عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶
چون من به در هجر ز بیداد تو رفتم
چندان نگهم داشت که از یاد تو رفتم
چون فاختهٔ سنگ ستم خرده ازین باغ
دل در گرو جلوهٔ شمشاد تو رفتم
بشتاب ز دنبال که با زخم غریبی
از صید گه غمزهٔ صیاد تو رفتم
برکس مکن اطلاق هلاکم که ز دنیا
از سعی اجل هم نه به امداد تو رفتم
پوشیده کفن سوی مکافات گه حشر
تا زین ستم آباد به بیداد تو رفتم
خسرو ز جهان می‌شد و آهسته به شیرین
می‌گفت که من در سر فرهاد تو رفتم
نالان به درش محتشم از بس که نشستی
من منفعل از ناله و فریاد تو رفتم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷
ز خاک کوی تو گریان سفر گزیدم و رفتم
ز گریه رخت به غرقاب خون کشیدم ورفتم
قدم به زمین ریخت از دو شیشهٔ دیده
گلاب آن گل حسرت که از تو چیدم و رفتم
ز نخل تفرقه خیزت که داد بر به رقیبان
علاقه دل و پیوند جان بردم و رفتم
چو غیر چید گل وصلت از مساهله من
چو خار در جگر خویشتن خلیدم و رفتم
درون پرده صبرم ز حد چو رفت تحمل
ز پاس دامن آن پرده بر دریدم و رفتم
رخ امید به عهدت ز عاقبت نگریها
سیه در آینهٔ بخت خویش دیدم و رفتم
به پند دیدهٔ صحبت پسند کار نکردم
نصیحت دل عزلت گزین شنیدم و رفتم
مرا لقب کن ازین پس سگ رمیده ز آهو
کز آهوئی چو تو با صد هوس رمیدم و رفتم
شکیب را چو نیامد ز پس نوید امیدی
به شرح محتشم پیش بین رسیدم و رفتم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹
باز سرگشتهٔ مژگان سیهی گردیدم
باز خود را هدف تیر ملامت دیدم
بازم افکند ز پا شکل همایون فالی
باز بر خاک رهی قرعهٔ صفت گردیدم
باز طفلی لب شوخم ز طرب خندان ساخت
باز بر پیر خرد ذوق تو می‌خندیدم
باز در وادی غیرت به هوای صنمی
قدمی پیش نهادم قدحی نوشیدم
باز از کشور افسرده دلی رفته برون
شورش انگیز بیابان بلا گردیدم
باز در ملک غم از یافتن منصب عشق
خلعت بی سر و پائی ز جنون پوشیدم
باز شد روی بتی قبلهٔ من کز دو جهان
روی چون محتشم شیفته گردانیدم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵
ساز خروش کرده دل ناز پرورم
آماده وداع توام خاک برسرم
زان پیش کز وداع تو جانم رود برون
مرگ آمده است و تنگ گرفتست در برم
نقش هلاک من زده دست اجل بر آب
نقش رخت نرفته هنوز از برابرم
بخت نگون نمود گرانی که صیدوار
فتراک بستهٔ تو نشد جسم لاغرم
خواهد به یاد رخش تو دادن شناوری
سیلی که سر برآورد از دیده ترم
گر بر من آستین نفشاند حجاب تو
من جیب خود نه دامن افلاک بر درم
ای دوستان چه سود که درد مرا دواست
صبری که من گمان به دل خود نمی‌برم
گو برگ عمر رو به فنا محتشم که هست
هر یک نفس ز فرقت او مرگ دیگرم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹
من آنم که جز عشق کاری ندارم
در آن کار هم اختیاری ندارم
ندارم به جز عاشقی اعتباری
به این اعتبار اعتباری ندارم
ربوده است خوابم مهی کز خیالش
به جز چشم شب زنده داری ندارم
قرار وفا کرده با من نگاری
نگاری که بی‌او قراری ندارم
دلی دارم و دورم از دل نوازی
غمی دارم و غمگساری ندارم
ندارم خیال میان تو هرگز
که از گریه پرخون کناری ندارم
به عشق تو اقرار تا کردم ای بت
جز آن کار ز باد کاری ندارم
به دل گرچه صد بار دارم ز یاران
خوشم کز سگ یار باری ندارم
براند ز کوی خودش گر بداند
که در آمدن اختیاری ندارم
خوشم کز وفا بر در خوب رویان
به غیر از گدائی شعاری ندارم
ندارم بغیر از گدائی شعاری
شعار من این است و عاری ندارم
شدم در رهش از ره خاکساری
غباری و بر دل غباری ندارم
به شکرانهٔ این که دی گفته جائی
که چون محتشم خاکساری ندارم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲
کو دل که محو نرگس جادو فنت شوم
مستغرق نظاره مرد افکنت شوم
چون گشته‌ای به دشمن ناموس خویش دوست
اینست دوستی که به جغان دشمنت شوم
از غیرتم برین که به من نیز این چنین
بی‌قیدوار دوست شوی دشمنت شوم
پا می‌کشد ز مزرع دل وصل خوشه‌چین
تا غاقل از محافظت خرمنت شوم
پیراهن تو قصد تو خواهد نمود اگر
یک جامه وار دور ز پیراهنت شوم
جان هر قدر که بایدت ای دل قبول کن
گر باقی‌آوری قدری من تنت شوم
غافل نگردم از پی موری چو محتشم
مامور اگر به ناظری خرمنت شوم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸
به من حیفست شمشیر سیاست‌دار عبرت هم
که بردم جان ز هجر و می‌برم نام محبت هم
یک امشب زنده‌ام از بردن نامت مکن منعم
که فردا بی‌وصیت مرده باشم بی‌شهادت هم
تو چون با جور خوش داری خوشا عمر ابد کز تو
کشم بار جفا تا زنده باشم بار منت هم
به نوعی کرده درخواهم غم افسانهٔ عشقت
که بیدارم نسازد نفخه صور قیامت هم
به بزمت غیر پر گردیده گستاخ آمدم دیگر
که دست قدرتش کوتاه سازم پای جرات هم
مده با خود مجال دستبازی باد را ای گل
که جیب حسن ازین دارد خطر دامان عصمت هم
سگی ناآشنائی کز وجودش داشتی کلفت
هوای آشنائی با تو دارد میل الفت هم
کسی کز بیم من در صحبت او لال بود اکنون
زبان گر دست پیدا دار و آهنگ نصیحت هم
ز محرم بودن بزمش ملاف ای مدعی کانجا
مرا پیش از تو بود این محرمی بیش از تو حرمت هم
ز قرب غیر خاطر جمع‌دار ای محتشم کانجا
قبول اندر تقرب دخل دارد قابلیت هم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷
پا چون کشم ز کوی تو کانجا زمان زمان
می‌آورد کشاکش عشقم کشان کشان
جان زار و تن نزار شد از بس که می‌رسد
جور فلک برین ستم دلبران بر آن
چون نیستیم در خور وصل ای اجل بیا
ما را ز چنگ فرقت آن دلستان ستان
دل داشت این گمان که رهائی بود ز تو
خط لبت چو گشت عیان شد کم آن گمان
رفتی و گشت دیده لبالب ز در اشگ
باز آی تا به پای تو ریزم روان روان
ای دل کناره کن ز بت من که روز و شب
بسته است بهر کشتن اسلامیان میان
داغی که میهنی به دل از دست آن نگار
ای محتشم ز دیدهٔ مردم نهان نه آن
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵
آمدم با ناله‌های زار هم دم هم چنان
مهر برجا عشق باقی عهد محکم همچنان
سر ز سوداهای باطل رفته بر باد و مرا
عزم پابوس تو درخاطر مصمم هم چنان
کشور جان شد ز دست و قلعهٔ تن پست گشت
بر حسار دل هجوم لشگر غم هم چنان
از نم سیلی فنا شد صورت شیرین ز سنگ
صورت شیرین او در چشم پرنم هم چنان
عالمی از خویشتن داری به مستوری مثل
من به شیدائی علم رسوای عالم هم چنان
خلق از امداد عالم گرم شور و مست عیش
من به مرگ بخت خود مشغول ماتم هم چنان
عاشق محروم مرد از رشگ در بزم وصال
با همه نامحرمیها غیر محرم هم چنان
یافت منشور بقا مهر فنا بر خاتمه
نام او سلطان دل را نقش خاتم هم چنان
محتشم بر آستان یار شد یکسان به خاک
مدعی پیش سگان او معظم هم چنان
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲
ساخت شب مرا سیه دود دل فکار من
روزم اگر چنین بود وای به روزگار من
چون دهد از غم توام آه به باد نیستی
آینهٔ سپهر را تیره کند غبار من
ابر بلابرون خیمه ز موج خیز غم
چون ز درون علم کشد آه شراره بار من
تا تو قرار داده‌ای قتل مرا به تیغ خود
صبر فرار کرده است از دل بی‌قرار من
تا ز نظاره‌ات مرا ساخت به عشق مبتلا
گوشه بگوشه می‌جهد چشم گناهکار من
به ز نخست محتشم باز رسم به کار خود
گر دگر آن غزاله را چرخ کند شکار من
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۲
شبهای هجران همنشین از مهر او یادم مده
همسایه را دردسر از افغان و فریادم مده
از زاری و افغان من گردد دل او سخت تر
ای گریه بر آبم مران ای آه بر بادم مده
چون میرم و کین منش باقی بود ای بخت بد
جز جانب دوزخ صلازین محنت آبادم مده
زین سان که آن نامهربان شاد است از ناشادیم
گر مهربانی ای فلک هرگز دل شادم مده
هردم به داد آیم برت از ذوق بیداد دگر
خواهی به داد من رسی بیداد کن دادم مده
هردم کنم صد کوه غم در بیستون عشق تو
من سخن جان دیگرم نسبت به فرهادم مده
گفتم به بیدادم مکش درخنده شد کای محتشم
حکمت بر افلاطون مخوان تعلیم بیدادم مده
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴
کاش یارم از ستم دایم مکدر داشتی
یا دلم تاب فراق آن ستمگر داشتی
کاشکی هرگز از آن گل نامدی بوی وفا
یا چو رفتی مرغ دل فریاد کمتر داشتی
کاشکی زان پیش کان شمع از کنار من رود
ضربت شمشیر مرگم از میان برداشتی
آن که رفت و یاد خلق او مرا دیوانه ساخت
کاشکی خوی پری رویان دیگر داشتی
تن که بر بستر ز درد هجر او پهلو نهاد
کاش از خشت لحد بالین و بستر داشتی
محتشم کز درد دوری خاک بر سر می‌کند
وه چه بودی گر اجل را راه بر سر داشتی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵
مرا به دست غم خود گذاشتی رفتی
غم جهان همه بر من گماشتی رفتی
سواد خط مژه‌ام زان فراق نامه سترد
که در وداع بنامم گذاشتی رفتی
دل از وفا به تو می‌داد دست عهد ابد
ازو تو عهد گسل واگذاشتی رفتی
به غیر حسرت و مردن بری نداد آن تخم
که در زمین دل خسته کاشتی رفتی
لوای هجر که یک چند بود افکنده
تو در شکست غمش برفراشتی رفتی
مرا که ابرش ادبار بد به زین ماندم
تو زین بر ابلق اقبلال داشتی رفتی
دگر به زیستن محتشم امید مدار
چنین که در تب مرگش گذاشتی رفتی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷
بریدی از من آن پیوند با بدخواه هم کردی
عفی‌الله خوب رفتی لطف فرمودی کرم کردی
شکستی از ستم پیمان چون من نیک‌خواهی را
تکلف هر طرف بر خویش بیش از من ستم کردی
به دست امتیاز خود چو دادی خامه دقت
چه بد دیدی که حرف بد به نام ما رقم کردی
من از مهر تو هر کس را که با خود ساختم دشمن
تو با او دوست گشتی هرچه طبعش خواست هم کردی
تفاوت ارچه شد پیدا که در خیل هواداران
یکی را کاستی حرمت یکی را محترم کردی
چرا کوه وفائی را که بد از نه سپهر افزون
ز هم پاشیدی و ریگ بیابان عدم کردی
مقام قرب خود دادی رقیب سست بیعت را
کرا بنگر به جای عاشق ثابت قدم کردی
نگون کردی لوای دوستان این خود که کرد آخر
که در عالم به دشمن دوستی خود را علم کردی
چه جای دوست کس با دشمن خود این کند هرگز
که بی‌موجب تو بدپیمان چنین با محتشم کردی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰
چو می‌نماید، که هست با من، جفا و جورت، ز روی یاری
ز دست جورت، فغان برآرم، اگر تو دست از، جفا نداری
بخشم گفتی، نمی‌گذارم، که زیر تیغم، برآوری دم
مرا چه یارا که دم برآرم، اگر دمارم، ز جان برآری
شب فراقت کز اشتیاقت به جان فکارم به تن نزارم
به خواب کس را نمی‌گذرام ز بس که دارم فغان و زاری
نه همزبانی، که من زمانی، باو شمارم، غمی که دارم
نه نیک خواهی که، گاهگاهی، ز من بپرسد، غم که داری
به درد از آنرو، گرفته‌ام خو، به خاک از آن رو، نهاده‌ام رو
که عشق کاری، نباشد الا، به دردمندی، ز خاکساری
اگرچه کردم، چو بلبل ای گل، در اشتیاقت، بسی تحمل
ز باغ وصلت، گلی نچیدم، جز این که دیدم، هزار زاری
همیشه گوئی، که محتشم را، برآرم از جا، درآرم از پا
ز پا درآید، ز جان برآید، شبی که مستش، تو در برآری
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸
به جرم این که گفتم سوز خود با عالم‌افروزی
چو شمع استاده‌ام گریان که خواهد کشتنم روزی
از آن چون کوکبم پیوسته اشک از دیده می‌ریزد
که چون صبح از دلم سر می‌زند مهر دل‌افروزی
نگشتی ماه من هر شب ز برج دیگران طالع
اگر بودی من بی‌خانمان را بخت فیروزی
ندارم در شب هجران درون کلبهٔ احزان
به غیر از نالهٔ دم سازی ورای گریهٔ دلسوزی
ز شادی جهان فارغ ز عیش دهر مستغنی
دل غم‌پروری داریم و جان محنت اندوزی
دلم شد چاک چاک از غم کجائی ای کمان ابرو
که می‌خواهم ز چشم دلنوازت تیر دلدوزی
نبودی بی‌نظام این نظم صبیان تا به این غایت
اگر گه گاه بودی محتشم را نکته آموزی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵
بر روی یار اغیار را چشمی به آن آلودگی
غلطان به خاک احباب را اشگی به آن پالودگی
مجنون چو افشاند آستین بر وصل تا روز جزا
دامان لیلی پاک ماند از تهمت آلودگی
نازش برای عشوه ای صد لابه می‌فرمایدم
صورت نمی‌بندد دگر نازی به این فرمودگی
از دیدن او پند گو یک‌باره منعم می‌کند
در عمر خود نشنیده‌ام پندی به این بیهودگی
پای طلب کوتاه گشت از بس که در ره سوده شد
کوته نمی‌گردد ولی پای امید از سودگی
آ سر که دیدی خاک گشت از آستان فرسائیش
وان آستان هم بازرست از زحمت فرسودگی
خوش رفتی آخر محتشم آسوده در خواب عدم
هرگز نکردی در جهان خوابی به این آسودگی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹
این است که خوار و زارم از وی
درهم شده کار و بارم از وی
این است که در جهان به صدرنگ
گردیده خزان بهارم از وی
اینست آن که امروز
افسانهٔ روزگارم از وی
تا پای حیات من نلغزد
من دست هوس ندارم از وی
روزی که به دلبری میان بست
شد دجلهٔ خون کنارم از وی
ای ناصح عاقل آن کمر بین
اینست که من نزارم از وی
در زیر قباش آن بدن بین
اینست که زیر بارم از وی
آن بند قبا که بسته پیکر
اینست که بسته کارم از وی
آن خال ببین بر آن زنخدان
اینست که داغدارم از وی
آن زلف ببین بر آن بناگوش
اینست که بیقرارم از وی
آن درج عقیق بین می‌آلود
اینست که در خمارم از وی
آن نرگس مست بین بلابار
اینست که اشگبارم از وی
آن ابرو بین به قابلی طاق
اینست که سوگوارم از وی
آن کاکل شانه کرده را باش
اینست که دل فکارم از وی
حاصل چه عزیز محتشم اوست
من ممنونم که خوارم از وی
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰ - تجدید مطلع
شبی به دایتش از روزگار هجر به تر
نهایتش چو زمان وصال فیض اثر
شبی در اول دی شام تیره‌تر ز عشا
ولی در آخر او صبح پیشتر ز سحر
شبی عیان شده از جیب او ره ظلمات
ولی زلال بقا زیر دامنش مضمر
شبی چو غره ماه محرم اول او
ولی ز سلخ مه روزهٔ آخرش خوش‌تر
شبی مشوش و ژولیده موی چون عاشق
ولی به چشم خرد سیم ساق چون دلبر
شبی جواهر فیضش ز افسر افتاده
ولی رسیده به زانویش از زمین گوهر
شبی ز آهن زنگار بسته مغفروار
ولی به پای تحمل کشیده موزهٔ زر
ز شام تا به دو پاس تمام آن شب بود
مرا صحیفهٔ حالات خویش مد نظر
زمان زمان به سرم از وساوس بشری
سپاه غم به صد آشوب می‌کشید حشر
گهی ز وسوسه بی کسی و تنهائی
چو غنچه دست من تنگ دل گریبان در
گهی ز کید اعادی دلم در اندیشه
که منزوی شده بر روی خلق بندد در
گهی ز فوت برادر غمی برابر کوه
دل مرا ز تسلط نموده زیر و زبر
گهی ستاده مجسم به پیش دیده و دل
پسر برادرم آن کودک ندیده پدر
که در ولایت هند از عداوت گردون
فتاده طفل و یتیم و غریب و بی‌مادر
گذشت برخی از آن شب برین نمط حاصل
که دل فکار و جگر ریش بود جان مضطر
چو بعد از آن سپه خواب براساس حواس
گشود دست و تنم را فکند در بستر
گذشت اول آن خواب اگرچه در غفلت
ولی در آخر آن فیض بود بی‌حد و مر
چه دید دیدهٔ دل‌افروز عالمی که در آن
گوهر به جای حجر بود و در به جای مدر
ز مشرقش که نجوم بروج دولت را
ز عین نور صفا بود مطلع و مظهر
ستاره‌ای بدرخشید کز اشعهٔ آن
فروغ بخش شد این کهنه تودهٔ اغبر
سهیلی از افق فیض شد بلند کزان
عقیق رنگ شد این کهنه گنبد اخضر
غرض که پادشهی بر سریر عزت و جاه
به من نمود جمالی ز آفتاب انور
من گدا متفکر که این کدام شه است
که آفتاب صفت سوده بر سپهر افسر
ز غیب هاتفی آواز داد که ای غافل
برآوردندهٔ حاجات توست این سرور
پناه ملک و ملل شاه و شاهزادهٔ هند
که خاک روب در اوست خسرو خاور
فلک سریر و عطارد دبیر و مهر ضمیر
ستارهٔ لشگر و کیوان غلام و مه چاکر
نظام بخش خواقین دین نظام‌الملک
کمین بارگه کبریا شه اکبر
نطاق بند خواقین گره گشای ملوک
خدایگان سلاطین جسم جهان داور
بلند رتبه سورای که رخش سرکش او
نهد ز کاسهٔ سم بر سر فلک مغفر
هژبر حملهٔ دلیری که شیر چرخ پلنگ
چنان هراسد ازو کز درندهٔ شیر نفر
مصاف بیشه نهنگی که زورق گردون
ز پیش او گذرانند حاملان به حذر
ز جا بجنبد اگر تند باد صولت او
ز هیبتش گسلد کشتی زمین لنگر
گهی ز دغدغهٔ ناقه کش بر افتد نام
چو فاق تیر مرا کام پر ز خون جگر
گر استعانه کند ماه ازو به وقت خسوف
زمین ز دغدغه از جا رود به این همه فر
و گر مدد طلبد مهر ازو محل کسوف
ز جوز هر جهد از سهم وی چو سر قمر
چو خلق او ره آزار را کنند مسدود
گشاید از بن دندان مار جوی شکر
ز گرمی غضبش سنگ ریزه در ته آب
ز تاب واهمه یابد حرارت اخگر
مهی بتافت که از پرتو تجلی آن
فرود دیدهٔ ایام را جلای دیگر
سپهر مرتبهٔ شاها به رب ارض و سما
به شاه غایب و حاضر خدای جن و بشر
به شاه تخت رسالت محمد عربی
حریف غالب چندین هزار پیغمبر
به جوشن تن خیرالبشر علی ولی
حصار قلعهٔ دین فاتح در خیبر
که نور چشم من آن کودک یتیم غریب
که دامن دکن از آب چشم او شده تر
به لطف سوی منش کن روانکه باقی عمر
مرا به بوی برادر چه جان بود در بر
امید دیگرم اینست و ناامید نیم
که تا جهان بودی خسرو جهان پرور
به اهل بیت محمد که ذیل طاهرشان
بود ز پردهٔ چشم فرشتگان اطهر
به آب چشم یتیمان کربلا که بود
بر او درخت شفاعت از آن خجسته ثمر
به دفتر کرامت نام این گدا بنگار
به حال محتشم ای شاه محتشم بنگر
چنان به کام تو باشد که گر اراده کنی
سفال زر شود و خاک مشک و خار گوهر
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱
نواب کز و نیم مه و سال جدا
این عیدم از آن قبلهٔ آمال جدا
امروز که طوف کعبه فرض است و ضرور
من مانده‌ام از کعبهٔ اقبال جدا