عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
زور شور گریه ای می شد به خواب
خواب می آرد بلی آواز آب
بوی تحقیق از مقلد نشنوی
کس نگیرد از گل کاغذ، گلاب
در بلند و پست دنیای اسیر
کشتی ات بشکست از موجب سراب
لازم هر کس بود طول امل
هست بر پا خیمهٔ تن زین طناب
کی گذارد غنچهٔ او را بحرف
بسکه باشد نرگسش حاضر جواب
چون زگل شبنم عرق از روی او
هر سحر چیند به دامن آفتاب
با دل نازک نسازد انبساط
هست برجا غنچه تا باشد حباب
خواب می آرد بلی آواز آب
بوی تحقیق از مقلد نشنوی
کس نگیرد از گل کاغذ، گلاب
در بلند و پست دنیای اسیر
کشتی ات بشکست از موجب سراب
لازم هر کس بود طول امل
هست بر پا خیمهٔ تن زین طناب
کی گذارد غنچهٔ او را بحرف
بسکه باشد نرگسش حاضر جواب
چون زگل شبنم عرق از روی او
هر سحر چیند به دامن آفتاب
با دل نازک نسازد انبساط
هست برجا غنچه تا باشد حباب
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
زهر چشم آلوده بود این باده کاندر جام ریخت
ساقی امشب لخت دل چون غنچه ام در کام ریخت
بسکه لبریز طراوت در خرام آمد به باغ
آبروی صد خیابان گل از آن اندام ریخت
شکوه ای کردم رقم از اشک ریزی های چشم
چون ز گل شبنم ز حسرت نامه ام پیغام ریخت
گریه شست آن داغ را کز یاد چشمت داشت دل
حیف کز بسیاری باران گل بادام ریخت
کی شراب خوشدلی جویا به دست آسان فتد
غنچه از بهر شکفتن خون دل در جام ریخت
ساقی امشب لخت دل چون غنچه ام در کام ریخت
بسکه لبریز طراوت در خرام آمد به باغ
آبروی صد خیابان گل از آن اندام ریخت
شکوه ای کردم رقم از اشک ریزی های چشم
چون ز گل شبنم ز حسرت نامه ام پیغام ریخت
گریه شست آن داغ را کز یاد چشمت داشت دل
حیف کز بسیاری باران گل بادام ریخت
کی شراب خوشدلی جویا به دست آسان فتد
غنچه از بهر شکفتن خون دل در جام ریخت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
با اشک تا ز دیده به رویم چکیده است
دل عندلیب گلشن رنگ پریده است
دور از خرام سرو تو ماتم سراست باغ
هر لاله بسملی است که در خون تپیده است
آن بیخودی که محرم بزم وصال اوست
بوی گل است یا نفس آرمیده است
در طالع کسی که بود داغ مهر او
چون صبح از نخست گریبان دریده است
در چشم آن که واله نیرنگ رنگ نیست
آز از شفق چو دامن در خون کشیده است
دل عندلیب گلشن رنگ پریده است
دور از خرام سرو تو ماتم سراست باغ
هر لاله بسملی است که در خون تپیده است
آن بیخودی که محرم بزم وصال اوست
بوی گل است یا نفس آرمیده است
در طالع کسی که بود داغ مهر او
چون صبح از نخست گریبان دریده است
در چشم آن که واله نیرنگ رنگ نیست
آز از شفق چو دامن در خون کشیده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
هر نالهٔ دل من آواز دلگشایی است
هر آه شعله سوزم مکتوب آشنایی است
هر داغ سینهٔ من مجنون خانه سوزی است
هر قطرهٔ سرشکم طفل برهنه پایی است
هر سبزه ای در این باغ آشفته ای است بی خود
هر خار این گلستان کلک سخن سرایی است
هر سنبل پریشان رند سیاه مستی است
هر گل به رنگ خورشید جام جهان نمایی است
از زور طبع بگرفت ملک سخنوری را
جویا به کشور هند طوطی خوش نوایی است
هر آه شعله سوزم مکتوب آشنایی است
هر داغ سینهٔ من مجنون خانه سوزی است
هر قطرهٔ سرشکم طفل برهنه پایی است
هر سبزه ای در این باغ آشفته ای است بی خود
هر خار این گلستان کلک سخن سرایی است
هر سنبل پریشان رند سیاه مستی است
هر گل به رنگ خورشید جام جهان نمایی است
از زور طبع بگرفت ملک سخنوری را
جویا به کشور هند طوطی خوش نوایی است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
گل در چمن چو عارض او دلفریب نیست
گویم برهنه سرو چو او جامه زیب نیست
از دود آه کرده سیه خیمه ها بلند
در گرم سیر عشق دل ما غریب نیست
در آرزوی آنکه غبار رهت شود
یک گل زمین کجاست که حسرت نصیب نیست
در باغ ناز خار چمن خوارتر بود
با غنچه ای که سوز دل عندلیب نیست
تکرار درس ناله به جایی نمی رسد
جویا به مکتبی که غم او ادیب نیست
گویم برهنه سرو چو او جامه زیب نیست
از دود آه کرده سیه خیمه ها بلند
در گرم سیر عشق دل ما غریب نیست
در آرزوی آنکه غبار رهت شود
یک گل زمین کجاست که حسرت نصیب نیست
در باغ ناز خار چمن خوارتر بود
با غنچه ای که سوز دل عندلیب نیست
تکرار درس ناله به جایی نمی رسد
جویا به مکتبی که غم او ادیب نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
بوالهوس را راز عشق او نهفتن رسم نیست
همچنان کز عاشق دل خسته گفتن رسم نیست
یک گل افشا کسی از باغ تمکینم نچید
در ریاض راز دار است شکفتن رسم نیست
عاقبت چون غنچه های لاله رازم گل کند
پیش ما داغ دل خونین نهفتن رسم نیست
دستبرد عم چو بیند انبساط از دل مجوی
غنچه را در دامن گلچین شکتن رسم نیست
غنچه های لاله را هر صبحدم گوید نسیم
با وجود نشئهٔ تریاک خفتن رسم نیست
این به طور آنغزل جویا که طالب گفته است
از رخ فرش چمن گلبرگ رفتن رسم نیست
همچنان کز عاشق دل خسته گفتن رسم نیست
یک گل افشا کسی از باغ تمکینم نچید
در ریاض راز دار است شکفتن رسم نیست
عاقبت چون غنچه های لاله رازم گل کند
پیش ما داغ دل خونین نهفتن رسم نیست
دستبرد عم چو بیند انبساط از دل مجوی
غنچه را در دامن گلچین شکتن رسم نیست
غنچه های لاله را هر صبحدم گوید نسیم
با وجود نشئهٔ تریاک خفتن رسم نیست
این به طور آنغزل جویا که طالب گفته است
از رخ فرش چمن گلبرگ رفتن رسم نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
حسن حیرت آفرینش جلوه پیرایی گرفت
تا نقاب از پردهٔ چشم تماشایی گرفت
بسته شد اشکم درون سینه چون در یتیم
بسکه از غربت دلم در کنج تنهایی گرفت
دیده واری توتیا برداشت از راهش نسیم
چشم صد گلزار نرگس نور بینایی گرفت
لب نیالایی به می کز روز شد رسوایی دهر
صبحدم چون جام مهر از چرخ مینایی گرفت
باطن پیرمغان امروز با ساز و شراب
محتسب را بر سر بازار رسوایی گرفت
طبل شهرت از تپیدن های دل جویا زدم
لالهٔ داغ نهانم رنگ رسوایی گرفت
تا نقاب از پردهٔ چشم تماشایی گرفت
بسته شد اشکم درون سینه چون در یتیم
بسکه از غربت دلم در کنج تنهایی گرفت
دیده واری توتیا برداشت از راهش نسیم
چشم صد گلزار نرگس نور بینایی گرفت
لب نیالایی به می کز روز شد رسوایی دهر
صبحدم چون جام مهر از چرخ مینایی گرفت
باطن پیرمغان امروز با ساز و شراب
محتسب را بر سر بازار رسوایی گرفت
طبل شهرت از تپیدن های دل جویا زدم
لالهٔ داغ نهانم رنگ رسوایی گرفت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
لب چو مینا بگشود انجمنی خندان ساخت
بزم را نام خدا از سخنی خندان ساخت
چرخ کس را ندهد خرمی از پهلوی خویش
صد دل غنچه شکست و چمنی خندان ساخت
دل ابنای زمان را خبر از شادی نیست
همچو گل هر که بدیدم دهنی خندان ساخت
گشت از گریه فرح بخش چمن ابر بهار
باغ را از مژه بر هم زدنی خندان ساخت
لاف اعجاز رسد پیر مغان را جویا
دل آزردهٔ مانند منی خندان ساخت
بزم را نام خدا از سخنی خندان ساخت
چرخ کس را ندهد خرمی از پهلوی خویش
صد دل غنچه شکست و چمنی خندان ساخت
دل ابنای زمان را خبر از شادی نیست
همچو گل هر که بدیدم دهنی خندان ساخت
گشت از گریه فرح بخش چمن ابر بهار
باغ را از مژه بر هم زدنی خندان ساخت
لاف اعجاز رسد پیر مغان را جویا
دل آزردهٔ مانند منی خندان ساخت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
اضطرابم آتش رخسار او را دامن است
شمع گل از شعلهٔ آواز بلبل روشن است
تیغ اقبالش خورد بر ابر در پیکار نفس
هر کرا چون کوه پای جستجو در دامن است
هر که از سر بگذرد آسان برون آید زخویش
بر تن آزادگان سر تکمهٔ پیراهن است
عیب پوشی عین بینایی است اهل دید را
ظلمت شب سرمهٔ بینش بچشم روزن است
بیخود از عالم به آسانی کند قطع نظر
باده را در طبع ها تأثیر آب آهن است
با گریبان نیست وحشت مشربان را الفتی
جامهٔ عریانی صحرا سراپا دامن است
یک نظر سیرش نبینم بسکه از بیم سحر
دیده ام تا صبحدم جویا به روی روزن است
شمع گل از شعلهٔ آواز بلبل روشن است
تیغ اقبالش خورد بر ابر در پیکار نفس
هر کرا چون کوه پای جستجو در دامن است
هر که از سر بگذرد آسان برون آید زخویش
بر تن آزادگان سر تکمهٔ پیراهن است
عیب پوشی عین بینایی است اهل دید را
ظلمت شب سرمهٔ بینش بچشم روزن است
بیخود از عالم به آسانی کند قطع نظر
باده را در طبع ها تأثیر آب آهن است
با گریبان نیست وحشت مشربان را الفتی
جامهٔ عریانی صحرا سراپا دامن است
یک نظر سیرش نبینم بسکه از بیم سحر
دیده ام تا صبحدم جویا به روی روزن است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
صفای پیکرت آئینه دار مهتاب است
گل از رخ تو حیب و کنار مهتاب است
چمن چمن گل رنگ است بی تو در پرواز
بیا که موسم جوش بهار مهتاب است
بیا و جوش گلستان فیض را دریاب
گل پیاله به بزم بهار مهتاب است
به چشم کم منگر فیض ظلمت شب را
که نور دیدهٔ شب زنده دار مهتاب است
شبی شراب گل عیش چین ز جلوهٔ ما
که آبی آمده بر روی کار مهتاب است
گل از رخ تو حیب و کنار مهتاب است
چمن چمن گل رنگ است بی تو در پرواز
بیا که موسم جوش بهار مهتاب است
بیا و جوش گلستان فیض را دریاب
گل پیاله به بزم بهار مهتاب است
به چشم کم منگر فیض ظلمت شب را
که نور دیدهٔ شب زنده دار مهتاب است
شبی شراب گل عیش چین ز جلوهٔ ما
که آبی آمده بر روی کار مهتاب است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
بیا که موسم جوش بهار ییلاق است
پیاله گیر که گل در کنار ییلاق است
چرا نهان بود از دیده ها به پردهٔ غیب
اگر نه خلد برین شرمسار ییلاق است
در آن مقام که زاهد دم صلاح زند
پیاله زن که هوای بهار ییلاق است
هوای برف و گل جام و سبزهٔ میناست
جهان به موسم دی در شمار ییلاق است
همین زند نه هوایش دم از روانبخشی
که آب حیوان در جویبار ییلاق است
نکوست موسم دی با وجود می جویا
که جوش گل سبب اعتبار ییلاق است
پیاله گیر که گل در کنار ییلاق است
چرا نهان بود از دیده ها به پردهٔ غیب
اگر نه خلد برین شرمسار ییلاق است
در آن مقام که زاهد دم صلاح زند
پیاله زن که هوای بهار ییلاق است
هوای برف و گل جام و سبزهٔ میناست
جهان به موسم دی در شمار ییلاق است
همین زند نه هوایش دم از روانبخشی
که آب حیوان در جویبار ییلاق است
نکوست موسم دی با وجود می جویا
که جوش گل سبب اعتبار ییلاق است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
ز وانمود پریشانی ام چو گل عار است
که مشت بسته چو غنچه هزار دینار است
ز مرد کار مجو جز ملایمت در خشم
که چین جوهر ابروی تیغ هموار است
خیال روی تو از بس به دیده صورت بست
به رنگ عکس ز آیینه ها نمودار است
به محفل تو سرش در کف نیاز بود
دماغ هر که به رنگ پیا له سرشار است
بیار باده که فصل شکست توبهٔ ماست
خط سیاه تو ابر بهار رخسار است
مرا به بزم طلب از بلندی همت
چو برگ لاله زبان سر به مهر اظهار است
پر است بسکه دل از گرد کلفتم جویا
خیال یار در او همچو نقش دیوار است
که مشت بسته چو غنچه هزار دینار است
ز مرد کار مجو جز ملایمت در خشم
که چین جوهر ابروی تیغ هموار است
خیال روی تو از بس به دیده صورت بست
به رنگ عکس ز آیینه ها نمودار است
به محفل تو سرش در کف نیاز بود
دماغ هر که به رنگ پیا له سرشار است
بیار باده که فصل شکست توبهٔ ماست
خط سیاه تو ابر بهار رخسار است
مرا به بزم طلب از بلندی همت
چو برگ لاله زبان سر به مهر اظهار است
پر است بسکه دل از گرد کلفتم جویا
خیال یار در او همچو نقش دیوار است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
بسکه سر در صیدگاهش بر زمین افتاده است
هر طرف چون نقش پا نقش جبین افتاده است
پیش ما باشد یکی پست و بلند روزگار
نقش ما برخاسته تا بر زمین افتاده است
حلقه های دامنش از مژگان برگردیده است
صید دل را آنکه در فکر کمین افتاده است
هست در جولانگه او جاده ها خط شعاع
نقش پایش آفتابی بر زمین افتاده است
روشن است از توتیای گرد غربت دیده اش
شمع مجلس تاجدار از انگبین افتاده است
از غبار راهش آمد نکهت دود کباب
بسکه دلها در پی آن نازنین افتاده است
برنخیزد بعد از این جویا غبار از خاک هند
بسکه آب روی مردان بر زمین افتاده است
هر طرف چون نقش پا نقش جبین افتاده است
پیش ما باشد یکی پست و بلند روزگار
نقش ما برخاسته تا بر زمین افتاده است
حلقه های دامنش از مژگان برگردیده است
صید دل را آنکه در فکر کمین افتاده است
هست در جولانگه او جاده ها خط شعاع
نقش پایش آفتابی بر زمین افتاده است
روشن است از توتیای گرد غربت دیده اش
شمع مجلس تاجدار از انگبین افتاده است
از غبار راهش آمد نکهت دود کباب
بسکه دلها در پی آن نازنین افتاده است
برنخیزد بعد از این جویا غبار از خاک هند
بسکه آب روی مردان بر زمین افتاده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
نه همین نرگس زچشم می پرستش جام یافت
سرو هم از نخل قدش خلعت اندام یافت
ماند در دل اضطراب عشقم آخر برقرار
چون رگ گل موج می در ساغرم آرام یافت
مدتی چون ماه نو از غم دل خود خورده است
هر که از گردون لب نانی به صد ابرام یافت
پرده های چشم او از جوش حیرت خشک ماند
رخصت نظاره ات تا دیدهٔ بادام یافت
داد گل را رنگ و می را نشئه، مینا را شراب
از لبش در خورد استعداد هر کس کام یافت
از تواند اهل چمن هر یک به انعامی نهال
غنچه بو، گل رنگ، نرگس جام و سرو اندام یافت
کوه تمکینش چو جویا سایه بر دریا فکند
جوهر آیینهٔ موجش ز بس آرام یافت
سرو هم از نخل قدش خلعت اندام یافت
ماند در دل اضطراب عشقم آخر برقرار
چون رگ گل موج می در ساغرم آرام یافت
مدتی چون ماه نو از غم دل خود خورده است
هر که از گردون لب نانی به صد ابرام یافت
پرده های چشم او از جوش حیرت خشک ماند
رخصت نظاره ات تا دیدهٔ بادام یافت
داد گل را رنگ و می را نشئه، مینا را شراب
از لبش در خورد استعداد هر کس کام یافت
از تواند اهل چمن هر یک به انعامی نهال
غنچه بو، گل رنگ، نرگس جام و سرو اندام یافت
کوه تمکینش چو جویا سایه بر دریا فکند
جوهر آیینهٔ موجش ز بس آرام یافت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
گلشن در این بهار نه تنها شکفته است
کهسار و شهر و بیشه و صحرا شکفته است
شکر خدا که باز ز فیض بهار دهر
از بس شکفته تا به دل ما شکفته است
با صد هن چرا نزن خنده بر چمن
دل را که غنچه های تمنا شکفته است
یک گل برای زینت این نه چمن بس است
دنیاست گلستان چو دل ما شکفته است
از خنده های خشک مجو انبساط دل
جام تهی ز باده گل ناشکفته است
عالم تمام یک دهن خنده شد چو گل
جویا ز بس سراسر دنیا شکفته است
کهسار و شهر و بیشه و صحرا شکفته است
شکر خدا که باز ز فیض بهار دهر
از بس شکفته تا به دل ما شکفته است
با صد هن چرا نزن خنده بر چمن
دل را که غنچه های تمنا شکفته است
یک گل برای زینت این نه چمن بس است
دنیاست گلستان چو دل ما شکفته است
از خنده های خشک مجو انبساط دل
جام تهی ز باده گل ناشکفته است
عالم تمام یک دهن خنده شد چو گل
جویا ز بس سراسر دنیا شکفته است