عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
روزگاری ست که از غایت نادانی خویش
چون خطت نامه سیاهم ز پریشانی خویش
آنچنان کفر سر زلف تو بدنامم کرد
که خجل می شوم از نام مسلمانی خویش
سرکشی نیست دلم را که تو را سجده نکرد
خاک راه تو نیازرد به پیشانی خویش
هیچکس از گنه عشق بتان توبه نکرد
که پشیمان نشد آخر ز پشیمانی خویش
عاقبت عشق ز رخ پردهٔ دعوی برداشت
تا خیالی کند اقرار به حیرانی خویش
چون خطت نامه سیاهم ز پریشانی خویش
آنچنان کفر سر زلف تو بدنامم کرد
که خجل می شوم از نام مسلمانی خویش
سرکشی نیست دلم را که تو را سجده نکرد
خاک راه تو نیازرد به پیشانی خویش
هیچکس از گنه عشق بتان توبه نکرد
که پشیمان نشد آخر ز پشیمانی خویش
عاقبت عشق ز رخ پردهٔ دعوی برداشت
تا خیالی کند اقرار به حیرانی خویش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
دل خون شد و زاین راه به جایی نرسیدیم
مُردیم ز درد و به دوایی نرسیدیم
در راه وفا عاقبت الامر سرِ ما
پوسید و به بوسیدن پایی نرسیدیم
افسوس که بی پا و سر اندر طلب دوست
بسیار دویدیم و به جایی نرسیدیم
کردیم بسی سعی وز گلزار وصالش
بی ناله چو بلبل به نوایی نرسیدیم
آخر چو خیالی به سرِ منزل مقصود
جز در قدم راهنمایی نرسیدیم
مُردیم ز درد و به دوایی نرسیدیم
در راه وفا عاقبت الامر سرِ ما
پوسید و به بوسیدن پایی نرسیدیم
افسوس که بی پا و سر اندر طلب دوست
بسیار دویدیم و به جایی نرسیدیم
کردیم بسی سعی وز گلزار وصالش
بی ناله چو بلبل به نوایی نرسیدیم
آخر چو خیالی به سرِ منزل مقصود
جز در قدم راهنمایی نرسیدیم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
با آنکه بر مزارم نگذشت قاتل من
هردم گل وفایش می روید از گِل من
فردا که در حسابی آید حصول هرکس
جز رنج و غصّه نبوَد از عشق حاصل من
از سرّ غیب عمری جستم نشان و آخر
در نقطهٔ دهانش حل گشت مشکل من
گفتم که بر دل من چندین جفا مکن، گفت
چندین مگوی آخر من دانم و دل من
آن لحظه با خیالی مقصود رخ نماید
کآیینهٔ جمالش باشد مقابل من
هردم گل وفایش می روید از گِل من
فردا که در حسابی آید حصول هرکس
جز رنج و غصّه نبوَد از عشق حاصل من
از سرّ غیب عمری جستم نشان و آخر
در نقطهٔ دهانش حل گشت مشکل من
گفتم که بر دل من چندین جفا مکن، گفت
چندین مگوی آخر من دانم و دل من
آن لحظه با خیالی مقصود رخ نماید
کآیینهٔ جمالش باشد مقابل من
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
گر تو را میلی ست بر قتل زبون خویشتن
سهل باشد ما بحل کردیم خون خویشتن
زلف تو بخت من است امّا ندارم حاصلی
جز پریشانی ازاین بخت نگون خویشتن
حلقهٔ زنجیر زلف خود به دست دل گذار
تا کند بیچاره تدبیر جنون خویشتن
سرخ رویم همچو گل ای سرو ازین معنی که هست
آب روی من ز اشک لاله گون خویشتن
شام هجران است برخیز ای خیالیّ و دمی
گریه کن چون شمع بر سوز درون خویشتن
سهل باشد ما بحل کردیم خون خویشتن
زلف تو بخت من است امّا ندارم حاصلی
جز پریشانی ازاین بخت نگون خویشتن
حلقهٔ زنجیر زلف خود به دست دل گذار
تا کند بیچاره تدبیر جنون خویشتن
سرخ رویم همچو گل ای سرو ازین معنی که هست
آب روی من ز اشک لاله گون خویشتن
شام هجران است برخیز ای خیالیّ و دمی
گریه کن چون شمع بر سوز درون خویشتن
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
گهی دل می خورد خونم گه از راه جفا دیده
همین باشد کمال بی رهی ای دل تو بادیده
ز رسوایی نیندیشم کنون کز غم برون انداخت
حدیث دیده ام را گریه و راز مرا دیده
تو قدر خاک پای خود بپرس از مردم چشمم
نه زآن مردم که روشن می کنند از توتیا دیده
اگر نادیده رویت را به مه نسبت کند چشمم
مکن عیبش که بدخویی سیه روی است نادیده
از این غیرت نمی خواهد خیالی دیده را روشن
که می سازد خیالت را به مردم آشنا دیده
همین باشد کمال بی رهی ای دل تو بادیده
ز رسوایی نیندیشم کنون کز غم برون انداخت
حدیث دیده ام را گریه و راز مرا دیده
تو قدر خاک پای خود بپرس از مردم چشمم
نه زآن مردم که روشن می کنند از توتیا دیده
اگر نادیده رویت را به مه نسبت کند چشمم
مکن عیبش که بدخویی سیه روی است نادیده
از این غیرت نمی خواهد خیالی دیده را روشن
که می سازد خیالت را به مردم آشنا دیده
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
همه شب در غم آن ماه پاره
همی بارد ز چشم من ستاره
بینداز اشک را ای دیده از چشم
کز او شد راز پنهان آشکاره
دلم صدپاره گشت از هجر و بیم است
که خون گردد در این غم پاره پاره
من حیران به یک نظّارهٔ تو
شدم از خویش و مردم در نظاره
به مویی جان ز زلفش بردی ای باد
چگونه جستی از تارش کناره
گذر سوی خیالی کز خدنگت
به دل سوراخها دارد گذاره
همی بارد ز چشم من ستاره
بینداز اشک را ای دیده از چشم
کز او شد راز پنهان آشکاره
دلم صدپاره گشت از هجر و بیم است
که خون گردد در این غم پاره پاره
من حیران به یک نظّارهٔ تو
شدم از خویش و مردم در نظاره
به مویی جان ز زلفش بردی ای باد
چگونه جستی از تارش کناره
گذر سوی خیالی کز خدنگت
به دل سوراخها دارد گذاره
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
از شوق گل رویت رفتم بگلستانها
همرنگ رخت یک گل نشکفته ببستانها
از خار جفا بلبل مجروح ببوی گل
گلچین بطرب از گل انباشته دامانها
با نوگل بستانی بلبل بنوا خوانی
من یاد تو میکردم با ناله و افغانها
یاقوت لب لعلت تا در کف غیر افتاد
من ریختم از حسرت از دیده چه مرجانها
تا کرده کنار از من آن گوهر یکدانه
از اشک روان دیده دید است چه طوفانها
هستند گواه من دستان خضاب از خون
کان سنگدلان خونم خوردند بدستانها
تا از حشم لیلی شاید که نشان یابم
مجنون صفتم هر روز در طوف بیابانها
کی حال دلم دانی در حلقه گیسویش
ای آنکه نگردیدی گوی خم چوگانها
آن دل که پریشانست از زلف پریشانی
حاشا که برآساید از سنبل و ریحانها
گر ترک کماندارت در قصد دل ما نیست
هر سوز مژه در کف دارد زچه پیکانها
از زلف پریشانت صد سلسله آشفته
وز چاک گریبانت صد چاک گریبانها
همرنگ رخت یک گل نشکفته ببستانها
از خار جفا بلبل مجروح ببوی گل
گلچین بطرب از گل انباشته دامانها
با نوگل بستانی بلبل بنوا خوانی
من یاد تو میکردم با ناله و افغانها
یاقوت لب لعلت تا در کف غیر افتاد
من ریختم از حسرت از دیده چه مرجانها
تا کرده کنار از من آن گوهر یکدانه
از اشک روان دیده دید است چه طوفانها
هستند گواه من دستان خضاب از خون
کان سنگدلان خونم خوردند بدستانها
تا از حشم لیلی شاید که نشان یابم
مجنون صفتم هر روز در طوف بیابانها
کی حال دلم دانی در حلقه گیسویش
ای آنکه نگردیدی گوی خم چوگانها
آن دل که پریشانست از زلف پریشانی
حاشا که برآساید از سنبل و ریحانها
گر ترک کماندارت در قصد دل ما نیست
هر سوز مژه در کف دارد زچه پیکانها
از زلف پریشانت صد سلسله آشفته
وز چاک گریبانت صد چاک گریبانها
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
یار از ما کناره کرد امشب
رشته مهر پاره کرد امشب
ماه من رخ نهفته و زهجران
دامنم پرستاره کرد امشب
غیرتم میکشد که غیر از دور
بزم ما را نظاره کرد امشب
خواست اندوه ما و عیش رقیب
به چه کیش استخاره کرد امشب
جای دل بود سیخ مژگانش
که بحالش قناره کرد امشب
چشم آشفته چون منجم شهر
خیل انجم شماره کرد امشب
غیر داروی مدحت حیدر
درد دل را که چاره کرد امشب
رشته مهر پاره کرد امشب
ماه من رخ نهفته و زهجران
دامنم پرستاره کرد امشب
غیرتم میکشد که غیر از دور
بزم ما را نظاره کرد امشب
خواست اندوه ما و عیش رقیب
به چه کیش استخاره کرد امشب
جای دل بود سیخ مژگانش
که بحالش قناره کرد امشب
چشم آشفته چون منجم شهر
خیل انجم شماره کرد امشب
غیر داروی مدحت حیدر
درد دل را که چاره کرد امشب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
من بلبل غریبم و این آشیانان غریب
گلبن بود غریب تر و گلستان غریب
گر راندت زگلشن و گلبن عجب مدار
ای بلبل غریب بود باغبان غریب
پیش از نسیم صبح شکفته است گل به باغ
کز بلبلان رسید به گوشش فغان غریب
دشمن هر آنچه کرد نه جای شکایتست
بر دوستان بود ستم از دوستان غریب
دل از کمان ابرو و تیر نظر شکار
صیدی غریب و تیر غریب و کمان غریب
گل گوش خود گرفت زدستان عندلیب
از من شنو زقصه که بد داستان غریب
چون طفل اشک در بدرو کو به کودوان
گوای دو دیده چند بود آنچنان غریب
تنها نه دل به شام غریبان زلف تست
کامد اسیر هر خم او یک جهان غریب
عمریست درد نوش خراباتم و ولیک
حیران ستاده ام به در میکشان غریب
ای عشق خود چه شد که به شهر و دیار تو
هرگز به یاد ناورد از خانمان غریب
گلبن بود غریب تر و گلستان غریب
گر راندت زگلشن و گلبن عجب مدار
ای بلبل غریب بود باغبان غریب
پیش از نسیم صبح شکفته است گل به باغ
کز بلبلان رسید به گوشش فغان غریب
دشمن هر آنچه کرد نه جای شکایتست
بر دوستان بود ستم از دوستان غریب
دل از کمان ابرو و تیر نظر شکار
صیدی غریب و تیر غریب و کمان غریب
گل گوش خود گرفت زدستان عندلیب
از من شنو زقصه که بد داستان غریب
چون طفل اشک در بدرو کو به کودوان
گوای دو دیده چند بود آنچنان غریب
تنها نه دل به شام غریبان زلف تست
کامد اسیر هر خم او یک جهان غریب
عمریست درد نوش خراباتم و ولیک
حیران ستاده ام به در میکشان غریب
ای عشق خود چه شد که به شهر و دیار تو
هرگز به یاد ناورد از خانمان غریب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
وه که جز جور و جفا رسم نکورویان نیست
بیوفا هست گل باغ و چه گل رویان نیست
کیمیائیست وفا گرچه در این دور زمان
کیست کز جان و دل اکسیر مرا جویان نیست
بس سکندر زپی چشمه حیوان جا داد
نتوان گفت که کس در طلبش پویان نیست
هر کرا بار بود در حرم خلوت یار
غمش از سرزنش گفته بدگویان نیست
گر کسی یار نکو روی در آغوش کشید
فارغ از شنعت پی در پی بدجویان نیست
عاقلش آدمی آشفته نخواند هرگز
هر که دیوانه زنجیر پریرویان نیست
در بر اهل ادب صاحب دیوان نبود
هر کرا نام علی زیب ده دیوان نیست
بیوفا هست گل باغ و چه گل رویان نیست
کیمیائیست وفا گرچه در این دور زمان
کیست کز جان و دل اکسیر مرا جویان نیست
بس سکندر زپی چشمه حیوان جا داد
نتوان گفت که کس در طلبش پویان نیست
هر کرا بار بود در حرم خلوت یار
غمش از سرزنش گفته بدگویان نیست
گر کسی یار نکو روی در آغوش کشید
فارغ از شنعت پی در پی بدجویان نیست
عاقلش آدمی آشفته نخواند هرگز
هر که دیوانه زنجیر پریرویان نیست
در بر اهل ادب صاحب دیوان نبود
هر کرا نام علی زیب ده دیوان نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
آن غمی را که کران نیست غم حرمانست
آن شبی را که سحر نیست شب هجرانست
غیرت عشق نداری اثری در تو مگر
یوسف تست زلیخا که در این زندانست
می نشاید که برد منت بیجا زطبیب
درمند تو که مستغنی از درمانست
بهر خندیدن گل تا کی و چند اندر باغ
ابر نیسان چو من سوخته دل گریانست
هر یکی رشحه از چشمه چشم تر ماست
این که گویند که این قلزم و آن عمانست
وه که هر روز که خواهم غمت از دل بنهم
شوق من بر رخ زیبای تو صد چندانست
رفت چون گلشن شیراز بتاراج خزان
بر سر آشفته کنونم هوس تهرانست
آن شبی را که سحر نیست شب هجرانست
غیرت عشق نداری اثری در تو مگر
یوسف تست زلیخا که در این زندانست
می نشاید که برد منت بیجا زطبیب
درمند تو که مستغنی از درمانست
بهر خندیدن گل تا کی و چند اندر باغ
ابر نیسان چو من سوخته دل گریانست
هر یکی رشحه از چشمه چشم تر ماست
این که گویند که این قلزم و آن عمانست
وه که هر روز که خواهم غمت از دل بنهم
شوق من بر رخ زیبای تو صد چندانست
رفت چون گلشن شیراز بتاراج خزان
بر سر آشفته کنونم هوس تهرانست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
گرچه جهان خرم است و فصل بهار است
بی گل رویتو گل بدیده چو خار است
گر بگلی بلبلی غزل بسراید
یا که بهر گلبنی به نغمه هزار است
بر دل عاشق بغیر غم نفزاید
زآنکه بگلزار دیگرش سر و کار است
مطرب همسایه برد رنگ زناهید
ساقی خمخانه مست و باده گسار است
راست شد از تار دل نوای غم انگیز
باده ای لعل لبت دوای خمار است
مرغ غریب ار رود بگلشن فردوس
باز نواخوان بیاد یار و دیار است
سرووش آزاده ام زبار تعلق
تا که بخاطر مرا زعشق تو بار است
میروی و صد هزار دل برکیبت
رنج پیاده چه داند آنکه سورا است
در قفس ای مرغ دل چه شکوه زصیاد
چون بتواش نظره ای در آخر کار است
گلشن شیراز باد خوش بحریفان
خاک در طوس به زباغ و بهار است
بود مس آشفته و زفیض در شاه
گو بنگر صیرفی که زر عیار است
بی گل رویتو گل بدیده چو خار است
گر بگلی بلبلی غزل بسراید
یا که بهر گلبنی به نغمه هزار است
بر دل عاشق بغیر غم نفزاید
زآنکه بگلزار دیگرش سر و کار است
مطرب همسایه برد رنگ زناهید
ساقی خمخانه مست و باده گسار است
راست شد از تار دل نوای غم انگیز
باده ای لعل لبت دوای خمار است
مرغ غریب ار رود بگلشن فردوس
باز نواخوان بیاد یار و دیار است
سرووش آزاده ام زبار تعلق
تا که بخاطر مرا زعشق تو بار است
میروی و صد هزار دل برکیبت
رنج پیاده چه داند آنکه سورا است
در قفس ای مرغ دل چه شکوه زصیاد
چون بتواش نظره ای در آخر کار است
گلشن شیراز باد خوش بحریفان
خاک در طوس به زباغ و بهار است
بود مس آشفته و زفیض در شاه
گو بنگر صیرفی که زر عیار است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
دیدی دلا که اهل جهان را وفا نبود
وقتی اگر که بوده در ایام ما نبود
گفتی وفا بدهر چو سیمرغ و کیمیاست
جستیم کیمیا و شنان از وفا نبود
بر من جفا پسندی و بر من مدعی وفا
آن در خور جفا و این را وفا نبود
آیا چه شد که اهل هوس خانه کرده اند
در آن حرم که محرم باد صفا نبود
بی پرده گفت مردم چشمم رموز دل
ورنه مرا بدوست سر ماجرا نبود
در کوی میفروش چه حشمت بود که دوش
دیدم گدای او که بفکر غنا نبود
دردی که میدهند دوایش مقرر است
جز دردمند عشق که هیچش دوا نبود
بگذشت شام وصل بیک شکوه از فراق
آوخ که دور عمر جز اینش بقا نبود
او را هزار سلسله دل در قفا روان
گرچه بغیر زلف کسش در قفا نبود
ای هم نفس که هر نفسم بی تو دوزخیست
پاداش غیر لایق کردار ما نبود
بی قوت مرده بود مریض غم تو دوش
او را زخون دیده و دل گر غذا نبود
مجنون نشان زمحمل لیلی چگونه یافت
گر رهنما بقافله او را درا نبود
آشفته را که جز سر سودای تو نداشت
راندن زچین حلقه زلفش سزا نبود
رفتند هر یکی زحریفان بدرگهی
ما را بجز رهی بدر مرتضی نبود
وقتی اگر که بوده در ایام ما نبود
گفتی وفا بدهر چو سیمرغ و کیمیاست
جستیم کیمیا و شنان از وفا نبود
بر من جفا پسندی و بر من مدعی وفا
آن در خور جفا و این را وفا نبود
آیا چه شد که اهل هوس خانه کرده اند
در آن حرم که محرم باد صفا نبود
بی پرده گفت مردم چشمم رموز دل
ورنه مرا بدوست سر ماجرا نبود
در کوی میفروش چه حشمت بود که دوش
دیدم گدای او که بفکر غنا نبود
دردی که میدهند دوایش مقرر است
جز دردمند عشق که هیچش دوا نبود
بگذشت شام وصل بیک شکوه از فراق
آوخ که دور عمر جز اینش بقا نبود
او را هزار سلسله دل در قفا روان
گرچه بغیر زلف کسش در قفا نبود
ای هم نفس که هر نفسم بی تو دوزخیست
پاداش غیر لایق کردار ما نبود
بی قوت مرده بود مریض غم تو دوش
او را زخون دیده و دل گر غذا نبود
مجنون نشان زمحمل لیلی چگونه یافت
گر رهنما بقافله او را درا نبود
آشفته را که جز سر سودای تو نداشت
راندن زچین حلقه زلفش سزا نبود
رفتند هر یکی زحریفان بدرگهی
ما را بجز رهی بدر مرتضی نبود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
اگر آه مرا اندر شب هجران اثر باشد
کفایت خرمن کون و مکان را یکشرر باشد
ندیدی حالت یعقوب و حسن ماه کنعانرا
جفاکار است و زیبارو اگر چه خود پسر باشد
دهان بگشا و حرف قتل عاشق در میان آور
که تا معلوم گردد کت دهان هست و کمر باشد
قدت را سرو گفتم لیک حیرانم که در بستان
ثمرکی سرورا عناب و بادام و شکر باشد
نیارد منع عاشق از نظر بازی آن منظر
نصیحت گو اگر از زمره اهل نظر باشد
تراکت غنچه وش پرخنده لب باشد نه ای عاشق
نشان عشاق را لبهای خشک و چشم تر باشد
مکن از من دریغ ای باد خاک مقدم او را
که خاک پای او آشفته را کحل البصر باشد
کفایت خرمن کون و مکان را یکشرر باشد
ندیدی حالت یعقوب و حسن ماه کنعانرا
جفاکار است و زیبارو اگر چه خود پسر باشد
دهان بگشا و حرف قتل عاشق در میان آور
که تا معلوم گردد کت دهان هست و کمر باشد
قدت را سرو گفتم لیک حیرانم که در بستان
ثمرکی سرورا عناب و بادام و شکر باشد
نیارد منع عاشق از نظر بازی آن منظر
نصیحت گو اگر از زمره اهل نظر باشد
تراکت غنچه وش پرخنده لب باشد نه ای عاشق
نشان عشاق را لبهای خشک و چشم تر باشد
مکن از من دریغ ای باد خاک مقدم او را
که خاک پای او آشفته را کحل البصر باشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
دل سودازده را کار بسامان نرسد
تا مرا دست بآن زلف پریشان نرسد
دل من تنگ و غم هجر فراوان چکنم
گر بامداد من آن دیده گریان نرسد
گر بدامان نرسد دست منت نیست عجب
دست درویش همانا که بسلطان نرسد
هر چه را مینگرم هست بعالم پایان
شب هجر از چه ندانم که بپایان نرسد
چشم یعقوب سفید است ببیت الاحزان
آه اگر قافله مصر بکنعان نرسد
کی صدف حامله لؤلؤی لالا گردد
شب گر از چشم ترم اشک بعمان نرسد
سیل اشکم شده پیوسته بهم در شب هجر
عجب ار قامت این موج بطوفان نرسد
هر چه چون گوی بمیدان طلب گردیدم
دست من در خم آنزلف پریشان نرسد
بهر آشفته مبر زحمت بیهوده طبیب
درد عشق است همان به که بدرمان نرسد
تا مرا دست بآن زلف پریشان نرسد
دل من تنگ و غم هجر فراوان چکنم
گر بامداد من آن دیده گریان نرسد
گر بدامان نرسد دست منت نیست عجب
دست درویش همانا که بسلطان نرسد
هر چه را مینگرم هست بعالم پایان
شب هجر از چه ندانم که بپایان نرسد
چشم یعقوب سفید است ببیت الاحزان
آه اگر قافله مصر بکنعان نرسد
کی صدف حامله لؤلؤی لالا گردد
شب گر از چشم ترم اشک بعمان نرسد
سیل اشکم شده پیوسته بهم در شب هجر
عجب ار قامت این موج بطوفان نرسد
هر چه چون گوی بمیدان طلب گردیدم
دست من در خم آنزلف پریشان نرسد
بهر آشفته مبر زحمت بیهوده طبیب
درد عشق است همان به که بدرمان نرسد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
ایدل غم عشق ریشه ات کند
از کوی بتان تو رخت بربند
از تیر نظر بخون نشستی
ای دیده در نظر فروبند
تو مور و بود حریف تو پیل
تو کاهی و عشق کوه الوند
حاشا که بود تو را نصیبی
جز زهر از آن لب شکرخند
این نغمه کیست کاید ازنی
جانسوز نوائید زهر بند
شدجای دلم بکوی تو تنگ
از بسکه بروی هم دل افکند
فرصت ندهند مشتری را
زین سان که مگس نشسته بر قند
ناسور نمود زخمت ایدل
نه از پند تو راست سود و نه بند
چون نیست تو را دگر علاجی
این است صلاح تو که یکچند
آشفته صفت بری زاغیار
با مهر علی کنی تو پیوند
از بلبل زند خوان بیاموخت
زردشت کتاب زند و پازند
مجنون شده ای زشور لیلی
یعقوب شدی زمهر فرزند
از کوی بتان تو رخت بربند
از تیر نظر بخون نشستی
ای دیده در نظر فروبند
تو مور و بود حریف تو پیل
تو کاهی و عشق کوه الوند
حاشا که بود تو را نصیبی
جز زهر از آن لب شکرخند
این نغمه کیست کاید ازنی
جانسوز نوائید زهر بند
شدجای دلم بکوی تو تنگ
از بسکه بروی هم دل افکند
فرصت ندهند مشتری را
زین سان که مگس نشسته بر قند
ناسور نمود زخمت ایدل
نه از پند تو راست سود و نه بند
چون نیست تو را دگر علاجی
این است صلاح تو که یکچند
آشفته صفت بری زاغیار
با مهر علی کنی تو پیوند
از بلبل زند خوان بیاموخت
زردشت کتاب زند و پازند
مجنون شده ای زشور لیلی
یعقوب شدی زمهر فرزند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
اگر نه بخت من او دایم از چه خواب کند
وگرنه جان من از چیست اضطراب کند
مدام می کشد آن چشم مست زآن لب لعل
بلی چو ترک شود مست میل خواب کند
مگر زپرسش روزحساب غافل شد
نگاه او که بدل ظلم بیحساب کند
کمال رحم و مروت بود که صیادی
بقتل بسمل در خون طپان شتاب کند
چه کرد گفتیم آن زلف با رخ جانان
هر آنچه با رخ خورشید و مه سحاب کند
دهان تست اگر انگبین و کان شکر
چرا بپاسخ تلخم همی جواب کند
کند بآینه ی رویت آه مشتاقان
همان که ابر سیه رو بآفتاب کند
سگان خیل خود آنگه که یار بشمارد
مرا امید کز آنجمله انتخاب کند
مدام طوق بگردن فکنده آشفته
که خویش را سگ درگاه بوتراب کند
در جهان برخم بسته اند آشفته
مگر که دست خداوند فتح باب کند
وگرنه جان من از چیست اضطراب کند
مدام می کشد آن چشم مست زآن لب لعل
بلی چو ترک شود مست میل خواب کند
مگر زپرسش روزحساب غافل شد
نگاه او که بدل ظلم بیحساب کند
کمال رحم و مروت بود که صیادی
بقتل بسمل در خون طپان شتاب کند
چه کرد گفتیم آن زلف با رخ جانان
هر آنچه با رخ خورشید و مه سحاب کند
دهان تست اگر انگبین و کان شکر
چرا بپاسخ تلخم همی جواب کند
کند بآینه ی رویت آه مشتاقان
همان که ابر سیه رو بآفتاب کند
سگان خیل خود آنگه که یار بشمارد
مرا امید کز آنجمله انتخاب کند
مدام طوق بگردن فکنده آشفته
که خویش را سگ درگاه بوتراب کند
در جهان برخم بسته اند آشفته
مگر که دست خداوند فتح باب کند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
دیدی دلا که عهد شباب و طرب نماند
آن نقشهای مختلف بوالعجب نماند
نخلی بود جوانی و او را رطب طرب
پیری شکست شاخش و بروی رطب نماند
عمرت بود کتان و قصب دور ماهتاب
از تاب ماه تاب کتان و قصب نماند
رنگ طرب بر آب عنب بسته اند و بس
خشکیده پاک تاک و اثر از عنب نماند
آن لب که بود بر لب جانان و جام می
اینک بغیر نیمه جانش بلب نماند
روحی که همچو می رگ و پی سخت کرده بود
رفت و بغیر سستیت اندر عصب نماند
پائید دیر چون شب یلدا شب فراق
آمد صباح وصل و نشانی زشب نماند
عمری بخاکبوس شه طوس در طلب
این آرزو بجان تو اندر طلب نماند
چون خضر جا بچشمه حیوان گرفته ای
بی برگیت زچیست که شاخ حطب نماند
دست خدا زکعبه نقش بتان بشست
در دل بغیر نقش امیرعرب نماند
از عمر رفته شکوه مکن جام می بگیر
آب حیات هست چه غم گر رطب نماند
آشفته شد مجاور درگاه شاه طوس
ماهی بدجله آمد آن تاب و تب نماند
آن نقشهای مختلف بوالعجب نماند
نخلی بود جوانی و او را رطب طرب
پیری شکست شاخش و بروی رطب نماند
عمرت بود کتان و قصب دور ماهتاب
از تاب ماه تاب کتان و قصب نماند
رنگ طرب بر آب عنب بسته اند و بس
خشکیده پاک تاک و اثر از عنب نماند
آن لب که بود بر لب جانان و جام می
اینک بغیر نیمه جانش بلب نماند
روحی که همچو می رگ و پی سخت کرده بود
رفت و بغیر سستیت اندر عصب نماند
پائید دیر چون شب یلدا شب فراق
آمد صباح وصل و نشانی زشب نماند
عمری بخاکبوس شه طوس در طلب
این آرزو بجان تو اندر طلب نماند
چون خضر جا بچشمه حیوان گرفته ای
بی برگیت زچیست که شاخ حطب نماند
دست خدا زکعبه نقش بتان بشست
در دل بغیر نقش امیرعرب نماند
از عمر رفته شکوه مکن جام می بگیر
آب حیات هست چه غم گر رطب نماند
آشفته شد مجاور درگاه شاه طوس
ماهی بدجله آمد آن تاب و تب نماند