عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۳
وجود ما زغمت تا عدم نخواهد شد
غم تو از دل ما هیچ کم نخواهد شد
کسیکه سیر نگشت از غم تو در همه عمر
بیک دو روز دگر سیر غم نخواهد شد
به کوی مغبچه محرم کن ای فلک ما را
که کار ما بطواف حرم نخواهد شد
به هرزه چند گدازد دل رقیب از عشق
یقین که سنگ سیه جام جم نخواهد شد
چنان نهاد برین آستانه سر اهلی
که گر سرش برود یکقدم نخواهد شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۸
شادمان از وصل جانان بخت ما هرگز نبود
عاشقان را بخت و خوبان را وفا هرگز نبود
با هزاران دوستی بیگانه از ما شد سگت
بی وفا، گویی که با ما آشنا هرگز نبود
دور باشد از محبت گر بنالیم از بلا
هر که زد لاف محبت بی بلا هرگز نبود
دوستان کشتن بود رسم تو ورنه پیش ازین
در میان دوستان رسم جفا هرگز نبود
گر سر و سامان رود در راه عشقت گو برو
من همان گیرم سر و سامان مرا هرگر نبود
مرهم وصل تو ما را اتفاقی دست داد
ورنه کس را از تو امید دوا هرگز نبود
گرچه اهلی مبتلای عشق شد بسیار کس
کس بدین رسوایی ما مبتلا هرگز نبود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۹
کس عشوه خونخواری او را نشناسد
کس دشمنی و یاری او را نشناسد
از بسکه رخ از عربده افروخته چون گل
کس مستی و هشیاری او را نشناسد
درمان دل خسته بعمدا نکند یار
آن نیست که بیماری او را نشناسد
بیداری چشم از غم دل بود همه شب
دل چون حق بیداری او را نشناسد
ترسم که وفایی نکند یار به اهلی
چون قدر وفا داری او را نشناسد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۲
در عشق اگر از کشته شدن مرد بماند
تا روز قیامت رخ او زرد بماند
دوزخ به از افسردگی صحبت خامان
ای عشق مهل کاتش ما سرد بماند
گردی است تر ابر دل از این سوخته خرمن
ترسم که نمانم من و این گرد بماند
در سینه ام از عشق تو دردی است مگو چیست
بگذار که تا در دلم این درد بماند
گر در همه عالم زند آتش رخ ساقی
افسرده دل صومعه پرورد بماند
تا کی دلم از طلمت بخت سیه خود
در حسرت خورشید جهانگرد بماند
در وادی وصل تو رسد اهلی محزون
آن روز که از خلق جهان فرد بماند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۳
چند چراغ آه من عمر مرا تبه کند
روشنی جهان شود خانه من سیه کند
گر چه بتان سنگدل رحم بگریه کم کنند
چشمه اشک عاقبت در دل سنگ ره کند
دانه خال نیکوان تخم گنه شود ولی
مستی شوق آدمی کی حذراز گنه کند
در ره عشق میرود کعبه بباد نیستی
مست غروربین که چون تکیه بخانقه کند
خواری گلرخان مرا عبرت خلق کرده است
دم نزد ز عاشقی هر که مرا نگه کند
اهلی شب نشین نفس بی رخ دوست کی زند
مرغ سحر ببوی گل ناله صبحگه کند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
کس چون تو نبودست و نخواهد پس ازین بود
در باغ جهان میوه مقصود همین بود
در کعبه و بتخانه در من نگشادند
مارا همه جا بخت بدخویش قرین بود
دل گوشه تنگی است ولی وقف غم تست
تا بود غمت در دل ما گوشه نشین بود
لب بسته ام از شکر و شکایت که رخ تو
هم راحت جان آمد وهم آفت دین بود
از خاک بتان در سر کوی تو چه دیدیم
در هر قدمی بتکده یی زیر زمین بود
تا باد صبا نافه گشا گشت عیان شد
کز زلف تو خون در جگر نافه چنین بود
کر آهوی چشمت نظر از لطف به اهلی
با آنکه سگی همچو رقیبش بکمین بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۴
عمرم بآه و ناله و فریاد می رود
عمر عزیز من همه بر باد میرود
شیرین نماند و شوری خسرو که ظلم کرد
روز قیامت از دل فرهاد میرود
در هر قدم هزار گرفتار در رهند
وان سرو ناز از همه آزاد میرود
غم نیست گر به بستر مرگم ز هجر او
در این غمم که مدعی ام شاد میرود
یادم کجا کند که اسیران درد او
چندان بود که درد من از یاد میرود
با سیل گریه خانه در آن کوی چون کنم؟
کانجا هزار خانه ز بنیاد میرود
اهلی که شد بآتش آه از جهان برون
از جور دوست باعلم داد میرود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۶
کی سگت از استخوان من شکار من شود
قرعه یی می افکنم گر بخت یار من شود
خاک من ای گریه از راه سگان او بشوی
ورنه دامن گیر آن پاکان غبار من شود
من گنه کارم ندارم چشم رحمت از فلک
گر شود کاری ز چشم اشکبار من شود
گر چه کس بر روزگار من ندارد رحمتی
کس نمیخواهم بروز و روزگار من شود
غم مخور اهلی که این آتش نماند زیر خاک
عاقبت سوز درون شمع مزار من شود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۹
افغان که درد ما بدوا کم نمی شود
تا بیش میشود غم ما کم نمی شود
پاکیزه دل چو آینه یی ای فرشته خوی
زان است کز رخ تو صفا کم نمی شود
آبش مگر ز چشمه خورشید داده اند
سرو ترا که نشو و نما کم نمی شود
از حد مبر جفا که وفایی که با من است
از صد هزار جور و جفا کم نمی شود
تا خود میانه گل و بلبل چه واقع است
کامد شد نسیم صبا کم نمی شود
اهلی نماند (هیچ) ز شاهان جم نشان
اما نشان اهل وفا کم نمی شود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۱
تا من از مادر نزادم غم کا زاییده شد
تانمیرم آتش دوزخ نخواهد زنده شد
کی ببوی وصلت از باد هوا خواهد شکفت
غنچه دل کز نهال زندگی بر کنده شد
عیب من کرد آنکه حسنت پرده جانش درید
پیش یوسف مدعی از دست خود شرمنده شد
تا نیفتد پرتو خورشید همت بر یکی
سایه اش بر کس نخواهد چون هما فرخنده شد
شد بدرویشی قبول بندگی اهلی ز دوست
نیکبخت اینجا کسی باشد که بی زر بنده شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۳
با جان چو شد سرشته غم عشق چون رود
جان را برون کنم مگر این غم برون رود
هر عاقلی که شیفته روی و موی تست
آخر چو شمع بر سر داغ جنون رود
منعم مکن ز گریه خون کز فراق تو
دردی برون ز سینه به هر قطره خون رود
توسن بعشوه تند مران از خدا بترس
زور تو چند بر سر مور زبون رود
ناصح برو که صبر و سکون کار عشق نیست
کار خرد بود که به صبر و سکون رود
گر کوهکن فرو نخورد گریه های خون
خوناب حسرت از جگر بیستون رود
اهلی چو لاله سینه بناخن چه بر شکافت
باور مکن که داغ تواش از درون رود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۶
عیب دلم کند آن کز دل خبر ندارد
یا درد دل نداند یا دل مگر ندارد
پنهان شدی پری را از حسن و ناز نبود
با آفتاب رویت تاب نظر ندارد
در لاله زار عالم یکدل نمیتوان یافت
کز داغ آرزویت خون در جگر ندارد
خون ریزی دو چشمت ما را چه باک باشد
طوفان اگر بر آید عاشق حذر ندارد
از ما بسنگ طعنه ناصح چه فیض یابی
بگذار سنگ و بگذر کاین نخل بر ندارد
ای همنشین خبر کن کز جذبه محبت
لیلی شدست مجنون مجنون خبر ندارد
از آفتاب وصلش هر ذره گشت ماهی
اهلی چه شد که ما را از خاک بر ندارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۲
چو نافه تا جگرم غرق خون نخواهد شد
خیال خال تو از دل برون نخواهد شد
جفا بر اهل محبت ز گردش فلک است
فلک بطالع ما واژگون نخواهد شد
بروزگار شدم بت پرست و توبه ز عشق
بروزگار شود هم کنون نخواهد شد
مباد کز سر کویت روم و گر بروم
بغیر بخت بدم رهنمون نخواهد شد
چو لاله ظاهر حالم بجرعه یی خوش کن
اگر چه مرهم زخم درون نخواهد شد
اگر چه باد فنا بیستون ز جای برد
غبار کوهکن از بیستون نخواهد شد
به زخم هجر نهادیم همچو اهلی دل
طمع ز وصل بریدیم چون نخواهد شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۱
دل ز جور فلک بجان آمد
بفلک بر نمی توان آمد
تا حدیثت شنید عیسی دل
بزمین باز از آسمان آمد
هر کجا جرعه تو ریخت بخاک
مرده را آب در دهان آمد
زان دهان میرسم بکام آخر
اینم از غیب بر زبان آمد
قصه از حد گذشت و کار از صبر
اهلی القصه در فغان آمد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۲
مرا دردی است کز درمان کس تسکین نخواهد شد
طبیبم تا نخواهد کشتن از بالین نخواهد شد
مرا بی باده چون ساغر کسی در خنده چون آرد
شراب تلخ اگر نبود لبم شیرین نخواهد شد
اگر بخت اینچنین یاری دهد یار آنچنان باشد
کسی غیر از اجل یار من مسکین نخواهد شد
چنین بدخو که من دیدم که گردد شاد از او روزی
که روز دیگر از خوی بدش غمگین نخواهد شد
ز اشک و آه خود اهلی گرفتم ره کنی در سنگ
باینها رخنه یی در آن دل سنگین نخواهد شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۴
سایه کی بر خاک من آن سر و چالاک افکند
شمع از آن نبود که هرگز سایه بر خاک افکند
من در عمری ز دلتنگی ندارم خنده یی
عاقبت چون پسته این غم بر دل چاک افکند
تا بکی گرد رهت باد از جبین من برد
کی بود کاین طوطیا در چشم نمناک افکند
دوزخی گردد هر آن منزل که من منزل کنم
بسکه آهم آتشی در خاک و خاشاک افکند
با چنین آه جر سوزی که اهلی میکشد
گر نیابد کام خود آتش با افلاک افکند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۹
تا عشق از آن ما شد بخت از جهان بر افتاد
تا ملک حسن از او شد مهر از میان بر افتاد
حسنش که بود پنهان برقع فکند ناگه
شور از جهان بر آمد عشق نهان بر افتاد
تا خانه کرد آن مه در کوچه خرابات
بسس خانمان فروشند بس خاندان بر افتاد
باران عشق آمد پایم بگل فروشد
سیل بلا بر آمد بنیاد جان بر افتاد
از نام ما نشانی در خاطر که ماند؟
ما را که همچو اهلی نام و نشان بر افتاد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۱
غم و فرح بمن می پرست میگذرد
که در دو صاف جهان هر چه هست می گذرد
نه آنچنان گذرد عیش ما که میخواهیم
ولی بهمت رندان مست می گذرد
چو بخت نیست به شیرین کجا رسد فرهاد
درین معامله کی زوردست می گذرد
دلم چو غنچه ازان گل چه طرف بر بندد
که چون نسیم بقصد شکست می گذرد
عجب که خانه عاشق نیفتد از بنیاد
که سیل گریه اش از پای بست می ذرد
نشسته یی بدر صبر تا به کی اهلی
بپای خیز که کار از نشست می گذرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۲
کس از فراغ تو عیش و فراغ را چکند
می طرب چه خورد گشت باغ را چکند
کجا فراغ بود بی رخ تو عاشق را
وگر فراغ بود هم فراغ را چکند
به نوبهار نشاط است باغ و صحرا خوش
خزان رسیده غم باغ و راغ را چکند
دماغ کشته غم را بخور عود چه سود
شنید غمزده عطر دماغ را چکند
غبار غم بزبان گر نیاورد عاشق
چو شمع در غم او سوز و داغ را چکند
ز مهر روی تو اهلی چو شمع شب همه شب
بسوز و گریه خوش است او فراغ را چکند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۴
گویند که با غیری وین گرچه یقین باشد
میدانم و میگویم شاید نه چنین باشد
در پای تو از بختم امید بود مردن
این غایت امید است گر بخت برین باشد
در کوی غم از مجنون پیشیم و تو پس دانی
این پیش و پسی ظاهر در روز پسین باشد
عشق تو نمی گنجد در جان و دل خرم
هر کس که ترا خواهد باید که حزین باشد
چون غمزه چشم تو شد گوشه نشین اکنون
هر فتنه که برخیزد از گوشه نشین باشد
لعلت که به کوثر زد از خاتم خط مهری
گنج دو جهان او را در زیر نگین باشد
شد نکته غم اهلی سر دفتر عشق اول
یک نکته ازین دفتر گفتیم و همین باشد