عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۶
گر نخواهی که نظر با من درویش کنی
این توانی که به صد غصه دلم ریش کنی
نکنی گوش به جایی که رود قصهٔ من
مگر آن گوش که بر قول بداندیش کنی
با چنان تیر و کمانی که ترا می‌بینم
عزم داری که دلم را سپر خویش کنی
از تو آن روز که امید وفایی دارم
تو در آن روز بکوشی و جفا بیش کنی
خلق بی‌زخم چو قربان غمت می‌گردند
آن همه تیر چه محتاج که در کیش کنی؟
گر ترا دست به جور همه عالم برسد
همه در کار من عاجز درویش کنی
اوحدی چون ز لب لعل تو نوشی طلبد
مویها بر تنش از محنت و غم نیش کنی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۸
جفا بر کسی بیش ازین چون کنی؟
که هر دم به نوعی دلش خون کنی
تو روزی ز دست غم خود مرا
به صحرا دوانی و مجنون کنی
نگویم به کس حال بیداد تو
که ترسم بگویند و افزون کنی
نمی‌دارم از دامنت دست باز
گرم دامن دیده جیحون کنی
برآنی که بر من کنی رحمتی
چه سودم دهد؟ گر نه اکنون کنی
نبود این گمان اوحدی را بتو
که با او دل خود دگرگون کنی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۹
به نشاط باده چو صبح‌دم سوی بوستان گذری کنی
بسر تو کین دل‌خسته را به نسیم خود خبری کنی
ز شمایل تو خجل شود رخ سرخ لاله سحرگهی
که چو گل شکفته ز عکس می به چمن چمان گذری کنی
برود فروغ روی مه چو نگه کند به جبین تو
بچکد عرق ز جبین گل چو به روی او نظری کنی
ز فراز قامت نازنین رخ نور گستر نازکت
چو صنوبریست که بر سرش به مهندسی قمری کنی
خنک آنزمان که به شیوه با من دل شکسته ز چابکی
سخن عتاب درافگنی و کرشمه با دگری کنی
دلم از غم تو کباب شد، جگرم بسوخت، چه دلبری
که همیشه عربده با دلی و ستیزه با جگری کنی؟
صنما،ز دیدهٔ مرحمت به سرشک دیدهٔ من نگر
گرت احتشام رها کند که نظر به سیم و زری کنی
به امید وصل تو زار شد دلم ارنه نیست ضرورتی
که بهر زه عمر عزیز در سر کار عشوه گری کنی
همه روز روشن اوحدی شب تیره شد ز فراق تو
تو به وصل خود چه شود اگر شب تیره را سحری کنی؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۱
باز به قول کیست این جور و ستم که میکنی؟
وین دل و دیدهٔ مرا پر تف و نم که میکنی؟
رنج دل شعیف من گشت فزون ز عشق تو
چون نشود فزون؟ از آن پرسش کم که میکنی
حال دل شکسته را باز پدید میکند
بر رخ زعفران و شم رنگ به قم که میکنی
دوش به طنز گفته‌ای: شاد شو از وصال من
شاد کجا شویم؟ از آن چاره غم که میکنی
طرفه نباشد ار بتو شهر خراب میشود
زین همه قتل و غارت، ای طرفه صنم، که میکنی
مرهم ریش سینه و داروی درد میشود
خنجر «لا» که میزنی، ناز «نعم» که میکنی
روی تو گفت: کاوحدی حسن مرا غلام شد
چون نشوم غلام آن لطف و کرم که میکنی؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۳
تبم دادی،نمیپرسی که: ای بیمار من چونی؟
دلت چونست در عشق و تو با تیمار من چونی؟
به روز روشن از هجر تو من بس تیره حالم، تو
شب تیره ز دست نالهای زار من چونی؟
بکار دیگران نیکو میان بستی، شنیدم من
ببینم تا: چو کار افتد مرا در کار من چونی؟
ز مهمان خیالت هر شبی صد عذر میخواهم
که: با تقصیرهای دیدهٔ بیدار من چونی؟
بیازردی که من گفتم: بده زان لب یکی بوسه
من این بسیار خواهم گفت، با آزار من چونی
ز دست هندوی زلفت نمییارم که چشمت را
بپرسم یکزمان، کای ترک مردم‌خوار من چونی؟
دلم بردی، نمگویی که: خود چون زنده‌ای بیدل
غمت خوردم، نمیپرسی که: ای غم خوار من، چو نی
گرم در صد بلا بینی مپرس از هیچ، سهلست آن
چو پرسی این بپرس از من که: بی‌دیدار من چونی؟
منت پار آشنا بودم، عجب کامسال خود روزی
نپرسیدی ز من: کای آشنای پار من، چونی؟
سرم بر آستان خویش میبینی، نمیگویی
که: ای بر آستان کم ز خاک خوار من، چونی؟
مرو با هر بدآموزی، بترس از آه دلسوزی
بپرس از اوحدی روزی که ای بیمار من، چونی؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۶
ز دست کس نکشیدم جفا و مسکینی
مگر ز دست تو کافر، که دشمن دینی
چو دیدهٔ همه کس دیدن تو میخواهد
کسی چه عیب تو گوید؟ که: خویشتن بینی
اگر پیاده روی، سرو گلشن جانی
وگر سوار شوی، شمع خانهٔ زینی
شب شراب که باشد رخ تو شاهد و شمعی
بجز لب تو نیاید بکار شیرینی
ندانمت که به دست که اوفتادی باز؟
عجب که دست نبوسند کش تو شاهینی!
به درد مند غم او رمن که میگوید؟
مکن حکایت درمان چو درد او چنین
میان به جستن یار، اوحدی،چنان دربند
که تا به دست نیاید ز پای ننشینی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۸
به روی خود نظر کن، تا بلای عقل و دین بینی
گره بر مشکها زن، تا کساد مشک چین بینی
سر و دل خواستی از من، اشارت کن، که در ساعت
سرم بر آستان خویش و دل بر آستین بینی
مرا سر گشته و حیران و ناکس گفته‌ای، آری
تو صاحب دولتی، در حال مسکینان چنین بینی
بهشتی طلعتا، آن چشمهٔ کوثر لبت باشد
که در وی لذت شیر و شراب و انگبین بینی
قیامت میکند طبعم چو میبیند ترا، آری
قیامت باشد آن ساعت که مه را بر زمین بینی
جدا کن پرده از رخسار چون خورشید نورانی
که نور خرمن ماهش به معنی خوشه چین بینی
دو لعل خویش را یک دم به وصف خود زبانی ده
که همچون اوحدی ملک سخن زیر نگین بینی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۹
آمد بهار، خیمه بزن بر کنار جوی
بر دوست کن کنار وز دشمن کنار جوی
می‌چار فصل عیش فزاید، به می‌گرای
گل پنج روز بیش نپاید، به باغ پوی
بستان پر از بدایع صنعست، لیک هیچ
رنگیش نیست بیرخ یار بدیع جوی
چون سنگ و روست آنکه نشد گرم دل به عشق
در عهد آن نگار مکن یاد سنگ و روی
خواهی که بی‌تکلف چشمش نظر کنی
از نقش صورت دگران لوح دل بشوی
ای باد، بوی زلف چو چوگان او بیار
تا سر به مژده در کف پایت نهم چو گوی
هر دم به شیوهٔ دگرم صید میکنند
گاهی به قند آن لب و گاهی به بند موی
با قد آن صنم ز چمن، سرو گو: مبال
با روی آن پری، ز زمین لاله گو: مروی
ای اوحدی، تو خاک سر کوی دوست باش
باشد که دوست را گذر افتد به خاک کوی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۰
بر گذشت از من و بنمود چو ماه از سر کوی
دلبر کافرم از چادر کافوری روی
کرده هر هفت سر هفته و گرمابه زده
عرق و آب چکانش چو گلاب از سر و موی
کند شد قوت رفتارم از آن تیزی خوی
تیز شد لهجهٔ گفتارم از آن تندی خوی
گفتم: از چیست چنین تازه رخت گفت: از می
گفتم: از کیست چنین طیره سرت گفت: از شوی
خواهشی کردم و القصه عنان در پیچید
به وثاق آمد و پر مشک شد از وی مشکوی
خانه روشن شد از آن ماه سجنجل سینه
حجره گلشن شد از آن ترک عقیقل گیسوی
در فرو بستم و بنشست و می‌آوردم و نقل
و آنچه در مجلس ازو رنگ پدید آید و بوی
باده گردان شد و او سر خوش و من خرم و نه
در میان من و او هیچ کسی جز من و اوی
دست او ساقی و لب مطرب و رخ معشوقه
اوحدی واله و آشفته و زار از همه سوی
گاه در گردنم افتاد چو چوگان زلفش
گاه در پای وی افتاده من خسته چو گوی
باده خورد و به زبان مست شد آن تند نهاد
مست بود و به درم رام شد آن عربده جوی
باز کردم ز هم آن زلف دو تا، تار به تار
بر گشودم ز هم آن بند قبا، توی به توی
خانه خالی بود او عاشق و من مست،دگر
نتوان گفت برو، هر چه تو دانی میگوی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۳
یک سخن زان لعل خاموشم بگوی
نکته‌ای شیرین‌تر از نوشم بگوی
بر دهانم نه لب و سری که هست
از زبان خویش در گوشم بگوی
امشبم چون دوش بودن آرزوست
از چه می‌داری شب دوشم؟ بگوی
هوش من در گفتن شیرین تست
تا نباید رفتن از هوشم بگوی
دیشبم پوشیده گفتی: سر بیار
این سخن بی‌یار سر پوشم بگوی
با دل مجنون من پیغام وصل
پیش از آن کز هجر برجوشم بگوی
اوحدی، با چشم مستش حال من
گر نکردستی فراموشم بگوی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۵
شاخ ریحانی تو، یا برگ گل سوری؟ بگوی
آفتابی؟ یا پری، یا چهرهٔ نوری؟ بگوی
با چنان بالا و دیدار بهشتی کان تست
از چه ما را کرده‌ای در دوزخ ای حوری، بگوی
دیگران را چون مجالی میدهی نزدیک خود
از من آشفتهٔ بیدل چرا دوری؟ بگوی
چون که با ما باده خوردی قصهٔ رفتن مگوی
یا چو با مستان نشستی ترک مستوری بگوی
ای که ما را سرزنش کردی که: این آشوب چیست؟
با شراب سرخ صاف صرف انگوری بگوی
عقل معذورم کجا دارد،که در فصلی چنین
ترک جام باده گویم؟ گر تو معذوری بگوی
اوحدی، گر پند خواهی دادن این آشفته را
آن سخن را، این زمان مستم، به مخموری بگوی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۶
عاشقم، از عشق من گر به گمانی بگوی
چاره ندانم که چیست؟ آنچه تو دانی بگوی
منتظرم تا مگر پیش من آیی شبی
گر بتوانی بیا ور نتوانی بگوی
من به دلم یار تو، باز تو گر یار من
هم به دلی کو نشان؟ ور به زبانی بگوی
دوش بر آن بوده‌ای تا بخوری خون من
بی‌خبرم خون مخور، هر چه بر آنی بگوی
جان و دلی زین جهان دارم اگر زانکه تو
در پی اینی ببر، بر سر آنی بگوی
چند بگویی: ترا من برسانم به کام؟
آنچه پذیرفته‌ای چون برسانی بگوی
بیش مزن تیغ غم بر جگر اوحدی
ترک نه‌ای، ترک این سخت کمانی بگوی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۷
با دل تنگ من از تنگ شکر هیچ مگوی
چون ترا از دل من نیست خبر هیچ مگوی
چند گویی که: حدیث تو به زر نیک شود؟
روی زرین مرا بین وز زر هیچ مگوی
پیش قند دهن پسته مثال تو ز شرم
چون نبات ار بگذارد ز شکر هیچ مگوی
هر دمی قصهٔ ما را چه ز سر میگیری؟
جان چو در پای تو کردیم ز سر هیچ مگوی
از دهان تو به یک بوسه چو خرسند شدیم
زان دهن جز سخن بوسه دگر هیچ مگوی
من بی‌سود چه گرد تو توانم گشتن؟
گر کمر گرد تو گردد ز کمر هیچ مگوی
سینهٔ اوحدی از عشق تو گر ناله کند
ناوکت را سپرست و بس پر هیچ مگوی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۸
دل سرای خاص داشت از مجلس عامش مگوی
جان چو با جانان نشست از پیک و پیغامش مگوی
مرغ جان ما، که از بار بدن بودش قفس
باز دست شاه گشت از دانه و دامش مگوی
ما از آن یوسف به بادی قانعیم، ای باد صبح
بوی پیراهن چو آوردی ز اندامش مگوی
ای که میگویی: خیال او توان دیدن به خواب
مرد چون شوریده گشت از خواب و آرامش مگوی
آنکه روی دوست دید او را به کفر و دین چه کار؟
وانکه مست عشق گشت از کفر و اسلامش مگوی
چند گویی: پخته‌ای باید که گردد گرد او؟
سینهٔ ما سوختست از پخته و خامش مگوی
دوش میگفتی: ندانستم که خون من که ریخت؟
آنکه می‌دانی همانست، اوحدی، نامش مگوی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۹
رخ باز نهادم به سماوات الهی
تا بر سر گردون بزنم نوبت شاهی
رخت و خر خود را همه بگذاشتم اینجا
چون یار مسیحم، بسم این چهرهٔ کاهی
از من مطلب مهر خود، ای شاهد دنیا
بر مهر تو چون دل نهد این عاشق آهی؟
اینجا نتوان کرد مقام، ار چه دلم را
روزی دو سه مهمان تو کرد این تن ساهی
جز در رسن عشق مزن دست ارادت
تا یوسف مصری شوی، ای یوسف چاهی
اینجا منشین پر، که جزا می‌نتوان یافت
عمر ابد و مملکت نامتناهی
برخیز و بن باغ بهشتی نظری کن
تا پیش نهم هر چه دلت خواهد و خواهی
گه نعره بر آریم ز صحراش چو مرغان
گه غوطه بر آریم ز دریاش چو ماهی
در نامهٔ ترکیب که داری نظری کن
تا سر دو گیتی بشناسی بکماهی
نی نی، که ازین هر دو جهان جز به رخ او
گر باز شود چشم تو در عین گناهی
یکرنگ شو، ای اوحدی و یکدل و یکتا
در کش قلم و خط به سپیدی و سیاهی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۰
گلا، عنان عزیمت به بوستان چه دهی؟
بتا، تعلق خاطر به سرو وبان چه دهی؟
ز سرو راست تری، یاد نسترن چه کنی
ز لاله خوب‌تری دل به ارغوان چه دهی؟
چو غنچه تنگ دلی را به خندهٔ چو شکر
ز پستهٔ دهن خویشتن نشان چه دهی؟
چو نرگس تو ز بیداد خون خلق بریخت
تو تیر غمزه به ابروی چون کمان چه دهی؟
بنفشه را چو زبان بر کشیده ای ز قفا
به خیره سوسن پر فتنه را امان چه دهی؟
چو طوطی لب لعل تو در حدیث آمد
به هرزه بلبل شوریده را زبان چه دهی؟
اگر نه همچو فلک تند خوی و بد مهری
مراد دشمن و تشویق دوستان چه دهی؟
بر آستان تو بگریستم به طیره شدی
که باز رحمت این خاک آستان چه دهی؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۱
ای آنکه ز هجر تو ندیدیم رهایی
باز آی، که دل خسته شد از بار جدایی
هر چند مرا هیچ نخوانی که: بیایم
این نامه نبشتم که: بخوانی و بیایی
ما را همه کاری به فراق تو فرو بست
باشد که ز ناگه در وصلی بگشایی
گفتی که: ز تقصیر تو بود این همه دوری
تقصیر چه باشد؟ چو ندانم که: کجایی؟
از بار غم خویش نبایست شکستن
ما را که شب و روز تو بایستی وبایی
ای رفته و بر سینهٔ ما داغ نهاده
سوگند به جان تو که: اندر دل مایی
هر چند پسند همه خلقی ز لطافت
اینت نپسندیم که در عهد نیایی
بنمای بنا معقتدانم رخ رنگین
تا بیش نپرسند که: دیوانه چرایی؟
ز آیینه عجب دارم آرام نمودن
وقتی که تو آن روی به آیینه نمایی
اندر دل یکتا شدهٔ اوحدی امروز
سوزیست که آتش برساند به دوتایی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۳
به پیمانی نمی‌پویی، به پیوندی نمی‌پایی
دلم ز اندیشه خون کردی که بس مشکل معمایی!
ز صد شهرت خبر دادند و چون رفتم نه در شهری
به صد جایت نشان گفتند و جون جستم نه در جایی
همی جویم ترا، لیکن چو می‌یابم نه در دستی
همی بینم ترا، لیکن چو میجویم نه پیدایی
چو در خیزم به کوی تو ز پیشم زود بگریزی
چو بگریزم ز پیش تو مرا هم باز پیش آیی
به فکرت هر شبی تا روز بنشینم که: ایی تو
غلط کردم، چه میگویم؟ نه دوری از برم کایی
نبودست از وصال تو مرا یک ذره نومیدی
که گر خواهی جهانی را درین یک ذره بنمایی
چنان بنشسته‌ای در دل که میگویم: تویی دل خود
چنان پیوسته‌ای در ما که: پندارم که خود مایی
نمیخواهم کسانی را که امروزند و فردا نه
ترا خواهم که دی بودی و امروزی و فردایی
از آن خویشی کند با تو دل بیخود که در پرده
ترا رخهاست کان رخها بغیر خویش ننمایی
نمی‌پوشی رخ از بینش، ولی رویت کسی بیند
که همچون اوحدی او را ز دل دادند بینایی
به بویی، ای ز دل آشفته، زین ساغر قناعت کن
کزین جا چون گذر کردی خراباتست و رسوایی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۴
دلم زخم بلا دارد ز چشم تیر بالایی
که دارد چون کمر بستی و همچون زلف لالایی
بدان کان پای من باشد به دام زلف او، گر تو
ز دستی بشنوی روزی که: زنجیریست بر پایی
به اشک چشم بر گریند مردم در بلا، لیکن
نه هراشکی چو جیحونی، نه هر چشمی چو دریایی
نخواهم یافتن یکشب مجال خلوتی با او
که هرگز کوی دلبندان نشد خالی ز سودایی
هلاک من نخواهد بود جز در عشق و می‌دانم
کزین معنی خبر کرده مرا یک روز دانایی
ز هر سویم غمی سر کرد و تشویشی و اندوهی
کجایی آخر ای شادی؟ تو هم بر کن سر از جایی
ز من هر لحظه میپرسی که کارت: چیست؟ این معنی
کسی را پرس کو دارد به کار خویش پروایی
مرا از عشوه هر روزی به فردا می‌دهی وعده
مگر کامروز مردم را نخواهد بود فردایی؟
ز آه اوحدی او را چو آگاهی دهم گوید:
چه گویی پیش من چندین حدیث باد پیمایی؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۶
گر چه در کوی وفا جا نگرفتی و سرایی
ما نبردیم ز کوی طلبت رخت به جایی
بس خطا بود نگه باز نکردن که گذشتی
مکن اینها، که نکردیم نگاهت به خطایی
بر تن این سر شب و روز از هوس پای تو دارم
ورنه من کیستم آخر؟ که سرم باشد و پایی
گر قبا شد ز غمت پیرهنی حیف نباشد؟
کم از آن کز کف عشق تو بپوشیم قبایی
قیمت قامت و بالای ترا کس بنداند
تا نیفتند چو من شیفته در دام بلایی
درد عشق تو به نزدیک طبیبان ولایت
بس بگفتیم و ندانست کسش هیچ دوایی
هم نشینان تو بر سفرهٔ خاصند، چه معنی؟
که به درویش سر کوچه نگفتند صلایی
بوسه‌ای ده به من خسته، که بسیار نباشد
به فقیران بدهد محتشم شهر عطایی
اوحدی را مکن از خیل محبان تو بیرون
که توسلطانی و خیلت نشکیبد ز گدایی