عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸
ساقی ایام گل آمد، حبذا ایام گل
خیز و در ده ساغری، یاقوت گون چون جام گل
گوش کن گلبانگ بلبل چشم نه بر بلبله
که اهل دل را میرساند هر یکی پیغام گل
عشق و معشوق و جوانی سبزه و آب روان
خود همه وقتی خوش آید، خاصه در ایام گل
نوبت شاهی است گل را زان سبب هر بامداد
نوبت شادی زند، مرغ سحر بر بام گل
از دم باد و نم باران، کند هر دم خراب
سقف مینا گنبد سبز زمرد فام گل
گل به صد ناز ارچه پروردست چون خوبان ولی
عاقبت در خاک ریزد نازنین اندام گل
گل به شکر خنده لب بگشاد تا باد سحر
زر نهادش در دهن وز زر برآمد کام گل
بر هوا و بوی و رنگ و خنده و شادی نهاد
گل بنای عمر ازان، آتش بود فرجام گل
خیز و در ده ساغری، یاقوت گون چون جام گل
گوش کن گلبانگ بلبل چشم نه بر بلبله
که اهل دل را میرساند هر یکی پیغام گل
عشق و معشوق و جوانی سبزه و آب روان
خود همه وقتی خوش آید، خاصه در ایام گل
نوبت شاهی است گل را زان سبب هر بامداد
نوبت شادی زند، مرغ سحر بر بام گل
از دم باد و نم باران، کند هر دم خراب
سقف مینا گنبد سبز زمرد فام گل
گل به صد ناز ارچه پروردست چون خوبان ولی
عاقبت در خاک ریزد نازنین اندام گل
گل به شکر خنده لب بگشاد تا باد سحر
زر نهادش در دهن وز زر برآمد کام گل
بر هوا و بوی و رنگ و خنده و شادی نهاد
گل بنای عمر ازان، آتش بود فرجام گل
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰
آرزو دارم ز لعلش تا به لب جام مدام
وز سرم بیرون نخواهد رفتن این سودای خام
چون قدح در دل نمیآید مرا الا که می
چو صراحی سر نمیآرم فرو الا به جام
باده گر بر کف نهم، با یاد او بادم حلال
باد اگر بر من وزد، بی بوی او بادم حرام
من به بویش گه به مسجد میروم گاهی به دیر
مست آن بویم ندانم این کدام است آن کدام؟
گر به دیر اندر نشان دوست یابم از حرم
رخ به دیر آرم نگردم بازگرد آن مقام
ساقیا من پختهام، بویی تمام است از میم
خام را ده جام و کار ناتمامان کن تمام
زاهدان خشک را در مجمع رندان چه کار؟
خلوت خاص است و اینجا بر نتابد بار عام
دیگران گر نام و ننگی را رعایت میکنند
هست پیش عارفان آن نام، ننگ و ننگ، نام
دشمنان گفتند: کام دوست ناکامی توست
عاقبت سلمان به رغم دشمنان شد، دوستکام
وز سرم بیرون نخواهد رفتن این سودای خام
چون قدح در دل نمیآید مرا الا که می
چو صراحی سر نمیآرم فرو الا به جام
باده گر بر کف نهم، با یاد او بادم حلال
باد اگر بر من وزد، بی بوی او بادم حرام
من به بویش گه به مسجد میروم گاهی به دیر
مست آن بویم ندانم این کدام است آن کدام؟
گر به دیر اندر نشان دوست یابم از حرم
رخ به دیر آرم نگردم بازگرد آن مقام
ساقیا من پختهام، بویی تمام است از میم
خام را ده جام و کار ناتمامان کن تمام
زاهدان خشک را در مجمع رندان چه کار؟
خلوت خاص است و اینجا بر نتابد بار عام
دیگران گر نام و ننگی را رعایت میکنند
هست پیش عارفان آن نام، ننگ و ننگ، نام
دشمنان گفتند: کام دوست ناکامی توست
عاقبت سلمان به رغم دشمنان شد، دوستکام
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳
بر زلف تو من بار دگر توبه شکستم
بس عهد که چون زلف تو بشکستم و بستم
دریاب که زد کار جهانی همه بر هم
چشم تو و عذرش همه این است که مستم
در نامه چو من شرح فراق تو نویسم
خون گرید و فریاد کند خامه ز دستم
خورشید بلندی تو و من پست چو سایه
آنجا که تو باشی نتوان گفت که هستم
چشم تو به دل گفت که مست منی ای دل
دل گفت: بلی مست تو از روز الستم
گنجی است روان جام می و توبه طلسمش
برداشتم آن گنج و طلسمش بشکستم
بر سوختن و مردن من شمع شب افروز
خندید بسی امشب و من مینگریستم
روزش به سر آمد سحری گفت که سلمان
برخیز که من نیز به روز تو نشستم
بس عهد که چون زلف تو بشکستم و بستم
دریاب که زد کار جهانی همه بر هم
چشم تو و عذرش همه این است که مستم
در نامه چو من شرح فراق تو نویسم
خون گرید و فریاد کند خامه ز دستم
خورشید بلندی تو و من پست چو سایه
آنجا که تو باشی نتوان گفت که هستم
چشم تو به دل گفت که مست منی ای دل
دل گفت: بلی مست تو از روز الستم
گنجی است روان جام می و توبه طلسمش
برداشتم آن گنج و طلسمش بشکستم
بر سوختن و مردن من شمع شب افروز
خندید بسی امشب و من مینگریستم
روزش به سر آمد سحری گفت که سلمان
برخیز که من نیز به روز تو نشستم
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴
هر خدنگی که ز دست تو به جان میرسدم
من چه گویم که چه راحت به روان میرسدم؟
خود گرفتم که به من دولت وصلت نرسد
ناوکی آخر از آن دست و کمان میرسدم
من که باشم که رسد دیدن روی تو به من
این قدر بس که به کوی تو فغان میرسدم
بلبل باغ جمال توام از گلبن وصل
گر به رنگی نرسم بویی از آن میرسدم
ترک سودای تو هرگز نکنم، منع چه سود؟
خود گرفتم نرسم بویی از آن میرسدم
ناله آمد که کند با تو بیان حال دلم
وینک اندر عقبش اشک روان میرسدم
راز سر بسته زلف تو نمییارم گفت
که زبان میکشند چون به زبان میرسندم
از فراقت نتوانم که زنم دم کان دم
شعله شوق تو از دل به دهان میرسدم
از تو پنهان چه کند حال دل خود سلمان
که حکایت به دل خلق جهان میرسندم
من چه گویم که چه راحت به روان میرسدم؟
خود گرفتم که به من دولت وصلت نرسد
ناوکی آخر از آن دست و کمان میرسدم
من که باشم که رسد دیدن روی تو به من
این قدر بس که به کوی تو فغان میرسدم
بلبل باغ جمال توام از گلبن وصل
گر به رنگی نرسم بویی از آن میرسدم
ترک سودای تو هرگز نکنم، منع چه سود؟
خود گرفتم نرسم بویی از آن میرسدم
ناله آمد که کند با تو بیان حال دلم
وینک اندر عقبش اشک روان میرسدم
راز سر بسته زلف تو نمییارم گفت
که زبان میکشند چون به زبان میرسندم
از فراقت نتوانم که زنم دم کان دم
شعله شوق تو از دل به دهان میرسدم
از تو پنهان چه کند حال دل خود سلمان
که حکایت به دل خلق جهان میرسندم
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵
من سرگشته به دست تو کجا افتادم؟
دست من گیر خدا را، که ز پا افتادم
به کمند سر زلف تو گرفتار شدم
تا چه کردم که درین دام بلا افتادم
گلبن عمر مرا هجر تو از بیخ بکند
تا نگویی که من از باد هوا افتادم
پیش ازان کز لب و دندان تو یابم کامی
چون زبان در دهن خلق خدا افتادم
بود با باد صبا بوی تو بر بوی تو من
در پی قافله باد صبا افتادم
ای ملامت گر سلمان سر زلفش را بین
تا بدانی که درین دام چرا افتادم
دست من گیر خدا را، که ز پا افتادم
به کمند سر زلف تو گرفتار شدم
تا چه کردم که درین دام بلا افتادم
گلبن عمر مرا هجر تو از بیخ بکند
تا نگویی که من از باد هوا افتادم
پیش ازان کز لب و دندان تو یابم کامی
چون زبان در دهن خلق خدا افتادم
بود با باد صبا بوی تو بر بوی تو من
در پی قافله باد صبا افتادم
ای ملامت گر سلمان سر زلفش را بین
تا بدانی که درین دام چرا افتادم
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰
به سر کوی تو سوگند، که تا سر دارم
نیست ممکن که من از حکم توسر بردارم
حلقه شد پشت من از بار و من آهن دل
همچنان در هوست روی بدین در دارم
ای که در خواب غروری خبرت نیست که من؟
هر شب از خاک درت بالش و بستر دارم
ساغرم پر می و می در سر و سر بر کف دست
تو چه دانی که من امروز چه در سر دارم
میرود در لب چون آب حیاتت سخنم
چه عجب باشد اگر من سخنیتر دارم؟
گفتهای در قدم من گهر انداز به چشم
اینک از بهر قدمهای تو گوهر دارم
کرد سلمان به فدای تو سر و زر بر سر
من غم سر چو ندارم چه غم زر دارم؟
نیست ممکن که من از حکم توسر بردارم
حلقه شد پشت من از بار و من آهن دل
همچنان در هوست روی بدین در دارم
ای که در خواب غروری خبرت نیست که من؟
هر شب از خاک درت بالش و بستر دارم
ساغرم پر می و می در سر و سر بر کف دست
تو چه دانی که من امروز چه در سر دارم
میرود در لب چون آب حیاتت سخنم
چه عجب باشد اگر من سخنیتر دارم؟
گفتهای در قدم من گهر انداز به چشم
اینک از بهر قدمهای تو گوهر دارم
کرد سلمان به فدای تو سر و زر بر سر
من غم سر چو ندارم چه غم زر دارم؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶
عزم آن دارم که با پیمانه پیمانی کنم
وین سبوی زرق را بر سنگ قلاشی کنم
من خراب مسجد و افتاده سجادهام
میروم باشد که خود را در خرابات افکنم
ساقی دوران هر آن خون کز گلوی شیشه ریخت
گر بجویی باز یابی خون او در گردنم
زاهدا با من مپیما قصه پیمان که من
از پی پیمانهای صد عهد و پیمان بشکنم
گر به دوزخ بگذرم کوی مغان باشد رهم
ور به جنت در شوم میخانه باشد مسکنم
بر نوای ناله مستانهام هر آفتاب
زهره همچون ذره رقصد در هوای روزنم
رشته جانم بسوزاند دمادم عشق و تاب
من چراغم گوییا عشق آتش و من روغنم
زنده میگردم به می بیمنت آب حیات
خود چرا باید کشیدن ننگ هر تر دامنم
من پس از صد عصر کاندر زیر گل باشم چو می
گردد از یاد قدح خندان روان روشنم
وین سبوی زرق را بر سنگ قلاشی کنم
من خراب مسجد و افتاده سجادهام
میروم باشد که خود را در خرابات افکنم
ساقی دوران هر آن خون کز گلوی شیشه ریخت
گر بجویی باز یابی خون او در گردنم
زاهدا با من مپیما قصه پیمان که من
از پی پیمانهای صد عهد و پیمان بشکنم
گر به دوزخ بگذرم کوی مغان باشد رهم
ور به جنت در شوم میخانه باشد مسکنم
بر نوای ناله مستانهام هر آفتاب
زهره همچون ذره رقصد در هوای روزنم
رشته جانم بسوزاند دمادم عشق و تاب
من چراغم گوییا عشق آتش و من روغنم
زنده میگردم به می بیمنت آب حیات
خود چرا باید کشیدن ننگ هر تر دامنم
من پس از صد عصر کاندر زیر گل باشم چو می
گردد از یاد قدح خندان روان روشنم
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴
بیم آن است که در صومعه دیوانه شوم
به از آن نیست که هم با در میخانه شوم
من اگر دیر و گر زود بود آخر کار
با سر خم روم و در سر پیمانه شوم
وقت کاشانه اصلی است مرا، میخواهم
که ازین مصطبه سرمست به کاشانه شوم
بوی آن سلسله غالیه بو میشنوم
باز وقت است که شوریده و دیوانه شوم
تن و جان را چه کنم مصلحت آن است که من
ترک این هر دو کنم طالب جانانه شوم
گرت ای شمع سر سوختن ماست بگو
تا همین دم به فدای تو چو پروانه شوم
من سرگشته سراپا همه تن سرگشتم
تا به سر در طلب موی تو چون شانه شوم
به از آن نیست که هم با در میخانه شوم
من اگر دیر و گر زود بود آخر کار
با سر خم روم و در سر پیمانه شوم
وقت کاشانه اصلی است مرا، میخواهم
که ازین مصطبه سرمست به کاشانه شوم
بوی آن سلسله غالیه بو میشنوم
باز وقت است که شوریده و دیوانه شوم
تن و جان را چه کنم مصلحت آن است که من
ترک این هر دو کنم طالب جانانه شوم
گرت ای شمع سر سوختن ماست بگو
تا همین دم به فدای تو چو پروانه شوم
من سرگشته سراپا همه تن سرگشتم
تا به سر در طلب موی تو چون شانه شوم
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶
سؤالی میکنم، چیزی نه بیش از پیش میخواهم
فقیرم، مرهمی بهر درون ریش میخواهم
مرا از در چه میرانی؟ نمیخواهم ز تو چیزی
ولی بستاندهای از من، متاع خویش میخواهم
به تیغ غمزه خون ریزم که من جان و تن خود را
شده قربان آن ترکان کافر کیش میخواهم
همه کس را اگر دردی بود خواهد که گردد کم
به غیر از من که درد عشق هر دم بیش میخواهم
مرا گفتی که چون میری زیارت خواهمت کردن
پس از مرگ است این امید و من زان پیش میخواهم
ز تو هر جا که سلطانست چشم مرحمت دارد
نپنداری که این تنها من درویش میخواهم
عزیمت کردهام سلمان که در راه غمش جان را
ببازم همت از یاران نیک اندیش میخواهم
فقیرم، مرهمی بهر درون ریش میخواهم
مرا از در چه میرانی؟ نمیخواهم ز تو چیزی
ولی بستاندهای از من، متاع خویش میخواهم
به تیغ غمزه خون ریزم که من جان و تن خود را
شده قربان آن ترکان کافر کیش میخواهم
همه کس را اگر دردی بود خواهد که گردد کم
به غیر از من که درد عشق هر دم بیش میخواهم
مرا گفتی که چون میری زیارت خواهمت کردن
پس از مرگ است این امید و من زان پیش میخواهم
ز تو هر جا که سلطانست چشم مرحمت دارد
نپنداری که این تنها من درویش میخواهم
عزیمت کردهام سلمان که در راه غمش جان را
ببازم همت از یاران نیک اندیش میخواهم
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹
از سر کوی تو ما بی سر و سامان رفتیم
تشنه و مرده ز سرچشمه حیوان رفتیم
ما چو یعقوب به مصر، از پی دیدار عزیز
آمدیم اینک و با کلبه احزان رفتیم
چند گویند رقیبان به غریبان فقیر
که گدایان بروید از در ما، هان رفتیم
سالها ما به امید نظری سرگردان
بر سر کوی تو گشتیم و به پایان رفتیم
چون مگس گرز سر خوان تو ما را راندند
تو مپندار که ما از سر این خوان رفتیم
ما چو آب گذران در قدم سرو سهی
سر نهادیم خروشنده و گریان رفتیم
بلبلانیم چو ما را ز بهار تو نبود
هیچ برگی و نوایی ز گلستان رفتیم
ما نکردیم گناهی حرجی بر ما نیست
جان سپردیم به عشق تو و بیجان رفتیم
سر من رفت و نرفتم ز سر پیمانت
للهالحمد که ما با سر و پیمان رفتیم
عشق چون بیسر و پایی مرا پیش تو دید
گفت حیف است که ما بر سر سلمان رفتیم
تشنه و مرده ز سرچشمه حیوان رفتیم
ما چو یعقوب به مصر، از پی دیدار عزیز
آمدیم اینک و با کلبه احزان رفتیم
چند گویند رقیبان به غریبان فقیر
که گدایان بروید از در ما، هان رفتیم
سالها ما به امید نظری سرگردان
بر سر کوی تو گشتیم و به پایان رفتیم
چون مگس گرز سر خوان تو ما را راندند
تو مپندار که ما از سر این خوان رفتیم
ما چو آب گذران در قدم سرو سهی
سر نهادیم خروشنده و گریان رفتیم
بلبلانیم چو ما را ز بهار تو نبود
هیچ برگی و نوایی ز گلستان رفتیم
ما نکردیم گناهی حرجی بر ما نیست
جان سپردیم به عشق تو و بیجان رفتیم
سر من رفت و نرفتم ز سر پیمانت
للهالحمد که ما با سر و پیمان رفتیم
عشق چون بیسر و پایی مرا پیش تو دید
گفت حیف است که ما بر سر سلمان رفتیم
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷
من هشیار با مستان ندارم روی بنشستن
که میگویند بشکن عهد و بیشرمیست بشکستن
حدیث دوستان در است و نتوانم شکستن در
ولیکن عهد بتوانم که بازش میتوان بستن
نیم صافی که برخیزم چو صوفی از سر دردی
چو دردی در بن خمخانه خواهم رفت و بنشستن
همی خواهم من این نوبت ز تو به توبه کلی
بدست شاهدان کردن، ز دست زاهدان رستن
من مسکین به سودای پری رویی گرفتارم
که باد صبح نتواند ز بند زلف او جستن
به سودای تو صد زنجیر روزی بگسلم از هم
ولیکن رشته پیوند نتوانیم بگسستن
مرا پیوند من با من، جدایی داده است از تو
کنون سلمان ز من خواهد بریدن، بر تو پیوستن
که میگویند بشکن عهد و بیشرمیست بشکستن
حدیث دوستان در است و نتوانم شکستن در
ولیکن عهد بتوانم که بازش میتوان بستن
نیم صافی که برخیزم چو صوفی از سر دردی
چو دردی در بن خمخانه خواهم رفت و بنشستن
همی خواهم من این نوبت ز تو به توبه کلی
بدست شاهدان کردن، ز دست زاهدان رستن
من مسکین به سودای پری رویی گرفتارم
که باد صبح نتواند ز بند زلف او جستن
به سودای تو صد زنجیر روزی بگسلم از هم
ولیکن رشته پیوند نتوانیم بگسستن
مرا پیوند من با من، جدایی داده است از تو
کنون سلمان ز من خواهد بریدن، بر تو پیوستن
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲
چندان فتاد ما را، کار از شراب خوردن
کز شوق آن ندارم، پروای آب خوردن
بر یاد روی خوبان، می میخوریم والحق
ذوقی تمام دارد، بر گل شراب خوردن
ترکان چشم مستت، آوردهاند رسمی
از خون شراب دادن، وز دل کباب خوردن
از مستی صبوحی، قطعا نمیتوانم
یک جام می چو عیسی، با آفتاب خوردن
می را حساب فردا، خواهند کرد و خواهم
ز امروز تا به فردا، می بی حساب خوردن
کز شوق آن ندارم، پروای آب خوردن
بر یاد روی خوبان، می میخوریم والحق
ذوقی تمام دارد، بر گل شراب خوردن
ترکان چشم مستت، آوردهاند رسمی
از خون شراب دادن، وز دل کباب خوردن
از مستی صبوحی، قطعا نمیتوانم
یک جام می چو عیسی، با آفتاب خوردن
می را حساب فردا، خواهند کرد و خواهم
ز امروز تا به فردا، می بی حساب خوردن
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳
یار ما رندست و با او یار میباید شدن
غمزهاش مست است هان، هوشیار میباید شدن
تا ز لعل آتشین بر ما فشاند جرعهای
سالها خاک در خمار میباید شدن
بر سر انکار ما گر رفت زاهد باش گو
عاشقان را در سر این کار میباید شدن
در صوامع خود پرستان را چه سود از زهد خشک
پای کوبان بر سر بازار میباید شدن
نامه چنگت همی باید شنید از گوش سر
محرم این پرده اسرار میباید شدن
هفت عضو دیده را میبایدت شستن به آب
بعد از آنت طالب دیدار میباید شدن
با تو تا مویی ز هستی هست هستی در حجاب
بر سر کویش قلندر وار میباید شدن
من نمیرفتم به کویش دل کشید آنجا مرا
هر کجا دل میکشد ناچار میباید شدن
آه من بیدار میدارد همه شب خلق را
خلق را از آه من بیدار میباید شدن
گر تو میخواهی که در چشم آیی ای سلمان چو اشک
اولت در چشم مردم خوار میباید شدن
غمزهاش مست است هان، هوشیار میباید شدن
تا ز لعل آتشین بر ما فشاند جرعهای
سالها خاک در خمار میباید شدن
بر سر انکار ما گر رفت زاهد باش گو
عاشقان را در سر این کار میباید شدن
در صوامع خود پرستان را چه سود از زهد خشک
پای کوبان بر سر بازار میباید شدن
نامه چنگت همی باید شنید از گوش سر
محرم این پرده اسرار میباید شدن
هفت عضو دیده را میبایدت شستن به آب
بعد از آنت طالب دیدار میباید شدن
با تو تا مویی ز هستی هست هستی در حجاب
بر سر کویش قلندر وار میباید شدن
من نمیرفتم به کویش دل کشید آنجا مرا
هر کجا دل میکشد ناچار میباید شدن
آه من بیدار میدارد همه شب خلق را
خلق را از آه من بیدار میباید شدن
گر تو میخواهی که در چشم آیی ای سلمان چو اشک
اولت در چشم مردم خوار میباید شدن
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵
سر کویش هوس داری، خرد را پشت پایی زن
درین اندیشه یکرو شو، دو عالم را قفایی زن
طریق عشق میورزی خرد را الوداعی گو
بساط قرب میخواهی بلا را مرحبایی زن
چو آراید غمش خوانی که باید خورد خون آنجا
دلا تنها مخور خوان را به زیر لب صلایی زن
ز بازار خرد سودی، نخواهی دید جز سودا
بکوی عاشقی در شو، در عزلت سرایی زن
صبوح می پرستانست همین ساقی شرابی ده
سماع بینوایانست هان مطرب نوایی زن
مرا تیر تو سخت آید که بر بیگانگان آید
چو زخمی میزنی باری، بیا بر آشنایی زن
غمش دریای بیپایان و ما را دستگیری نه
گذشت آب از سرت سلمان چه پایی دست و پایی زن؟
درین اندیشه یکرو شو، دو عالم را قفایی زن
طریق عشق میورزی خرد را الوداعی گو
بساط قرب میخواهی بلا را مرحبایی زن
چو آراید غمش خوانی که باید خورد خون آنجا
دلا تنها مخور خوان را به زیر لب صلایی زن
ز بازار خرد سودی، نخواهی دید جز سودا
بکوی عاشقی در شو، در عزلت سرایی زن
صبوح می پرستانست همین ساقی شرابی ده
سماع بینوایانست هان مطرب نوایی زن
مرا تیر تو سخت آید که بر بیگانگان آید
چو زخمی میزنی باری، بیا بر آشنایی زن
غمش دریای بیپایان و ما را دستگیری نه
گذشت آب از سرت سلمان چه پایی دست و پایی زن؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶
گر مطربی رودی زند، بی می ندارد آبرو
ور بلبلی عیشی کند، بی گل ندارد رنگ و بو
آهنگ تیز چنگ و نی، بی می ندارد شورشی
شیرین حدیثی میکند، مطرب شراب تلخ کو؟
با رود خشک و رود زن، تا چند سازم ساقیا
آبی ندارد رود او، آبیش باز آور برو
چون دور دور من بود، پیمانهای برده به من
من چون صراحی نیستم، کارم بجا می سر فرو
خوردن به کاس و کوزه می، باشد طریق زاهدان
رندان درد آشام را پیمانه باید یا سبو؟
من با می و معشوقه از دور ازل خو کردهام
امری محال است این که من وین باز خواهم کرد خو
در راه او باید شدن گاهی به سر گاهی به پا
سلمان نخواهد شد به سر الا چنین در راه او
ور بلبلی عیشی کند، بی گل ندارد رنگ و بو
آهنگ تیز چنگ و نی، بی می ندارد شورشی
شیرین حدیثی میکند، مطرب شراب تلخ کو؟
با رود خشک و رود زن، تا چند سازم ساقیا
آبی ندارد رود او، آبیش باز آور برو
چون دور دور من بود، پیمانهای برده به من
من چون صراحی نیستم، کارم بجا می سر فرو
خوردن به کاس و کوزه می، باشد طریق زاهدان
رندان درد آشام را پیمانه باید یا سبو؟
من با می و معشوقه از دور ازل خو کردهام
امری محال است این که من وین باز خواهم کرد خو
در راه او باید شدن گاهی به سر گاهی به پا
سلمان نخواهد شد به سر الا چنین در راه او
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷
هندوی زلف سرکشت با تو نشسته روبرو
حال مشوش مرا با تو گشود مو به مو
از همه سوی میدهد، بوی حبیب لاجرم
میروم از هوای تو، همچو نسیم سو به سو
کرد ز سر حال من، مردم شهر را خبر
ناله من که میرود، خانه به خانه کو به کو
بر لب جوی نیست چون، قامت او صنوبری
باورت ار نمیشود، خیز به جوی جو به جو
بس که به بوی وصل خود، هر نفسی دمی زنم
خون جگر نگر مرا، بسته چو نافه تو به تو
روی گل و بنفشه را باز چه میکنی به پا
سنبل چین زلف آن، آهوی مشک بو به بو
من نه چو شانه کردهام در سر طره تو سر
از چه سبب نشسته است، آینه با تو رو بره رو؟
حال مشوش مرا با تو گشود مو به مو
از همه سوی میدهد، بوی حبیب لاجرم
میروم از هوای تو، همچو نسیم سو به سو
کرد ز سر حال من، مردم شهر را خبر
ناله من که میرود، خانه به خانه کو به کو
بر لب جوی نیست چون، قامت او صنوبری
باورت ار نمیشود، خیز به جوی جو به جو
بس که به بوی وصل خود، هر نفسی دمی زنم
خون جگر نگر مرا، بسته چو نافه تو به تو
روی گل و بنفشه را باز چه میکنی به پا
سنبل چین زلف آن، آهوی مشک بو به بو
من نه چو شانه کردهام در سر طره تو سر
از چه سبب نشسته است، آینه با تو رو بره رو؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸
صوفی ز سر توبه شد با سر پیمانه
رخت و بنه از مسجد آورد به میخانه
هر صورت آبادان کز باده شود ویران
معموره معنی دان یعنی چه که ویرانه
سودی ندهد تو به زان می که بود ساقی
در دور ازل با ما پیموده به پیمانه
دانی که کند مستی در پایه سرمستی
مردی ز سر هستی برخاسته مردانه
در صومعه با صوفی دارم سر می خوردن
ناصح سر خم برکن بر نه سر افسانه
ما را کشش زلفت صد دام جوی ارزد
زنهار که نفروشی آن دام به صد دانه
در هم گسلم هر دم از دست تو زنجیری
زنجیر کجا دارد پای من دیوانه
چون شمع سری دارم بر باد هوا رفته
جانی و بخود هیچش پروانه چو پروانه
زاهد به دعا عقبی خواهد دگری دنیا
هرکس پی مقصودی سلمان پی جانانه
رخت و بنه از مسجد آورد به میخانه
هر صورت آبادان کز باده شود ویران
معموره معنی دان یعنی چه که ویرانه
سودی ندهد تو به زان می که بود ساقی
در دور ازل با ما پیموده به پیمانه
دانی که کند مستی در پایه سرمستی
مردی ز سر هستی برخاسته مردانه
در صومعه با صوفی دارم سر می خوردن
ناصح سر خم برکن بر نه سر افسانه
ما را کشش زلفت صد دام جوی ارزد
زنهار که نفروشی آن دام به صد دانه
در هم گسلم هر دم از دست تو زنجیری
زنجیر کجا دارد پای من دیوانه
چون شمع سری دارم بر باد هوا رفته
جانی و بخود هیچش پروانه چو پروانه
زاهد به دعا عقبی خواهد دگری دنیا
هرکس پی مقصودی سلمان پی جانانه
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱
هر دم به تیز غمزه دلم را چه میزنی؟
خود را گذاشتم به تو خود در دل منی
بر هم زند ابروی و چشم تو وقت من
خود وقت کیست آنکه تو بر هم نمیزنی؟
ای رهروان عشق چو پرگار دورها
گردیده در پی تو به نعلین آهنی
سر تا سر جهان ظلمات است و یک چراغ
مردم نهادهاند همه سر را به روشنی
ما و شرابخانه و صوفی و صومعه
او را می طهور و مرا دردی دنی
با من سخن غرضت دلخوشیم نیست
بر ریش پارهام نمکی میپراکنی
امروز خاک پای سگ دوست شد کسی
کو کرد در جهان سری و دوش گردنی
ای باد اگر رهت ندهد پردهدار دوست
خود را چو آفتاب ز روزن در افکنی
گویی که ای چو آب حیاتت به عینه
پاکیزگی و خوی خوش و پاک دامنی
تو سرو سر بلندی و چون سایه کار من
افتادگی و مسکنت است و فروتنی
سلمان تو در درون به هوای صنوبرش
غم را چه مینشانی و جان را چهع می
خود را گذاشتم به تو خود در دل منی
بر هم زند ابروی و چشم تو وقت من
خود وقت کیست آنکه تو بر هم نمیزنی؟
ای رهروان عشق چو پرگار دورها
گردیده در پی تو به نعلین آهنی
سر تا سر جهان ظلمات است و یک چراغ
مردم نهادهاند همه سر را به روشنی
ما و شرابخانه و صوفی و صومعه
او را می طهور و مرا دردی دنی
با من سخن غرضت دلخوشیم نیست
بر ریش پارهام نمکی میپراکنی
امروز خاک پای سگ دوست شد کسی
کو کرد در جهان سری و دوش گردنی
ای باد اگر رهت ندهد پردهدار دوست
خود را چو آفتاب ز روزن در افکنی
گویی که ای چو آب حیاتت به عینه
پاکیزگی و خوی خوش و پاک دامنی
تو سرو سر بلندی و چون سایه کار من
افتادگی و مسکنت است و فروتنی
سلمان تو در درون به هوای صنوبرش
غم را چه مینشانی و جان را چهع می
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸
در خیل تو گشتیم، بسی از همه بابی
کردیم سوال و نشنیدیم جوابی
خوردیم بسی خون و ندیدیم کسی را
جز دیده که ما را مددی کرد به آبی
من نگذرم از خاک درت خاک من اینجاست
ای عمر تو بگذر اگرت هست شتابی
در شرح فراقت چه نویسم که نگنجد
شرح غم هجران تو در هیچ کتابی
در خواب خیال تو هوس دارم و کو خواب
ای بخت شبی بخش بدین یکدمه خوابی
جان خواست که در لطف به شکل تو بر آید
هم رنگی طاوس هوس کرد غرابی
دی مدعیی دعوت من که سلمان
تا کی ز خرابات چه آید ز خرابی
آمد به سرم عشق که مشنو سخن او
تو روی به ما کردهای او روی به آبی
کردیم سوال و نشنیدیم جوابی
خوردیم بسی خون و ندیدیم کسی را
جز دیده که ما را مددی کرد به آبی
من نگذرم از خاک درت خاک من اینجاست
ای عمر تو بگذر اگرت هست شتابی
در شرح فراقت چه نویسم که نگنجد
شرح غم هجران تو در هیچ کتابی
در خواب خیال تو هوس دارم و کو خواب
ای بخت شبی بخش بدین یکدمه خوابی
جان خواست که در لطف به شکل تو بر آید
هم رنگی طاوس هوس کرد غرابی
دی مدعیی دعوت من که سلمان
تا کی ز خرابات چه آید ز خرابی
آمد به سرم عشق که مشنو سخن او
تو روی به ما کردهای او روی به آبی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹
ترک من میآیی و دلها به یغما میبری
روی پنهان میکنی، دل آشکارا میبری
دی دل من بردهای، امروز دین اکنون مرا
نیم جانی مانده است، آن نیز فردا میبری
آنچه گفتی: بود بالایش مرا ای دل منت
منکرم زیرا که خود را بس به بالا میبری
کفر زلفت را به دین من میخرم زیرا به دین
سر فرو میآورد، لیکن تو در پا میبری
من نمیدانم کزین دل بردنت مقصود چیست؟
بارها گفتی: نخواهم برد، اما میبری
چند گویی یک زمان آرام گیر و صبر کن
چون کنم کارام و صبر و طاقت از ما میبری
من چو وامق باختم در نرد سودایت روان
زین روان بازی چه سودم چون تو عذرا میبری
هیچ عاقل در سر کویت به پای خود نرفت
زلف میآری به صد زنجیر و آنجا میبری
روی پنهان میکنی، دل آشکارا میبری
دی دل من بردهای، امروز دین اکنون مرا
نیم جانی مانده است، آن نیز فردا میبری
آنچه گفتی: بود بالایش مرا ای دل منت
منکرم زیرا که خود را بس به بالا میبری
کفر زلفت را به دین من میخرم زیرا به دین
سر فرو میآورد، لیکن تو در پا میبری
من نمیدانم کزین دل بردنت مقصود چیست؟
بارها گفتی: نخواهم برد، اما میبری
چند گویی یک زمان آرام گیر و صبر کن
چون کنم کارام و صبر و طاقت از ما میبری
من چو وامق باختم در نرد سودایت روان
زین روان بازی چه سودم چون تو عذرا میبری
هیچ عاقل در سر کویت به پای خود نرفت
زلف میآری به صد زنجیر و آنجا میبری