عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
تجلی بر نمی تابی، ز بی تابی چه سود اینجا
که موسی هم تمنا کرد و خود را آزمود اینجا
درین مجلس چه طرفی کس ز عشرت می تواند بست
که در پیمانه می شور است از چشم حسود اینجا
غمش را از عدم با خود دل ما در وجود آورد
در آنجا زخم را بستیم و خون او گشود اینجا
بود در ماتم لب تشنگان، دریای نیل است این
که چون فیروزه گوهر از صدف خیزد کبود اینجا
سبکروحان شوق او گرانجانی نمی دانند
رود بر باد پیش از شعله خاکستر چو دود اینجا
سلیم آخر ازین دارالشفا نومید برگشتم
به امید دوا تا چند بتوان خسته بود اینجا؟
که موسی هم تمنا کرد و خود را آزمود اینجا
درین مجلس چه طرفی کس ز عشرت می تواند بست
که در پیمانه می شور است از چشم حسود اینجا
غمش را از عدم با خود دل ما در وجود آورد
در آنجا زخم را بستیم و خون او گشود اینجا
بود در ماتم لب تشنگان، دریای نیل است این
که چون فیروزه گوهر از صدف خیزد کبود اینجا
سبکروحان شوق او گرانجانی نمی دانند
رود بر باد پیش از شعله خاکستر چو دود اینجا
سلیم آخر ازین دارالشفا نومید برگشتم
به امید دوا تا چند بتوان خسته بود اینجا؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
افروخت از تبسم مینا ایاغ ما
تر شد ز خنده های صراحی دماغ ما
تا جام می به دست رسیده ست سرخوشیم
از آستین رهی ست به سوی دماغ ما
ما را به برگ لاله چه نسبت، که روزگار
هرگز نسوخته ست کسی را به داغ ما
از پای تا به سر چو شفق شعله درگرفت
آن ابر خون گرفته که آمد به باغ ما
داریم شعله ای که ملایم تر از گل است
پروانه ای نسوخته است از چراغ ما
هرگز تهی نگشت ز خون جگر سلیم
هرچند همچو لاله شکسته ست ایاغ ما
تر شد ز خنده های صراحی دماغ ما
تا جام می به دست رسیده ست سرخوشیم
از آستین رهی ست به سوی دماغ ما
ما را به برگ لاله چه نسبت، که روزگار
هرگز نسوخته ست کسی را به داغ ما
از پای تا به سر چو شفق شعله درگرفت
آن ابر خون گرفته که آمد به باغ ما
داریم شعله ای که ملایم تر از گل است
پروانه ای نسوخته است از چراغ ما
هرگز تهی نگشت ز خون جگر سلیم
هرچند همچو لاله شکسته ست ایاغ ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
در قفس رفته چو قمری چمن از یاد مرا
بهتر از سرو بود سایه ی صیاد مرا
همنشین، ضعف من افزون شود از سیرچمن
باخبر باش که ناگه نبرد باد مرا!
به عیادت نرود بر سر بیمار، اجل
دوستی نیست اگر یار کند یاد مرا
سرنوشتم چه به کار است چو می دانم کار
نیستم طفل که سرخط دهد استاد مرا
نیست افسوس چراغی که نماید روشن
که درین خانه ی تاریک چه افتاد مرا
دم آبی که جهان قسمت من کرد سلیم
گه به بنگاله برد، گاه به بغداد مرا
بهتر از سرو بود سایه ی صیاد مرا
همنشین، ضعف من افزون شود از سیرچمن
باخبر باش که ناگه نبرد باد مرا!
به عیادت نرود بر سر بیمار، اجل
دوستی نیست اگر یار کند یاد مرا
سرنوشتم چه به کار است چو می دانم کار
نیستم طفل که سرخط دهد استاد مرا
نیست افسوس چراغی که نماید روشن
که درین خانه ی تاریک چه افتاد مرا
دم آبی که جهان قسمت من کرد سلیم
گه به بنگاله برد، گاه به بغداد مرا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
ذوقی ز باغ نیست دل غم پذیر را
کوته کنید رشته ی مرغ اسیر را
برهیچ کس به غیر وجود ضعیف من
حیرت قفس نساخته نقش حصیر را
شیرین اگر اشاره به مژگان خود کند
سازد روان ز ناف گهر، جوی شیر را
اصلاح دوستان سخنم را به کار نیست
رخت قصب قبول ندارد عبیر را
شمشیر را ز جوهر تندی زوال نیست
افتادگی به خاک نشانیده تیر را
دشمن شود دلیر چو بیند ملایمت
کردند ازان حرام به مردان حریر را
آن کز مآل دولت دنیاست باخبر
کرسی زیر دار شمارد سریر را
با اختران چه کار ترا ای غزال مست
بگذار این شمردن دندان شیر را!
عنقا سلیم همدم و همراز من بس است
کاری به خلق نیست من گوشه گیر را
کوته کنید رشته ی مرغ اسیر را
برهیچ کس به غیر وجود ضعیف من
حیرت قفس نساخته نقش حصیر را
شیرین اگر اشاره به مژگان خود کند
سازد روان ز ناف گهر، جوی شیر را
اصلاح دوستان سخنم را به کار نیست
رخت قصب قبول ندارد عبیر را
شمشیر را ز جوهر تندی زوال نیست
افتادگی به خاک نشانیده تیر را
دشمن شود دلیر چو بیند ملایمت
کردند ازان حرام به مردان حریر را
آن کز مآل دولت دنیاست باخبر
کرسی زیر دار شمارد سریر را
با اختران چه کار ترا ای غزال مست
بگذار این شمردن دندان شیر را!
عنقا سلیم همدم و همراز من بس است
کاری به خلق نیست من گوشه گیر را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
گریه طوفان می کند از نکهت محبوب ما
همچو دریا باد باشد باعث آشوب ما
کو جنونی تا همه عالم ز ما چینند گل
باغبان تا کی گل خود را کند سرکوب ما
همچو دل ویرانه ای داریم پر گرد و غبار
وز برای خاک رفتن، دست ما جاروب ما
رفته ایم از یاد یاران، گرچه دارد در وطن
کاغذ بادی به کف هر طفل از مکتوب ما
ملک هند از آه ما تاریک شد، زان رو سلیم
در نمی آید به چشم خلق، زشت و خوب ما
همچو دریا باد باشد باعث آشوب ما
کو جنونی تا همه عالم ز ما چینند گل
باغبان تا کی گل خود را کند سرکوب ما
همچو دل ویرانه ای داریم پر گرد و غبار
وز برای خاک رفتن، دست ما جاروب ما
رفته ایم از یاد یاران، گرچه دارد در وطن
کاغذ بادی به کف هر طفل از مکتوب ما
ملک هند از آه ما تاریک شد، زان رو سلیم
در نمی آید به چشم خلق، زشت و خوب ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
فلک نبود به مستی حریف ناله ی ما
چو لاله ریخت ازان سرمه در پیاله ی ما
بجز چراغ نداریم مجلس افروزی
به غیر شیشه کسی نیست هم پیاله ی ما
ز بخت ما مددی غیر ازین نمی آید
که از سیاهی او رم کند غزاله ی ما
نمی توان به دل گرم ما به سر بردن
چو سایه داغ گریزان بود ز لاله ی ما
شود سلیم همه صرف شاهد و مطرب
اگر جهان زر گل را کند حواله ی ما
چو لاله ریخت ازان سرمه در پیاله ی ما
بجز چراغ نداریم مجلس افروزی
به غیر شیشه کسی نیست هم پیاله ی ما
ز بخت ما مددی غیر ازین نمی آید
که از سیاهی او رم کند غزاله ی ما
نمی توان به دل گرم ما به سر بردن
چو سایه داغ گریزان بود ز لاله ی ما
شود سلیم همه صرف شاهد و مطرب
اگر جهان زر گل را کند حواله ی ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
می جهد برق ز آه دل غم پیشه ی ما
شعله دارد حذر از تیر نی بیشه ی ما
سبزه ی دانه ی نخجیرگه عنقاییم
همه از چشمه ی دام آب خورد ریشه ی ما
اثر توبه ز هر جا که نمودار شود
همچو دیوانه پی سنگ دود شیشه ی ما!
کار ما تشنه لب مزد کسی نیست، که هست
موج زن چون مه نو، آب زر از تیشه ی ما
در خصومت نه سپهریم و نه سیاره سلیم
از چه اندیشه کسی را بود اندیشه ی ما؟
شعله دارد حذر از تیر نی بیشه ی ما
سبزه ی دانه ی نخجیرگه عنقاییم
همه از چشمه ی دام آب خورد ریشه ی ما
اثر توبه ز هر جا که نمودار شود
همچو دیوانه پی سنگ دود شیشه ی ما!
کار ما تشنه لب مزد کسی نیست، که هست
موج زن چون مه نو، آب زر از تیشه ی ما
در خصومت نه سپهریم و نه سیاره سلیم
از چه اندیشه کسی را بود اندیشه ی ما؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
دلم به عشق هلاک است کینه خواهی را
که دام عیش بود موج بحر ماهی را
کسی که باخته نقد شباب را، داند
که گریه نیست عبث شمع صبحگاهی را
گدای میکده آرد فرو چو شیشه ز طاق
به زیر پای نهد تخت پادشاهی را
ز نسبت خط و خال تو برق چون لاله
درون دیده ی خود جا دهد سیاهی را
خراب آنکه مرا خواهد از شراب کند
چو ابلهی ست که راند به آب ماهی را
فغان ز چشم تو، آری پدر مرا می گفت
که ره به خانه مده چون کمان سپاهی را
سلیم، قاتل ما صلح چون کند در حشر
چگونه ما نگذاریم دادخواهی را؟
که دام عیش بود موج بحر ماهی را
کسی که باخته نقد شباب را، داند
که گریه نیست عبث شمع صبحگاهی را
گدای میکده آرد فرو چو شیشه ز طاق
به زیر پای نهد تخت پادشاهی را
ز نسبت خط و خال تو برق چون لاله
درون دیده ی خود جا دهد سیاهی را
خراب آنکه مرا خواهد از شراب کند
چو ابلهی ست که راند به آب ماهی را
فغان ز چشم تو، آری پدر مرا می گفت
که ره به خانه مده چون کمان سپاهی را
سلیم، قاتل ما صلح چون کند در حشر
چگونه ما نگذاریم دادخواهی را؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
تا چند کنی خون دل صاحب نظران را
بر سنگ زنی شیشه ی خونین جگران را
از یاری اختر مطلب کام در افلاک
با سنگ در خانه مزن شیشه گران را
با غارت عشق تو چه از داغ دل آید
از مهر سر کیسه چه غم، کیسه بران را
ما را غم خود نیست، ولی چند توان دید
چون ریگ روان، تشنگی همسفران را
بگذر چو قیامت به سر خاک شهیدان
از خویش خبردار کن این بی خبران را
دل را غم خود بس، که جز آسیب نبیند
بر سینه زند شیشه چو سنگ دگران را
جز عیب سلیم اهل حسد کار ندارند
نبود هنری بهتر ازین بی هنران را
بر سنگ زنی شیشه ی خونین جگران را
از یاری اختر مطلب کام در افلاک
با سنگ در خانه مزن شیشه گران را
با غارت عشق تو چه از داغ دل آید
از مهر سر کیسه چه غم، کیسه بران را
ما را غم خود نیست، ولی چند توان دید
چون ریگ روان، تشنگی همسفران را
بگذر چو قیامت به سر خاک شهیدان
از خویش خبردار کن این بی خبران را
دل را غم خود بس، که جز آسیب نبیند
بر سینه زند شیشه چو سنگ دگران را
جز عیب سلیم اهل حسد کار ندارند
نبود هنری بهتر ازین بی هنران را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
چو غنچه جمع کن از خار عشق دامان را
به دست چاک مده همچو گل گریبان را
به فکر عشق بنازم که خوب پیدا کرد
برای قفل جنون، پره ی بیابان را
بهشت به ز سر کوی او نخواهد بود
کسی که یافته این را، چه می کند آن را
ازو مپرس حدیث سیاه بختی ما
که سرمه دان نکند هیچ کس نمکدان را
سلیم تا به کی از شوق دوستان عراق
چو ابر، گل کنم از گریه خاک گیلان را
به دست چاک مده همچو گل گریبان را
به فکر عشق بنازم که خوب پیدا کرد
برای قفل جنون، پره ی بیابان را
بهشت به ز سر کوی او نخواهد بود
کسی که یافته این را، چه می کند آن را
ازو مپرس حدیث سیاه بختی ما
که سرمه دان نکند هیچ کس نمکدان را
سلیم تا به کی از شوق دوستان عراق
چو ابر، گل کنم از گریه خاک گیلان را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
یاد ایامی که حسن اندیشه ی ناموس داشت
شمع را شرم از پر پروانه در فانوس داشت
باده تنها کی توان خوردن، که بی همصحبتان
خضر بر لب آب و در زیر زبان افسوس داشت
دوش مشغول خیالت بود در محفل دلم
خلوتی در انجمن چون صورت فانوس داشت
حاصل دنیا نبود آن سان که ما می خواستیم
طفل، چشم بیضه ی رنگینی از طاووس داشت
دوش می بالید از خاک درش بر خود سلیم
تکیه پنداری مگر بر مسند کاوس داشت
بی تو امشب ساغر می، دیده ی خونبار داشت
مرغ نغمه سر به زیر بال موسیقار داشت
زهر از گوشم چکد چون شبنم از دامان گل
ناصح من در دهن گویا زبان مار داشت
هر کسی جوید خریدار متاع خویش را
سوی آتش رفت ازان ماهی که مشت خار داشت
در مسلمانی نمی دانم طریق کار خود
وقت کافر خوش که او سررشته ی زنار داشت
شمع من امشب به گرد خویش از اهل هوس
جای پروانه، همه مرغان آتشخوار داشت
هر نشاطی را غمی پنهان به زیر دامن است
بر سر هر کس گلی دیدیم، در پا خار داشت
گفت حافظ، دید چون کلک و بیانم را سلیم
«بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت»
شمع را شرم از پر پروانه در فانوس داشت
باده تنها کی توان خوردن، که بی همصحبتان
خضر بر لب آب و در زیر زبان افسوس داشت
دوش مشغول خیالت بود در محفل دلم
خلوتی در انجمن چون صورت فانوس داشت
حاصل دنیا نبود آن سان که ما می خواستیم
طفل، چشم بیضه ی رنگینی از طاووس داشت
دوش می بالید از خاک درش بر خود سلیم
تکیه پنداری مگر بر مسند کاوس داشت
بی تو امشب ساغر می، دیده ی خونبار داشت
مرغ نغمه سر به زیر بال موسیقار داشت
زهر از گوشم چکد چون شبنم از دامان گل
ناصح من در دهن گویا زبان مار داشت
هر کسی جوید خریدار متاع خویش را
سوی آتش رفت ازان ماهی که مشت خار داشت
در مسلمانی نمی دانم طریق کار خود
وقت کافر خوش که او سررشته ی زنار داشت
شمع من امشب به گرد خویش از اهل هوس
جای پروانه، همه مرغان آتشخوار داشت
هر نشاطی را غمی پنهان به زیر دامن است
بر سر هر کس گلی دیدیم، در پا خار داشت
گفت حافظ، دید چون کلک و بیانم را سلیم
«بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت»
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
بخت بد با اخترم هر شب به جنگ افتاده است
این سیاهی گویی از داغ پلنگ افتاده است
یاد این صحرا ز بازیگاه طفلان می دهد
هر کجا پا می نهد دیوانه، سنگ افتاده است
چاک های سینه ام هر یک در بتخانه ای ست
از دل من کار بر اسلام تنگ افتاده است
نغمه ای از مجلس مستان نمی گردد بلند
ناخن مطرب مگر امشب ز چنگ افتاده است؟
در شکست شیشه ی دل ها به او فرصت نداد
آتش از رشک دلش در جان سنگ افتاده است
تحفه ی دل کی به چشم آید که در بزم بتان
گل ز بی قدری چو مصحف در فرنگ افتاده است
تهمت وسعت چه می بندی برین عالم سلیم
نیست او را در وسعتی، چشم تو تنگ افتاده است
این سیاهی گویی از داغ پلنگ افتاده است
یاد این صحرا ز بازیگاه طفلان می دهد
هر کجا پا می نهد دیوانه، سنگ افتاده است
چاک های سینه ام هر یک در بتخانه ای ست
از دل من کار بر اسلام تنگ افتاده است
نغمه ای از مجلس مستان نمی گردد بلند
ناخن مطرب مگر امشب ز چنگ افتاده است؟
در شکست شیشه ی دل ها به او فرصت نداد
آتش از رشک دلش در جان سنگ افتاده است
تحفه ی دل کی به چشم آید که در بزم بتان
گل ز بی قدری چو مصحف در فرنگ افتاده است
تهمت وسعت چه می بندی برین عالم سلیم
نیست او را در وسعتی، چشم تو تنگ افتاده است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
دلم شکفته نگردد ز بس جهان تنگ است
چگونه گل نشود غنچه، گلستان تنگ است
به کام خود پر و بالی نمی توانم زد
چو مرغ بیضه به من زیر آسمان تنگ است
به غیر این که دوم در پی هما چه کنم
ز تیر او به تنم جای استخوان تنگ است
شکوه حسن تو در دل مرا نمی گنجد
به ماهتاب تو پیراهن کتان تنگ است
جرس ز یوسف ما می کند مگر سخنی؟
که جای شکر مصری به کاروان تنگ است
سلیم، وسعت صحن چمن چه سود دهد
مرا که همچو دل غنچه آشیان تنگ است
چگونه گل نشود غنچه، گلستان تنگ است
به کام خود پر و بالی نمی توانم زد
چو مرغ بیضه به من زیر آسمان تنگ است
به غیر این که دوم در پی هما چه کنم
ز تیر او به تنم جای استخوان تنگ است
شکوه حسن تو در دل مرا نمی گنجد
به ماهتاب تو پیراهن کتان تنگ است
جرس ز یوسف ما می کند مگر سخنی؟
که جای شکر مصری به کاروان تنگ است
سلیم، وسعت صحن چمن چه سود دهد
مرا که همچو دل غنچه آشیان تنگ است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
شد خزان و در چمن رنگ دگر افلاک ریخت
برگ جمعیت فراهم کن که برگ تاک ریخت
بر مشامم بوی او هرگاه آمد از نسیم
همچو غنچه از گریبانم به دامن چاک ریخت
بر بساط این چمن تا همتم دامن فشاند
هر گلی کز خون به دامن داشتم هم پاک ریخت
رشته همچون موج لرزد بر سر آب گهر
بس که آب روی پاکان را جهان بر خاک ریخت
کیسه ی صد پاره ی گل، زر نمی دارد نگاه
هر کجا داغی نهادم، بر دل صد چاک ریخت
مانده از آشفتگی دستم ز هر کاری سلیم
خاک بر فرقم غبار این دل غمناک ریخت
برگ جمعیت فراهم کن که برگ تاک ریخت
بر مشامم بوی او هرگاه آمد از نسیم
همچو غنچه از گریبانم به دامن چاک ریخت
بر بساط این چمن تا همتم دامن فشاند
هر گلی کز خون به دامن داشتم هم پاک ریخت
رشته همچون موج لرزد بر سر آب گهر
بس که آب روی پاکان را جهان بر خاک ریخت
کیسه ی صد پاره ی گل، زر نمی دارد نگاه
هر کجا داغی نهادم، بر دل صد چاک ریخت
مانده از آشفتگی دستم ز هر کاری سلیم
خاک بر فرقم غبار این دل غمناک ریخت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
ساقی چه دهی پند من این بزم شراب است
از گریه مرا منع مکن، عالم آب است
از عشق تو آسان نتوان جست، که دارد
دستی که گلوگیرتر از پای حساب است
از آینه ی ناصیه در حلقه ی مستان
معلوم تنک ظرفی ما همچو حباب است
آن نامه که ما راز دل خویش نویسیم
هر نقطه درو ترجمه ی چارکتاب است
بس خام که شد پخته ز آمیزش مستان
در انجمن این زمزمه ی مرغ کباب است
از بخت زبون ناله ی ما صرفه ندارد
خاموش نشستیم که دیوانه به خواب است
تا چند شماری ورق و هیچ ندانی
زاهد به خدا این چه حساب و چه کتاب است
مجنون ترا سلسله از پا ننشاند
در راه تو هر حلقه ی زنجیر، رکاب است
هر گاه به موری رسم، از بیم مکافات
گویی به سر رهگذرم شیر به خواب است
هر قاصد و هر نامه بری رفت به مقصد
مکتوب سلیم است که در بند جواب است
از گریه مرا منع مکن، عالم آب است
از عشق تو آسان نتوان جست، که دارد
دستی که گلوگیرتر از پای حساب است
از آینه ی ناصیه در حلقه ی مستان
معلوم تنک ظرفی ما همچو حباب است
آن نامه که ما راز دل خویش نویسیم
هر نقطه درو ترجمه ی چارکتاب است
بس خام که شد پخته ز آمیزش مستان
در انجمن این زمزمه ی مرغ کباب است
از بخت زبون ناله ی ما صرفه ندارد
خاموش نشستیم که دیوانه به خواب است
تا چند شماری ورق و هیچ ندانی
زاهد به خدا این چه حساب و چه کتاب است
مجنون ترا سلسله از پا ننشاند
در راه تو هر حلقه ی زنجیر، رکاب است
هر گاه به موری رسم، از بیم مکافات
گویی به سر رهگذرم شیر به خواب است
هر قاصد و هر نامه بری رفت به مقصد
مکتوب سلیم است که در بند جواب است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
بیار می که غمم باز در هجوم گرفت
دل شکسته ام از عادت و رسوم گرفت
به نامه هرچه رقم می کنم پریشان است
حساب کار مرا عقل ازین رقوم گرفت
هما ز بیم نیارد برو گذار کند
به خویش مقدم جغدی کسی که شوم گرفت
ملایمت دل بی تاب را چه سود دهد
نشاید آینه ی آب را به موم گرفت
سلیم داشت سر عشق و از هوس غافل
نهاد دام به راه هما و بوم گرفت
دل شکسته ام از عادت و رسوم گرفت
به نامه هرچه رقم می کنم پریشان است
حساب کار مرا عقل ازین رقوم گرفت
هما ز بیم نیارد برو گذار کند
به خویش مقدم جغدی کسی که شوم گرفت
ملایمت دل بی تاب را چه سود دهد
نشاید آینه ی آب را به موم گرفت
سلیم داشت سر عشق و از هوس غافل
نهاد دام به راه هما و بوم گرفت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
بر من هوای بزم تو بسیار غالب است
با طالعی که از می توفیق تایب است
خوبان به خاطر آنچه رسانند، می رسد
بت را ز دعویی که کند حق به جانب است
نتوان نمود نقش ترا آنچنان که هست
آیینه پیش روی تو چون صبح کاذب است
ای دل نمانده خیر به کالای عاشقی
جز در متاع آبله کان مال کاسب است
بر گرد خرمن دگران خوشه چین نیم
دزدیده نیست گرچه متاعم مناسب است
دیوان کیست از سخنانم تهی سلیم؟
تنها نه بر من این ستم از دست صائب است
با طالعی که از می توفیق تایب است
خوبان به خاطر آنچه رسانند، می رسد
بت را ز دعویی که کند حق به جانب است
نتوان نمود نقش ترا آنچنان که هست
آیینه پیش روی تو چون صبح کاذب است
ای دل نمانده خیر به کالای عاشقی
جز در متاع آبله کان مال کاسب است
بر گرد خرمن دگران خوشه چین نیم
دزدیده نیست گرچه متاعم مناسب است
دیوان کیست از سخنانم تهی سلیم؟
تنها نه بر من این ستم از دست صائب است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
بی سبب کی دامنم از گریه چون دریا پر است
دل مرا چون کاسه ی دریوزه از صد جا پر است
در دلم خوناب حسرت هست اگر در دیده نیست
گر تهی گردیده از می ساغرم، مینا پر است
چون حریفان نیستم گلچین گلزار کسی
از گل خود دامنم چون جامه ی دیبا پر است
رشک دارد بر بساط مستی ما آسمان
شیشه های او سراسر خالی و از ما پر است
بخیه نتوان زد، گر از دشمن به من زخمی رسد
جای سوزن نیست، از مهرم ز بس اعضا پر است
در ره افتادگی کی می روم از جا سلیم
ورنه از بانگ درای کاروان صحرا پر است
دل مرا چون کاسه ی دریوزه از صد جا پر است
در دلم خوناب حسرت هست اگر در دیده نیست
گر تهی گردیده از می ساغرم، مینا پر است
چون حریفان نیستم گلچین گلزار کسی
از گل خود دامنم چون جامه ی دیبا پر است
رشک دارد بر بساط مستی ما آسمان
شیشه های او سراسر خالی و از ما پر است
بخیه نتوان زد، گر از دشمن به من زخمی رسد
جای سوزن نیست، از مهرم ز بس اعضا پر است
در ره افتادگی کی می روم از جا سلیم
ورنه از بانگ درای کاروان صحرا پر است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
شعله ی شوقم و از شرم زبانم لال است
صد شکایت به لبم از گره تبخال است
نشود دور سرم از قدم جلوه ی او
حلقه ی گوش من از سلسله ی خلخال است
بهر هر کار به ما مشورتی می باید
سخن مردم دیوانه سراسر فال است
از پی هر نگهم اشک روان می آید
گرد این بادیه را قافله در دنبال است
گل توفیق به گلزار صبوحی ست سلیم
صبح پیمانه به کف داشتن از اقبال است
صد شکایت به لبم از گره تبخال است
نشود دور سرم از قدم جلوه ی او
حلقه ی گوش من از سلسله ی خلخال است
بهر هر کار به ما مشورتی می باید
سخن مردم دیوانه سراسر فال است
از پی هر نگهم اشک روان می آید
گرد این بادیه را قافله در دنبال است
گل توفیق به گلزار صبوحی ست سلیم
صبح پیمانه به کف داشتن از اقبال است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱