عبارات مورد جستجو در ۵۴۵ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۰
دی از کرم داور دوران کردم
سودی و زیان نیز دو چندان کردم
طالع بنگر که بر در حاتم دهر
رفتم که کنم فایدهٔ نقصان کردم
شیخ بهایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
اگر کنم گله من از زمانهٔ غدار
به خاطرت نرسد از من شکسته غبار
به گوش من، سخنی گفت دوش باد صبا
من از شنیدن آن، گشته‌ام ز خود بیزار
که بنده را به کسان کرده‌ای شها! نسبت
که از تصور ایشان مرا بود صد عار
شها! شکایت، خود نیست گرچه از آداب
ولی به وقت ضرورت، روا بود اظهار
رواست گر من از این غصه خون بگریم، خون
سزاست گر من از این غصه، زار گریم، زار
بپرس قدر مرا، گرچه خوب می‌دانی
که من گلم، گل؛ خارند این جماعت، خار
من آن یگانهٔ دهرم که وصف فضل مرا
نوشته منشی قدرت، به هر در و دیوار
به هر دیار که آیی، حکایتی شنوی
به هر کجا که روی، ذکر من بود در کار
تو قدر من نشناسی، مرا به کم مفروش
بهائیم من و باشد بهای من بسیار
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۰
ای چرخ که با مردم نادان یاری
هر لحظه بر اهل فضل، غم می‌باری
پیوسته ز تو، بر دل من بار غمیست
گویا که ز اهل دانشم پنداری
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲
نرگسش گفت که من ساقی می‌خوارانم
گر چه خود مست ولی آفت هشیارانم
مژه آراست که غوغای صف عشاقم
طره افشاند که سر حلقهٔ طرارانم
رخ برافروخت که من شمع شب تاریکم
قد برافراخت که من دولت بیدارانم
نکته خال و خطش از من سودازده پرس
که نویسندهٔ طومار سیه کارانم
نقد جان بر سر بازار محبت دادم
تا بدانند که من هم ز خریدارانم
سر بسی بار گران بود ز دوش افکندم
حالیا قافله‌سالار سبک بارانم
تا مگر بر سر من بگذرد آن یار عزیز
روزگاری است که خاک قدم یارانم
گر بزودی نشوم مست ببخش ای ساقی
زان که دیری است که هم صحبت هشیارانم
گفتم از مکر فلک با تو سخن ها دارم
گفت خاموش که من خود سر مکارانم
تا فروغی خم آن زلف گرفتارم کرد
مو به مو با خبر از حال گرفتارانم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷
تنگ شد از غم دل جای به من
یک دل و این همه غم وای به من
قتلم امروز نشد تا چه کند
حسرت وعده فردای به من
نقد جان دادم و یک بوسه نداد
آب لب لعل شکرخای به من
در محبت چه تطاول که نکرد
آن سر زلف چلیپای به من
نیست روزی که بلایی نرسد
زان قد و قامت و بالای به من
نفسی نیست که آتش نزند
شعلهٔ عشق سراپای به من
در گذرگاه وی از کثرت خلق
بسته شد راه تماشای به من
در غم عشق فروغی نرسید
شادی از گلشن صحرای به من
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱
هر لحظه رسد به من بلائی دیگر
آید به دلم زخم ز جائی دیگر
بر درد سری کز فلکم راست بود
امروز فزود درد پائی دیگر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۴۹۰
به جای بود دلم تا نشسته بود آن زلف
به باد شد چو پریشان بیوفتاد دلم
هزار عهد بکردم که ننگرم رویش
چو پیش چشم من آمد نایستاد دلم
تمام عمر من اندرغم جوانان رفت
که هیچگاه از یشان نبود شاد دلم
دلت بناخوشی روزگار سوختگان
اگر خوش است همه عمر خوش مباد دلم
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲ - دوست ندیدم
به تیره بختی خود کس نه دیدم و نه شنیدم
ز بخت تیره خدایا چه دیدم و چه کشیدم
برای گفتن با دوست شکوه ها به دلم بود
ولی دریغ که در روزگار دوست ندیدم
وگر نگاه امیدی بسوی هیچکسم نیست
چرا که تیر ندامت بدوخت چشم امیدم
رفیق اگر تو رسیدی سلام ما برسانی
که من به اهل وفا و مروتی نرسیدم
منی که شاخه و برگم نصیب برق بلا بود
به کشتزار طبیعت ندانم از چه دمیدم
یکی شکسته نوازی کن ای نسیم عنایت
که در هوای تو لرزنده تر ز شاخه بیدم
ز آب دیده چنان آتشم کشید زبانه
که خاک غم به سرافشان چو گرد باد دویدم
گناه اگر رخ مردم سیه کند من مسکین
به شهر روسیهان شهریار روی سپیدم
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷ - ترانه جاودان
ای شاخ گل که در پی گلچین دوانیم
این نیست مزد رنج من و باغبانیم
پروردمت به ناز که بنشینمت به پای
ای گل چرا به خاک سیه می نشانیم
دریاب دست من که به پیری رسی جوان
آخر به پیش پای توگم شد جوانیم
گرنیستم خزانه خزف هم نیم حبیب
باری مده ز دست به این رایگانیم
تا گوشوار ناز گران کرد گوش تو
لب وا نشد به شکوه ز بی همزبانیم
با صد هزار زخم زبان زنده ام هنوز
گردون گمان نداشت به این سخت جانیم
یاری ز طبع خواستم اشکم چکید و گفت
یاری ز من بجوی که با این روانیم
ای گل بیا و از چمن طبع شهریار
بشنو ترانه غزل جاودانیم
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰ - سه تار من
نالد به حال زار من امشب سه تار من
این مایه تسلی شب های تار من
ای دل ز دوستان وفادار روزگار
جز ساز من نبود کسی سازگار من
در گوشه غمی که فراموش عالمی است
من غمگسار سازم و او غمگسار من
اشک است جویبار من و ناله سه تار
شب تا سحر ترانه این جویبار من
چون نشترم به دیده خلد نوشخند ماه
یادش به خیر خنجر مژگان یار من
رفت و به اختران سرشکم سپرد جای
ماهی که آسمان بربود از کنار من
آخر قرار زلف تو با ما چنین نبود
ای مایه قرار دل بیقرار من
در حسرت تو میرم و دانم تو بی وفا
روزی وفا کنی که نیاید به کار من
از چشم خود سیاه دلی وام میکنی
خواهی مگر گرو بری از روزگار من
اختر بخفت و شمع فرومرد و همچنان
بیدار بود دیده شب زنده دار من
من شاهباز عرشم و مسکین تذرو خاک
بختش بلند نیست که باشد شکار من
یک عمر در شرار محبت گداختم
تا صیرفی عشق چه سنجد عیار من
جز خون دل نخواست نگارندهٔ سپهر
بر صفحهٔ جهان رقم یادگار من
زنگار زهر خوردم و شنگرف خون دل
تا جلوه کرد این همه نقش و نگار من
در بوستان طبع حزینم چو بگذری
پرهیز نیش خار من ای گلعذار من
من شهریار ملک سخن بودم و نبود
جز گوهر سرشک در این شهریار من
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۳
ز تو ای چرخ نیلی رنگ دارم
هزاران سان عنا و درد جامع
نه تنها از تو بل کز هر چه جز تست
به من بر هست همچون سیف قاطع
مرا زان مرد نشناسی تو زنهار
که گردم از تو اندر راه راجع
طمع چون بگسلم از خلق از تو
مرا خوا یار باش و خوا منازع
چو بی‌طمعی و آزادی گزیدم
دلم بیزار گشت از حرص و قانع
بر آزادمردان و کریمان
گرانتر نیست کس از مرد طامع
ازین یاران چون ماران باطن
خلاف یکدگر همچون طبایع
بسان نسر طایر راست باشد
به پیش و پس بسان نسر واقع
عدو بسیار کس کو هر کسی را
نماند حقتعالی هیچ ضایع
چو عیسی را عدو بسیار شد زود
ببرد ایزد ورا در چرخ رابع
خسیسان را چرا اکرام کردیم
بخیلان را چرا کردیم صانع
همیشه خاک بر فرق کسی باد
که نشناسد بدی را از بدایع
حذر کن ای سنایی تو از اینها
ترا باری ندانم چیست مانع
ببر زین ناکسان و دیگران گیر
«کثیرالناس ارض الله واسع»
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۵۵
مرغکی را وقت کشتن می‌دوانید ابلهی
گفت مقصود از دوانیدنش نازک گشتن است
ما همان مرغیم خاقانی که ما را روزگار
می‌دواند وین دویدن را فذلک کشتن است
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۶۶
رشتهٔ کژ داشتی در سر مگر خاقانیا
گر زمانه پای بندت ساخت ویحک داد بود
از سرت بیرون کشید آن رشته در پایت ببست
چون فرو دیدی نه رشته کهن و پولاد بود
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۴۷ - در مرثیهٔ عمدة الدین محمد بن اسعد از ائمهٔ شافعیه
در دهر سیه سپیدم افکند
بخت سیه سپید کارم
با بخت سیه عتاب کردم
کز بس سیهیت دلفکارم
بخت آمد و خون گریست پیشم
کز رنگ سیاه شرمسارم
اما چکنم قبول کن عذر
کز مرگ امام سوگوارم
سلطان ائمه عمدة الدین
کو بود مراد روزگارم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۵۷
منم که یک رگ جانم هزار بازوی خون راند
از آنکه دست حوادث زده است بر دل ریشم
رگ گشادهٔ جانم به دست مهر که بندد
که از خواص به دوران نه دوست ماند و نه خویشم
نه هیچ کام برآید ز میر و میرهٔ شهرم
نه هیچ کار گشاید ز صدر و صاحب جیشم
هزار درد دلم هست و هیچ جنس به نوعی
نساخت داروی دردم، نکرد مرهم ریشم
ز کس سخن چه نیوشم حدیث خوش چه سرایم
تنور گرم نبینم فطیرها چه سریشم
ز غصه چون بره نالم که سوی میش گذاری
که برنیارد شاخم بره نیارد میشم
ز سردی نفس من تموز دی گردد
چه حاجت است در این دی به خیش خانه و خیشم
ز چار نامه عیان شد که من موحد نامم
به چار کیش خبر شد که من مقدس کیشم
چو نان طلب کنم از شاه عشوه سازد قوتم
چو آب خواهم از ایام زهر دارد پیشم
خدایگانا در باب آن معاش که گفتی
صداع ندهم بیشت جگر مخور بیشم
مرنج اگرت بگویم بنان و جامه مرنجان
بنان و جامه رسان از بنان و خامهٔ خویشم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۹۹
آبم ببرد بخت، بس ای خفته بخت بخ
نانم نداد چرخ، زهی سفله چرخ زه
در خواب رفته بختم و بیدار مانده چشم
لا الطرف لی ینام ولاالجد ینتبه
چون ماه چار هفته شد ستم به هفت حال
حالی چنان که لیس علی‌الخلق یشتبه
دل چون قلم در آتش و تن کاغذ اندر آب
فالنار احرقته و الماء حل به
ایام دمنه طبع و مرا طالع است اسد
من پای در گل از غم و حسرت چو شتربه
از کیسهٔ کسان منم آزاد دل که آز
آزاد را چو کیسه گلو درکشد بزه
خشنودم از خدای بدین نیتی که هست
از صد هزار گنج روان گنج فقر به
چون جان صبر در تن همت نماند نیست
گو قالب نیاز ممان هرگز و مزه
دولت به من نمی‌دهد از گوسفند چرخ
از بهر درد دنبه و بهر چراغ په
الحق غریب عهدم و از قائلان فزون
هرچند کاهل عهد کهان را کنند مه
بیمار جان رمیده برون آمدم ز ری
شاخ حیات سوخته و برگ راه نه
شب تا به چاشت راه روم پس به گرمگاه
بر هر در دهی طلبم منزل نزه
بیماری گران و به شب راندن سبک
روز آب چون به من نرسد زان خران ده
از بیم تیغ خور سفرم هست بعد از آنک
روز افکند کلاه و زند شب قبا زره
بر ره چو اسب سایه کند گویدم غلام
کاین سایه فرش توست فرود آی و سربنه
از تب چو تار موی مرا رشتهٔ حیات
و آن موی همچو رشتهٔ تب‌بر به صد گره
غایب شد از نتیجهٔ جانم میان راه
یک عیبه نظم و نثر که از صد خزینه به
یارب چو فضل کردی و جان باز دادیم
رحمی بکن نتیجهٔ جان نیز باز ده
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۱۰
ای چرخ لاجوردی بس بوالعجب نمائی
کآیینهٔ خسان را زنگارها زدائی
هر ساعتم به نوعی درد کهن فزائی
چون من ز دست رفتم انگشت بر که خائی؟
بر سختهٔ تمام تا چند بر گرائی
دانستهٔ عیارم تا چندم آزمائی؟
پیروزه‌وار یک دم بر یک صفت نپائی
تا چند خس پذیری؟ آخر نه کهربائی
خردم بسودی آخر در دور آسیائی
بی‌خردگی رها کن خردم چو جو چه سائی
چون صوفیان صورت در نیلگون وطائی
لیک از صفت چو ایشان دور از صف صفائی
الحق کثیف رایی گرچه لطیف جایی
یکتا بر آن کسی کز طفلی بود دوتائی
آن کز دهانهٔ گاز خورد آب ناسزایی
بر زر بخت آن کس بخشی تو کیمیائی
از آفتاب دولت آن راست روشنایی
کو رخنه کرد روزن پشت از فراخ نایی
خاقانیا نمانده است آب هنر نمائی
ای سوخته توانی کاین خام کم درائی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۵۶ - از الب ارغون فرش و اسب و زین و خیمه خواسته
ایا خسروی کز پی جاه خویش
فلک را به جاهت نیاز آمدست
ازین یک غلام تو یعنی جهان
که با خفته بختم به راز آمدست
که داند که بی‌صبر کوتاه عمر
به رویم چه رنج دراز آمدست
نگوئیش کاندر جفای فلان
ز ما کی ترا این جواز آمدست
به کشتی نوحم رسان هین که غم
چو طوفان به گردم فراز آمدست
ترا سهل باشد مرا ممتنع
نه پای تو در سنگ آز آمدست
بده زانکه کارم درین کوچ تنگ
تو گویی مگر ترکتاز آمدست
از آن پس که اسبی و فرشیم نیست
به زینی و یک خیمه باز آمدست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۲۴ - در حبس مجدالذین ابوالحسن عمرانی
بافلک دی نیازمندی گفت
چون منت گر نیازمند کنند
زان ستمها که گردش تو کند
توچه گویی که باتو چند کنند
آخر این اختران بی معنیت
چند بخت مرانژند کنند
بی سبب هر زمان چو پایهٔ خویش
پایهٔ طاقتم بلند کنند
به زمستان گر آتشی یابم
هفت عضوم برو سپند کنند
حلقهٔ جیب کهنه در حلقم
هر زمان حلقهٔ کمند کنند
عالمی ناپسند احوالند
تا کی احوال ناپسند کنند
در احسان چرا بنگشایند
چارهٔ چند مستمند کنند
فلکش گفت بربروت مخند
که جهانیت ریشخند کنند
در احسان بگو که بگشاید
بوالحسن را چو تخته‌بند کنند
ما در آنیم تا قضا و قدر
زهر آن فتنه باز قند کنند
که به مویی فلک بیاویزد
گر به مویی برو گزند کنند
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۳۶ - در نکوهش روزگار
یک چند روزگار نه از راه مکرمت
بر ما دری ز نعمت گیتی گشاده بود
چون چیز اندکی به هم افتاد باز برد
گفتی که نزد ما به امانت نهاده بود
وامروز هرکه گویدم آن نیم ثروتی
کز مادر زمانه به تدریج زاده بود
چون با تو نیست گویمش آن بازخواست زود
گویی دهنده از سر جودی نداده بود
گردون چو سگ به فضلهٔ خود بازگشت کرد
بیچاره او که کارش با این فتاده بود