عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
این پایه که عقل و هنرش نام نهادند
سرمایه فتح و ظفرش نام نهادند
دیدم هم بیدانشی و بی خبری بود
از شعبده علم و خبرش نام نهادند
خود بینی و کبر و حسد و عجب و ریا بود
دانشوری و فضل و فرش نام نهادند
صد بند و گره از غم دل بر سر و بردوش
در هم زده تاج و کمرش نام نهادند
بر خاک فتاد از مه و از مهر فروغی
این بیخردان سیم و زرش نام نهادند
خون شد دل خورشید ز بی برگی این خاک
از عشوه عقیق و گهرش نام نهادند
راز دل افلاک بیک مشت گل و خاک
بنهفته بصورت بشرش نام نهادند
گه یوسف و یعقوب گهی شیث و گه ایوب
گه نوح و گهی بوالبشرش نام نهادند
گه خواجه لولاک گهی خسرو افلاک
گه باب شبیر و شبرش نام نهادند
خواندند گهی خواجه هر منعم و درویش
گه خالق هر خیر و شرش نام نهادند
القصه که از تابش رخسار علی بود
یک جلوه که شمس و قمرش نام نهادند
در خاک نهان ریشه و بر چرخ عیان شاخ
گاهی شجر و گه ثمرش نام نهادند
زاده زدمش آدم و او زاده ز آدم
گاهی پدر و گه پسرش نام نهادند
از زلف و رخ او بدل چرخ خیالی
تابید که شام و سحرش نام نهادند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
هر که امروز فکر فردا کرد
نقد خود را بنسیه سودا کرد
حیف آن نقد وقت کش نادان
صرف اندیشه و تمنا کرد
پیر میخانه نقد داد امروز
شیخ اگر وعده ام بفردا کرد
سخن از خلد داشت بر لب شیخ
رندی اندر بهشت ماوی کرد
دوش مفتی بکفر ما فتوی
داد و امروز قاضی امضا کرد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
الا تا کی حدیث از عمر و عمار
بزن مطرب رهی از خمر و خمار
حدیث واعظ مسجد شنیدم
ندارد حاصلی جز طول و تکرار
دل ما را بدست آر، ار بزرگی
بزرگی نیست ایشیخ آن دستار
خدا جوئی بی آزاریست ای مرد
برو بیزار شو از مردم آزار
از این می خوردن پنهان ملولم
بنه در کوی خمارم بیکبار
از این تسبیح و دستار آمدم تنگ
ببر تسبیح و دستارم بیکبار
نمیخواهم دگر جور نهانی
ببند از زلف زنارم بیکبار
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
خروس صبح زد سبوح و قدوس
فرا کن دیده رازین خواب منحوس
عزیز ملک مصر ای یوسف دل
شوی در چاه زندان چند محبوس
ز بالا سوی پستی میکنی رای
بمقصد چون رسی زین سیر معکوس
چه پوئی چون نکردی طی همه عمر
رهی جز در پی ماکول و ملبوس
بغیر از خوردن و خفتن ندانی
نصیب اینت شد از معقول و محسوس
گر انسان است نامت چون توانی
شدن با دیو و دد همواره مانوس
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
هر چه آید ز رنج و راحت پیش
نسپارم بدرد و غم دل خویش
نروم زیر بار منت خلق
هر که هست از توانگر و درویش
دل کس را نمی برم از جای
وقت کس را نمی دهم تشویش
نپسندم بزیر چرخ کبود
خاطر هیچکس نژند و پریش
دشمن و دوست کافر و مسلم
هر که باشد نخواهمش دلریش
با همه همگنانم از دل و جان
هم دم خیر خواه و نیک اندیش
چون بدانم که مردم آزاری
نیک نبود بهیچ ملت و کیش
نپسندم بگاه محنت و رنج
رنج بیگانه را و راحت خویش
نعمت و مال و دانش و اقبال
داده ایزد ز همگنانم بیش
گنج بی رنج و جود بی منت
نوش بی نیش و عیش بی تشویش
مزرعی سبز و بوستانی نغز
ساحت کشت زار و سایه خویش
از گرانان یاوه گو به کران
بهتر از صد هزار عرش عریش
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
چند از این ترهات بیحاصل
گفت بیمغز و قول لاطائل
شاعری چیست شعر و نظم کدام
سخن لغو و گفته باطل
مادری را لقب کنی حاتم
ظالمی را صفت نهی عادل
گه کنی وصف از تلال و رسوم
که چنین گفته اعشی و دعبل
بوده این یک سعاد را ماوی
گشته این یک رباب را منزل
گه ستائی بوصف روباهی
که شجاع و غضنفر و باسل
گه سرائی بمدح گمراهی
که حکیم و محقق و کامل
این سخن کی سزاست از دانا
این روش کی رواست از عاقل
چون سراید سخن بلاف و گزاف
مرد دانش پژوه صاحب دل
سخن بیفروغ و کذب و دروغ
کی برآید جز از دل غافل
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
هر چه در قرآن خدا فرموده از خمرو عسل
بود از لعل لب دلجوی تو ضرب المثل
زان بهشت نسیه، کش زاهد بفردا وعده داد
نقد وقت عارفان امروز شد نعم البدل
داستان حال شیخ و زاهد است ایدوستان
هر چه آمد در کتاب حق ز علم بی عمل
عهد پیر و کاخ میخانه است آن قصر مشید
کش نخواهی دید هرگز در همه گیتی خلل
دولت دنیا پرستان عاقبت بی دولتی است
گوش جان بگشا و بشنو هر دم الدنیا دول
العجل ایعاشقان کوی جانان، العجل
ملک دنیا سهل دان اله اعلی و اجل
شه بر آن نادان که از بیدانشی درتیه جهل
من و سلوی را بدل می‌خواهد از فوم و بصل
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
امشب بدر پیر مغان ولوله داریم
با مغبچگان از دف و نی غلغله داریم
می از چه حرام است و ریا از چه حلال است
از شیخ ریا کار یکی مسئله داریم
ما هر چه بگوئیم مثال است و تو طفلی
شرحی به از این از پی این امثله داریم
ایشیخ گر از رندی ما تو گله داری
از شیخی تو نیز بسی ما گله داریم
با مثل تو ناچار شب و روز گرفتار
الحق که در این کار بسی حوصله داریم
یک همت مردانه کن ای خضر ره عشق
تا منزل مقصود یکی مرحله داریم
ره گم نشود تا نفس پیر دهد راه
یک بانگ جرس رهبر این قافله داریم
در مشرب سالوس اگر با تو شریکم
جز زرق و ریا نیز بسی مشغله داریم
زین علم که رسمی است پی بحث و جدل نیز
افزون ز تو چندین ورق باطله داریم
دیوانه شب عاقل روزیم و از این دست
ما عقل و جنون بسته بیک سلسله داریم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
بخاطر از کسی باری ندارم
بعالم با کسی کاری ندارم
در این گلشن که نزهتگاه جان است
تعلق با گل و خاری ندارم
نباشد قصد آزارم کسی را
که با کس قصد آزاری ندارم
بجز نزهتگه جان و دل خویش
هوای سیر گلزاری ندارم
مرا چون جز خرابی مقصدی نیست
دگر حاجت بمعماری ندارم
نهفته نیست در جیبم زر و سیم
که بیم از دزد و طراری ندارم
کند عیبم برندی شیخ و زاهد
من از عیبی چنین، عاری ندارم
نه در مسجد پذیرندم نه در دیر
که تسبیحی و زناری ندارم
نشان از شید شیخ و زرق زاهد
بغیر از دلق و دستاری ندارم
که در دست از متاع خر فروشان
بجز پالان و افساری ندارم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
گر تو می در خواب خوردی، ما به بیداری زنیم
در سر بازارها با ترک بازاری زنیم
غمزه مستانه اش ما را کند رسوای شهر
گر بدور چشم ساقی لاف هشیاری زنیم
خانه بلغار است و مشکو تبت آنساعت که ما
باده مشکین بروی ترک بلغاری زنیم
خرقه سالوس ما دیشب برهن باده رفت
گام تا کی در ره زهد و نکوکاری زنیم
چون زند مطرب ره مستان ببانگ چنگ و تار
چنگ ما در تار زلف ترک تا تاری زنیم
در سرای میفروشان سیم و زر چون بی بهاست
ما بهای جام می را از در زاری زنیم
چون گواهی داده شیخ سبحه زن بر کفر ما
پنجه در پیچ و خم آن زلف زناری زنیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
چون شود سردی فزون کار می و ساغر کنم
چون فزونتر گشت، می در ساغر افزونتر کنم
فصل دی چون با حریفان شورش از سرما کند
من بجام و ساغر می شورش دیگر کنم
چون همه صحن چمن در زیر برف آمد نهان
حجره را صد بار از صحن چمن بهتر کنم
چون شعاع خسر و خاور بما گرمی نداد
طعنه ها با جام می بر خسرو خاور کنم
چون بیک محضر فتد سودای من با شیخ شهر
او ز من تسخر کند من نیز از او تسخر کنم
میخرد نقد مرا با وعده فردای حشر
من سفیهم گر چنین بیعی در این محضر کنم
شیخ میگوید که باشد وعده غفران دروغ
کافرم گر این سخن را من از او باور کنم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
بر در میخانه امشب بزم نو آئین کنم
خاک ره بر هر دو چشم شیخ کوته بین کنم
محتسب بشکست اگر جام سفالین مرا
ساغر می را برغم چشم او زرین کنم
ناصح از مستی زمن گر توبه میخواهد، بچشم
چون بهوش آیم بفرصت ساعتی تغیین کنم
زان می تلخم بپیما یکدوجام خسروی
کز لب لعلش هزاران قصه شیرین کنم
من معلم زاده ام تعلیم اسما کار من
شرح قول اطلبوالعلم ولو بالصین کنم
آصف دانشورم نزد سلیمان عذر من
چیست بابیدانشان گرزاهرمن تمکین کنم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
روزی فتد آخر که من این دام ببرم
زین ننگ برون آیم و این نام بدرم
از صحن سرا پرم ناگه بلب بام
وز بام بناگاه سوی چرخ بپرم
شهری همه روباه و همه ماده بجز منک
روباه نیم، ماده نیم، شیرم و نرم
بحر هنر و شیر عرینم که ز گردون
چون بحر همی جوشم و چون شیر بغرم
من آهوی صحرائیم از شهر گریزان
جوشم همه روزی است که در دشت بچرم
از بام بدر میجهم از در بسوی بام
اکنون که ببستند برخ راه مفرم
یاران وطن نامه فرستند برایم
که زود بیا گر نروم کورم و کرم
هم مالک خویشم من و هم بنده خویشم
خود را بفروشم بخود و باز بخرم
هم خیر ز من زاید و هم شر که در این ملک
هم زاده خیرم من و هم زاده شرم
ای بار خدا باز نما راه بد و نیک
بر من که ندانم که چه نفع است و چه ضرم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
خیال جنت الماوی نداریم
امید از شاخه طوبی نداریم
چو ما را شادی امروز نقداست
برو زاهد، غم فردا نداریم
مکن با ما ترشروئی و صفرا
که در دل ذوق این حلوا نداریم
بچندین منت و سلوا که ماراست
سری با من و با سلوا نداریم
بکش کالا بکوی خودفروشان
که ما سودی از این کالا نداریم
سری آشفته از سودای دیگر
که پروائی از این سودا نداریم
بنادان سیم و زر شاید نهادن
مگر جان و دل دانا نداریم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
سبحه را دیشب بشیخ شهر بردم ارمغان
جان و ایمان را نثار حضرت پیر مغان
شیخ شهر ار برد تسبیح از کف من باک نیست
بعد از این زنار بندم از دل و جان بر میان
من ندانم جز زیان سودی در این بازار زهد
شیخ و زاهد را مبارک باد این سود و زیان
سالها پوشیده ام، جز زرق و تزویر و ریا
نیست خیری اندر این دستار و در این طیلسان
وقف کردم از دل و جان و ز خدا خواهم قبول
مسجد و محراب و منبر را به خیل زاهدان
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
شب آمد جام می را مرحبا کن
سر اندیشه را از تن جدا کن
بیار آی از می دوشینه محفل
حریفان قدح کش را صلا کن
چه سود از سبحه و سجاده زاهد
اگر مردی بیا دردی دوا کن
چه خوردی دوش و در بزم که خفتی؟
اگر اهل دلی با ما صفا کن
نهادی راز ما در بزم رندان
خطا کردی دل ما را رضا کن
بلطفی گر لبت کام دل ما
نبخشاید، بدشنامی روا کن
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
عیب دانشور بود با ناکسان صهبا زدن
در حضور باده خواران حرف بی پروا زدن
می زدن نیکو بود در کیش دانایان ولی
شرط دانش نیست جز با مردم دانا زدن
چیست با بی دانشان گفتن سخنهای دقیق
تیغ هندی بر فراز صخره صما زدن
چون نداری خبرت از علم معانی و زبیان
پس چه افتادت بیاوه حرف بیمعنی زدن
شیخ وسواسی نهد در بزم رندان چون قدم
جامه را از پیش و از پس بایدش بالا زدن
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
روز ابر و ترشح باران
نه سزد کرد کار هشیاران
می بنه گل بریز و بازبخوان
یار دوشینه با همه یاران
تا نشینند گرد یکدیگر
بر سر خوان باده، میخواران
خادمک را بگو فرو بندد
در بروی همه طلبکاران
نگشاید گر آید آن شیخک
که بود قائد نکوکاران
که سر خر بزرگ گردد اگر
ره کنند آن بزرگ دستاران
خانه ای کین گرو گرد آیند
گردد آن خانه شهر سگساران
نام ایشان نهاده پیر خرد
زشت گردار و خوب گفتاران
شیخ را گو که باده نوشانند
راست گفت و درست کرداران
راه ایشان بپو که زود رسید
هر که رفت از پی سبکباران
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
ای دشمن جان من و ای خیره تن من
ایمایه اندیشه و رنج و محن من
ای یار دل آزار نه ای دشمن خونخوار
کاینسان شده دشوار ز تو زیستن من
ای خصم دل و دینم و همواره بکینم
ای برده نگینم که توئی اهرمن من
دنیا چو یکی گور زر اندود منقش
من مرده پوسیده تو کهنه کفن من
ای دیو زده چنگ بدامان دل من
ای غول وطن ساخته در پیرهن من
بیزارم از این مسکن ویرانه که باشد
دیوی چو تو دیوانه و بدخو سکن من
من پرفن و تزویرم لیکن بود اندک
سوی فن و تزویر تو، تزویر و فن من
یعقوبم و از فرقت یوسف شده اعمی
گیتی است چه کنعان و تو بیت الحزن من
موری که در افتد بلگن چاره ندارد
من موریم افتاده، تو هستی لگن من
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
مبر در پیش زاهد نام باده
سر زاهد فدای جام باده
امان از صبح روز افروز صهبا
فغان از شام عیش انجام باده
ز گفتن ها بی پروای صهبا
ز خفتنهای بی هنگام باده
خوشا بیداری شبهای مستی
خوشا مخموری ایام باده
ز نوشین خوابهای صبح مستی
ز شیرین بذله های شام باده
رمنده آهوان دیدم که بیدام
شدند از نیم جرعه رام باده
بسا دلق ملمع شیخ و زاهد
گرو بنهاده اندر وام باده
بسا دانشور عاقل که ناگاه
شده دیوان از سر سام باده
کنون کز جام باده لب نشد تر
دماغی تر کنیم از نام باده