عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱
چه خوش باشد دلا کز عشق یار مهربان میری
شراب شوق او در کام و نامش در زبان میری
چو با تو شاد بنشیند ز هر چت هست برخیزی
جو از رخ پرده برگیرد به پیشش شادمان میری
چو عمر جاودان خواهی به روی او بر افشان جان
بقای سرمدی یابی چو پیشش جان فشان میری
به معنی زیستن باشد که نزد دوست جان بازی
حقیقت مردن آن باشد که دور از دوستان میری
در آن لحظه که بنماید جمال خود عجب نبود
که از حسرت سرانگشت تعجب در دهان میری
ببینی عاشقانش راکه چون در خاک و خون خسبند؟
تو نیز از عاشقی باید که اندر خون چنان میری
اگر تو زندگی خواهی دل از جان و جهان بگسل
نیابی زندگی تا تو ز بهر این و آن میری
مقام تو ورای عرش و از دون همتی خواهی
که چون دونان درین عالم ز بهر یک دو نان میری
به نوعی زندگانی کن که راحت یابی از مردن
ببین چون می‌زیی امروز، فردا آن چنان میری
اگر مشتاق جانانی چو مردی زیستی جاوید
و گر عشقی دگر داری ندانم تا چسان میری؟
بدو گر زنده‌ای، یابی ز مرگ آسایش کلی
و گر زنده به جانی تو، ضرورت جان کنان میری
عراقی، گفتنت سهل است ولیکن فعل می‌باید
و گر تو هم از آنان به مردن هم چنان میری
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷
الا قم، واغتنم یوم التلاقی
و در بالکاس وارفق بالرفاقی
بده جامی و بشکن توبهٔ من
خلاصم ده ازین زهد نفاقی
مشعشعة اذا اسکرت منها
فلا اضحوا الی یوم التلاقی
ازان باده که اول دادی، ای دوست
بده بار دگر، گر هست باقی
و ان لم یبق فی‌الدن الحمیا
تدارک بالرحیق من الحداقی
مرا باده مده، بوی خودم ده
که از بوی تو سرمستیم، ساقی
اما تسقی کئوس الوصل یوما
الی کم کاس هجران تساق
به وصلت شاد کن جانم، کزین بیش
ندارد طاقت هجران عراقی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳
دلربایی دل ز من ناگه ربودی کاشکی
آشنایی قصهٔ دردم شنودی کاشکی
خوب رخساری نقاب از پیش رخ برداشتی
جذبهٔ حسنش مرا از من ربودی کاشکی
ای دریغا! دیدهٔ بختم بخفتی یک سحر
تا شبی در خواب نازم رخ نمودی کاشکی
در پی سیمرغ وصلش عالمی دل خسته‌اند
بودی او را در همه عالم وجودی کاشکی
چون دلم را درد او درمان و جان را مرهم است
بر سر دردم دگر دردی فزودی کاشکی
حلقهٔ امید تا کی بر در وصلش زنم؟
دست لطفش این در بسته گشودی کاشکی
از پی بود عراقی زو جدا افتاده‌ام
در همه عالم مرا بودی نبودی کاشکی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
گرنه سودای یار داشتمی
کی چنین ناله زار داشتمی؟
ورنه غیرت دمم فرو بستی
ناله هر دم هزار داشتمی
بر در دوست گر رهم بودی
روز و شب زینهار داشتمی
ور وصالش بساختی کارم
با فراقش چه کار داشتمی؟
چه غمم بودی؟ ار درین تیمار
با غمش غمگسار داشتمی
یار در کارم ار نظر کردی
بهترین کار و بار داشتمی
زان فراموش عهد دشنامی
کاشکی یادگار داشتمی
روزگارم شد، ار نه عاقلمی
ماتم روزگار داشتمی
بی‌رخ یار ناخوش است حیات
چه خوشستی که یار داشتمی!
گر عراقی برون شدی ز میان
دلبر اندر کنار داشتمی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱
چنانم از هوس لعل شکرستانی
که می‌برآیدم از غصه هر نفس جانی
امید بر سر زلفش به خیره می‌بندم
چگونه جمع کند خاطر پریشانی؟
در آن دلی، که ندارم، همیشه می‌یابم
ز تیر غمزهٔ تو لحظه لحظه پیکانی
بیا، که بی‌تو دل من خراب آباد است
جهان نمی‌شود آباد جز به سلطانی
چه جای توست دل تنگ من؟ ولی یوسف
گهی به چه فتد و گه به بند و زندانی
چنان که چشم خمارین توست مست و خراب
بسوی ما نکند التفات چندانی
چو نیست در دل تو ذره‌ای مسلمانی
چگونه رحم کند بر دل مسلمانی؟
زمان زمان که دلم یاد چهر تو بکند
شود ز عکس جمالت دلم گلستانی
اگر چه چشم عراقی به هر بتی نگرد
به جان تو، که ندارد به جز تو جانانی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵
بیا، تا بیدلان را زار بینی
روان خستگان افکار بینی
تن درماندگان رنجور یابی
دل بیچارگان بیمار بینی
به کوی عاشقان خود گذر کن
که مشتاقان خود را زار بینی
میان خاک و خون افتاده حیران
زهر جانب دو صد خونخوار بینی
بسا جان عزیز مستمندان
که بر خاک در خود خوار بینی
یکی اندر دل زار ضعیفان
نظر کن، تا غم و تیمار بینی
نبینی هیچ شادی در دل ما
ولی اندوه و غم بسیار بینی
دلا، با این همه امید دربند
که هم روزی رخ دلدار بینی
چو افتادی، عراقی، رو مگردان
اگر خواهی که روی یار بینی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶
ای خوشتر از جان، آخر کجایی؟
کی روی خوبت با ما نمایی؟
بی‌تو چنانم کز جان به جانم
هر سو دوانم، آخر کجایی؟
بیمار خود را می‌پرس گه گه
پیوسته از ما مگزین جدایی
جانا، چه باشد؟ گر در همه عمر
گرد دل ما یک دم برآیی
تا کی ز غمزه دلها کنی خون؟
چند از کرشمه جان را ربایی؟
چون می‌بری دل، باری، نگه‌دار
بیچاره‌ای را چند آزمایی؟
دربند خویشم، بنگر سوی من
باشد که یابم از خود رهایی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷
ای ربوده دلم به رعنایی
این چه لطف است و آن چه زیبایی؟
بیم آن است کز غم عشقت
سر بر آرد دلم به شیدایی
از خجالت خجل شود خورشید
گر تو برقع ز روی بگشایی
زیر برقع چو آفتاب منیر
اندر ابر لطیف پیدایی
در جمالت لطافتی است که آن
در نیابد کمال بینایی
منقطع می‌شود زبان مرا
پیش وصف رخ تو گویایی
آن ملاحت که حسن روی توراست
کس نبیند، مگر که بنمایی
نیست بی‌روی تو عراقی را
بیش ازین طاقت شکیبایی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷
سحرگه بر در راحت سرایی
گذر کردم شنیدم مرحبایی
درون رفتم، ندیمی چند دیدم
همه سر مست عشق دلربایی
همه از بیخودی خوش وقت بودند
همه ز آشفتگی در هوی و هایی
ز رنگ نیستی شان رنگ و بویی
ز برگ بی‌نوایی‌شان نوایی
ز سدره برتر ایشان را مقامی
ورای عرش و کرسی متکایی
نشسته بر سر خوان فتوت
بهر دو کون در داده صلایی
نظر کردم، ندیدم ملک ایشان
درین عالم، به جز تن، رشته‌تایی
ز حیرت در همه گم گشته از خود
ولی در عشق هر یک رهنمایی
مرا گفتند: حالی چیست؟ گفتم:
چه پرسی حال مسکین گدایی؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸
کشید کار ز تنهاییم به شیدایی
ندانم این همه غم چون کشم به تنهایی؟
ز بس که داد قلم شرح سرنوشت فراق
ز سرنوشت قلم نامه گشت سودایی
مرا تو عمر عزیزی و رفته‌ای ز برم
چو خوش بود اگر، ای عمر رفته بازآیی
زبان گشاده، کمر بسته‌ایم، تا چو قلم
به سر کنیم هر آن خدمتی که فرمایی
به احتیاط گذر بر سواد دیدهٔ من
چنان که گوشهٔ دامن به خون نیالایی
نه مرد عشق تو بودم ازین طریق، که عقل
درآمده است به سر، با وجود دانایی
درم گشای، که امید بسته‌ام در تو
در امید که بگشاید؟ ار تو نگشایی
به آفتاب خطاب تو خواستم کردن
دلم نداد، که هست آفتاب هر جایی
سعادت دو جهان است دیدن رویت
زهی! سعادت، اگر زان چه روی بنمایی!
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹
همی گردم به گرد هر سرایی
نمی‌یابم نشان دوست جایی
وگر یابم دمی بوی وصالش
نیابم نیز آن دم را بقایی
وگر یک دم به وصلش خوش برآرم
گمارد در نفس بر من بلایی
وگر از عشق جانم بر لب آید
نگوید: چون شد آخر مبتلایی؟
چنان تنگ آمدم از غم که در وی
نیابی خوشدلی را جایگایی
عجب زین محنت و رنج فراوان
که چون می‌باشد اندر تنگنایی؟
ازین دریای بی‌پایان خون خوار
برون شد کی توان بی‌آشنایی؟
مشامم تا ازو بویی نیابد
نیابد جان بیمارم شفایی
مرا یاری است، گر خونم بریزد
نیارم خواست از وی خون بهایی
غمش گوید مرا: جان در میان نه
ازین خوشتر شنیدی ماجرایی؟
فخرالدین عراقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - در مدح شیخ بهاء الدین زکریا ملتانی
لاح صباح الوصال در شموس القراب
صاح قماری الطرب دار کئوس الشراب
شاهد سرمست من دید مرا در خمار
داد ز لعل خودم در عقیق مذاب
چهرهٔ زیبای او برده ز من صبر و هوش
جام طرب زای او کرده نهادم خراب
من ز جهان بی‌خبر، کرد دل من نظر
دید جهانی دگر برتر ازین نه نقاب
ساحت آن دلگشای روضهٔ آن جانفزای
ذرهٔ آن آفتاب سایهٔ آن مهر ناب
دل متحیر درو کینت جهانی عظیم
جان متعجب درو کینت گشاد عجاب
هاتف مشکل گشای گشت مرا رهنمای
گفت بگویم تو را گر نکنی اضطراب
عکس جمال قدیم نور بهای قدیر
کرد جمال آشکار از تتق بی‌حجاب
شعشعهٔ روی او کرد جهان مستنیر
لخلخهٔ خوی او کرد جهان مستطاب
نور جبینش به روز مشرق صبح یقین
صبح ضمیرش به شب مطلع صد آفتاب
دیدهٔ ادراک او ناظر احکام لوح
چشم دل پاک او مشرق ام‌الکتاب
خاطر وقاد او کاشف اسرار غیب
پرتو انوار او محرق نور حجاب
از رغبوتش فراغ وز رهبوتش امان
در ملکوتش خیم در جبروتش قباب
در دم او تافته از دم عیسی نشان
در دلش افروخته ز آتش موسی شهاب
ساقی لطف قدم داده به جام کرم
بهر دلش دم بدم از خم خلقت شراب
کرده دو صد بحر نوش تا شده یکدم ز هوش
باز شده در خروش سینهٔ او کاب آب
اصبح مستبشرا من سبحات‌الجمال
اشرق مستهترا من سطوات‌القراب
لاح من اسراره طلعت صبح‌الیقین
راح بانواره ظلمت لیل ارتیاب
راهبر اصفیا پیشرو اولیا
هم کنف انبیا صاحب حق کامیاب
شیخ شیوخ جهان قطب زمین و زمان
غوث همه انس و جان معتق مالک رقاب
ناشر علم‌الیقین کاشف عین‌الیقین
واجد حق‌الیقین هادی مهدی خطاب
مفضل فاضل پناه عالم عالم نواز
مکمل کامل صفات عالی عالی‌جناب
پرسی اگر در جهان کیست امام‌الامام؟
نشنوی از آسمان جز زکریا جواب
نیستی ار مستحیل از پس آل رسول
آمدی از حق یقین وحی بدو صد کتاب
در نظر همتش هر دو جهان نیم جو
در کف دریا و شش هفت فلک یک حباب
سالک مسلوک را در بر او بازگشت
طالب مطلوب را از در او فتح باب
سدهٔ اقبال او قبلهٔ اهل ثواب
کعبهٔ افضال او مامن اهل‌العقاب
نظرة انعامه روح قلوب الصدور
تربت اقدامه کحل عیون النقاب
ای به تو روشن جهان ذره چه گوید ثنا؟
خاطر من شب پره مدح تو خورشید تاب
پیش سلیمان چو مور تحفه‌ای آرم ملخ
مجلس داود را نغمه طنین ذباب
خاک درت را از آن دردسری می‌دهم
بو که دهد بوی او درد دلم را گلاب
چنگ به فتراک تو زان زده‌ام بنده‌وار
تا کنیم روز عرض با خدمت هم رکاب
در کنف لطف تو برده عراقی پناه
درگه رحمان بود عاجزکان را مآب
گر شنود مصطفی مدحت حسان تو
گویدم احسنت قد جرت کنوزالصواب
باد به انفاس تو زنده دل عاشقان
تا بود انفاس خلق در دو جهان بی‌حساب
چاکر درگاه تو اهل سما چون ملوک
خاک کف پای تو اهل زمین چون تراب
فخرالدین عراقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - در مدح شیخ عزیزالدین محمد الحاجی
اگر وقت سحر بادی ز کوی یار در جنبد
دل بیمار مشتاقان ز هر سو زار در جنبد
ور از زلفش صبا بویی به کوی بی‌دلان آرد
ز هر کویی دو صد بی‌دل روان افگار در جنبد
ز باد کوی او در دم دل رنجور جان یابد
ز یاد روی او هر دم دل بیمار در جنبد
چو بینی جنبش عاشق مشو منکر که عشق او
دلی را چون بجنباند تنش ناچار در جنبد
چو از باد هوا دریا بجنبد بس عجب نبود
کزان باد هوای او دل ابرار در جنبد
ولی چون دیدهٔ منکر نبیند دیدهٔ باطن
ز ظاهر جنبشی بیند دلش زان کار در جنبد
بیا تا بینی، ای منکر، دلی از همت مردی
که در صحرای قرب حق همی طیار در جنبد
ولی حق عزیزالدین محمد حاجی آن عاشق
که گرد کعبهٔ وحدت همی صدبار در جنبد
همه عالم شود مستغرق انوار او آن دم
که دریای روان او ز شوق یار در جنبد
چو بیند دیدهٔ جانش جمال یار، بخروشد
دلش زان چون عیان گردد رخ دلدار در جنبد
چو انوار یقین بر وی فرود آمد بیارامد
دل و جان و تنش چون زان همه انوار در جنبد
جمال جانش ار بیند که و صحرا به رقص آید
کمال وحدت ار یابد در و دیوار در جنبد
نجبید تا ضمیر او ندرد پرده‌های غیب
چو بر وی منکشف گردد همه اسرار در جنبد
نشان جام کیخسرو که می‌گویند بنماید
ضمیر پاک او آن دم که از اذکار در جنبد
بر آن خوانی که عیسی خورد روحش دمبدم شیند
در آن آتش که موسی شد سمندروار در جنبد
ز دست ساقی همت دو صد باده بیاشامد
چو شد سرمست برخیزد ولی هشیار در جنبد
در آن سر وقت کان عاشق شود سرمست اگر ناگه
نظر در کوه اندازد که و کهسار در جنبد
فضای سینه از صورت چو خالی کرد بخرامد
درخت جانش از معنی چو شد پربار در جنبد
بجنبد چون فلک هر سو هزاران پرده پیش او
چو زان یک را بسوزاند همه استار در جنبد
فلک گر زو امان یابد زمین آسا بیاساید
زمین را گر دهد فرمان فلک کردار در جنبد
فلک خود از برای آن همی گرد زمین گردد
که بر روی زمین مردی چنو عیار در جنبد
قلندروار در جنبد ز گفت مطرب خوشگو
چو حق با او سخن گوید از آن گفتار در جنبد
زهی آراسته ذاتت به اسمای صفات حق
ز ذکر پیش ذات تو دو عالم خوار در جنبد
زهی خلق کریم تو معطر کرده عالم را
خجل گشته ازو بادی که از گلزار در جنبد
عراقی کی تواند گفت مدح تو؟ ولی مفلس
بدانچش دسترس باشد بدان مقدار در جنبد
اگر پیش سلیمانی برد پای ملخ موری
روا باشد که هر شخصی ز استظهار در جنبد
به انوار یقین بادا دل و جان و تنت روشن
همیشه تا ز ذوق تن دل احرار در جنبد
فخرالدین عراقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱ - ایضاله
طاب روح النسیم بالاسحار
این دورالندیم بالادوار؟
در خماریم کو لب ساقی؟
نیم مستیم کو کرشمهٔ یار؟
طره‌ای کو؟ که دل درو بندیم
چهره‌ای کو؟ که جان کنیم نثار
غمزهٔ یار مست و ما مخمور
لعل او تابدار و ما هشیار
خیز، کز لعل یار نوشین لب
به کف آریم جام نوش گوار
که جزین باده بار نرهاند
نیم مستان عشق را ز خمار
در سر زلف یار دل بندیم
که به روز آید آخر این شب تار
زیر هر تار مو نظاره کنیم
صد هزار آفتاب خوش دیدار
از رخش کافتاب، ذرهٔ اوست
بر فروزیم ذره‌وار عذار
تا همه نور آفتاب بود
نبود بیش ذره را آثار
در چنین حال شاهد توحید
ننماید به عاشقان دیدار
به حقیقت یقین کنند که نیست
جز یکی در جهان جان دیار
نور وحدت چو آشکار شود
متواری شود جهان ناچار
در جهان ذره در فضای قدم
نور او آفتاب ذره شکار
ای دریغا! که پرتوی بودی
زانچه روشن شدی ازین گفتار
تا در آیینهٔ معاینه‌ام
تافتی عکس نور این اسرار
چون مرا زین بهار بویی نیست
چه کنم وصف بوستان بهار؟
چشم خفاش را چه از خورشید؟
مرغ محبوس را چه از اشجار؟
چون که همرنگ آفتاب شویم
شاید آن لحظه گر کنیم قرار
کاشکار و نهان او ماییم
لیس فی‌الدار غیره دیار
ور نشد زین بیان تو را روشن
جام گیتی‌نمای را به کف آر
کاش بودی به جای دم قدمی
یا ظهوری به جای این اظهار
یا در اول نهان شدی آخر
یا در انوار طی شدی اطوار
تا عراقی جان رسیده به لب
باز رستی ز دست خود یک بار
گر ببودم نبود پیوستی
کردمی آن نفس به جان اقرار
تا ببینی درو که جمله یکی است
خواه یکصد شمار و خواه هزار
هر پراکنده‌ای که جمع شود
بر زبانش چنین رود گفتار
اگر عراقی زبان فرو بستی
آشکارا نگشتی این اسرار
فخرالدین عراقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - ایضاله
دلا در بزم عشق یار، هان، تا جان برافشانی
که با خود در چنان خلوت نگنجی، گر همه جانی
چو گشتی سر گران زان می، سبک جان برفشان بر وی
که در بزم سبک روحان نکو نبود گران جانی
تو آنگه زو خبر یابی که از خود بیخبر گردی
تو آنگه روی او بینی که از خود رو بگردانی
بدو آن دم شوی زنده که جان در راه او بازی
ازو داد آن زمان یابی که از خود داد بستانی
بدو او را چو خواهی دید، پس دیده چه می‌داری؟
بدو چون زنده خواهی ماند پس جان را چه می‌مانی؟
به روی او برافشان جان و دیده در ره او باز
تو را معشوق آخر به که مشتاقی و پژمانی
مشو چون گوی سرگردان، فگن خود را درین میدان
رساند خود تو را چوگان به جولانگاه سلطانی
همای عشق اگر یک ره تو را در زیر پر گیرد
نه سدره‌ات آشیان آید، نه از فردوس وامانی
نشین با خویشتن، برخیز و در فتراک عشق آویز
مگر خود را ز دست خود طفیل عشق برهانی
ز بهر راحتت تن را مرنجان جان، نکو نبود
که جان را در خطر داری و تن را در تن آسانی
تو خود انصاف ده آخر، مروت کی روا دارد؟
ستوری را شکرخایی و طوطی را مگس رانی؟
درین وحشت سرا امنی نخواهی یافتن هرگز
درین محنتکده روحی نخواهی دید، تا دانی
چو عیسی عزم بالا کن، برون بر جان ازین پستی
میا اینجا، که خر گیرند دجالان یونانی
ولی بی‌عون ربانی مرو در ره، که این غولان
بگردانند از راهت به تخییلات نفسانی
برون از شرع هر راهی که خواهی رفت گمراهی
خلاف دین هر آن علمی که خواهی خواند شیطانی
ز صرافان یونانی دغل مستان، که قلابند
ندارند قلبشان سکه ز دارالضرب ایمانی
تو را دل لوح محفوظ است و علم از فلسفی گیری؟
تو را خورشید همسایه، چراغ از کوچه گیرانی؟
دلت آیینهٔ غیب است و هر دانا درو بینی
طلسم عالم جسمی و گنج عالم جانی
ور از خورشید وجدانی شود چشم دلت روشن
نه روی آن و این بینی، نه نقش این و آن خوانی
به شب در آب نتوان دید عکس انجم و افلاک
ولی در روز بنماید ز تاب مهر نورانی
ازین معنی حقیقت بین نظر بر هر چه اندازد
همه انوار حق بیند، نبیند صورت فانی
چنین دولت تو را ممکن، تو از بی‌دولتی دایم
چو دونان مانده اندر ره، اسیر نفس شهوانی
هوای دنیی دون را تو از بی‌همتی مپسند
که وامانی به مرداری درین وادی ظلمانی
چه بینی سبزه دنیا؟ که چشم جان کند خیره
تماشای دل خود کن، اگر در بند بستانی
دلی تا باشد اصطبل ستور و گلخن شیطان
نیابد از مشام جان نسیم روح ریحانی
اگر خواهی که این گلخن گلستانی شود روشن
میان دربند روز و شب عمارت را چو بستانی
اگر شاخ وفا بینی ز دیده آب ده او را
وگر خار جفا بینی بزن راه پشیمانی
بروب از صحن میدانش صفات نفس بدفرمان
برآور قصر و ایوانش به ذکر و شکر یزدانی
مراعات زمین دل بدین سان گر کنی یک چند
گلستانی شود روشن نظاره‌گاه اخوانی
درو از مشرب عرفان روان صد چشمهٔ حیوان
درو از منبع اخلاق جاری هم دو صد خانی
کشیده طوبی ایمان سر از طاعت به علیین
غصونش پرتو احسان، ثمارش ذوق وجدانی
فروزان از سر هر غصن صد قندیل در میدان
نمایان نور هر قندیل خورشیدی درخشانی
خرد در صحن بستانش کمر بسته به فراشی
ملک بر قصر ایوانش ادا کرده ثنا خوانی
ز یک سو طوطی اذکار خندان از شکر خایی
ز یک سو بلبل اسرار نالان از خوش الحانی
نوای بلبل اسرار کرده عقل را بیدار
که: آخر در چنین گلزار خاموش از چه میمانی
به عشرتگاه مستان آی، اگر عیش ابد خواهی
به نزهتگاه جانان آی، اگر جویای جانانی
شراب از دست جانان خور، چه نوشی از کف رضوان؟
بساط بزم رحمن بین، چه بینی بزم رضوانی؟
بساط وصل گسترده، سماط عشرت افکنده
به جام شوق در داده شراب ذوق حقانی
نموده شاهد معنی جمال از پردهٔ صورت
ز چشم خویش کرده مست جان انسی و جانی
ز بهر نقل سرمستان ز لب کرده شکرخایی
برای چشم مشتاقان ز رخ کرده گل‌افشانی
روان کرده لب ساقی لبالب جام مشتاقی
حضورش کرده در باقی حدیث نفس انسانی
عنایت گفته با همت که: اندر منزل اول
چه دیدی؟ باش تا بینی جمال منزل ثانی
چه شینی در گلستانی؟ که دارد حد و پایانی
چه خوش باشی به بستانی؟ چو طاووس گلستانی
هزار و یک مقام آنجا، اگر چه بگذری، لیکن
ز حد جملهٔ اسما تجاوز کرد نتوانی
تجلی صفات آنجا گرت صد نقش بنماید
تو را یک رنگ گرداند، ببینی روی یکسانی
گهت از لطف بنوازد، گهت از قهر بگدازد
گهی از بسط خوش باشی، گهی از فیض پژمانی
گهی از انس ، همچون برق، خوش خندی درین گلزار
گه از هیبت، بسان ابر، اشک از دیده بارانی
بساط رسم را طی کن، براق وهم را پی کن
تو را عز خدایی بس، که دل در بند فرمانی
برون شو ز آشیان جان، مکن منزل درین بستان
نگیرد در قفس آرام سیمرغ بیابانی
مشعبد باز وقت اینجا دمی صد مهره غلتاند
تو بر نطع مراد او ازان چون مهره غلتانی
ورای بوستان دل یکی صحراست بی‌پایان
به پای جان توان رفتن در آن صحرای حیرانی
در آن صحرا شو و می‌بین ورای عرش علیین
سرا بستان قدسی و بهشت آباد سبحانی
فضایی سر بسر انوار از سبحات قیومی
ریاضی سر بسر گلزار از نفحات ربانی
ز آثار غبار او منور چشم گردونی
ز ازهار ریاض او معطر جان روحانی
حضور اندر حضور آنجا نهان اطوار در انوار
ظهور اندر ظهور آنجا عیان اسرار کتمانی
ازل آنجا ابد بینی، ابد آنجا ازل یابی
ز نور تابش کیسان ببینی تاب کیسانی
بخود نتوان رسید آنجا، ولیکن گر شوی بیخود
از آن اوج هوا می‌پر به بال و پر وجدانی
هزاران ساله ره می‌بر، به یک پرواز در یکدم
همی کن کار صد ساله درین یکدم به آسانی
چه حاجت خود تو را آنجا به سیر و طیر چون کونین؟
همه در قبض تو جمعند و تو در قبض ربانی
ببینی هر چه هست و بود و خواهد بود در یکدم
بدانی آنچه می‌بینی، ببینی آنچه می‌دانی
کند چشم تو کار گوش، گوشت کار چشم آنجا
تنت رنگ روان گیرد، روانت رنگ جسمانی
بنور لم یزل بینی جمال لایزالی را
به علم سرمدی دانی همه اسرار پنهانی
وگر موج محیط او رباید خود تو را از تو
نه از آتش ضرر یابی و نی از آب تاوانی
نه از حد و نه از قید و نه از وصل و نه از هجران
نه از درد و نه از درمان، نه از دشوار و آسانی
تو را چون از تو بستاند، نمانی، جمله او ماند
تو آنگه خواه انالحق گوی و خواهی گوی سبحانی
عجب نبود درین دریا، گر آویزی به زلف یار
غریق بحر در هر چیز، آویزد ز حیرانی
چو با بحر آشنا گشتی شدی از خویش بیگانه
چو آن زلفت به دست آمد برستی از پریشانی
گرت چوگان به دست آمد ربودی گوی از میدان
ورین ملکت مسلم شد، بزن نوبت که سلطانی
وگر پیش آمدت جبریل مپسندش به جادویی
وگر زحمت دهد رضوان رها کن تو به دربانی
وگر خواهی که دریانی، به عقل این رمز را، نتوان
که اندر ساغر موری نگنجد بحر عمانی
عراقی، گر کنی ادراک رمز اهل طیر و سیر
چه دانی منطق مرغان؟ نگردی چون سلیمانی
تو را آن به که با جانان ثنا گویی سنایی را:
مسلمانان، مسلمانان، مسلمانی، مسلمانی
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳
ای دوست، به دوستی قرینیم تو را
هر جا که قدم نهی زمینیم تو را
در مذهب عاشقی روا نیست که ما،
عالم به تو بینیم و نبینیم تو را
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵
سودای تو کرد لاابالی دل را
عشق تو فزود غصه حالی دل را
هر چند ز چشم زخم دوری، ای بینایی
نزدیک منی چو در خیال دل را
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸
دل بر تو نهم، زنم بداندیشان را
وز تو نبرم ستیزهٔ ایشان را
گر عمر مرا در سر کار تو شود
عهد تو به میراث دهم خویشان را
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹
از بادهٔ عشق شد مگر گوهر ما؟
آمد به فغان ز دست ما ساغر ما
از بسکه همی خوریم می را بر می
ما در سر می شدیم و می در سر ما
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲
عشق تو ز دست ساقیان باده بریخت
وز دیده بسی خون دل ساده بریخت
بس زاهد خرقه پوش سجاده نشین
کز عشق تو می بر سر سجاده بریخت