عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶
وقت مرگ آمد ز رحمت بر سر بالین من
تلخ شد کام حسود از مردن شیرین من
او پی جور و جفا، من بر سر مهر و وفا
من به فکر مهر او، او در خیال کین من
دلبری رسم وی و عاشق کشی قانون وی
عاشقی کیش من و حسرت کشی آیین من
کاش آن دیر آشنا با خنجر آید بر سرم
تا مگر از دل برآید حسرت دیرین من
تنگ شکر تلخ کام از خندهٔ شیرین او
گلبن تر سرخ روی از گریهٔ رنگین من
چون ز صحن گلستان گلهای رنگین می‌دهد
تازه می‌گردد جراحات دل خونین من
دوش بوسیدم لب نوشین آن مه را به خواب
خواب شیرین چیست تعبیر شب دوشین من
گفتم از نیش جدایی جان من بر لب رسید
گفت سهل است ار شبی بوسی لب نوشین من
گفتم آهنگ جنون دارد دلم، خندید و گفت
بایدش زنجیر کرد از طرهٔ مشکین من
گر فروغی دیدن خوبان نبودی در نظر
هیچ عالم را ندیدی چشم عالم بین من
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷
تنگ شد از غم دل جای به من
یک دل و این همه غم وای به من
قتلم امروز نشد تا چه کند
حسرت وعده فردای به من
نقد جان دادم و یک بوسه نداد
آب لب لعل شکرخای به من
در محبت چه تطاول که نکرد
آن سر زلف چلیپای به من
نیست روزی که بلایی نرسد
زان قد و قامت و بالای به من
نفسی نیست که آتش نزند
شعلهٔ عشق سراپای به من
در گذرگاه وی از کثرت خلق
بسته شد راه تماشای به من
در غم عشق فروغی نرسید
شادی از گلشن صحرای به من
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹
ثواب من همه شد عین رو سیاهی من
که خواجه در غضب آمد ز بی گناهی من
فغان که دور فتادم ز کوی ماهوشی
که در گدایی او بود پادشاهی من
به جرم بی‌گنهی کشتی‌ام خوشا روزی
که غمزهٔ تو درآید به عذرخواهی من
توان شناخت که من دردمند عشق توام
نه اشک سرخ و رخ زرد و رنگ کاهی من
ز کشتگان غمت چون گواه می‌طلبند
گواه من نبود غیر بی‌گواهی من
به غیر تیغ پناهم نماند و می‌پرسم
که رحم در دلت آید ز بی‌پناهی من
سحر به کشتنم از در درآمدی سرمست
مگو نداشت اثر آه صبحگاهی من
نریخت تا به زمین خون پاک بازان را
به خون دلیر نشد دلبر سپاهی من
سزد فروغی اگر کج کلاه من گوید
که فتنه راست شد از فر کج کلاهی من
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۶
گر نه از کشتن عشاق به تنگ آمده‌ای
پس چرا بر سر ایشان به درنگ آمده‌ای
خانه پرداخته‌ام تا تو ز جا خاسته‌ای
سپر انداخته‌ام تا تو به جنگ آمده‌ای
پنجهٔ عشق قوی پنجه نبرد است گهی
مگر آن حوصله‌ای کش تو به چنگ آمده‌ای
گوهر مقصد صاحب نظرانی لیکن
در دم افعی و در کام نهنگ آمده‌ای
اشک رنگین بسی از دیده فشاند ابر بهار
تا تو ای شاخ گل تازه به رنگ آمده‌ای
کافران را رسد ار خون مسلمان ریزند
تا تو زیبا صنم از شهر فرنگ آمده‌ای
آخر از ناله به جایی نرسیدی ای دل
همه جا شیشه صفت بر سر سنگ آمده‌ای
پی به منزل مقصود نخواهی بردن
تو که در بادیه با مرکب لنگ آمده‌ای
کی توان نام تو را برد فروغی در عشق
کز سر کوی بتان زنده به ننگ آمده‌ای
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴
کسی که دامنش آلودهٔ شرابستی
دعای او به در دیر مستجابستی
به مستی از لب دردی‌کشی شنیدم دوش
که چاره همه دردی شراب نابستی
فغان که پرده ز کارم فکند پنجه عشق
هنوز چهره معشوق در حجابستی
نصیبم آن صف مژگان نشد به بیداری
هنوز طالع برگشته‌ام به خوابستی
شبی نظاره بدان شمع انجمن کردم
هنوز ز آتش دل دیده‌ام پرآبستی
به گریه گفتمش از رخ نقاب یک سو نه
به خنده گفت که خورشید در سحابستی
زکانه بوسه زند پای شه سواری را
که با تو از مدد بخت هم‌رکابستی
به خاک ریخته‌ای خون بی‌گناهان را
مگر به کیش تو خون ریختن ثوابستی
خوشا به حال شهیدی که در صف محشر
به خون ناحق او ناخنت خضابستی
حدیث قند نشاید بر دهان تو گفت
که در میانهٔ این هر دو شکر آبستی
فروغی از اثر پرتو محبت دوست
کمین تجلی من ماه و آفتابی
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱
نقد غمت خریدم با صد هزار شادی
روی مراد دیدم در عین نامرادی
مات خط تو بودم در نشهٔ نباتی
خاک در تو بودم در عالم جمادی
اول به من سپردی گنج نهان خود را
آخر ز من گرفتی سرمایه‌ای که دادی
در چنگ من نیامد مرغی ز هیچ گلشن
در دام من نیفتاد صیدی ز هیچ وادی
چشمی نمی‌توان داشت در راه هر مسافر
گوشی نمی‌توان داد بر بانگ هر منادی
چون راستی محال است در طبع کج کلاهان
گیرم که باز گردد گردون ز کج نهادی
ترسم دلش برنجد از من و گر نه هر شب
صد ناله می‌فرستم با باد بامدادی
پیر مغان به قولم کی اعتماد می‌کرد
گر بر حدیث واعظ می‌کردم اعتمادی
گر تاجر وفایی دکان به هرزه مگشا
زیرا که من ندیدم جنسی بدین کسادی
تا جذبه‌ای نگیرد دامان دل فروغی
حق را نمی‌توان جست با صد هزار هادی
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷
دیدم جمال قاتل در وقت جان سپاری
دادم تسلی دل در عین بی قراری
خواری کشان حسنش گلهای بوستانی
شوریدگان عشقش مرغان شاخساری
شاخ گلی که آبش از جوی دیده دادم
دورم ز خویشتن کرد با صد هزار خواری
دوش آن مهم به تندی می‌زد به تیغ و می گفت
کاین است دوستان را پاداش دوستاری
خون آبه جگر بود کز چشم تر فشاندم
نقشی که بر درش ماند از من به یادگاری
گیرم طبیب وقتی احوال من بپرسد
کی در شمارش آید دردم ز بی شماری
نومیدیم به حدی است در عالم محبت
کز ایزدم نمانده‌ست چشم امیدواری
باد صبا رسانید خاکسترم به کویش
بر کام خود رسیدم اما ز خاکساری
دادیم جان ولیکن آسودگی ندیدیم
ما را به هیچ حالت فارغ نمی‌گذاری
تا خار او خلیده ست در پای دل فروغی
چشمم گرو کشیده‌ست با ابر نوبهاری
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰
زاهد و سبحه صد دانه و ذکر سحری
من و پیمودن پیمانه و دیوانه‌گری
چون همه وضع جهان گذران در گذر است
مگذر از عالم شیدایی و شوریده‌سری
تا کی از شعبدهٔ دور فلک خواهد بود
بادهٔ عیش به جام من و کام دگری
تا شدم بی خبر از خویش، خبرها دارم
بی خبر شو که خبرهاست در این بی خبری
تا شدم بی‌اثر، از ناله اثرها دیدم
بی اثر شو که اثرهاست در این بی اثری
تا زدم لاف هنر خواجه به هیچم نخرید
بی هنر شو که هنرهاست در این بی هنری
سرو آزاد شد آن دم که ثمر هیچ نداد
بی ثمر شو که ثمرهاست در این بی ثمری
تا سر خود نسپردیم به خاک در دوست
خاطر آسوده نگشتیم از این دربه دری
بیستون تاب دم تیشهٔ فرهاد نداشت
عشق را بین که از آن کوه گران شد کمری
پری از شرم تو در پرده نهان شد وقتی
که برون آمدی از پرده پی پرده‌دری
شهرهٔ شهر شدم از نظر همت شاه
تو به خوش منظری و بنده صاحب نظری
آفتاب فلک عدل ملک ناصردین
که ازو ملک ندیده‌ست به جز دادگری
آن که تا دست کرم گسترش آمد به کرم
تنگ دستی نکشیدیم ز بی سیم و زری
تا فروغی خط آن ماه درخشان سر زد
فارغم روز و شب از فتنه دور قمری
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴
زندگی بی او ندارد حاصلی
وقت را دریاب اگر صاحب دلی
عشق لیلی موجب دیوانگی است
طعنه بر مجنون مزن گر عاقلی
هر کجا کز لعل جانان دم زنند
جان چه باشد، تحفهٔ ناقابلی
تا به آسانی نمیری پیش دوست
بر تو کی آسان شود هر مشکلی
واقف از سیل سرشکم می‌شدی
گر فرو می‌رفت پایت بر گلی
ناله تاثیری ندارد در دلت
یعنی از درد محبت غافلی
گر کمال هر دو عالم در تو هست
تا پی طفلی نگیری جاهلی
دولت وصل بتان دانی که چیست
خواهش خامی، خیال باطلی
کوشش بی جا مکن در راه وصل
هر زمان کز خود گذشتی واصلی
بر درش دانی فروغی چیستم
پادشاهی در لباس سائلی
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۹
چنین نگار ندیدم به هیچ ایوانی
چنین بهار نیاید به هیچ بستانی
شکست و بست، دل و دست شه سواران را
چنین سوار نیاید به هیچ میدانی
هنوز بر سر من زین شراب مستی‌هاست
چنین قدح نکشیدم به هیچ دورانی
متاع مهر و وفا را نمی‌خرند به هیچ
چنین متاع ندیدم به هیچ دکانی
دل شکستهٔ ما را نمی‌توان بستن
مگر به تار سر زلف عنبرافشانی
چگونه جمع کنم این دل پریشان را
گرم مدد نکند طرهٔ پریشانی
کنون به چارهٔ رنجور خویش کوشش کن
نه آن زمان که بکوشی و چاره نتوانی
به ابروان ز تکبر هزار چنین زده‌ای
مگر که حاجب قصر جلال خاقانی
ستوده ناصردین شه نصیر دولت و دین
که چشم چرخ شبیهش ندیده سلطانی
قدر ورای هوایش نخوانده طوماری
قضا خلاف رضایش نداده فرمانی
فروغی از نظر پادشاه روی زمین
بر آسمان سخن آفتاب تابانی
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲
سر راهش افتادم از ناتوانی
وزین ضعف کردم بسی کامرانی
کسی کاو به دل ناوکش خورد گفتا
که شوخی ندیدم بدین شخ کمانی
ز چشمی است چشم امیدم که هرگز
به کس ننگرد از ره سرگرانی
زبان از شکایت بر دوست بستم
ز بس یافتم لذت بی‌زبانی
نشان خواهی از وی، ز خود بی‌نشان شو
که من زو نشان جستم از بی‌نشانی
کسی داند احوال پیران عشقش
که پیرانه سر کرده باشد جوانی
به هجران مرا سهل شد دادن جان
که سخت است دوری ز یاران جانی
دریغا که از ماه رویان ندیدم
به جز بی وفایی و نامهربانی
شنیدن توان نغمهٔ ارغنون را
چو ساقی دهد بادهٔ ارغوانی
من و زخم کاری، تو و دل شکاری
من و جان سپاری، تو و جان ستانی
تو و عشوه کردن، من و دل سپردن
تو و جان گرفتن، من و جان فشانی
بکش خنجر کین به جان فروغی
به طوری که خواهی، به طرزی که دانی
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴
به شکر خنده دل بردی ز هر زیبا نگارینی
بنام ایزد، چه زیبایی، تعالی الله چه شیرینی
چنان بر من گذر کردی که دارایی به درویشی
چنان بر من نظر کردی که سلطانی به مسکینی
هزاران فتنه برخیزد ز هر مجلس که برخیزی
هزارن شعله بنشیند به هر محفل که بنشینی
تویی خورشید و ماه من به هر بزمی و هر بامی
تویی آیین و کیش من به هر کیشی و هر دینی
به بزمت می‌نشینم گر فلک می‌داد امدادی
به وصلت می‌رسیدم گر قضا می‌کرد تمکینی
چنان از عشق می‌نالم که مجنونی به زنجیری
چنان از درد می‌غلتم که رنجوری به بالینی
تویی هم حور و هم غلمان تویی هم خلد و هم کوثر
که هم اینی و هم آنی، و هم آنی و هم اینی
مرا تا می‌دهد چشم تو جام باده، می‌نوشم
تویی چون ساقی مجلس چه تقوایی چه آیینی
در افتاده‌ست مرغ دل به چین زلف مشکینت
چو گنجشکی که افتاد ناگهان در چنگ شاهینی
چنان بر گریه‌ام لعل می‌آلود تو می‌خندد
که آزادی به محبوسی و دل شادی به غمگینی
الا ای طرهٔ جانان، من از چین تو در بندم
که سر تا پا همه بندی و پا تا سر همه چینی
فروغی تا صبا دم می‌زند از خاک پای او
سر مویی نمی‌ارزد وجود نافهٔ چینی
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴
دوش مستانه چه خوش گفت قدح پیمایی
که به از گوشهٔ می‌خانه ندیدم جایی
آنچنان بی خبرم ساخت نگاه ساقی
که نه از می خبرم هست و نه از مینایی
با تو ای می غم ایام فراموشم شد
که فرح بخش و طرب خیز و نشاط افزایی
ترک سرمستی و در کردن خون هشیاری
طفل نادانی و در بردن دل دانایی
کافر عشق تو آزاده ز هر آیینی
بستهٔ زلف تو آسوده ز هر سودایی
ذره را پرتو مهر تو کند خورشیدی
قطره را گردش جام تو کند دریای
عشق بازان تو را با مه و خورشید چه کار
کاهل بینش نروند از پی هر زیبایی
بر سر کوی تو جان را خوشی خواهم داد
زان که خوش صورت و خوش سیرت و خوش سیمایی
از کمند تو فروغی به سلامت بجهد
که ستم پیشه و عاشق کش و بی‌پروایی
فروغی بسطامی : تضمین‌ها
شمارهٔ ۳
این چار رباعی از شه تاجور است
کارایش دیوان قضا و قدر است
چون بنویسی دهندهٔ کام دل است
چون بسرایی برندهٔ هوش سر است
«امروز سوار اسب رهوار شدم
از بهر شکار سوی کهسار شدم
آن قدر به چنگ باز و تیهو آمد
کز کثرت قتلشان در آزار شدم»
«باران ز هوا هم چو سرشکم آید
وز آمدنش به دشت رشکم آید
زان راه که باریدن باران ز چه روست
آنجا که چو سیل از مژه اشکم آید»
«دیدار تو دیدنم میسر نشود
هیچم به تو ماه روی رهبر نشود
هر چند کز آتش غمت می‌سوزم
لیکن گویم که چون تو دلبر نشود»
«دوری تو کرد زار و رنجور مرا
بی روی تو دیو است کنون حور مرا
گر وصل تو بار دگرم دست دهد
در هر دو جهان بس است منظور مرا»
فروغی بسطامی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲
دوشینه فتادم به رهش مست و خراب
از نشهٔ عشق او نه از بادهٔ ناب
دانست که عاشقم ولی می‌پرسید
این کیست، کجایی است، چرا خورده شراب
فروغی بسطامی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳
تا قبلهٔ ابروی تو ای یار کج است
محراب دل و قبلهٔ احرار کج است
ما جانب قبلهٔ دگر رو نکنیم
آن قبله مراست گر چه بسیار کج است
فروغی بسطامی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸
زلفین سیه که در بناگوش تواند
سر بر سر هم نهاده بر دوش تواند
سایند سر از ادب به پایت شب و روز
آری دو سیاه حلقه در گوش تواند
فروغی بسطامی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱
آشفته سخن چو زلف جانان خوش تر
چون کار جهان بی سر و سامان خوش تر
مجموعهٔ عاشقان بود دفتر من
مجموعهٔ عاشقان پریشان خوش تر
فروغی بسطامی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲
تا دل به هوای وصل جانان دادم
لب بر لب او نهاده و جان دادم
خضر ار ز لب چشمهٔ حیوان جان یافت
من جان به لب چشمهٔ حیوان دادم
فروغی بسطامی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵
تا دست ارادت به تو داده‌ست دلم
دامان طرب ز کف نهاده‌ست دلم
ره یافته در زلف دل آویز کجت
القصه به راه کج فتاده‌ست دلم