عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۸
به هنگام سیه روزی علم کن قد مردی را
ز خون سرخ فام خود بشوی این رنگ زردی را
نصیب مردم دانا به جز خون جگر نبود
در آن کشور که خلقش کرده عادت هرزه گردی را
ز لیدرهای جمعیت ندیدم غیر خودخواهی
از آن با جبر کردم اختیار اقدام فردی را
کنون تازم چنان بر این مبارزهای نالایق
که تا بیرون کنند از سر هوای هم نبردی را
شبی کز سوز دل شد برق آهم آسمان پیما
چو بخت خود سیه کردم، سپهر لاجوردی را
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۹
می دهد نیکو نشان کاخی مکان فتنه را
محو می باید نمود این آشیان فتنه را
صورت ولکان به خود بگرفته قصری با شکوه
خون کند خاموش این آتش فشان فتنه را
از قوام و بستگانش دیپلم باید گرفت
در خیانت داد هر کس امتحان فتنه را
گو به فامیل خیانت چشم خود را باز کن
هر که می خواهد شناسد دودمان فتنه را
بهر محو فارس تازی تا به کی تازی فرس
باز کش ای فارس سر کش عنان فتنه را
سینه ی احرار شد آماج تیر ارتجاع
تا نمودی زینت بازو کمان فتنه را
آه اگر با این هیاهو باز نشناسیم ما
یکه تاز مفسدت جو، قهرمان فتنه را
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
باز گویم این سخن را گر چه گفتم بارها
می نهند این خائنین بر دوش ملت بارها
پرده های تار و رنگارنگی آید در نظر
لیک مخفی در پس آن پرده ها اسرارها
مارهای مجلسی دارای زهری مهلکند
الحذر باری از آن مجلس که دارد مارها
دفع این کفتارها گفتار نتواند نمود
از ره کردار باید دفع این کفتارها
کشور ما پاک کی گردد ز لوث خائنین
تا نریزد خون ناپاک از در و دیوارها
مزد کار کارگر را دولت ما می کند
صرف جیب هرزه ها، ولگردها، بیکارها
از برای این همه خائن بود یک دار کم
پر کنید این پهن میدان را ز چوب دارها
دارها چون شد به پا با دست کین بالا کشید
بر سر آن دارها سالارها، سردارها
فرخی این خیل خواب آلود مست غفلتند
این سخن ها را بباید گفت با بیدارها
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
سرپرست ما که می نوشد سبک رطل گران را
می کند پامال شهوت دسترنج دیگران را
پیکر عریان دهقان را در ایران یاد نارد
آنکه در پاریس بوسد روی سیمین پیکران را
شد سیه روز جهان، از لکه ی سرمایه داری
باید از خون شست یکسر باختر تا خاوران را
انتقام کارگر ای کاش آتش برفروزد
تا بسوزد سربه سر این توده ی تن پروران را
غارت غارت گران گردید بیت المال ملت
باید از غیرت به غارت داد این غارتگران را
مادر ایران عقیم آمد برای مرد زادن
همچو زن ها پیروی کن صنعت رامش گران را
نوک کلک فرخی در آمه ی خون شد شناور
تا که طوفانی نماید، این محیط بیکران را
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
غارت غارت گران شد مال بیت المال ما
با چنین غارت گرانی وای بر احوال ما
اذن غارت را به این غارت گران داده است سخت
سستی و خون سردی و نادانی و اهمال ما
زاهد ما بهر استبداد و آزادی بجنگ
تا چه سازد بخت او تا چون کند اقبال ما
حال ما یک چند دیگر گر بدین سان بگذرد
بدتر از ماضی شود ایام استقبال ما
شیخ و شاب و شاه و شحنه و شبرو شدند
متفق بر محو آزادی و استقلال ما
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
با دل آغشته در خون گر چه خاموشیم ما
لیک چون خم دهان کف کرده در جوشیم ما
ساغر تقدیر ما را مست آزادی نمود
زین سبب از نشئه ی آن باده مدهوشیم ما
گر تویی سرمایه دار با وقار تازه چرخ
کهنه رند لات و لوت خانه بر دوشیم ما
همچو زنبور عسل هستیم چون ما لاجرم
هر غنی را نیش و هر بیچاره را نوشیم ما
نور یزدان هر مکان، سرتابه پا هستیم چشم
حرف ایمان هر کجا، پاتابه سر گوشیم ما
دوش زیر بار آزادی چه سنگین گشت دوش
تا قیامت زیر بار منت دوشیم ما
حلقه بر گوش تهی دستان بود گر فرخی
جرعه نوش جام رندان خطاپوشیم ما
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
همین بس است ز آزادگی نشانه ما
که زیر بار فلک هم نرفته شانه ی ما
ز دست حادثه پامال شد به صد خواری
هر آن سری که نشد خاک آستانه ی ما
میان این همه مرغان بسته پر ماییم
که داده جور تو بر باد آشیانه ی ما
هزار عقده ی چین را یک انقلاب گشود
ولی به چین دو زلفت شکست شانه ی ما
اگر میان دو همسایه کشمکش نشود
رود به نام گرو، بی قباله خانه ی ما
به کنج دل ز غم دوست گنج ها داریم
تهی مباد از این گنج ها خزانه ی ما
در این وکیل و وزیر ای خدا اثر نکند
فغان صبحدم و ناله ی شبانه ی ما
برای محو تو ای کشور خراب بس است
همین نفاق که افتاده در میانه ی ما
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
از بس که غم به سینه من بسته راه را
دیگر مجال آمد و شد نیست آه را
دانم چو دیده دید، دل از کف رود ولی
نتوان نگاه داشت ز خوبان نگاه را
هر شب ز عشق روی تو ای آفتاب روی
از دود آه تیره کنم روی ماه را
ما را مخوان به کعبه که در کیش اهل دل
معنی یکیست میکده و خانقاه را
بگشای گوش و هوش که در خلوت صبوح
خوش لذتی است، زمزمه ی صبحگاه را
زین بیشتر بریختن خون مردمان
فرصت مباد مردم چشم سیاه را
تو مست خواب غفلتی ای پادشاه حسن
می نشنوی خروش دل داد خواه را
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
شرط خوبی نیست تنها جان من گفتار خوب
خوبی گفتار داری بایدت رفتار خوب
گر تو را تعمیر این ویران عمارت لازم است
باید از بهر مصالح آوری معمار خوب
بت پرست خوب به از خودپرست بد رفیق
یار بد بدتر بود صد بار از اغیار خوب
خوب دانی کیست پیش خوب و بد در روزگار
آن که می ماند ز کار خوب او آثار خوب
رشته ی تسبیح سالوسی بد آمد در نظر
زین سپس دست من و زلف تو و زنار خوب
نام آزادی ز بدکیشان نمی آمد به ننگ
کشور ویران ما را بود اگر احرار خوب
کار طوفان خوب گفتن نیست هر بیکاره را
کار می خواهد ز اهل کار آن هم کار خوب
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
با فکر تو موافق ناموس انقلاب
باید زدن به دیر کهن کوس انقلاب
گر دست من رسد ز سر شوق می روم
تا خوابگاه مرگ به پابوس انقلاب
از بهر حفظ ملک گزرسس بیاورم
در اهتزاز پرچم سیروس انقلاب
خون هزار زاغ بریزم به بوم خویش
آید به جلوه باز چو طاوس انقلاب
از انقلاب ناقص ما بود کاملا
دیدیم اگر نتیجه ی معکوس انقلاب
سالوس انقلابی ما اهل زرق بود
یاران حذر کنید ز سالوس انقلاب
طوفان خون پدید کند کلک فرخی
آن سر بریده تا شده مأنوس انقلاب
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
در کف مردانگی شمشیر می باید گرفت
حق خود را از دهان شیر می باید گرفت
تا که استبداد سر در پای آزادی نهد
دست خود بر قبضه ی شمشیر می باید گرفت
حق دهقان را اگر ملاک، مالک گشته است
از کفش بی آفت تأخیر می باید گرفت
پیر و برنا در حقیقت چون خطاکاریم ما
خرده بر کار جوان و پیر می باید گرفت
مورد تنقید شد در پیش یاران راستی
زین سپس راه کج و تزویر می باید گرفت
بهر مشتی سیر تا کی یک جهانی گرسنه
انتقام گرسنه از سیر می باید گرفت
فرخی را چون که سودای جنون دیوانه کرد
بی تعقل حلقه ی زنجیر می باید گرفت
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
آن طایری که در قفس تنگ خانه داشت
در دل کجا دگر هوس آب و دانه داشت
دست زمانه کی کندش پایمال جور
هر سر که پاس خدمت این آستانه داشت
بهر گره گشایی دل تاخت تا ختن
آن باد مشک بوی که در دست شانه داشت
ما را به روز وصل چرا آشنا نکرد
تأثیر در دلت اگر آه شبانه داشت
چون نی نوا شد از دل هر بینوا بلند
ساز تو بس که شور و نوا در ترانه داشت
دیشب به جرم آنکه ز هجران نمرده ایم
امروز بهر کشتن ما صد بهانه داشت
چون نافه خون به دل ز غزالان مشک مو است
هر کس چو فرخی غزل عاشقانه داشت
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
هرگز دلم برای کم و بیش غم نداشت
آری نداشت غم که غم بیش و کم نداشت
در دفتر زمانه فتد نامش از قلم
هر ملتی که مردم صاحب قلم نداشت
در پیشگاه اهل خرد نیست محترم
هر کس که فکر جامعه را محترم نداشت
با آنکه جیب و جام من از مال و می تهیست
ما را فراغتی است که جمشید جم نداشت
انصاف و عدل داشت موافق بسی ولی
چون فرخی موافق ثابت قدم نداشت
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
هر لحظه مزن در، که در این خانه کسی نیست
بیهوده مکن ناله، که فریادرسی نیست
شهری که شه و شحنه و شیخش همه مستند
شاهد شکند شیشه که بیم عسسی نیست
آزادی اگر می طلبی غرقه به خون باش
کاین گلبن نوخاسته بی خار و خسی نیست
دهقان رهد از زحمت ما یک نفس اما
آن روز که دیگر ز حیاتش نفسی نیست
با بودن مجلس بود آزادی ما محو
چون مرغ که پا بسته ولی در قفسی نیست
گر موجد گندم بود از چیست که زارع
از نان جوین سیر به قدر عدسی نیست
هر سر به هوای سر و سامانی و ما را
در دل به جز آزادی ایران هوسی نیست
تازند و برند اهل جهان گوی تمدن
ای فارس مگر فارس ما را فرسی نیست
در راه طلب فرخی ار خسته نگردید
دانست که تا منزل مقصود بسی نیست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
در شرع ما که قاعده ی اختصاص نیست
حق عوام نیز قبول خواص نیست
دیگر دم از تفاوت شاه و گدا مزن
بگزین طریقه ای که در آن اختصاص نیست
گفتم که انتقام ز اشراف دون بگیر
گفتی هنوز موقع کین و قصاص نیست
اینک به چنگ مرتجعین اوفتاده ای
آن سان که از برای تو راه خلاص نیست
از دست پافشاری خود فرخی فتاد
در ورطه ای که هیچ امید خلاص نیست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
این نیست عرق کز رخ آن ماه جبین ریخت
خورشید فلک رشته ی پروین به زمین ریخت
دیگر مزن از صلح و صفا دم که حوادث
در خرمن ابنای بشر آتش کین ریخت
زهری که ز سرمایه به دم داشت توانگر
در کام فقیران به دم بازپسین ریخت
هر قطره شود بحری و آید به تلاطم
این خون شهیدان که به نزهتگه چین ریخت
از نقشه ی گیتی شودش نام و نشان محو
هر کس که پی محو بشر طرح چنین ریخت
با اشک روان توده ی زحمت کش دنیا
در دامن صد پاره ی خود در ثمین ریخت
هر خاک مصیبت که فلک داشت از این غم
یک جا به سر فرخی خاک نشین ریخت
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
جهان نمای درستی، دل شکسته‌ی ماست
کلید قفل حقیقت زبان بسته‌ی ماست
مگو چه دانه‌ی تسبیح از چه پامالیم
که عیب ما همه از رشته گسسته ماست
دو دسته یکسره در جنگ و توده‌ی بدبخت
در این مبارزه پامال هر دو دسته ماست
نوید صلح امید آنکه می دهد به بشر
سفیر خوش خبر و پیک پی خجسته‌ی ماست
نه غنچه باز نه گل بو دهد در این گلشن
گواه آن دل تنگ و دماغ خسته‌ی ماست
ز قید و بند جهان فرخی بود آزاد
که رند در به در و از علاقه رسته‌ی ماست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
کیست در شهر که از دست غمت داد نداشت
هیچ کس همچو تو بیدادگری یاد نداشت
گوش فریاد شنو نیست خدایا در شهر
ورنه از دست تو کس نیست که فریاد نداشت
خوش به گل درد دل خویش به افغان می گفت
مرغ بیدل خبر از حیله ی صیاد نداشت
عشق در کوه کنی داد نشان قدرت خویش
ورنه این مایه هنر تیشه ی فرهاد نداشت
جز به آزادی ملت نبود آبادی
آه اگر مملکتی ملت آزاد نداشت
فقر و بدبختی و بیچارگی و خون جگر
چه غمی بود که این خاطر ناشاد نداشت
هر بنایی ننهادند بر افکار عموم
بود اگر ز آهن، او پایه و بنیاد نداشت
کی توانست بدین پایه دهد داد سخن
فرخی گر به غزل طبع خداداد نداشت
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
بی زر و زور کجا زاری ما را ثمر است
در محیطی که ثمر بر اثر زور و زر است
رأی خود را ز خریت به پشیزی بفروخت
بس که این گاو و خر از قیمت خود بی خبر است
هر چه رأی از دل صندوق برون می آید
دادش از رأی خر و ناله اش از رأی خر است
بر سر سخت چون سندان غنی مشت فقیر
کارگر هست اگر چون چکش کارگر است
توده تا رأی فروشی است فنش رأی کثیر
مال یک سلسله مفت خور مفت خر است
غزل نامه ی طوفان به مضامین جدید
در بر خسرو شیرین دهنان چون شکر است
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
سوگواران را مجال بازدید و دید نیست
باز گرد ای عید از زندان که ما را عید نیست
گفتن لفظ مبارکباد طوطی در قفس
شاهد آئینه دل داند که جز تقلید نیست
عید نوروزی که از بیداد ضحاکی عزاست
هر که شادی می کند از دوده جمشید نیست
سر بزیر پر از آن دارم که دیگر این زمان
با من آن مرغ غزلخوانی که می نالید نیست
بیگناهی گر به زندان مرد با حال تباه
ظالم مظلوم کش هم تا ابد جاوید نیست
هر چه عریانتر شدم گردید با من گرمتر
هیچ یار مهربانی بهتر از خورشید نیست
وای بر شهری که در آن مزد مردان درست
از حکومت غیر حبس و کشتن و تبعید نیست
صحبت عفو عمومی راست باشد یا دروغ
هر چه باشد از حوادث فرخی نومید نیست