عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
بر زمین مانند اشک از چشم تر افتاده ام
خاک بر سر می کنم تا از نظر افتاده ام
طوطیم اما ز یک پرواز بیجا ساختن
صد بیابان دور از کان شکر افتاده ام
بر شکست من اگر دوران کمر بندد رواست
از چمن بیرون چو نخل بی ثمر افتاده ام
تا کدامین سو خرامان بگذرد آن شاخ گل
همچو نقش پای در هر رهگذر افتاده ام
نسبتی نبود جگربند مرا با ماه مصر
پیر کنعان نیستم دور از پدر افتاده ام
سیدا باغ بهار خویش را دادم ز دست
چو نسیم صبح در فکر سفر افتاده ام
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
به کویت از سر خود سجده مقبل نمی دانم
به درگاه تو خود را بنده قابل نمی دانم
صف مژگان او زیر و زبر کردست عالم را
به دور نرگس او سحر را باطل نمی دانم
جفاجویی که چون خورشید تیغ او علم نبود
جهان را گر شبیخون آورد قاتل نمی دانم
در و دیوار در فریاد شد از پنبه گوشم
کسی را اینقدر از خویشتن غافل نمی دانم
بپا زنجیر شد یک سوزن بیرشته عیسی را
بلای بدتر از همراه ناقابل نمی دانم
حیات آدمی چون آب دایم رو به ره دارد
که من این کاروان را پای در منزل نمی دانم
گشادی می شود از عشقبازی بسته گیها را
به دستم گر فتد هر عقده یی مشکل نمی دانم
مرا هر چند همچون شمع آن بدخوی می سوزد
تمنای به غیر از سوختن در دل نمی دانم
نباشد سیدا آسایشی در عالم امکان
نظر تا می کنم این دشت را منزل نمی دانم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
یاد آن شبها که در بر گلعذاری داشتم
در دل از مژگان شوخش خارخاری داشتم
خانه ام چون خنده گل بود لبریز از نشاط
در کنار آشیان خرم بهاری داشتم
موج می زد داغ خون در کربلای سینه ام
تا نظر می کرد چشمم لاله زاری داشتم
از دل صد پاره چون گل بود عیش من مدام
پیش از این در این چمن خوش روزگاری داشتم
می شمردم پرتو خورشید را عکس سراب
تا ز رویش در نظر آئینه داری داشتم
می خورم خون جگر تا صاف شد آئینه ام
پشت و رویم بود یکسان تا غباری داشتم
تا سحر می گشت در فکر پریشانی سرم
ای خوش آن شبها که با زلف تو کاری داشتم
این زمان محتاج با یکدانه اشکم سیدا
پیش از این چون بحر هر گوهر کناری داشتم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
روم از جای با اندک نسیمی گرد را مانم
بنای بیمدارم مهره های نرد را مانم
نشد جز سوختن از کوچه گردی حاصل عمرم
به شهر تیره بختی مشعل شبگرد را مانم
ز رشک رنگ سرخم لعل در کان رنگ گرداند
به چشم کهربا طبعان عقیق زرد را مانم
نمی گردد ز دست ناله شمع کشته ام روشن
ندارم از اجابت بهره آه سرد را مانم
چرا ای گردباد امروز می گردی ز دنبالم
ز خود رم کرده ام مجنون صحراگرد را مانم
ز فرش مخمل اهل کرم پهلو تهی سازم
گریزم از دوای این حکیمان درد را مانم
ندارد سیدا گلزار چون من سرو موزونی
به روی صفحه ایام بیت فرد را مانم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
از سر کوی تو با صد حسرت ای گل می روم
محمل خود بسته ام از بال بلبل می روم
گلشنی بودم مرا باد خزان تاراج کرد
با دماغ خشک همچون نکهت گل می روم
استقامت نیست در یکجای با دیوانگان
رخت خود پیچیده زین گلشن چو سنبل می روم
کودکی گردد چو سنگ سرمه سد راه من
چون نگه افتاد از چشمم تغافل می روم
زادراه خاکساران از هوا پیدا شود
گردبادم در بیابان توکل می روم
شانه ام غیر از پریشانی مرا در بار نیست
تیره بختم در خیال زلف و کاکل می روم
جوش اشکم سیدا پامال سازد چرخ را
موج سیل نوبهارم از سر پل می روم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
از عدم جسم خراب و رنگ زرد آورده ام
تحفه یی امروز بهر اهل درد آورده ام
خاطری دارم غبارآلود از رنج سفر
گردبادم پیکری در زیر گرد آورده ام
جانب گلشن مکن تکلیف ای بلبل مرا
نوبهارم لیک با خود آه سرد آورده ام
عاجزم افتاده ام ای چرخ از من کن حذر
لشکری همراه خود بهر نبرد آورده ام
تکیه گاهم سیدا باشد به شاه نقشبند
خویش را در سایه این شیرمرد آورده ام
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
اشک چشم شبنمم در حسرت روی گلم
دست پرورد فغانم خانه زاد بلبلم
حاصل من نیست در ایام غیر از پیچ و تاب
در بیابان گردبادم در گلستان سنبلم
زردرویی می کشم از دست خشک خویشتن
پنجه برگ خزانم شانه بی کاکلم
جوش اشکم سینه بر غم می نهد افلاک را
موج سیل نوبهارم سیلیی روی پلم
ارغوان زاریست از خون سیدا مژگان من
ملک هندم تیره بختی دیده شهر کابلم
اشک چشمم بی رخت امشب گره شد بر دلم
بوی خون می آید از لبهای خشک ساحلم
گر به دریا رو نهم گرداب گردد گردباد
در چمن سازم وطن گردد بیابان منزلم
ماهتاب از کلبه ام چون تیره بختان بگذرد
شمع انگشت ندامت می شود در محفلم
از زمین من نمی روید گیاهی جز سپند
خوشه من برق و خرمن آه و آتش حاصلم
سیدا امروز زنم در بحر اهل جود نیست
می رود اکنون به خشکی کشتی دریا دلم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
در چمن از گریه آبی بر رخ گل می زنم
آتشی در غنچه منقار بلبل می زنم
از تعلق دست می شویم چو ابر نوبهار
می شوم دیوانه و پا بر سر پل می زنم
مرده پروانه را تا دیده ام بر پای شمع
خویش را در آب و آتش بی تأمل می زنم
از تردد پا به دامن می کشم محراب وار
پنجه ای در پنجه اهل توکل می زنم
حاجت دربان نباشد خانه زنجیر را
دور اگر اینست خود را بر تسلسل می زنم
من چه کردم تیره بختان را سرآمد گشته ام
بهر عرض حال خود زانو به کاکل می زنم
از پریشانی به گلشن دست بر سر می نهم
خلق پندارند بر دستار سنبل می زنم
سیدا دندان بدگو را خموشی بشکند
بر دهان خصم خود سنگ تغافل می زنم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
چون گل تمام داغم و خرم نشسته ام
بر روی زخم خویش چو مرهم نشسته ام
عمریست از هوا و هوس چشم بسته ام
چون غنچه فارغ از غم عالم نشسته ام
پوشیده ام چو خامه لباس سیاه را
در مرگ اهل هوش بمانم نشسته ام
انگشت تر نکرده ام از بزم اهل جود
سیلی زنان به سفره حاتم نشسته ام
بر سر ز دست مهر گل بی مروتی
حیران به روی باغ چو شبنم نشسته ام
مانند نفس به لب من گره شدست
با اهل روزگار چو یک دم نشسته ام
ای سیدا ز سهو به بزمی که رفته ام
از اشک خود به سلسله غم نشسته ام
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
بس که دلگیر از تماشای گلستان گشته ام
همچو بوی گل درون غنچه پنهان گشته ام
یک تبسم کرده ام اجزای خود پاشیده ام
چون دماغ گل ز خندیدن پریشان گشته ام
پشت بر دیوار هستی همچو صورت مانده ام
چشم تا وا کرده ام بر خلق حیران گشته ام
سر به پیش افگنده ام چشم از هوس پوشیده ام
آرزو را تکمه چاک گریبان گشته ام
داغ دل را از ندامت چشمه خون کرده ام
مدتی بهر دوا گرد طبیبان گشته ام
در تن من از حوادث های دوران رخنه هاست
از تحمل سیدا کوه بدخشان گشته ام
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
بس که خو کردست با کلفت دل غم پیشه ام
سنگ می گردد اگر ریزند می در شیشه ام
برقم و بر خرمن اهل ستم دارم گذر
هر کجا خار مغیلان است باشد بیشه ام
نخل سبزم از کدامین جوی آبم داده اند
سایه من بید مجنون است سنبل ریشه ام
هر کجا آتش علم گردد پر و بال من است
نیست چون مرغ کباب از سوختن اندیشه ام
سیدا با کوهکن از بس که دارم نسبتی
نیست غیر از نام شیرین بر زبان تیشه ام
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
ز قتل عاشقان در سینه او غم نمی بینم
به شمع از مردن پروانها ماتم نمی بینم
به گلشن خویش را چو قطره شبنم نمی بینم
کسی را غیر خود هرگز به چشم کم نمی بینم
جهان از عکس رویش خانه آئینه را ماند
به هر جا می روم جز صورت آدم نمی بینم
متاعی دارم و اما ندارد هیچ مقداری
در این بازار سنگ هیچ کس را کسم نمی بینم
چو پرگار از درون خانه پا بیرون نمی مانم
به جستجو قدم را متفق با هم نمی بینم
به دریا ساغر خود می برم لب تشنه می آرم
بجوبار کریمان عمرها شدنم نمی بینم
به بازار طبیبان می روم نومید می گردم
به دل چون لاله داغی دارم و مرهم نمی بینم
ز طوف کعبه مقصود غبارآلود می آیم
به غیر از دیده خود چشمه زمزم نمی بینم
به گوش از هیچ جا آوازه احسان نمی آید
صدا در کاسه فغفور و جام جم نمی بینم
گلستانم ز خشکی گشن تصویر را ماند
که در وی سالها شد قطره شبنم نمی بینم
به مسجد رفته چون مسواک دیدم شیخ را سرکش
بجز محراب پشت هیچ کس را خم نمی بینم
ز روی اهل عالم چشم خود پوشیده می گردم
به عالم مردمی از مردم عالم نمی بینم
نگیرد بار منت صاحب احسان بعد مردن هم
چراغ آرزو بر تربت حاتم نمی بینم
به گلزار جهان ای سیدا عمریست می گردم
به غیر از غنچه خندان دل خرم نمی بینم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
اشک من گر اینچنین کز دل برون خواهد شدن
داغ های سینه ام گرداب خون خواهد شدن
گر نهم پا بر سر دیوانگی چون گردباد
آسمانها تخته مشق جنون خواهد شدن
در دل فرهاد من آخر غم شیرین لبان
مانده مانده همچو کوه بیستون خواهد شدن
می توان کردن به افسون اژدها را زیر دست
نفس سرکش پیش عقل آخر زبون خواهد شدن
در تلاش سلطنت افتاده اند از پای خلق
تاج اگر اینست عالم سرنگون خواهد شدن
هر که آید بر سر کوی بتان چون آفتاب
رفته رفته آخر از عالم برون خواهد شدن
سیدا هر کس به جای باده خون دل خورد
سرخ رو همچون شراب لاله‌گون خواهد شدن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
تازه می سازم ز برق ناله داغ خویشتن
می کنم روشن به آه دل چراغ خویشتن
تا به کی ای لاله دامن می زنی بر آتشم
روزگاری شد که می سوزم به داغ خویشتن
آرزوهای سپندم مضطرب دارد مرا
وقت آن آمد زنم آتش به باغ خویشتن
دارد از مرهم حذر پروانه داغ خودم
می زنم گل بر سر خود از چراغ خویشتن
گاه بر گرداب می پیچم گهی بر گردباد
رفته ام از خود به سودای سراغ خویشتن
فرصت بر گرد خود گشتن نمی باشد مرا
ساعتی از غم نمی یابم فراغ خویشتن
شام و صبح رفته من باز آید بر سرم
می کنم هر شب تماشا گشت زاغ خویشتن
اهل صحبت سیدا عمریست سرگرم خودند
با که همچون شمع می سوزی دماغ خویشتن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
چشم تا پوشیده ام از آرزوی خویشتن
بسته ام چون غنچه گل در به روی خویشتن
دیده ام تا پیچ و تاب کاسه گرداب را
می برم خالی از این دریا به سوی خویشتن
سر به صحرا می زنم تا یابم از مجنون فغان
گردبادم می روم در جستجوی خویشتن
یاد عمر رفته از هم ریخت اجزای مرا
می روم چون برگ گل دنبال بوی خویشتن
کرده ام چون شمع از خامی سر خود را سفید
زین ندامت می زنم آتش به موی خویشتن
یاد مرهم زین طبیبان دردم افزون می کند
می گریزم از دوای چاره جوی خویشتن
جغدم و ویرانه ام باشد حصار عافیت
پای نگذارم دگر بیرون ز کوی خویشتن
می روم بر خانه آئینه بر دفع ملال
می نشینم بی تکلف روبروی خویشتن
روز و شب تن پروران سرگشته نفس خودند
آسیا باشد گرفتار گلوی خویشتن
خامه آتش زبان دست خود را سیدا
می کشم چون میل در چشم عدوی خویشتن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
تلخکامم از دل پر مدعای خویشتن
می خورم زهر از برای آشنای خویشتن
آرزوها بر سرم آورده سودا را به جوش
چند روزی شد نمی یابم هوای خویشتن
نی گریبانی رفو کردم نه چاک دامنی
می زنم بر سینه دست نارسای خویشتن
بالش آسایشی هرگز نمی باشد مرا
می نهم چون شمع شبها سر به پای خویشتن
بر سپند من اگر آتش شبیخون آورد
خوش نمی آید که برخیزم ز جای خویشتن
سرو می آید به استقبالش از باغ مراد
راستی را هر که می سازد عصای خویشتن
گوشه ابروی او مد نظر باشد مرا
کرده ام از شاخ آهو متکای خویشتن
شکوه دارند آستین و دامنم از کوتهی
می کشم شرمندگی از دست و پای خویشتن
خانه ام از صورت هستی غبار خاطر است
می زنم آتش به نقش بوریای خویشتن
اهل حکمت سیدا بیهوش دارو خورده اند
از که می جوید کسی دیگر دوای خویشتن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
از دل زارم نفس مأیوس می آید برون
بوی شمع کشته زین فانوس می آید برون
در گلستانی که گردد نوخط من جلوه گر
سبزه اش همچون پر طاووس می آید برون
زآستین شاخ گلهای چمن وقت خزان
جای هر برگی کف افسوس می آید برون
نشاء می عاقبت دیوانگی بار آورد
رفته رفته عاشق از ناموس می آید برون
شمع رخسار که امشب خانه روشن می کند
مرده پروانه از فانوس می آید برون
بانگ هستی خشک مغزان را صدای رحلتست
ناله واحسرتا از کوس می آید برون
منعمان عهد ما هر جا که منزل می کنند
از زمین قارون پی پابوس می آید برون
سیدا با این فغان گر پا گذارم سوی دیر
پیشباز ناله ام ناقوس می آید برون
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
از ریاضت نفس را کردم کباب خویشتن
پشه گیرم گرد ساقی از شراب خویشتن
آرزوی صبح همچون شمع چشمم را گداخت
سوختم در انتظار آفتاب خویشتن
بی قرار بسمل تیغ خودم جان می دهم
گشته سیماب را از اضطراب خویشتن
صرف کردم عمر خود با دوستان منقلب
ریختم در شیشه ساعت گلاب خویشتن
پیش مرگ خویش چون پروانه کردم بزم را
چشم تا چون شمع پوشیدم ز خواب خویشتن
حلقه بر درهای کوی اغنیا دست رد است
سایل از زنجیر می یابد جواب خویشتن
چشم نگشایم نگیرم یوسفی تا در کنار
بس که هر شب گرگ می بینم به خواب خویشتن
سیدا از بس که دارم داغ بر بالای داغ
از نمک می ریزم آتش در کباب خویشتن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
کرده ام بالین آسایش ز دست خویشتن
خفته ام در سایه دیوار بست خویشتن
تا به کی ای پسته مغزم را پریشان می کنی
رفته ام من هم به سودای شکست خویشتن
ساقی ایام مهیا کرده جام انتقام
تکیه ای نرگس مکن بر چشم مست خویشتن
پنجه بر رو می زدم زین پیش طفل توبه را
می گزم چون غنچه اکنون پشت دست خویشتن
می روم زین بحر آخر سیدا با دست خشک
غیر مأیوسی نمی بینم به پشت خویشتن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
از مربی بس که رم خورده دل بدخوی من
متکا تاری بود چسبیده بر پهلوی من
می کند فرزند ناقابل پدر را منفعل
گریه از بی حاصلی پا می نهد بر روی من
غنچه خسپی فارغم کرد از در ارباب جود
صندل دردسرم شد کنده زانوی من
از دل خود روزگاری شد نمی یابم خبر
شد بیابان مرگ همچون گردباد آهوی من
هر که یک ره سوی من بیند فراموشم کند
طاق نسیانست گویا گوشه ابروی من
صد گره در کار من افتاد چون بند قبا
زینهار ای همنشین بگریز از پهلوی من
بهر روزی از رفیق خویش دور افتاده ام
آسیا عمریست می گردد به جستجوی من
سیدا شبها ندارم خواب راحت همچو شمع
بالش آسایشم باشد سر زانوی من