عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۰
ای آن که روی به کوی بیداد گرم
چون باز آیی مپرس اینجا خبرم
جایی دگرم بجو که تا آمدنت
خواهد برون اشک به جای دگرم
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۴
از دوری آفتاب عالم سوزم
وز تیرگی بخت بلا اندوزم
روز از شب و شب ز روز نشناختمی
گر تیره تر از شبم نبودی روزم
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۸
چون کوه گران نمود اصفاهانم
چون کاهی کرد دوری کاشانم
هر صبحدمی چو شامگه دلتنگم
هر شامگهی چو صبحدم گریانم
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۲
تا از سر کوی آن صنم دور شدیم
ناخن زن زخم های ناسور شدیم
شب های من و شمع در فراق رخ او
با هم بگریستیم که تا کور شدیم
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۲
شوخی که گسسته بود پیمان از من
بنشست برم کشیده دامان از من
چون برگ گلی که با صبا آمیزد
هم با من بود و هم گریزان از من
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۴
شیطان نامی که شد غمش قاتل من
پابسته او شد دل بی حاصل من
گویند که شیطان نکند رو در دل
بس چون شیطان گرفت آخر دل من
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۷
از من برگشت یار من بی سببی
پر کرد ز خون کنار من بی سببی
خواهد غم رفته بازگرداند نیست
برگشتن روزگار من بی سببی
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۹
رفتی رفتی از دل پر خون رفتی
از غمکده سینه محزون رفتی
نیکو کردی که در دلم نشستی
این خانه شکسته بود بیرون رفتی
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۵
من کرده ام از هر مژده یی دریایی
او ساخته بزم غیر را مأوایی
از بخت بد من است این ورنه کسی
طوفان جائی ندید و دریا جایی
ابوالحسن فراهانی : مفردات
شمارهٔ ۲
مژده ی وصل تو در گوش و بنا بر عادت
دیده اسباب شب هجر مهیا می کرد
ابوالحسن فراهانی : مفردات
شمارهٔ ۶
نمی دانم سرشکم تا یکی خون در جهان باشد
از آن ترسم که راه ناله ام بر آسمان بندد
ابوالحسن فراهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۳
می توانستم به کویش با صبا رفتن، ولی
آن چنانم سوخت هجرانش که خاکستر نماند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
دلگیرم از بزم طرب غمخانه یی باید مرا
من عاشق دیوانه ام ویرانه یی باید مرا
از دولت عشق و جنون آزادم از قید خرد
اکنون برای همدمی دیوانه یی باید مرا
خواهم که افروزم شبی شمع طرب در کنج غم
لیکن زدیوان قضا پروانه یی باید مرا
شاید گزینم حالتی در خواب شیرین اجل
از نرگش عاشق کشی افسانه یی باید مرا
بی صحبت شیرین لبی تلخست بر من زندگی
از جان بتنگ آمد دلم جانانه یی باید مرا
بی آن چراغ و چشم دل شبها مقیم گلخنم
شمعی ندارم کز طرب کاشانه یی باید مرا
همچون فغانی آمدم از کعبه در دیر مغان
پیمان شکستم ساقیا پیمانه یی باید مرا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
درین چمن چه گلی باز شد بمنزل ما
کزان بباد فنا رفت غنچه ی دل ما
ندیده روشنی دیده ی امید هنوز
فلک نشاند بیکدم چراغ محفل ما
دگر برای چه نخل امید بنشانیم
چو گل نکرد نهالی که بود حاصل ما
بخون زلاله رخان پنجه ی که برتابیم؟
که در میانه عیان نیست دست قاتل ما
قیامتست ملاقات یار غایب خویش
فغان که تا بقیامت بماند مشکل ما
چنان مهی که مقابل بچشم روشن بود
ببین که چون فلکش برد از مقابل ما
بلند ساز فغانی سرود نوحه که رفت
ترانه ی طرب و بیغمی زمنزل ما
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
وای که تلخ شد دوا، بر دل پرگزند ما
مرگ بود نه زندگی، داروی سودمند ما
از دو لبت نصیب ما، ناز و عتاب میشود
وه که شراب تلخ شد، از تو گلاب و قند ما
عاقبت مراد ما چون همه نامرادیست
چیست بیکدو جام می اینهمه زهرخند ما
عشرت یکزمان ما محنت جاودانه شد
بین که چه کار میکند طالع ارجمند ما
بر سر دار شعله زد آتش دل، همین بود
پیش بلندهمتان مرتبه ی بلند ما
غمزه ساقی ارچنین کار کند در استخوان
عشق و جنون برآورد دود زبند بند ما
نیست فغانی آنکه دست از تو رها کند دگر
باش که صید اینچنین کم جهد از کمند ما
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
زبسکه داشتی ای گل همیشه خوار مرا
نماند پیش کسان هیچ اعتبار مرا
بسی امید بدل داشتم چو روی تو دید
زدست رفت و نیامد بهیچ کار مرا
عجب اگر نروم از میان که مجنون دوش
بخواب آمد و بگرفت در کنار مرا
هنوز سوزدم از داغ آرزوی تو دل
گهی که لاله دمد از سر مزار مرا
دوای خود زکه جویم که تا تو برگشتی
شدست دشمن جان آنکه بود یار مرا
نه من زسنگ جفای تو دل شکسته شدم
که در فراق، چنین ساخت روزگار مرا
بشهر و کوی فغانی کسم نمیباید
که نیست بی مه خود هیچ جا قرار مرا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
عرضه مده بدور گل ساغر لاله گون مرا
کزمی و گل نمیرسد فایده جز جنون مرا
بود ببوی گلرخی میل دلم سوی چمن
خاصه که خود نسیم گل آمده رهنمون مرا
اهل صلاح را بکف ساغر شهد و شیر به
من که خراب و عاشقم باد حواله خون مرا
هر نفسم زنی بسر سنگ ملامت دگر
از همه ای پری مگر یافته یی زبون مرا
شد چو فغانیم بدن سوخته پلاس غم
چرخ کبود گو مده اطلس نیلگون مرا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
بد نمیآید هلاک دوستان خوب مرا
ذره یی میل محابا نیست محبوب مرا
شرم رویش خلق را منع از تماشا میکند
کس ندیدست و نبیند ماه محجوب مرا
ذره وارم دل ربود از دست مهر آفتاب
عاقبت جایی کشد سررشته مجذوب مرا
دست بر تیغش زدم از من بجان رنجید و رفت
با وجود آنکه میدانست مطلوب مرا
استخوانم طعمه ی زاغ و روغن شد در فراق
آن مسیحا گو نظر کن صبر ایوب مرا
بیشتر شد از نسیم وصل آشوب دلم
بوی پیراهن بلا گردید یعقوب مرا
چون فغانی چند حرفی درد دل خواهم نوشت
گرچه او پروا نخواهد کرد مکتوب مرا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
بر دل فزود خال تو داغی دگر مرا
افروخت از رخ تو چراغی دگر مرا
هر جام می که در نظرم میدهی بغیر
داغیست تازه بر سر داغی دگر مرا
ایندم که بی رقیب روی گیرمت عنان
زین خوبتر کجاست فراغی دگر مرا
هر روز بهر دفع غم از خانه همدمی
بیرون برد بگلشن و باغی دگر مرا
اما بجز نوید وصالت عجب که کس
از ره برد بلابه و لاغی دگر مرا
داغم از آن گلست فغانی درین چمن
کی دل کشد بلاله و راغی دگر مرا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
هرگز به ازین پسر نبودست
نازکتر ازین بشر نبودست
از عمر چه کام دیده باشد
دستی که در آن کمر نبودست
بس وحشی و شرم روست پیداست
کز خانه رهش بدر نبودست
دانست غمم بیک اشارت
معشوق بدین نظر نبودست
چون ماند معلمش همانا
کز حسن ویش خبر نبودست
از دیدن عاشقان چه رنجد
گر خود سخنی دگر نبودست
در عشق شکرلبان فغانی
کس از تو خرابتر نبودست