عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۴
دیده بسیار نگه کرد به هر بام و دری
بجزو در نظر عقل نیامد دگری
خبر محنت ما در همه آفاق برفت
که چه دیدیم ز دست ستم بی‌خبری؟
ای که چون باد بهر گوشه گذاری داری
خود چه بادی که ازین گوشه نداری گذری؟
نه قضایی بسر عمر من آمد ز غمت
که از آن یاد توان کرد به عمری قدری
سفرم هم به سر کوی تو خواهد بودن
گر بیابم ز کمند تو جواز سفری
زان درختی که درین باغچه بالای تو کشت
آه! اگر دست تمنا برسیدی ببری
دیر تا بر کمر تست دو چشمم چون طرف
بیش ازین طرف نشاید که بود بر کمری
رفتن مهر تو از سینهٔ من ممکن نیست
همچو نامی که کسی نقش کند بر حجری
هیچ دانی سر من بر سر کوی تو چنین
به چه تشبیه توان کرد؟ به خاکی و دری
هر شب از درد فراق تو بگریم تا روز
عجب، ای گریهٔ شبها، که نکردی اثری!
گر دل اوحدی از درد تو خون شد نه عجب
کار عشقست و میسر نشود بی‌جگری
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۵
روی در پرده و از پرده برون می‌نگری
پرده‌بردار، که داریم سر پرده‌دری
خلق بر ظاهر حسن تو سخنها گویند
خود ندانند که از کوی تصور بدری
هر کسی روی ترا بر حسب بینش خویش
نسبتی کرده به چیزی و تو چیز دگری
لاله خوانند ترا، آه! ز تاریک دلی
سرو گویند ترا، وای! ز کوته‌نظری
تو به نظاره و برجستن رویت جمعی
متفرق شده در هر طرف از بی‌بصری
عشق ارباب هوی وه! که چه ناخوش هوسست
گلهٔ دیو دوان در پی یک مشت پری
اوحدی را ز فراقت نفسی بیش نماند
آه! اگر چارهٔ بیچارگی او نبری
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۷
پادشاهست آنکه دارد در چنین خرم بهاری
ساقیی سرمست و جامی، مطربی موزون و یاری
نوش کن جام صبوح و کوش کز شاخ گل‌تر
بلبلی هر دم بنالد، بلکه چون بلبل هزاری
چون به دستم باده دادی شیر گیرم کن به شادی
تا توانم صید کردن، گر به دست افتد شکاری
آمد آن موسم که: هر کس با دلارامی که دارد
باده نوشد در میان باغ و ما نیز از کناری
دست بستان را ز هر دستی نگاری بست گیتی
تا تو بنشینی و بنشانی ز هر دستی نگاری
بر مثال لاله دارم سینه‌ای پر خون، که از وی
نالهٔ زارم برآید چون ببینم لاله زاری
ای که غافل می‌نشینی، سوی صحرا رو، که بینی
کرده با دو ابر پر گل دامن هر کوه و غاری
هر کرا هست اختیاری گو: همی کن چارهٔ خود
چارهٔ ما صبر باشد، چون نداریم اختیاری
عامیان در شغل و جستی، زاهدان در کبر و هستی
عاشقان در عشق و مستی، تا بود هر کس بکاری
من به آب می بشویم نام خود، تا در قیامت
چون شمار خلق باشد، من نباشم در شماری
من چو نرگس برنگیرم ز آب پی چندان که باشد
سوسنی در پای سروی، سبزه‌ای بر جویباری
از گنه‌کاران که داند مجرمی را؟ گو: بخواند
آنکه میداند شکفتن این چنین گلها ز خاری
این غزل می‌خوان و در وی اوحدی را یاد می‌کن
گر بود فصل بهارت در گلستانها گذاری
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۹
ساقی، بده شرابم، کندر چنین بهاری
نتوان شراب خوردن بی‌مطربی و یاری
یاری لطیف باید، گوینده‌ای موافق
تا می‌تواند از تن کردن بدل گذاری
آن کش نشسته باشد در خانه لاله‌رویی
حاجت نباشد او را رفتن به لاله‌زاری
چون تاختن کند غم آهنگ سبزه‌ای کن
بر گرد او کشیده از بید و گل حصاری
آن ترک را به مستی امروز در میان کش
ور در میان نیاید، آخر کم از کناری
عیبم مکن، که دیگر مشکل خلاص یابد
او را کزین گلستان دامن گرفت خاری
این هفته با حریفان من کار آب کردم
چون آب کارگر شد، از من مجوی کاری
آن ماه با حریفی هر شب شراب نوشد
تا جام او نباشد بی‌کلفت خماری
گل گر به رغم سنبل بر خال دل نبندد
در بلبلان نیفتد زان گونه خار خاری
چون چشم من نگردی ابری به گلستانی
چون اوحدی ننالد مرغی ز شاخساری
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۰
من به هر جوری نخواهم کرد زاری
زانکه دولت باشد از خوی تو خواری
گفته‌ای: خونت بریزم،سهل باشد
بعد ازین گر بر سرم شمشیر باری
گو: بیاموز، ابر نیسانی، ز چشمم
اشک باریدن در آن شبهای تاری
بر ندارم سر ز خاک آستانت
من خود این خیر از خدا خواهم به زاری
با تو خواهم گفت هر جوری که کردی
گر نخواهی عذرم، آخر شرم داری
اوحدی مقبل شود در هر دو عالم
ار قبولش می‌کنی روزی به یاری
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۱
ترا می‌زیبد از خوبان غرور و ناز و تن داری
که عنبر بر بیاض سیم و سنبل بر سمن داری
چو گفتم: عاشقم، بر تو، شدی بر خون من چیره
نمی‌رنجم کنون از تو،که این شوخی ز من داری
دل ار تو خواستی، دادم دل مجروح و جان بر سر
چو بردی بی‌سخن جانم، دگر با من سخن‌داری؟
مرا در جامه می‌جویی، نیابی جز خیال از من
چه جای جامه؟ کین جا تو شهیدان در کفن داری
دلاویزی و دلبندی،نمی‌دارم شکیب از تو
که بالایی چو سروت هست و زلفی چون رسن داری
نظیر زلف هندوی تو گر گویم خطا باشد
گه از شامش سحر خیزد، گه از چینش ختن داری
درختان چمن را پای نابوسیده نگذارم
به حکم آنکه گاهی تو گذاری در چمن داری
چو گل چاکست پیراهن بسی کس را و دل پرخون
از آن اندام همچون گل که اندر پیرهن داری
به دشنام و جفا، جانا، میزار اوحدی را دل
ازان خلق خلق بگذار، چون حسن حسن داری
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۲
شب هجرانت، ای دلبر، شب یلداست پنداری
رخت نوروز و دیدار تو عید ماست پنداری
قدم بالای چون سرو تو خم کردست و این مشکل
که بالای تو گر گوید: نکردم، راست پنداری
دمی نزدیک مهجوران نیایی هیچ و ننشینی
طریق دلنوازی از جهان برخاست پنداری
دلت سختست و مژگان تیر، در کار من مسکین
بدان نسبت که مژگان خار و دل برجاست پنداری
خطا زلفت کند، آخر دلم را در گنه آری
جنایت خود کنی و آنگاه جرم از ماست پنداری
ز هجر عنبر زلف و فراق درد دندانت
دو چشم اوحدی هر شب یکی دریاست پنداری
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۳
برون کردی مرا از دل چو دل با دیگری داری
کجا یادآوری از من؟ که از من بهتری داری
چه محتاجی به آرایش؟ که پیش نقش روی تو
کس از حیرت نمی‌داند که بر تن زیوری داری
من مسکین سری دارم، فدای مهرتست، ار چه
تو صد چون من به هر جایی و هر جایی سری داری
نشاید پر نظر کردن به رویت، کان سعادت را
مبارک ناظری باید، که نیکو منظری داری
نثار تست سیم اشک من، لیکن کجا باشد؟
بر توسیم را قدری، که خود سیمین بری داری
شکایت کردم از جور تو یاران را و گفتندم:
برو بارش به جان می‌کش، که نازک دلبری داری
چو فرهاد، اوحدی، دانم که روزی بر سر کویت
ببازد جان شیرین را، که شیرین شکری داری
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۷
ز برنا پیشگان آموز و رندان رسم سربازی
گرت سودای آن دارد که: عشق آن پسر بازی
جهان بر دشمنان بفروش و عشق دوستان بستان
که مقصود از جهان عشقست و باقی سر بسر بازی
حریف سیم کش باید، که در سیمین بران پیچد
که وصل یار سیمین بر نیابی جز به زر بازی
نخست آگاه کن خود را، چو بازی نرد درد او
که زودت مات گرداند غمش، گر بی‌خبر بازی
نمی‌باید که از ناوک نظر بر هم نهی هرگز
گرت با روی او باشد تمنای نظربازی
دلت خود برد و گر زین پس سرت سودای او دارد
چنان باید که گر جانت بخواهد، بی‌جگر بازی
اگر روزی سرش خواهی، بنه گردن به رنجوری
که گر رنجور او باشی کنی با گل شکربازی
چو داغ مهر او داری، منه بر دیگری خاطر
که با او زشت باشد، گر هوس جای دگر بازی
نخواهی مرد آن بودن که: گردی گرد عشق او
مگر چون اوحدی وقتی که هر چه هست در بازی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۸
دل من دردمند تست درمانش نمی‌سازی
دلت بر وی نمی‌سوزد به فرمانش نمی‌سازی
تنم را خون دل خوردی و ترکش می‌کنی اکنون
عجب دارم ز کیش تو که: قربانش نمی‌سازی؟
ز کار من همی پرسی که چونست آن؟ نمی‌دانم
به دشواری کشید این کار و آسانش نمی‌سازی
لبت یک روز بوسی، گفت،خواهم داد، سالی شد
عجب گر باز از آن کشتن پشیمانش نمی‌سازی!
ترا تا تیر مژگان در کمان ابروان آمد
ندیدم سینه‌ای کآماج پیکانش نمی‌سازی
دلم را بارها گفتی که: سامانی دهی، اکنون
چو شد سرگشته می‌بینم که سامانش نمی‌سازی
نمودی: کاوحدی را جمع خواهم داشتن، اکنون
نباشی جمع، تا روزی پریشانش نمی‌سازی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۹
عالمی را به فراق رخ خود می‌سوزی
تا خود از جمله کرا وصل تو باشد روزی؟
دل سخت تو به جز کینه نورزد با ما
چون به دل کینه کشی، پس به چه مهر اندوزی؟
خار این کوه و بیابان همه سوزن باید
تا تو این پرده که بر ما بدریدی دوزی
نسبت گل بتو می‌کردم و عقلم می‌گفت:
پیش خورشید نشاید که چراغ افروزی
وقت آن بود که دل بر خورد از لعل لبت
چرخ پیروزه نمی‌خواست مرا پیروزی
شب هجران ترا صبح پدیدار نبود
گر خیال رخ خوب تو نکردی روزی
اوحدی، بر رخ این تازه جوانان بی‌زر
عشق رسوا بود، آنگاه به پیر آموزی؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۰
هزار بار بگفتم که: به ز جان عزیزی
اگر چه خون دل من هزار بار بریزی
مرا سریست کزان خاک آستانه نریزم
اگر تو بر سرم آن خاک آستانه ببیزی
شبم به وعدهٔ فردای خودنشانی و چون من
در انتظار نشینم، تو روزها بگریزی
میان ما و تو کاری کجا ز پیش برآید؟
که من تواضع و خدمت کنم، تو تندی و تیزی
مگر تو با من مسکین سری ز لطف درآری
و گرنه پای عتابت که دارد؟ از تو ستیزی
طبیب شهر همانا علاج و چاره نداند
مرا، که مهر جبلی شدست و عشق غریزی
به دوست تحفه فرستند چیزها، من مسکین
ترا چه تحفه فرستم؟ که بهتر از همه چیزی
عجب مدار که پیشت چراغ را بنشانم
که شمع نیز در آن شب نشسته به، که تو خیزی
اگر بضاعت مزجاة اوحدی نکنی رد
روا بود که: ز خوبان مصر ما،تو عزیزی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۱
باز آمدی، که خونم بر خاک در بریزی
توفان موج خیزم زین چشم تر بریزی
هر ساعتی به شکلی، هر لحظه‌ای بینگی
دوداز دلم برآری، خون از جگر بریزی
گر تشنه‌ای به خونم، حاکم تویی،ولیکن
در پای خویش ریزش،روزی اگر بریزی
مانند آفتابی، کز بس شعاع خوبی
چون دیده بر تو دوزم، نور از نظر بریزی
در شهر اگر نماند شکر، چه غم؟ که روزی
لعل تو گر بخندد، شهری شکر بریزی
بالله که برنگیرم سر ز آستانهٔ تو
گر خنجرم چو باران بر فرق سر بریزی
صد نوبت اوحدی را خون ریختی و گر تو
آنی که می‌شناسم، بار دگر بریزی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۶
سنت آنست که خاک کف پایش باشی
فرض واجب که به فرمان و برایش باشی
گر نخواهی که به حسرت سر انگشت گزی
در پناه رخ انگشت نمایش باشی
ماه را دیدم و گفتم: تو بگیری جایش
بازگفتم: تو نه آنی که به جایش باشی
گرهی بازکن از بند دو زلفش به نیاز
ای دل، آنروز که در بند گشایش باشی
اوحدی، دست بدار از سخن دوست، که او
به وفا سر ننهد، گر تو خدایش باشی
گر به رنج غم او کوفته گردی صد بار
بوی آن نیست که در صحن سرایش باشی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۷
حال دل پیش تو گفتم، که تو یارم باشی
نه بدان تا تو به آشفتن کارم باشی
من که سوزنده چو شمعم خود ازین غصه تو نیز
چه ضرورت که فروزندهٔ نارم باشی؟
زین پس آن چشم ندارم که مرا خواب آید
مگر آن شب که در آغوش و کنارم باشی
همچو بلبل همه از دست تو فریاد کنم
تا تو، ای دستهٔ گل، باغ و بهارم باشی
با که آرام کنم؟ یا چه قرارم باشد؟
که تو سرمایهٔ آرام و قرارم باشی
نکنم یاد بهشت و غم دوزخ نخورم
گر تو فردا حکم روزشمارم باشی
مگر آن روز به نخجیر سگانت نگرم
کان سرپنجه ندارم که شکارم باشی
اوحدی، از گل روی تو مراد من چیست؟
گفت: شرطست که هم صحبت خارم باشی
با چنان گل چه غم از خار؟ که بر هم نزنم
دیده از تیر و تبر، گر تو حصارم باشی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۸
نه پیمان بسته‌ای با من؟ که در پیمان من باشی
من از حکمت نپیچم سر، تو در فرمان من باشی
چو تن در محنتی افتد، تنم را باز جویی دل
چو جانم زحمتی یابد، تو جان جان من باشی
چراغ دیدهٔ گریان خویشت گفته بودم من
چه دانستم که داغ سینهٔ بریان من باشی؟
غمت خون دل من خورد و او را غم نخوردی تو
دلم را غم بباید خورد، اگر جانان من باشی
چه گویی؟ هیچ بتوانی که بی‌غوغای همجنسان
مرا روزی بپرسی، یا شبی مهمان من باشی؟
کباب از دل کنم حاضر، شراب از خون چشم آرم
وزین نعمت بسی یابی، اگر بر خوان من باشی
ز من گر خرده‌ای آمد، توقع دارم از لطفت
کزان جزوی نیاری یاد و کلی آن من باشی
به آب چشم و بیداری ترا میخواهم از یزدان
چه باشد گر تو نیز آخر دمی خواهان من باشی؟
ندارم آستین زر، که در پایت کنم، لیکن
پر از گوهر کنم راهت، چو در دامان من باشی
غلامست اوحدی، چون من، غلامان ترا لیکن
ز سلطانان نیندیشم، اگر سلطان من باشی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۹
بکوش و روی مگردان ز جور و بارکشی
مگر مراد دل خویش در کنار کشی
چو اختیار دلت عشق روی دلداریست
ضرورتست که جورش به اختیار کشی
به یاد او قدح زهر ناب می‌باید
که همچو شربت شیرین خوشگوار کشی
به هر صفت که میسر شود بکن جهدی
که خویش را به سر کوی آن نگار کشی
ز جاه و دولت دنیا دگر چه میطلبی؟
سعادت تو همین بس که جور یار کشی
اگر به آخر عمر این مراد خواهی یافت
روا بود که همه عمرش انتظار کشی
چو اوحدی دلت ار با گلیست حیف مدار
ز بهر خاطر گل گر جفای خار کشی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۱
ای ترک حور زاده، ز تندی و کودکی
خون دل شکستهٔ ما را چه می‌مکی؟
بگشای زلف و غارت دلها ببین، اگر
از بند زلف دل‌شکن خویش درشکی
مانند گل ز جامه پدیدار میشود
اندام روشن تو ز خوبی و نازکی
هر کس که دید روی ترا نیک روز شد
روزت خجسته باد! که ماهی مبارکی
ترک تو چون کنم؟ که ز ترکی هزار بار
گر تیغ بر سرم شکنی، تاج تارکی
گویی حسود چاره سگالم چها کند؟
گر بشنود دگر که تو با اوحدی یکی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۲
بر ما ستم و خواری، ای طرفه پسر تا کی؟
وندر پی وصلت ما پوینده بسر تا کی؟
بر ما ستمی کرده، خون دل ما خورده
ما بر ستمت پرده میپوش و مدر، تا کی؟
امشب تو به زیبایی خود خانه بیارایی
فردا که برون آیی رفتی و دگر تا کی؟
عنبر به دلاویزی بر دامن مه ریزی
این بوالعجب انگیزی در دور قمر تا کی؟
ای بنده لبت را من، عاشق طلبت را من
شیرین رطبت را من میبین و مخور تا کی؟
چون هست شبستانت، پر غلغل مستانت
من بندهٔ دستانت، چون خاک بدر تا کی؟
پیوسته به صد زاری، چون اوحدی از خواری
شبهای چنین تاری، با آه سحر تا کی؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۴
با چنان شیوه و شیرینی و دلبندی و شنگی
نتوان دل به تو دادن، که به جوری و به جنگی
آهوی چشم تو، ای ترک کمربند کمانکش
دل شیران بیابان برباید ز پلنگی
چون سبکدل نشوم در کف چنگ تو؟ که روزی
در نیاری ز جفا با من بیدل سرسنگی
هر دمت رای کسی باشد و اندیشهٔ جایی
من ندانم که تو خود بر چه طریقی و چه ینگی
سپر انداخته‌ام پیش جفا و ستم تو
که به ابرو چو کمانی و به بالا چو خدنگی
از تو امید چه دارم؟ که به یک عهد نپایی
با تو همراه چه باشم؟ که به یک بوسه بلنگی
آن چنان خوی بد و طبع ستمگر که تو داری
به ز ما مرد نیابی، که صبوریم و درنگی
نشوم با تو چو سوسن دو زبان گر تو نباشی
باز چون گل به دورویی و چو نرگس به دو رنگی
بس که چون چنگ به ناکام به نالم ز غم تو
کام دل گر ز تو اکنون بستانم، که به چنگی
گر نداری چو ملک طبع مخالف بچه معنی
اوحدی با تو چو شهدست و تو با او چو شرنگی