عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
خامه را پیدا شد از حرف تو در دل اضطراب
نامه هم دارد چو بال مرغ بسمل اضطراب
از سر کوی تو چون آید صبا، پیدا شود
همچو برگ گل مرا در پرده ی دل اضطراب
چون تو بزم آرا شوی، باشد به دور دایره
آفتاب و ماه را همچون جلاجل اضطراب
می توان دیدن ز شوق کشتن ما بیدلان
همچو موج از جوهر شمشیر قاتل اضطراب
مانع عمر سبکرو کی شود فریاد ما
چون جرس از رفتن محمل چه حاصل اضطراب
نیست بی تابی برای وصل او ما را سلیم
موج دریا را نباشد بهر ساحل اضطراب
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
مدعی گر نکند بحث سخن دلگیر است
در جدل گوش و زبانش سپر و شمشیر است
باغبان گو مشو از صحبت ایشان غافل
گل جوان است، اگر مرغ گلستان پیر است!
نیست در عشق همین بند به پای مجنون
طوق خلخال هم از سلسله ی زنجیر است
رهنمایی کند و مانع رهزن گردد
شوق در راه طلب همچو عصا شمشیر است
گلرخان را سخنم کرد به من رام سلیم
که غزال غزلم آهوی آهوگیر است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
دلم شکفته نگردد ز بس جهان تنگ است
چگونه گل نشود غنچه، گلستان تنگ است
به کام خود پر و بالی نمی توانم زد
چو مرغ بیضه به من زیر آسمان تنگ است
به غیر این که دوم در پی هما چه کنم
ز تیر او به تنم جای استخوان تنگ است
شکوه حسن تو در دل مرا نمی گنجد
به ماهتاب تو پیراهن کتان تنگ است
جرس ز یوسف ما می کند مگر سخنی؟
که جای شکر مصری به کاروان تنگ است
سلیم، وسعت صحن چمن چه سود دهد
مرا که همچو دل غنچه آشیان تنگ است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
شد خزان و در چمن رنگ دگر افلاک ریخت
برگ جمعیت فراهم کن که برگ تاک ریخت
بر مشامم بوی او هرگاه آمد از نسیم
همچو غنچه از گریبانم به دامن چاک ریخت
بر بساط این چمن تا همتم دامن فشاند
هر گلی کز خون به دامن داشتم هم پاک ریخت
رشته همچون موج لرزد بر سر آب گهر
بس که آب روی پاکان را جهان بر خاک ریخت
کیسه ی صد پاره ی گل، زر نمی دارد نگاه
هر کجا داغی نهادم، بر دل صد چاک ریخت
مانده از آشفتگی دستم ز هر کاری سلیم
خاک بر فرقم غبار این دل غمناک ریخت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
به بوی خرقه گلم در چمن عنانگیر است
ز شوق شال سرم را هوای کشمیر است
خزان به گلشن آزادگان ندارد راه
نشاط اهل قناعت، بهار تصویر است
در آن دیار همان به که پرسشت نکنند
که مرغ نامه بر دوستان به هم، تیر است
به خان و مان نبرد ره کسی درین وادی
که آشیانه ی مرغش به شاخ نخجیر است
فریب عقل مخور، ایمن از گزند مباش
که ریشه ی نی این بیشه پنجه ی شیر است
ز جنبش سر زلف تو دل به رقص آمد
که ساز صحبت مجنون، صدای زنجیر است
هلاک زخم تو گردم که رسم جانبازی
ز کشته ی تو به طاق بلند شمشیر است
سلیم درد دل خود نمی توانم گفت
سخن چو گریه مرا پیش او گلوگیر است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
آمد بهار و ابر هوادار ما شده ست
تا رفته می ز شیشه به ساغر، هوا شده ست
بلبل سواد خوان گلستان شد و هنوز
قمری همین به حرف الف آشنا شده ست
دشوار بود عزم فلک پیش ازین، ولی
آسان به دور ما چو ره آسیا شده ست
خون می چکد ز ناله ی بی اختیار او
مرغ چمن ز دامگه آیا رها شده ست؟
عشقم سلیم می برد از ورطه برکنار
طوفان درین محیط، مرا ناخدا شده ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
تا سحر امشب شراب ناب می باید گرفت
خونبهای شمع از مهتاب می باید گرفت
عمر صرف باده کردی، روی در میخانه کن
هرچه آبش برده، در گرداب می باید گرفت
تا دم کشتن مکن در عشق ترک اضطراب
این روش را یاد از سیماب می باید گرفت
نوحه بر خود می کند همچون صنوبر نخل موم
در گلستانی کز آتش آب می باید گرفت
سعی در تحصیل می کن، زان که از دوران سلیم
نان گرفتن سهل باشد، آب می باید گرفت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
صد نشان خاک مرا از اثر عصیان است
یکی از جمله ی آنها گل نافرمان است
زان درین بحر خموشند حقایق دانان
که حبابی چو برآورد نفس، طوفان است
ذوقی از دیدن معشوق به دلگیری نیست
غنچه در چاک قفس، قفل در زندان است
باخبر باش فریبت ندهد ای زاهد
می دود در رگ و پی، دختر رز شیطان است!
کام دل جلوه گر و دست تصرف کوتاه
نفس ما همچو سگ خانه ی آهوبان است
چهره گلگون نکند جز می انگور، سلیم
رگ تاک است که در هند خطابش پان است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
خزان ببین که چمن را چگونه جان داده ست
بهار رفته و جا را به این خزان داده ست
ز برگ های خزان هر نهال شاخ زری ست
چه کیمیاست که طالع به باغبان داده ست
شده ست ساقی هنگامه ی چمن، بلبل
به شاخسار، می از جام آشیان داده ست
خزان شکفتگی از حد ببرد، پنداری
که باغبان به چمن آب زعفران داده ست
سلیم پا نگذارم برون ز گوشه ی دیر
چه فیض ها که مرا رو درین مکان داده ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
جهان بر خود مرا واله گرفته ست
مرا خود دل ز شهر و ده گرفته ست
به خاک این چمن، تهمت چه بندم
غبار از خود دلم چون به گرفته ست
کمندم با وجود لاغری ها
همیشه آهوی فربه گرفته ست
نگردد گریه ی مستانه ام کم
که این باران شب شنبه گرفته ست
سلیم از اعتقاد حسن طبع است
که عالم را به خود واله گرفته ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
میخانه ی ما چون طرب آباد بهار است
از برگ گلش خشت چو بنیاد بهار است
گل کرد جنونم ز رگ و ریشه به صد رنگ
اینها همه از لطف تو ای باد بهار است!
آن مرغ که از صحبت گل خوی گرفته ست
کارش همه در فصل خزان، یاد بهار است
خواهی که درین باغ کنی کسب شکفتن
شاگرد خزان باش که استاد بهار است
لیلی چمن: بید، که مجنون لقب اوست
گویی که مگر بال پریزاد بهار است
دارند خروشی به چمن سرو و صنوبر
از شوق تو اینها همه فریاد بهار است
کس باخبر از کار خود و سستی آن نیست
هر برگ گل آیینه ی فولاد بهار است
دیروزه ند اطفال گل و لاله ی نوخیز
در باغ، خزان است که همزاد بهار است
فریاد سلیم از جگرم دود برآورد
چون مرغ گرفتار که در یاد بهار است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
در چمن چون لاله می بی باک می باید گرفت
سایه ی دستی ولی از تاک می باید گرفت
گر گلابی لایق پیراهنم خواهد کسی
گل ندارد، از خس و خاشاک می باید گرفت
با جهان سفله افتاده ست کار و بار من
همچو دهقان نان مرا از خاک می باید گرفت
عشق می خواهی، برافشان آستین بر هر چه هست
دامن پاکان به دست پاک می باید گرفت
گر سراغ بوی او خواهی ازین گلشن سلیم
همچو گل از سینه ی صد چاک می باید گرفت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
نوبهار است و چمن در پی سامان گل است
ابر بر روی هوا، دود چراغان گل است
بس که گل سر زده از هر سر خار ماهی
کوچه ی موج به دریا چو خیابان گل است
مستی از لاله سر شحنه چراغان کرده ست
می دلیرانه بنوشید که دوران گل است
باغبان خار عبث بر سر دیوار نهد
رخنه ی این چمن از چاک گریبان گل است
ترسم آخر همه اطراف چمن درگیرد
از چراغی که نهان در ته دامان گل است
گل چو ما نیست که از قصه ی عشاق سلیم
نکته ای چند بر اوراق پریشان گل است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
دلم همیشه ز آشوب عشق بی تاب است
درین محیط، گهر مضطرب چو سیماب است
چو می به پیش نهم، قسمتم ز غیب رسد
کلید روزی من موج باده ی ناب است
چه سود کوشش غافل، که در طریق طلب
رود به راه چو آب روان و در خواب است
ز برشکال دگر ملک هند خرم شد
ز فیض ابر جهان خوش چو عالم آب است
درین هوا بشنو از من و نگاه مدار
به خانه کاغذ ابری، که بیم سیلاب است
ز جوش شوق که پروای نیک و بد دارد؟
برای مستی پروانه، شعله مهتاب است
به توبه از می احباب آفتی نرسد
که چون شراب گل و لاله سربسر آب است
میانه ی من و او همچنین نخواهد ماند
سلیم، بخت من آخر نمرده، در خواب است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
روی نیکوی ترا تندی خو در کار است
در چمن ایمنی از خار سر دیوار است
تارهای کفنم ریشه ی گل شد در خاک
از هوای تو سر تربت من گلزار است
با تو خوش بود طرب، تا تو ز محفل رفتی
جام می بی مزه همچون دهن بیمار است
خنده بر سرو مکن این همه در محفل خویش
جامه ی کوتهش اولی ست که خدمتگار است
باغبان چند به ما منت بیهوده نهد
وعده ی ما و تو ای گل به سر بازار است
از کدورت، به کف اهل صفا، پنداری
برگ سبزی ست، ز بس آینه در زنگار است
از وطن عربده جو را به غریبی بفرست
سیل از کوه به صحرا چو رود، هموار است
هردم آید ز ته چاه دگر فریادش
ناله ی یوسف ما نغمه ی موسیقار است
بس که بی برگ و نوا شد ز خزان باغ، سلیم
باغبان را گل کاغذ به سر دستار است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
بیا که صحبت مرغان بوستان گرم است
شکفته شد گل و بازار باغبان گرم است
فریب چون گل رعنا نمی خورم ز بهار
درین چمن که مرا پشت بر خزان گرم است
نفس چگونه زنم پیش او، چنین که مرا
چو شعله از ته دل تا سر زبان گرم است
به رهگذار تو رحم است دادخواهان را
که همچو برق، سمند ترا عنان گرم است
ز غارت چمن آمد نشان به مجلس تو
گل چراغ تو در چشم بلبلان گرم است
چه زود رفت ز خاطر ترا نصیحت ما
هنوز جای سخن بر سر زبان گرم است
برای سوختنم نغمه آتشی دارد
که پشت چون دف مطرب مرا به آن گرم است
هما ز دور به من می کند نظربازی
پس از وفات مرا بس که استخوان گرم است
به سرد و گرم جهان خاطرات چو راضی شد
تمام عمر ترا آب سرد و نان گرم است
برون ز خانه مرو، وضع روزگار ببین
چمن خنک شده و کنج آشیان گرم است
علاج خود مطلب از طبیب عشق ای دل
تب تو گرم و دواهای این دکان گرم است
سلیم محفل عشق است این، که از مستان
کسی نمانده و هنگامه همچنان گرم است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
سحر به سوی چمن یار چون شمال گذشت
ز لطف جلوه اش آب از سر نهال گذشت
مدار مجلس افتادگان به او افتاد
ستم به جام جم از ساغر سفال گذشت
چنان نمود محبت به من صف آرایی
که شیر در نظرم خوشتر از غزال گذشت
به زندگی ز غمت دیده بودم آشوبی
که روز حشر به من چون شب وصال گذشت
درین زمانه ز آدم نشان مجوی سلیم
ز دور آدم، چندین هزار سال گذشت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
پیش رویش مژه را قدرت جنبیدن نیست
دیده داریم، ولی حوصله ی دیدن نیست
هر که زین باغ گذشته ست ادا می فهمد
بر میان دامن سرو از پی گل چیدن نیست
وای بر آنکه کند توبه در ایام بهار
این گناهی ست که مستوجب بخشیدن نیست
شاید این طور توان یک دو قدم پیش افتاد
هیچ بهتر به ره شوق ز لغزیدن نیست
کعبه ی اهل نیاز است در دوست سلیم
حاجت مرحله و بادیه گردیدن نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
کدام دل که ز تاب حسد گداخته نیست
که عندلیب بجز در شکست فاخته نیست
نوای تازه ز مرغان این چمن مطلب
که هیچ نغمه درین پرده نانواخته نیست
کدام جام و صراحی، چه شیشه و ساغر
همین کدوست درین انجمن که ساخته نیست
صفای دل همه از فیض آتش عشق است
که موم صاف نباشد اگر گداخته نیست
جدا ز ابروی او در نظر سلیم مرا
هلال عید، کم از تیغ برفراخته نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
سامان شادمانی و برگ طرب کجاست
دارم دلی که پاکتر از خانه ی خداست
گر صد بهار آمده، بیرون نمی رود
فصل خزان به گلشن ما پای در حناست
افتادگی به وصل مرا سربلند کرد
بخت سیاه بر سر من سایه ی هماست
منصور هرچه هست خود اقرار می کند
از چوب و ریسمان دگر آیا چه مدعاست
شب های وصل، مضطرب از غمزه می شویم
نادیدنی ست روی عسس، گرچه آشناست
ای وای اگر به شکوه زبان آشنا کنیم
مهر خموشی لب ما مهر کربلاست
عمرم چو گردباد به سرگشتگی گذشت
خاک وجود من مگر از گرد آسیاست
مجنون عشق در ره آوارگی سلیم
چون سنگ آسیا به سماع از صدای ماست