عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
آن فروغ دیده و آن راحت دل می‌رود
رخت بردارید، همراهان، که محمل می‌رود
کاروان مشکل رود بیرون، کز آب چشم من
جمله را خر در خلاب و بار در گل می‌رود
ای که دیدی قتل من در پای آن سرو سهی
شحنه را ز این فتنه واقف کن که: قاتل می‌رود
مردمان گویند: هرچه از دیده رفت از دل برفت
نی، که بر جایست نقش یار و مشکل می‌رود
حق به دست ماست گر بر نیکوان عاشق شویم
و آنکه این را حق نمی‌داند به باطل می‌رود
منزل اندر جان ما دارد غم او بعد ازین
خرم آن جانی که با جانان به منزل می‌رود
در غمش دیوانه خواهد شد ز فردا زودتر
آنکه امروزش همی بینم که عاقل می‌رود
باز گردیدم که بنشینم به هجر او، ولی
هر کجا می‌آیم آن صورت مقابل می‌رود
آشکارا آب چشم اوحدی دیدی که رفت
این زمان بینش که پنهان خونش از دل می‌رود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۴
فتنه بود آن چشم و ابرو نیز یارش میشود
شکرست آن لعل و دلها زان شکارش میشود
گنج حسن و دلبری زیر نگین لعل اوست
لا جرم دل در سر زلف چو مارش میشود
بارها از بند او آزاد کردم خویش را
باز دل در بند زلف تابدارش میشود
بیدلی را عیب کردم در غم او، عقل گفت:
چون کند مسکین؟ که از دست اختیارش میشود
طالب گل مدعی باشد که رخ درهم کشد
ورنه وقت چیدن اندر دیده خارش میشود
عاشق بیچاره راز خویش میپوشد، ولی
راز دل پیدا ز چشم اشکبارش میشود
اوحدی آشفته شد تا آن نگار از دست رفت
رخ به خون دل ز بهر آن نگارش میشود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲
گر آن کاری که من دانم بر آید
بهل تا در وفا جانم برآید
من آن ایام دولت را چه گویم؟
که گوی او به چوگانم برآید
کدامین مور باشم من؟ که روزی
سخن پیش سلیمانم برآید
شکار آهویی زان گونه وحشی
عجب کز شست و پیکانم برآید!
چنان گریم ز هجرانش، که کشتی
به آب چشم گریانم برآید
برآرد غنچهٔ مهر آن گیاهی
کز اشک همچو بارانم برآید
رسانم اوحدی را دل به کامی
لب او گر بدندانم برآید
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳
مرا از بخت اگر کاری برآید
به وصل روی دلداری برآید
ولیکن دور گردون خود نخواهد
که کام یاری از یاری برآید
اگر خوبان گیتی را کنی جمع
به نام من ستمگاری برآید
و گر من طالب اندوه گردم
ز هر سویش طلبکاری برآید
دل من گر بکارد دانهٔ غم
ازان یک دانه انباری برآید
ز دلتنگی اگر رمزی بگویم
ازان تنگی به خرواری برآید
گلی را گر برون ارم ز خاری
ز هر برگش سر خاری برآید
ز زلف یار اگر مویی بجویم
بهر مویش خریداری برآید
ز بهر تخت اگر شاهی نشانم
به نام اوحدی داری برآید
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹
سحر گه چون نسیم زلف آن دلدار می‌آید
درخت شوقم از برگش به برگ و بار می‌آید
ز توفان خفتگان کوچه را آگاه دار امشب
که سیل گریهٔ این دیدهٔ بیدار می‌آید
حروف نامه‌ام بی‌نقطه آن بهتر که از چشمم
بسست این قطره‌های خون که بر طومار می‌آید
نمی‌آید ز من کاری درین اندوه و سهلست این
گر آن دلدار شهر آشوب من در کار می‌آید
نگارینا، به خاک آستانت فخرها دارم
نمیدانم چرا از من چنینت عار می‌آید؟
اگر بیچاره‌ای نزد تو می‌آید، مکن عیبش
کمندش چون تو در خود میکشی ناچار می‌آید
مپرس از اوحدی حال نماز و صوم و قرایی
که مسکین این زمان از خانهٔ خمار می‌آید
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳
مگذر، ای ساربان، ز منزل یار
تا دمی در غمش بگریم زار
از برای کدام روز بود؟
اشک خونین و دیدهٔ‌خونبار
گر قیامت کنیم، شاید، از آنک
با قیامت فتادمان دیدار
پار با دوست بوده‌ایم این جا
آه ازین پیش دوست بودن پار!
ساقی، از جام باده‌ای داری
به چنین فرصتی بیا و بیار
مطرب، ار مانعی و عذری نیست
نفسی وقت عاشقان خوش دار
غزلی ز اوحدی گرت یادست
بر منش خوان به یاد آن دلدار
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴
هر دم برم به گریه پناه از فراق یار
آه! از جفای دشمن و آه از فراق یار!
نشگفت! اگر شکسته شوم در غمش، که هست
بارم چو کوه و روی چو کاه از فراق یار
تا آن دو هفته ماه ز من دور شد، شدست
روزم چو هفته، هفته چو ماه از فراق یار
چون جان به لب رسید و دل از غم خراب شد
تن نیز گو: ممان و بکاه از فراق یار
باری، به هیچ نوع خلاصم ز رنج نیست
گاه از فلک برنجم و گاه از فراق یار
چشمم چو صبح گشت سپید از جفای چرخ
صبحم چو شام گشت سیاه از فراق یار
هر لحظه آتشی به جگر می‌رسد مرا
خواه از وصال دشمن و خواه از فراق یار
تا کی نشیند آخر ازین گونه اوحدی؟
دل در خیال و چشم به راه از فراق یار
ای دل، تو روز وصل همین نوحه می‌کنی
معلوم شد که نیست گناه از فراق یار
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹
هیچ نقاشی نیامیزد چنین رنگ، ای پسر
از تو باطل شد نگارستان ارژنگ، ای پسر
روی سبز ارنگت اندر حلقهٔ زلف سیاه
سرخ رویان را ببرد از چهره‌ها رنگ، ای پسر
زخم تیر غمزهٔ آهن شکافت را هدف
سینه‌ای می‌باید از فولاد، یا سنگ، ای پسر
گر چه می‌دانم که: حوران بهشتی چابکند
هم نپندارم که باشند این چنین شنگ، ای پسر
هم به چنگت کردمی سازی، گرم بودی ولی
بر نمی‌آید مرا جز ناله از چنگ، ای پسر
طاقت جنگت نداریم، آشتی کن بعد ازین
آشتی گر می‌توان کردن، مکن جنگ، ای پسر
هر سواری زان لب شیرین شکاری می‌کند
اسب بخت ما، دریغ، ار نیستی بنگ، ای پسر
با جفا دیگر چرا تنگ اندر آوردی عنان؟
رحم کن بر ما، که مسکینیم و دل‌تنگ، ای پسر
هر غمی را چاره‌ای کردم به فرهنگی،ولی
با فراقت بر نمی‌آیم به فرهنگ، ای پسر
اوحدی را در غمت ینگی به جز مردن نماند
گر بمانی مدتی دیگر برین ینگ، ای پسر
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰
باد بهار می‌دمد و من ز یار دور
با غم نشسته دایم و از غمگسار دور
آنرا که در کنار به خون پروریده‌ایم
خون در کنار دارم و او از کنار دور
کارم ز دست رفت، چه معنی که دوستان
یادم نمی‌کنند بر آن نگار دور
دیدی تو کارمن چو نگار، این زمان ببین
رویم به خون نگار وز دستم نگار دور
ای باد صبح، اگر بر منظور ما رسی
آن بی‌نظیر گو: نظر از ما مدار دور
صد بار جور کردی و تندی نمود، لیک
چندین نگشته‌ای به جفا هیچ بار دور
ای اوحدی، برو تو، که عهد وفای دوست
بازم نمی‌هلد که :شوم زین دیار دور
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴
هر چه گویم من، ای دبیر، امروز
نه به هوشم، ز من مگیر امروز
قلم نیستی به من در کش
که گرفتارم و اسیر امروز
سالها در کمین نشستم تا
در کمانم کشد چو تیر امروز
رو بشارت زنان، که گشت یکی
با غلام خود آن امیر امروز
پرده بر من مدر، که نتوان دوخت
نظر از یار بی‌نظیر امروز
میل یار قدیم دارد دل
تن ازین غصه، گو: بمیر امروز
اوحدی، جز حدیث دوست مگوی
که جزو نیست در ضمیر امروز
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۸
پستهٔ آن ماه مروارید گوش
چون بخندد بشکند بازار نوش
صورت او مایهٔ لطفست و ناز
پیکر او سایهٔ عقلست و هوش
نرگس جادو فریبش سحر پاش
سنبل هاروت بندش لاله پوش
چون مگس برسر نهد هر لحظه دست
از لب چون لعل او شکر فروش
در غم او باز دیگ سینه را
آتشی کردم، که ننشیند ز جوش
خاطر ما کی خراشیدی چنین؟
گر به گوش او رسیدی این خروش
دوش آب دیده از سر می‌گذشت
در غم آن زلفهای تا به دوش
اوحدی، تا کی کشی بار غمش؟
از کشش چون نیست سودی، پس مکوش
گر به قولت گوش میدارد، بنال
ور سخن در وی نمی‌گیرد، خموش
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲
با یار بی‌وفا نتوان گفت حال خویش
آن به که دم فرو کشم از قیل و قال خویش
من شرح حال خویش ندانم که چیست خود؟
زیرا که یک دمم نگذارد به حال خویش
آنرا که هست طالع ازین کار، گو: بکوش
ما را نبود بخت و گرفتیم فال خویش
ای دل، نگفتمت که: مخواه از لبش مراد؟
دیدی که: چون شکسته شدی از سال خویش؟
ای بی‌وفا، ز عشق منت گر خبر شود
دانم که شرمسار شوی از فعال خویش
چندان مرو، که من به تامل ز راه فکر
نقش تو استوار کنم در خیال خویش
جد ترا، اگر ز جمالت خبر شود
ای بس درودها که فرستد به آل خویش!
ما را به خویش خوان و بر خویش بارده
باشد که بعد ازین برهیم از ضلال خویش
ای اوحدی، مقیم سر کوی یار باش
گر در سرای دوست نیابی مجال خویش
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۳
باشد آن روز که گویم به تو راز دل خویش؟
یا کنم بر تو بیان شرح نیاز دل خویش؟
دوستی کو و مجالی؟ که برو عرضه کنم
قصهٔ درد و غم دور و دراز دل خویش
چشم بربستم و از دیده و دل دور نه‌ای
چون ببندم به حیل دیدهٔ باز دل خویش؟
گر شبی پیش خودم بار دهی بی‌اغیار
بر تو خوانم همه تحقیق و مجاز دل خویش
از سر عربده برخیز و بر من بنشین
تا زمانی بنشانم بتو آز دل خویش
کس چه داند که چه بر سینهٔ من می‌گذرد؟
من شناسم اثر گرم و گداز دل خویش
اوحدی تا روش قامت زیبای تو دید
جز به سوی تو ندیدست نیاز دل خویش
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶
دیوانه می‌شد از غم او گاه گاه دل
زان بستم اندر آن سر زلف سیاه دل
دل را درین حدیث ملامت نمی‌کنم
این جرم دیده بود،ندارد گناه دل
دل خسته‌ام ولی نتوان رفت هر نفس
پیش رخ چو آینهٔ او؟ که: آه دل!
بسیار می‌کشد به زنخدان او دلم
ای سینه، همتی، که نیفتد به چاه دل
ای دیده، مردمی کن و چشمی به راه دار
آخر نه هم به قول تو گم کرده راه دل؟
جانا، چو زلف با دل شوریده بد مشو
دانی که: هست روی ترا نیک خواه دل؟
گر شمع صورت تو نگشتی دلیل جان
هرگز به کوی عشق نمی‌برد راه دل
در جهان نهاد مهر ترا اوحدی، مگر
ترسد از آنکه راز ندارد نگاه دل؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷
ای به خار هجر ما را سفته دل
رحمتی کن بر من آشفته دل
رنگ رویم سربسر کرد آشکار
سر اندر سالها بنهفته دل
قصهٔ آتش، که در جان منست
بر زبان آب چشمم گفته دل
بر امید آنکه او را غم خوری
پیش خار غم چو گل بشکفته دل
سینهٔ ما را، که خلوتگاه تست
از غبار هر خیالی رفته دل
پیش ازینم هر کسی می‌داد پند
لیک از کس پند ناپذرفته دل
شرح بیداری و شبهای ترا
اوحدی، زین پس مگو با خفته دل
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱
دلبرا، قیمت وصل تو کنون دانستم
که فراوان طلبت کردم و نتوانستم
خلق گویند: سخن‌های پریشان بگذار
چه کنم؟ چون دل شوریده پریشانستم
گر چه از خاک سر کوی تو دورم کردند
هم‌چنان آتش سودای تو در جانستم
گفته بودم که: بترک تو بگویم پس ازین
باز می‌گویم و از گفته پشیمانستم
گر به درد من سرگشته ترا خرسندیست
بکشم درد تو ناچار، چو درمانستم
آنچه از هجر تو بر خاطر من می‌گذرد
گر به کفار پسندم نه مسلمانستم
اوحدی،عیب من خسته مکن در غم او
چون کنم؟ کین دل مسکین نه به فرمانستم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵
شب دوشینه در سودای او خفتم
از آن امروز با تیمار و غم جفتم
زمن هر چند سر می‌پیچد آن دلبر
اگر دستم رسد در پای او افتم
چو چین زلف او آشفته شد حالم
خطا کردم که: با زلفش برآشفتم
ازان کرد آشکارا دیده راز من
که راز خویش را از دیده ننهفتم
ببیند بد سگالان اندر افتادم
که پند نیک خواه خویش نشنفتم
به بوی آنکه چشمم روی او بیند
به مژگانهاش خاک آستان رفتم
دل او باد پندارد حکایت‌ها
کز آب دیده با باد صبا گفتم
ازان روزی که دیدم زلف شبرنگش
حرامست ار شبی بی‌یاد او خفتم
چو چشم اوحدی زان گوهر افشان شد
زبان او، که در وصل او سفتم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۹
چو تیغ بر کشد آن بی‌وفا به قصد سرم
دلم چو تیر برابر رود که: من سپرم
به کوی او خبر من که می‌برد؟ که دگر
غم تو کوی به کویم ببرد و دربدرم
به یاد روی تو مشغولم آن چنان، که نماند
مجال آنکه به خود، یا به دیگری، نگرم
فراق آن رخ آبی به کار باز آورد
که هم نشان وجودم ببرد و هم اثرم
هزار دوزخ و دریا برون توان آورد
ز آتش دل سوزان و آب چشم ترم
به مرد و زن خبر درد من رسید، ولی
تو آن دماغ نداری که بشنوی خبرم
غم تو کرد پراگنده کار ما آخر
نگفته‌ای که: غم کار اوحدی بخورم؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۰
عمریست تا ز دست غمت جامه می‌درم
دستم بگیر، تا مگر از عمر برخورم
یادم نمی‌کنی تو به عمر و نمی‌رود
یاد تو از خیال و خیال تو از سرم
رفت از فراق روی تو عمرم به سر، ولی
پایم نمی‌رود که ز پیش تو بگذرم
می‌بایدم خزینهٔ قارون و عمر نوح
تا دولت وصال تو گردد میسرم
چون عمر گل دو هفته وفای تو بیش نیست
ای گل، تو این دو هفته مبر سایه از سرم
عمر عزیز و جان گرامی تویی مرا
ای عمر و جان، تو دور چرا باشی از برم؟
گیتی بسان عمر مرا گو: فرو نورد
گر در بسیط خاک بغیر تو بنگرم
عمری دگر بباید و شلتاق عالمی
تا گنج غارتی چو تو باز آید از درم
شیرین‌تری ز عمر و من اندر فراق تو
فرهادوار محنت و تلخی همی برم
ای عمر عاریت، مکن از پیش من کنار
تا در کنار خویش چو جانت بپرورم
گر اوحدی به سیم سخن عمر می‌خرد
من عمر می‌فروشم و وصل تو می‌خرم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴
درون خود نپسندم که از تو باز آرم
بدین قدر که: تو بیرون کنی به آزارم
مرا به عمر خود امید نیم ساعت نیست
به بوی تست شبی گر به روز می‌آرم
حکایت شب هجران و روز تنهایی
زمن بپرس، که شب تا بروز بیدارم
ز شهر نیز بدر می‌روم، که خانهٔ خلق
خراب می‌شود از آب چشم خونبارم
میان ما و تو جز گرد این وجود نماند
بدان رسید که این گرد نیز نگذارم
ز سینه بوی کسی جز تو گر بمن برسد
خراب کرده بهخون دلش بینبارم
مرا بلاله طمع بود و گل ز چهرهٔ تو
گلم نداد، ولی تنگ می‌نهد خارم
اگر تو زهره جبین می‌خری به بوسه مرا
بخر وگرنه رها کن، که مشتری دارم
محبت تو همی ورزم، ای پری، مگذار
که محنت تو بسوزاند اوحدی‌وارم