عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷
عشق جانان حیات جان من است
خوش حیاتی چنین از آن منست
جان دل زنده ام از آن ویست
عشق او جان جاودان منست
گر فروشم غمش بهر دو جهان
نزد اهل نظر زیان منست
من امین و امانت سلطان
هست محفوظ و در امان منست
می خمخانهٔ حدوث و قدم
همه از بهر عاشقان منست
آن معانی که عارفان جویند
گر بدانند در بیان منست
این چنین گفته های مستانه
سخن اوست وز زبان منست
تا بود جان به جان ، محب ویم
چون کنم ترک جان که جان منست
حکم سید که یرلغ آل است
آن به نام من و نشان منست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸
گفتم که این جانان کیست ، جان گفت جانان منست
عشقش همی جستم به جان دل گفت درجان منست
هر جا که مه روئی بود آنی از او دارد ولی
آنی که او دارد همه می دان که از آن منست
در کنج ویران دلم گنجیست پنهان عشق او
گنجی اگر باید تو را در کنج ویران منست
از مجلس اهل دلان خواهی که تا یابی نشان
آن مجمع جمع چنان زلف پریشان منست
میخانه خوش آراسته رندی خوشی نوخواسته
ساقی سرمست خوشی امروز مهمان منست
زنّار کفر زلف ما رو در میان بندش بپا
آنگه به صدق دل بگو کاین کفر ایمان منست
سید مرا بنواخته سردار رندان ساخته
هرجا که یابی حاکمی محکوم فرمان منست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰
درد عشقش دوای جان من است
دُرد دردش شفای جان من است
جان من تا گدای حضرت اوست
شاه شاهان گدای جان من است
جان من در هوای اوست مدام
همه جان در هوای جان من است
حال جان مرا کسی داند
که چو من آشنای جان من است
عشق او را به جان خریدارم
گرچه عشقش بلای جان من است
جان من از برای جانان است
عشق جانان برای جان من است
او مرا کشت و زندهٔ ابدم
سیدم خونبهای جان من است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲
در سراپردهٔ جان خانهٔ دلدار من است
گوشهٔ دیدهٔ من خلوت آن یار من است
تا که از نور جمالش نظرم روشن شد
هر کرا هست نظر عاشق دیدار من است
هر کجا ناله ای از غیب به گوش تو رسد
ذوق آن نالهٔ من جو که ز گفتار من است
ساقی مست خرابات جهان شد جانم
شاهد سرخوش من خدمت خمار من است
برو ای عقل که من مستم و تو مخموری
هر که مخمور بود همچو تو اغیار من است
زاهدی کار من رند نباشد حاشا
عاشقی کسب من و باده خوری کار من است
لوح محفوظم و گنجینه و گنج العرشم
سینهٔ سید من مخزن اسرار من است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳
در نظر آنکه نور چشم من است
یوسف نازنین و پیرهن است
همه عالم تن است و او جان است
روشنست آفتاب و مه بدن است
چشم مستی نموده کاین عین است
سر میمی گشوده کاین دهن است
چون یکی در یکی یکی باشد
گر بگویم هزار یک سخن است
غیر از نیست ور تو گوئی هست
همه نقش خیال مرد و زن است
دل ما تخت گاه سلطان است
عشق او پادشاه انجمن است
نعمة الله بود ز آل حسین
در همه جا چو بوالحسن حسن است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹
کفر زلفش که رونق دین است
مهتر هند و سرور چین است
دل ما می برد به عیاری
کار طرار دائما این است
نور چشمست و در نظر دارم
چه کنم دیده ام خدا بین است
هر خیالی که نقش می بندم
به خیال نگار تعیین است
کهنه است این شراب اما جام
باز در بزم ما نوآئین است
عشق می باز و جام می ، می نوش
قول پیران شنو که تلقین است
من دعاگوی نعمت اللهم
عالمی را زبان به آمین است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶
در آینهٔ عالم تمثال جمال اوست
جمله به کمالش بین کاینها ز کمال اوست
در صورت و در معنی چندان که نظر کردیم
حسنی که به ما بنمود نقشی ز خیال اوست
بزمیست ملوکانه در خلوت میخانه
مخمور کجا گنجد اینجا چه مجال اوست
حکمی به نشان آل ، از حضرت او داریم
هر حرف که می خوانیم توقیع مثال اوست
زاهد هوس ار دارد با جنت و با حوران
ما را ز همه عالم مقصود وصال اوست
در مجلس ما بنشین تا ذوق خوشی یابی
زیرا می جام ما از آب زلال اوست
این گفتهٔ مستانه از سید ما بشنو
قولی و چه خوش قولی این سحر حلال اوست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰
چشم ما روشن به نور روی اوست
جان ما دایم به جست و جوی اوست
بلبل سرمست در گلزار عشق
هرچه می گوید بگفت و گوی اوست
جنت جاوید اگر خواهی بیا
پیش ما بنشین که جنت کوی اوست
یک سر مویش به جانی کی دهم
هر دو عالم قیمت یک موی اوست
آفتاب است او و خوبان همچو ماه
روشنی روی ماه از روی اوست
گفتهٔ مستانهٔ ما گوش کن
نیک بشنو گفتهٔ نیکوی اوست
خال هندویش دل ما صید کرد
سید ما بندهٔ هندوی اوست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱
جانم خیال شد به خیال خیال دوست
دل بیقرار گشت به عشق وصال دوست
هر کس به آرزوی جمالست در جهان
مائیم و آرزوی خیال جمال دوست
مهر منیر چیست شعاعی ز روی یار
یا کیست ماه نو چو غلامی هلال دوست
تا زنگ غیر ز آئینهٔ دل زدوده ام
در آینه ندیده ام الوصال دوست
مردم ندیده اند و گر سرو راستین
بر جویبار دیدهٔ ما چون هلال دوست
ما را کمال نیست به خود ای عزیز ما
داریم ما کمال ولی از کمال دوست
سید تو بار جان منه اندر وثاق دل
کاین خانه جای رخت بود یا محال دوست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳
چشم ما روشن به نور روی اوست
لاجرم عالم به چشم ما نکوست
دیده ام آئینهٔ گیتی نما
عاشق و معشوق با هم روبروست
هر خیالی را که دیده نقش بست
دوست می دارم که می بینم به دوست
عشق سرمست است و فارغ از همه
عقل مخمور است و هم درگفتگو است
این عجب بنگر که آن مطلوب ما
طالبست و روز و شب در جستجوست
غیر اگر دیگر نمی آید به چشم
هرچه می بینیم میگوئیم اوست
سید و بنده به نزد ما یکی است
تا نپنداری که این رشته دوتوست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸
چشم من روشن به نور روی اوست
این چنین چشمی خوشی بینا نکوست
غیر او دیگر ندیده دیده ام
هرچه آید در نظر چشمم بر اوست
دیدهٔ بینا به من بخشید او
لاجرم من دوست می بینم به دوست
من چنین سرمست و با ساقی حریف
زاهد مخمور اگر در گفتگوست
صورتی بیند نبیند معنیش
عاقل بیچاره در ماند به پوست
غرق دریا آب می جوید مدام
بی خبر از عین ماء در جستجوست
نعمت الله خرقه می شوید به می
پاکبازی دائما در شست و شوست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳
اگر تو عاشق یاری به عشق دوست نکوست
به هر چه دیده گشائی چه حسن اوست نکوست
اگر به کعبه رَوی بی هوای یار بد است
وگر به میکده باشی به یاد دوست نکوست
جهان و صورت و معنی چو مغز باشد و پوست
تو مغز نغز بگیر و مگو که پوست نکوست
اگرچه کشتن عشاق بد بود بر ما
ولی چه عادت آن یار نیکخوست نکوست
تو را نظر به خود است ای عزیز بد باشد
مرا که در همه حالی نظر به دوست نکوست
بیا و جامهٔ جان چاک زن به دست مراد
چو لطف او به کرم در پی رفوست نکوست
ز زلف یار به عمر درازت ای سید
چو شانه حاصلت از نیم تار موست نکوست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵
دل ما با زبان یکی است یکیست
این چنین آن چنان یکی است یکیست
از دوئی بگذر و یکی می گو
حاصل دو جهان یکی است یکیست
آن یکی در کنار گیر خوشی
با همه در میان یکی است یکیست
عشق و معشوق و عاشق ای درویش
در دل عاشقان یکی است یکیست
جان و دل را به این و آن دادیم
غرض از این و آن یکیست یکیست
دلبران در جهان فراوانند
سید دلبران یکیست یکیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲
هر شاهدی که بینم با او مرا هوائیست
آئینه ایست روشن جام جهان نمائیست
خلوتسرای دیده از نور اوست روشن
بر چشم ما قدم نه بنشین که خوش سرائیست
در گوشهٔ خرابات رندی اگر ببینی
بیگانه اش ندانی او یار آشنائیست
درویش کنج عزلت او را به دار عزت
صورت گدا نماید معنیش پادشائیست
ما دردمند عشقیم دُردی درد نوشیم
خوشتر ز صاف درمان عشاق را دوائیست
نقش خیال غیری بر دیده گر نگاری
نقاش خطهٔ چین گوید که این خطائیست
ساقی عنایتی کرد خمخانه ای به ما داد
ز انعام نعمت الله ما را چنین عطائیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶
با آفتاب حسنش مه نزد او هلالی است
هر ذره ای که بینی او را از او هلالی است
هر مختصر که بینی او معتبر بزرگیست
نقصی اگر بیابی آن نقص هم کمالی است
جائی که جز یکی نیست مثلش چگونه باشد
دو آینه از آن رو تمثال بی مثالی است
گیتی نمای ساقیست هر ساغری که نوشیم
عینی که دیده بیند سرچشمه زلالی است
او آفتاب تابان عالم همه چو سایه
غیرش مخوان که غیرش نزدیک ما خیالی است
عشق است جان عالم جانم فدای جانان
جانی که عشق دارد آن جان بی زوالی است
امروز یار ما شو بگذار دی و فردا
با حال نعمت الله اینها همه مجالیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰
در هر دلی که مهر جمال حبیب نیست
گر جان عالم است که با ما قریب نیست
گوئی رقیب بر سر کویش مجاور است
لطف حبیب هست غمی از رقیب نیست
دُردی درد نوشم و با درد دل خوشم
دردم دواست حاجت خواجه طبیب نیست
بلبل خطیب مجلس گلزار ما بُود
ما را هوای واعظ و بانگ خطیب نیست
هر قطره ای که در نظر ما گذر کند
چون نیک بنگریم زما بی نصیب نیست
زُنار زلف اوست که بستیم بر میان
در دل خیال خرقه و میل صلیب نیست
بحریست طبع سید پر دُر شاهوار
گر در سخن گهر بفشاند غریب نیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳
لطف آن سلطان ما را انتهائی هست نیست
در دو عالم غیر این یک پادشاهی هست نیست
چیست عالم سایه بان آفتاب حسن او
این چنین شاه لطیفی هیچ جائی هست نیست
بینوایان یافتند از جود آن سلطان نوا
در همه لشگر گه او بینوائی هست نیست
دردمندانیم و می نوشیم دُرد درد دل
غیر این شربت دگر ما را دوائی هست نیست
بر در میخانه با رندان مجاور گشته ایم
درجهان خوشتر از این دولت سرائی هست نیست
کشتهٔ او را حیات جاودانی نیست هست
عاشقان را غیر ازین دیگر بقائی هست نیست
نعمت الله می نماید نور چشم ما به ما
مثل او آئینهٔ گیتی نمائی هست نیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴
همچو این محجوب ما صاحب جمالی هست نیست
خوشتر از نقش خیال او خیالی هست نیست
در لب او چشمهٔ آب حیاتی نیست هست
این چینن سرچشمهٔ آب زلالی هست نیست
مجلس عشقست و ما سرمست و ساقی در حضور
عاقل مخمور را اینجا مجالی هست نیست
روح اعظم صورت و معنی او ام الکتاب
آفتاب دولت او را زوالی هست نیست
هستی ما را وجود از جود آن یک نیست هست
در دو عالم غیر این ما را مآلی هست نیست
سید رندانم و سرمست در کوی مغان
زاهدان را این چنین ذوقی و حالی هست نیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱
صحبت جانان من مجلس روحانی است
مفرش خاک درش مسند سلطانی است
لایق هر عاشقی نیست غم عشق او
شادی جان کسی کو به غم ارزانی است
مایهٔ دکان جان درد دل است ای عزیز
حاصل سودای عشق بی سر و سامانی است
شهر وجودم تمام بندهٔ فرمان اوست
جملهٔ اقلیم دل مملکت جانی است
کفر سر زلف او رونق ایمان من
رونق ایمان ز کفر این چه مسلمانی است
لیلی صاحب نظر واله و مجنون او
عاقلی و عشق او غایت نادانی است
دوش درآمد ز در دلبر سرمست و گفت
عاشق یکتای من سید بی ثانی است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲
شادمانم زانکه غمخوارم وی است
دلخوشم زیرا که دلدارم وی است
عالمی اغیار اگر باشد چه غم
دوست دارم چون وی و یارم وی است
در خرابات مغان مستم مدام
می خورم می چون که خمّارم وی است
گلشن عشقست جانم جاودان
بلبل سرمست گلزارم وی است
نقش می بیندم خیالش در نظر
نور چشم و عین دیدارم وی است
جان فروشم بر سر بازار عشق
می کنم سودا خریدارم وی است
سیدم بر سروران روزگار
نعمت الله شاه و سردارم وی است