زود حساب من و هستی را پاک
همچو صبح این نفس پا به رکابی که مراست
نکند آتش خونگرم اگر دلسوزی
کیست تا خشک کند اشک کبابی که مراست؟
عشرت نسیه روشن گهران نقد من است
در رگ تاک زند جوش، شرابی که مراست
روزی مرغ چمن از گل شبنم زده نیست
زان عذار عرق آلود گلابی که مراست
چه ضرورست بر اوراق جهان گردیدن؟
در نظر از دل صد پاره کتابی که مراست
از شمار نفس خویش نگردم غافل
هر نفس نقد بود روز حسابی که مراست
نیست ممکن که نشوید ز دلم گرد ملال
صائب از طبع روان این لب آبی که مراست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۱
قانع از صاف به دردست دماغی که مراست
روغن از ریگ کند جذب، چراغی که مراست
بس که از عشق تو هر لحظه به رنگی سوزم
بال طاس بود پای چراغی که مراست
می شود باز دل تنگ من از چین جبین
چوب منع است کلید در باغی که مراست
دانه سوخته، از برق چه پروا دارد؟
چه کند ناخن الماس به داغی که مراست؟
نرسد نشأه دیدار به دل از چشمم
که ز من تشنه تر افتاده ایاغی که مراست
نرسد از دم گرمم به ضعیفان آسیب
می دهد کوچه به پروانه چراغی که مراست
دلگشاتر بود از دامن صحرای بهشت
صائب از رخنه دل کنج فراغی که مراست
روغن از ریگ کند جذب، چراغی که مراست
بس که از عشق تو هر لحظه به رنگی سوزم
بال طاس بود پای چراغی که مراست
می شود باز دل تنگ من از چین جبین
چوب منع است کلید در باغی که مراست
دانه سوخته، از برق چه پروا دارد؟
چه کند ناخن الماس به داغی که مراست؟
نرسد نشأه دیدار به دل از چشمم
که ز من تشنه تر افتاده ایاغی که مراست
نرسد از دم گرمم به ضعیفان آسیب
می دهد کوچه به پروانه چراغی که مراست
دلگشاتر بود از دامن صحرای بهشت
صائب از رخنه دل کنج فراغی که مراست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۳
دل بی صبر به طوفان بلا رهبر ماست
بال موج خطر از کشتی بی لنگر ماست
بوسه آن لب میگون و لب ما، هیهات
این می لعل، زیاد از دهن ساغر ماست
عشرت روی زمین، قالب بی جانی ازوست
از سر کوی تو خشتی که به زیر سر ماست
راه عشق است که از سر بودش سنگ نشان
هر که سر در سر این کار کند رهبر ماست
همچو اوراق خزان هر ورقش در جایی است
گر به ظاهر دل صد پاره ما در بر ماست
دل ما از نفس سوختگان تازه شود
هر کجا هست جگر سوخته ای عنبر ماست
نور خورشید در آیینه ما مستورست
جای رحم است بر آن دیده که روشنگر ماست
چشم ما پردگی از سرمه حیرت شده است
ورنه آن آینه رو در ته خاکستر ماست
هر دلی را سخن ما نپذیرد صائب
سینه پاک دهانان، صدف گوهر ماست
بال موج خطر از کشتی بی لنگر ماست
بوسه آن لب میگون و لب ما، هیهات
این می لعل، زیاد از دهن ساغر ماست
عشرت روی زمین، قالب بی جانی ازوست
از سر کوی تو خشتی که به زیر سر ماست
راه عشق است که از سر بودش سنگ نشان
هر که سر در سر این کار کند رهبر ماست
همچو اوراق خزان هر ورقش در جایی است
گر به ظاهر دل صد پاره ما در بر ماست
دل ما از نفس سوختگان تازه شود
هر کجا هست جگر سوخته ای عنبر ماست
نور خورشید در آیینه ما مستورست
جای رحم است بر آن دیده که روشنگر ماست
چشم ما پردگی از سرمه حیرت شده است
ورنه آن آینه رو در ته خاکستر ماست
هر دلی را سخن ما نپذیرد صائب
سینه پاک دهانان، صدف گوهر ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۴
عشرت روی زمین در دل ویرانه ماست
خلوت سینه پر آه، پریخانه ماست
کشتی چرخ اگر باد مرادی دارد
ناله بیخودی و نعره مستانه ماست
هر چه جز جذبه عشق است درین دامن دشت
گر همه خضر بود، سبزه بیگانه ماست
در دل سوخته ما به حقارت منگر
که سویدای دل خاک، سیه خانه ماست
سیل وحشت کند از کلبه ما بی برگان
جای رحم است به جغدی که به ویرانه ماست
روز محشر چه کند با دل پر شکوه ما؟
که شب زلف تو کوتاه به افسانه ماست
نقش بال و پر ما، دام ره ما شده است
هر کجا ریخت پروبال، پریخانه ماست
حسن در هیچ زمان این همه شاداب نبود
گریه شادی این شمع ز پروانه ماست
کار چون در گره افتد ز خدا یاد کنیم
عقده مشکل ما سبحه صد دانه ماست
گر چه از سوختگانیم به ظاهر صائب
مزرع سبز فلک در گره دانه ماست
خلوت سینه پر آه، پریخانه ماست
کشتی چرخ اگر باد مرادی دارد
ناله بیخودی و نعره مستانه ماست
هر چه جز جذبه عشق است درین دامن دشت
گر همه خضر بود، سبزه بیگانه ماست
در دل سوخته ما به حقارت منگر
که سویدای دل خاک، سیه خانه ماست
سیل وحشت کند از کلبه ما بی برگان
جای رحم است به جغدی که به ویرانه ماست
روز محشر چه کند با دل پر شکوه ما؟
که شب زلف تو کوتاه به افسانه ماست
نقش بال و پر ما، دام ره ما شده است
هر کجا ریخت پروبال، پریخانه ماست
حسن در هیچ زمان این همه شاداب نبود
گریه شادی این شمع ز پروانه ماست
کار چون در گره افتد ز خدا یاد کنیم
عقده مشکل ما سبحه صد دانه ماست
گر چه از سوختگانیم به ظاهر صائب
مزرع سبز فلک در گره دانه ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۵
لاله روشنگر چشم و دل سودایی ماست
دیدن سوختگان سرمه بینایی ماست
شد تهی دامن صحرای ملامت از سنگ
عشق بیرحم همان در پی رسوایی ماست
چشم دیوانه نگاهان ادب آموز شده است
این چه شرم است که با لیلی صحرایی ماست
خار در دیده ارباب هوس می شکند
ورنه خط جوهر آیینه بینایی ماست
کوهکن کیست که با ما طرف بحث شود؟
بیستون سنگ کم پله رسوایی ماست
نوبر شکوه نکرد از دل آزرده ما
دل بیرحم فلک داغ شکیبایی ماست
شوخ چشمی که کند زیر و زبر عالم را
نقش دیوار پریخانه تنهایی ماست
بوی گل را نتوان در گره شبنم بست
چشم خونبار، کباب دل هر جایی ماست
می گشاید رگ الماس به مژگان صائب
شوخ چشمی که نهان در دل شیدایی ماست
دیدن سوختگان سرمه بینایی ماست
شد تهی دامن صحرای ملامت از سنگ
عشق بیرحم همان در پی رسوایی ماست
چشم دیوانه نگاهان ادب آموز شده است
این چه شرم است که با لیلی صحرایی ماست
خار در دیده ارباب هوس می شکند
ورنه خط جوهر آیینه بینایی ماست
کوهکن کیست که با ما طرف بحث شود؟
بیستون سنگ کم پله رسوایی ماست
نوبر شکوه نکرد از دل آزرده ما
دل بیرحم فلک داغ شکیبایی ماست
شوخ چشمی که کند زیر و زبر عالم را
نقش دیوار پریخانه تنهایی ماست
بوی گل را نتوان در گره شبنم بست
چشم خونبار، کباب دل هر جایی ماست
می گشاید رگ الماس به مژگان صائب
شوخ چشمی که نهان در دل شیدایی ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۹
صیقل روح و طباشیر جگر مهتاب است
جام شیری که برد دل ز شکر مهتاب است
شمع بالین من خسته تب گرم من است
شربت سرد من تشنه جگر مهتاب است
شمع روشن گهران روشنی از هم گیرد
رونق افروز می پاک گهر مهتاب است
این چه رمزست که در خانه دربسته دل
از فروغ رخ او تا به سحر مهتاب است
هر دلی مظهر انوار تجلی نشود
پیش مهر آن که کند سینه سپر مهتاب است
در دل ماست نهان یار و جهان روشن ازوست
ماه جای دگر و جای دگر مهتاب است
چشمه مست من رنگ نمی گرداند
در سرای من اگر سیل، گر مهتاب است
دل صائب نخورد آب ز هر ماه جبین
زنگ آیینه ارباب نظر مهتاب است
جام شیری که برد دل ز شکر مهتاب است
شمع بالین من خسته تب گرم من است
شربت سرد من تشنه جگر مهتاب است
شمع روشن گهران روشنی از هم گیرد
رونق افروز می پاک گهر مهتاب است
این چه رمزست که در خانه دربسته دل
از فروغ رخ او تا به سحر مهتاب است
هر دلی مظهر انوار تجلی نشود
پیش مهر آن که کند سینه سپر مهتاب است
در دل ماست نهان یار و جهان روشن ازوست
ماه جای دگر و جای دگر مهتاب است
چشمه مست من رنگ نمی گرداند
در سرای من اگر سیل، گر مهتاب است
دل صائب نخورد آب ز هر ماه جبین
زنگ آیینه ارباب نظر مهتاب است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۰
عشق بیتابی ذرات جهان را سبب است
زردی چهره خورشید ز درد طلب است
یک زمان بی دم گرم و نفس سرد مباش
که ز انفاس، همین یک دو نفس منتخب است
مگشا لب به شکرخند که در عالم درد
رخنه مملکت دل، دم صبح طرب است
چون صدف هر که به دریوزه دهن باز کند
گر چه در آب گهر غوطه زند، خشک لب است
دل ز بیداری شب، زنده جاوید شود
چشمه خضر نهان در ته دامان شب است
ماه و خورشید بود شمع ته دامانش
سر زلفی که سیه روزی ما را سبب است
سبز تلخی نتوان یافت به شیرینی تو
گوشه چشم ترا چاشنی کنج لب است
چه کند صائب مسکین نگدازد چون موم؟
روزگاری است که دربند گران ادب است
زردی چهره خورشید ز درد طلب است
یک زمان بی دم گرم و نفس سرد مباش
که ز انفاس، همین یک دو نفس منتخب است
مگشا لب به شکرخند که در عالم درد
رخنه مملکت دل، دم صبح طرب است
چون صدف هر که به دریوزه دهن باز کند
گر چه در آب گهر غوطه زند، خشک لب است
دل ز بیداری شب، زنده جاوید شود
چشمه خضر نهان در ته دامان شب است
ماه و خورشید بود شمع ته دامانش
سر زلفی که سیه روزی ما را سبب است
سبز تلخی نتوان یافت به شیرینی تو
گوشه چشم ترا چاشنی کنج لب است
چه کند صائب مسکین نگدازد چون موم؟
روزگاری است که دربند گران ادب است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۱
پیش من ثابت و سیار فلک مرغوب است
خرده گل همه در دیده بلبل خوب است
حاصل گردش افلاک دم صبح بود
از نفس آنچه شمرده است همان محسوب است
بس که شد سختی ایام گوارا بر من
هر که بر سینه زند سنگ مرا، دلکوب است
نسبت شمع به رخسار تو از بی بصری است
هر چه در پرده شب جلوه کند معیوب است
سهل کاری است گذشتن ز تماشای بهشت
هر که صبر از رخ خوب تو کند ایوب است
بی کشش کوشش عاشق به مقامی نرسد
فارغ از سعی بود سالک اگر مجذوب است
دلپذیرست ز نزدیکی گل نشتر خار
هر جفایی که ز محبوب رسد محبوب است
هر که از راه ادب دست فضولی اینجا
بر دل خویش نهد، در کمر مطلوب است
نوخطان گرد غم از سینه من می روبند
دایم این غمکده را بال پری جاروب است
شد ز پیراهن ازان زخم زلیخا ناسور
که عبیرش ز غبار نظر یعقوب است
گر چه در وصل بود عاشق حیران صائب
همچنان چشم به راه خبر و مکتوب است
خرده گل همه در دیده بلبل خوب است
حاصل گردش افلاک دم صبح بود
از نفس آنچه شمرده است همان محسوب است
بس که شد سختی ایام گوارا بر من
هر که بر سینه زند سنگ مرا، دلکوب است
نسبت شمع به رخسار تو از بی بصری است
هر چه در پرده شب جلوه کند معیوب است
سهل کاری است گذشتن ز تماشای بهشت
هر که صبر از رخ خوب تو کند ایوب است
بی کشش کوشش عاشق به مقامی نرسد
فارغ از سعی بود سالک اگر مجذوب است
دلپذیرست ز نزدیکی گل نشتر خار
هر جفایی که ز محبوب رسد محبوب است
هر که از راه ادب دست فضولی اینجا
بر دل خویش نهد، در کمر مطلوب است
نوخطان گرد غم از سینه من می روبند
دایم این غمکده را بال پری جاروب است
شد ز پیراهن ازان زخم زلیخا ناسور
که عبیرش ز غبار نظر یعقوب است
گر چه در وصل بود عاشق حیران صائب
همچنان چشم به راه خبر و مکتوب است