عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱
الهی فیضِ مشرب ده که دلگیرم ز مذهبها
نمیدانم چه میخوانند این طفلان به مکتبها
مشقّتهای راه آمد برای راحت منزل
اگر مقصد تویی پس مختلف از چیست مذهبها!
سراب از دوری دریا به مردم آب میماند
تو ای خورشید رخ بنما که گم گردند کوکبها
فقیهان را نمیدانم، حکیمان هرزه میگویند
بیا و پرده یک سو کن که گردد کشف مطلبها
تو گر مقصد نباشی علمها را، حیف از دانش
تو گر مطلب نباشی حرفها را، وای بر لبها
همان ناسفته بهتر گوهر دریای حیرانی
بیا تا بشکنیم ای هوشمندان جمله مثقبها
ز تدبیر خرد کاری نیاید، درد میباید
چراغی همچو داغ دل نمیسوزد درین شبها
چون من از دانش آزادم، چه اشراقی چه مشّایی
چو من دیوانه افتادم، چه مذهبها چه مشربها
مرا هر عضو در هجران او سوز دگر دارد
نمیسازند با درمانِ کس فریاد ازین تبها!
به نام او پری دارند در دام نفس مردم
به یاد او هما در آشیان دارند قالبها
به دامن میبرد فیّاض اثر امشب ز بالینم
نمیدانم به تلقین که دارد وردِ یاربها
نمیدانم چه میخوانند این طفلان به مکتبها
مشقّتهای راه آمد برای راحت منزل
اگر مقصد تویی پس مختلف از چیست مذهبها!
سراب از دوری دریا به مردم آب میماند
تو ای خورشید رخ بنما که گم گردند کوکبها
فقیهان را نمیدانم، حکیمان هرزه میگویند
بیا و پرده یک سو کن که گردد کشف مطلبها
تو گر مقصد نباشی علمها را، حیف از دانش
تو گر مطلب نباشی حرفها را، وای بر لبها
همان ناسفته بهتر گوهر دریای حیرانی
بیا تا بشکنیم ای هوشمندان جمله مثقبها
ز تدبیر خرد کاری نیاید، درد میباید
چراغی همچو داغ دل نمیسوزد درین شبها
چون من از دانش آزادم، چه اشراقی چه مشّایی
چو من دیوانه افتادم، چه مذهبها چه مشربها
مرا هر عضو در هجران او سوز دگر دارد
نمیسازند با درمانِ کس فریاد ازین تبها!
به نام او پری دارند در دام نفس مردم
به یاد او هما در آشیان دارند قالبها
به دامن میبرد فیّاض اثر امشب ز بالینم
نمیدانم به تلقین که دارد وردِ یاربها
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲
تا شفیع خویش کردم صاحب معراج را
سر به استغنا برآوردم دل محتاج را
من مرید همّت پیری که از افتادگی
پایهها افزود بر بالای هم معراج را
خاک فقرم مسند است و داغ عشقم افسر است
پشت پایی گر زنم سهل است تخت و تاج را
تا قمارِ عشقِ ترک ماسوا ورزیدهام
کافرم گر در حساب آوردهام لیلاج را
گرچه دورم در نظرگاهِ سر تیر توام
شست پرزور تو میداندار کرد آماج را
بینیازیهای گوش لطف، شیون دشمن است
خوش به ناز از ناله ی ما میستاند باج را
شب ندیدستی که هر جا کش تویی جز روز نیست
تا بدانی حال شبهای سیاه داج را
تا کف خاک قناعت خوردهام فیّاضوار
سیر حاجت کردهام چون خویش صد محتاج را
سر به استغنا برآوردم دل محتاج را
من مرید همّت پیری که از افتادگی
پایهها افزود بر بالای هم معراج را
خاک فقرم مسند است و داغ عشقم افسر است
پشت پایی گر زنم سهل است تخت و تاج را
تا قمارِ عشقِ ترک ماسوا ورزیدهام
کافرم گر در حساب آوردهام لیلاج را
گرچه دورم در نظرگاهِ سر تیر توام
شست پرزور تو میداندار کرد آماج را
بینیازیهای گوش لطف، شیون دشمن است
خوش به ناز از ناله ی ما میستاند باج را
شب ندیدستی که هر جا کش تویی جز روز نیست
تا بدانی حال شبهای سیاه داج را
تا کف خاک قناعت خوردهام فیّاضوار
سیر حاجت کردهام چون خویش صد محتاج را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
کرد جا داغ جنون باز ز نو بر سر ما
سایه افکند دگر بر سر ما اختر ما
ما فلک سوختگان عیش و طرب نشناسیم
عید، ماتم شود آید چو سوی کشور ما
قدر ما سوختگان کم نشود بعد هلاک
دیده روشن کند آیینه ز خاکستر ما
تیره روزیم ولی عشق چو پرتو فکند
جامه چون خلعت فانوس شود در بر ما
پهلوی راحت ما را نبود آرامی
همچو جوهر مگر از تیغ کنی بستر ما
سایه ی بال هما دردسر آرد چون موی
داغ عشق تو اگر سایه کند بر سر ما
زردی چهره ی ما قدر پر کاهش نیست
سیلی عشق مگر سکّه زند بر زر ما
از غنا نیست که ما ناز بر افلاک کنیم
اطلس چرخِ برین تنگ بود در بر ما
صبح ما از افق شیشه چو طالع گردد
در نظر جلوه ی خورشید کند ساغر ما
رند و تر دامن و مستیم و، تو زاهد فیّاض
ما دماغ تو نداریم، برو از سر ما
سایه افکند دگر بر سر ما اختر ما
ما فلک سوختگان عیش و طرب نشناسیم
عید، ماتم شود آید چو سوی کشور ما
قدر ما سوختگان کم نشود بعد هلاک
دیده روشن کند آیینه ز خاکستر ما
تیره روزیم ولی عشق چو پرتو فکند
جامه چون خلعت فانوس شود در بر ما
پهلوی راحت ما را نبود آرامی
همچو جوهر مگر از تیغ کنی بستر ما
سایه ی بال هما دردسر آرد چون موی
داغ عشق تو اگر سایه کند بر سر ما
زردی چهره ی ما قدر پر کاهش نیست
سیلی عشق مگر سکّه زند بر زر ما
از غنا نیست که ما ناز بر افلاک کنیم
اطلس چرخِ برین تنگ بود در بر ما
صبح ما از افق شیشه چو طالع گردد
در نظر جلوه ی خورشید کند ساغر ما
رند و تر دامن و مستیم و، تو زاهد فیّاض
ما دماغ تو نداریم، برو از سر ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
مشق شوخی میکند طفلی به قصد جان ما
بادهای در غوره دارد ساقی دوران ما
شوخی حسن ترا نازم که در هجران و وصل
جلوه از هم نگسلد در دیدة حیران ما
گرچه ما خون میخوریم اما ز گردون ایمنیم
عشق ما شد هم بلا و هم بلاگردان ما
در برون آسمان بهتر که جایی خوش کنیم
شورش سیل فنا ره کرد در ایوان ما
ما ز دلگیری چه میکردیم در دیر وجود
گر عدم را ره نمیدادند در بنیان ما؟
عمرها شد تا رگ خواهش گشودیم و هنوز
خون حسرتهای فاسد جوشد از شریان ما
ما قبای هستی خود واژگون پوشیدهایم
ابرهاش مضمون ما و آستر عنوان ما
یوسف کنعان عقلیم و زلیخا نفس شوم
چاه ما دنیا و ابنای زمان اخوان ما
نوبت پرسش نمیافتد به دست هیچکس
در قیامت داور ما گر کند دیوان ما
زین خجالتها که ما را از گناهان حاصل است
زهد زاهد را نیارد در نظر عصیان ما
عهد ما از بیوفاییها نگردد رخنهدار
کرده با ایمان ما همطینتی پیمان ما
وه که ما چشم قبول از عشق داریم و هنوز
پر نکرد از خامسوزی رنگ کفر ایمان ما
غرق نافرمانییم و طرفهتر این کز کرم
میبرد فرمانروای ما همان فرمان ما
هست خط تیرهرو در مصحف روی بتان
در بیان تیرهروزی آیهای در شان ما
ما کجا و طالع صید مراد دل کجا
همسری با آسمان! کی گنجد این در شان ما؟
تا به کی فیّاض بر ما ظلم و بیداد فراق
گو رعیتپروری بهتر کند سلطان ما
بادهای در غوره دارد ساقی دوران ما
شوخی حسن ترا نازم که در هجران و وصل
جلوه از هم نگسلد در دیدة حیران ما
گرچه ما خون میخوریم اما ز گردون ایمنیم
عشق ما شد هم بلا و هم بلاگردان ما
در برون آسمان بهتر که جایی خوش کنیم
شورش سیل فنا ره کرد در ایوان ما
ما ز دلگیری چه میکردیم در دیر وجود
گر عدم را ره نمیدادند در بنیان ما؟
عمرها شد تا رگ خواهش گشودیم و هنوز
خون حسرتهای فاسد جوشد از شریان ما
ما قبای هستی خود واژگون پوشیدهایم
ابرهاش مضمون ما و آستر عنوان ما
یوسف کنعان عقلیم و زلیخا نفس شوم
چاه ما دنیا و ابنای زمان اخوان ما
نوبت پرسش نمیافتد به دست هیچکس
در قیامت داور ما گر کند دیوان ما
زین خجالتها که ما را از گناهان حاصل است
زهد زاهد را نیارد در نظر عصیان ما
عهد ما از بیوفاییها نگردد رخنهدار
کرده با ایمان ما همطینتی پیمان ما
وه که ما چشم قبول از عشق داریم و هنوز
پر نکرد از خامسوزی رنگ کفر ایمان ما
غرق نافرمانییم و طرفهتر این کز کرم
میبرد فرمانروای ما همان فرمان ما
هست خط تیرهرو در مصحف روی بتان
در بیان تیرهروزی آیهای در شان ما
ما کجا و طالع صید مراد دل کجا
همسری با آسمان! کی گنجد این در شان ما؟
تا به کی فیّاض بر ما ظلم و بیداد فراق
گو رعیتپروری بهتر کند سلطان ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
بیا ساقیّ و آتش در زن این زهد ریائی را
چو زاهد تا به کی سازم بت خود پارسایی را
به کاه عشق کوهی برنیاید، زور بازو بین
که چون با ناتوانی میکند خیبر گشایی را!
سبک پروازتر در اوج همّت هر که فارغتر
به جای بال و پر دارند مردان بینوایی را
به لاف دانش از کشف حقایق عقل مینازد
گلی بر سر به است از صد گلستان روستایی را
به استغنا ز مردم دستمزد عشوه میخواهد
به نام پادشاهی میکند زاهد گدایی را
نجات عشق در سرگشتگی باشد نمیداند
درین دریا به جز باد مخالف ناخدایی را
به تن بیجاست نام آدمیّت،کار جان دارد
زنی آوازه و باشد نَفَس در رنج نایی را
ترا گر شیوه غیر از بندگی باشد خدا داند
که بر ذات تو تهمت میتوان کردن خدایی را
نزاکت چون شکر فیّاض جوشد از نی کلکم
رسانیدم به جای نازکی نازکادایی را
چو زاهد تا به کی سازم بت خود پارسایی را
به کاه عشق کوهی برنیاید، زور بازو بین
که چون با ناتوانی میکند خیبر گشایی را!
سبک پروازتر در اوج همّت هر که فارغتر
به جای بال و پر دارند مردان بینوایی را
به لاف دانش از کشف حقایق عقل مینازد
گلی بر سر به است از صد گلستان روستایی را
به استغنا ز مردم دستمزد عشوه میخواهد
به نام پادشاهی میکند زاهد گدایی را
نجات عشق در سرگشتگی باشد نمیداند
درین دریا به جز باد مخالف ناخدایی را
به تن بیجاست نام آدمیّت،کار جان دارد
زنی آوازه و باشد نَفَس در رنج نایی را
ترا گر شیوه غیر از بندگی باشد خدا داند
که بر ذات تو تهمت میتوان کردن خدایی را
نزاکت چون شکر فیّاض جوشد از نی کلکم
رسانیدم به جای نازکی نازکادایی را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
رواج بیدلان از مهر دلداران شود پیدا
که قدر و قیمت یاران هم از یاران شود پیدا
من و کنج فراق ای گریة حسرت کجایی تو
که در روز چنین قدر هواداران شود پیدا
اگر از گریة بسیار من درهم شود شاید
که گاهی آفتی از کثرت باران شود پیدا
از آن ترسیم که زاهد هرگز از مستی نیاساید
اگر احوال بیهوشان به هشیاران شود پیدا
ندیدی فتنه، آسیب گرانباری چه میدانی؟
چو کشتی بشکند حال سبکاران شود پیدا
ز خاک سبحه سازد پیر ما پیمانه و ترسم
که ناگه رخنهای در کار میخواران شود پیدا
بلای جان فیّاض است هر جا دلربایی هست
که دایم فتنه بهر سینهافگاران شود پیدا
که قدر و قیمت یاران هم از یاران شود پیدا
من و کنج فراق ای گریة حسرت کجایی تو
که در روز چنین قدر هواداران شود پیدا
اگر از گریة بسیار من درهم شود شاید
که گاهی آفتی از کثرت باران شود پیدا
از آن ترسیم که زاهد هرگز از مستی نیاساید
اگر احوال بیهوشان به هشیاران شود پیدا
ندیدی فتنه، آسیب گرانباری چه میدانی؟
چو کشتی بشکند حال سبکاران شود پیدا
ز خاک سبحه سازد پیر ما پیمانه و ترسم
که ناگه رخنهای در کار میخواران شود پیدا
بلای جان فیّاض است هر جا دلربایی هست
که دایم فتنه بهر سینهافگاران شود پیدا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
ز روح باده صد ره گرچه خالی شد تن مینا
ولی دست هوس کوته نشد از گردن مینا
چرا دود از دماغ میپرستان برنمیآرد
که برق باده آتش میزند در خرمن مینا
نوای بیغلط زن امشب ای مطرب که مستان را
چراغ باده پنهانست زیر دامن مینا
ندارد بلبلان، گر پای نسبت در میان آید
قبای غنچه، اندامِ تن پیراهن مینا
بهار میپرستان شد، نسیم لطف ساقی کو
گل صد نشئه را در غنچه دارد گلشن مینا
از آن می از گلوی شیشه بالاتر نمیآید
که ماند جای خون تو به اندر گردن مینا
به بزم باده فیّاض این ادا جا کرده در طبعم
که ساغر گوش میگردد به وقت گفتن مینا
ولی دست هوس کوته نشد از گردن مینا
چرا دود از دماغ میپرستان برنمیآرد
که برق باده آتش میزند در خرمن مینا
نوای بیغلط زن امشب ای مطرب که مستان را
چراغ باده پنهانست زیر دامن مینا
ندارد بلبلان، گر پای نسبت در میان آید
قبای غنچه، اندامِ تن پیراهن مینا
بهار میپرستان شد، نسیم لطف ساقی کو
گل صد نشئه را در غنچه دارد گلشن مینا
از آن می از گلوی شیشه بالاتر نمیآید
که ماند جای خون تو به اندر گردن مینا
به بزم باده فیّاض این ادا جا کرده در طبعم
که ساغر گوش میگردد به وقت گفتن مینا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
همین نه مرهم دلهای خسته است شراب
که مومیایی رنگ شکسته است شراب
گل شکفتگی از جام باده سیرابست
کلیدِ فتحِ در عیشِ بسته است شراب
طلسم توبة ما را که زاهدان بستند
به یک تبسّم ساغر شکسته است شراب
به صد فسون ز دلم مهر باده نتوان برد
چو حرف راست به طبعم نشسته است شراب
تو خواه خبث زن و خواه مدح کن فیّاض
ز حدّ ما و تو عمریست رسته است شراب
که مومیایی رنگ شکسته است شراب
گل شکفتگی از جام باده سیرابست
کلیدِ فتحِ در عیشِ بسته است شراب
طلسم توبة ما را که زاهدان بستند
به یک تبسّم ساغر شکسته است شراب
به صد فسون ز دلم مهر باده نتوان برد
چو حرف راست به طبعم نشسته است شراب
تو خواه خبث زن و خواه مدح کن فیّاض
ز حدّ ما و تو عمریست رسته است شراب
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
پیشهٔ ما عشق و رندی کار ماست
نیکنامی ننگ ما و عار ماست
ما امانتدار عشقیم از ازل
آنچه گردون برنتابد بار ماست
آنچه گرمای قیامت نام اوست
گرمی هنگامة بازار ماست
چون شب عیدست بر ما شام مرگ
در قیامت وعدة دیدار ماست
بتپرست آرزوهای خودیم
رشتة طول امل زنّار ماست
چهرة مقصود خود را پردهایم
وه که این آیینه در زنگار ماست
در حجاب خودنمایی ماندهایم
هر دو عالم پردة پندار ماست
ما جمال خویش نتوانیم دید
گرد هستی بر رخ رخسار ماست
همچو ما فیّاض کس آزرده نیست
هم زما آشفتهتر دستار ماست
نیکنامی ننگ ما و عار ماست
ما امانتدار عشقیم از ازل
آنچه گردون برنتابد بار ماست
آنچه گرمای قیامت نام اوست
گرمی هنگامة بازار ماست
چون شب عیدست بر ما شام مرگ
در قیامت وعدة دیدار ماست
بتپرست آرزوهای خودیم
رشتة طول امل زنّار ماست
چهرة مقصود خود را پردهایم
وه که این آیینه در زنگار ماست
در حجاب خودنمایی ماندهایم
هر دو عالم پردة پندار ماست
ما جمال خویش نتوانیم دید
گرد هستی بر رخ رخسار ماست
همچو ما فیّاض کس آزرده نیست
هم زما آشفتهتر دستار ماست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
خوی بر رخت که رشک گلستان آتش است
هر قطره شبنم گل بستان آتش است
جز دود بال و پر به مشامش نمیرسد
پروانه مدّتی است که مهمان آتش است
تکرار درس شعله کند تا سحر چو شمع
هر شب دلم که طفل دبستان آتش است
در آتش غم تو دلم بیترانه نیست
آری سپند بلبل بستان آتش است
خون هزار طفل سرشکش به گردن است
این آستین که موجة طوفان آتش است
میمیرد و قرار ندارد ز سوختن
یارب چه آتش است که در جان آتش است!
فیّاض طرّة علم آه سرکشم
پیوسته همچو دود پریشان آتش است
هر قطره شبنم گل بستان آتش است
جز دود بال و پر به مشامش نمیرسد
پروانه مدّتی است که مهمان آتش است
تکرار درس شعله کند تا سحر چو شمع
هر شب دلم که طفل دبستان آتش است
در آتش غم تو دلم بیترانه نیست
آری سپند بلبل بستان آتش است
خون هزار طفل سرشکش به گردن است
این آستین که موجة طوفان آتش است
میمیرد و قرار ندارد ز سوختن
یارب چه آتش است که در جان آتش است!
فیّاض طرّة علم آه سرکشم
پیوسته همچو دود پریشان آتش است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
ز رنگِ می به رخت تا نقاب در پیش است
نگاه را سفر آفتاب در پیش است
تو تا به خلوت آیینه کردهای آرام
مرا چو شعله هزار اضطراب در پیش است
سلوک راه خدا با تو میتوان کردن
اگرچه جملة عالم حجاب در پیش است
خوش است قطع بیابان نفس اگر نبود
کریوهای که ز عهد شباب در پیش است
عجب که رخت ز دریا برون تواند برد
که موج را ره پر پیچ و تاب در پیش است
مباش غرّه، شب عیش را صباحی هست
فریب سایه مخور کافتاب در پیش است
به پشت گرمی مهلت سمند جور متاز
که بیحساب ستم را حساب در پیش است
شبی به تجربه بیدار میتوان بودن
ترا که فرصت شبهای خواب در پیش است
علاج تشنگی راه پیشتر میکن
که تا به منزل ازینجا سراب در پیش است
کتان صبر بر کرده میروم لیکن
هزار مرحلهام ماهتاب در پیش است
کتاب حکمت یونان چه میکنی فیّاض
ترا که حکمت امّالکتاب در پیش است
نگاه را سفر آفتاب در پیش است
تو تا به خلوت آیینه کردهای آرام
مرا چو شعله هزار اضطراب در پیش است
سلوک راه خدا با تو میتوان کردن
اگرچه جملة عالم حجاب در پیش است
خوش است قطع بیابان نفس اگر نبود
کریوهای که ز عهد شباب در پیش است
عجب که رخت ز دریا برون تواند برد
که موج را ره پر پیچ و تاب در پیش است
مباش غرّه، شب عیش را صباحی هست
فریب سایه مخور کافتاب در پیش است
به پشت گرمی مهلت سمند جور متاز
که بیحساب ستم را حساب در پیش است
شبی به تجربه بیدار میتوان بودن
ترا که فرصت شبهای خواب در پیش است
علاج تشنگی راه پیشتر میکن
که تا به منزل ازینجا سراب در پیش است
کتان صبر بر کرده میروم لیکن
هزار مرحلهام ماهتاب در پیش است
کتاب حکمت یونان چه میکنی فیّاض
ترا که حکمت امّالکتاب در پیش است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
تا همچو گل پیاله شکفتن گرفته است
از توبه همچو غنچه دل من گرفته است
روی پیاله سرخ که میخانه را ازو
دیوار و در طراوت گلشن گرفته است
در بزم یار شیشه به این سادگی که هست
خون هزار توبه به گردن گرفته است
ما را اگر ز بزم تو اندیشه مانع است
لطف ترا که گوشة دامن گرفته است؟
فیّاض درد دل چه کنی سر که از غرور
نازکدلش طبیعت آهن گرفته است
از توبه همچو غنچه دل من گرفته است
روی پیاله سرخ که میخانه را ازو
دیوار و در طراوت گلشن گرفته است
در بزم یار شیشه به این سادگی که هست
خون هزار توبه به گردن گرفته است
ما را اگر ز بزم تو اندیشه مانع است
لطف ترا که گوشة دامن گرفته است؟
فیّاض درد دل چه کنی سر که از غرور
نازکدلش طبیعت آهن گرفته است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
از هستی تو عالم دیوانه پر شدست
در خانه نیستی وز تو خانه پر شدست
عالم فشردهاند که آدم سرشتهاند
خمها تهی شدست که پیمانه پر شدست
کردم ز صد در از پی دل التماس غم
تا خوشه خوشه خرمن این دانه پر شدست
محرومیم چسان نفزاید ز مجلسی
کز آشنا تهی وز بیگانه پر شدست!
یک عشوه بیش نیست که دلهای خلق ازو
هر یک به عشوههای جداگانه پر شدست
شمع که بر فروخت درین انجمن که باز
مجلس ز جلوه پر پروانه پر شدست!
در خانه نیستی وز تو خانه پر شدست
عالم فشردهاند که آدم سرشتهاند
خمها تهی شدست که پیمانه پر شدست
کردم ز صد در از پی دل التماس غم
تا خوشه خوشه خرمن این دانه پر شدست
محرومیم چسان نفزاید ز مجلسی
کز آشنا تهی وز بیگانه پر شدست!
یک عشوه بیش نیست که دلهای خلق ازو
هر یک به عشوههای جداگانه پر شدست
شمع که بر فروخت درین انجمن که باز
مجلس ز جلوه پر پروانه پر شدست!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
کارم از گفتن لطفت به غرامت افتاد
صوفی از قرب به اظهار کرامت افتاد
گشت معلوم که با من چه قیامت کردست
هر که را چشم بر آن جلوة قامت افتاد
از پی شیشة من دامن پر سنگ آمد
هر که را راه به وادیّ ملامت افتاد
همه را در ره او پای فرو رفت به گنج
سعی ما بود که کارش به ندامت افتاد
تو خود از ننگ نیایی بر ما، ما از بیم
وه که دیدار به فردای قیامت افتاد
رخت بردند ز غربت به وطن همسفران
سفر ماست که در بند اقامت افتاد
من و فیّاض به هم غرقه درین بحر شدیم
که ازین ورطه ندانم به سلامت افتاد؟
صوفی از قرب به اظهار کرامت افتاد
گشت معلوم که با من چه قیامت کردست
هر که را چشم بر آن جلوة قامت افتاد
از پی شیشة من دامن پر سنگ آمد
هر که را راه به وادیّ ملامت افتاد
همه را در ره او پای فرو رفت به گنج
سعی ما بود که کارش به ندامت افتاد
تو خود از ننگ نیایی بر ما، ما از بیم
وه که دیدار به فردای قیامت افتاد
رخت بردند ز غربت به وطن همسفران
سفر ماست که در بند اقامت افتاد
من و فیّاض به هم غرقه درین بحر شدیم
که ازین ورطه ندانم به سلامت افتاد؟
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
شبم در کلبة دل ماهتاب از یاد ماهی بود
تمنّای دو چشمم توتیای خاک راهی بود
نبود آن قوّتم از ناتوانیهای دل، ورنه
خرابی دو عالم از دلم در بند آهی بود
خوشا عهدی که با من هر جفا کان تندخو میکرد
جفای دیگر از بهر تلافی عذرخواهی بود
سیه بود ارچه روزم عمرها از هجر رخساری
ولی چشمم سفید از حسرت زلف سیاهی بود
خرابی یافت راهی در دلم چون ملک بیصاحب
خوشا عهدی که در ملک دلم غم پادشاهی بود
چو از بتخانه سوی کعبه برگشتم یقینم شد
که تا سر منزل جانان از اینجا نیز راهی بود
خرابم گرچه فیّاض از نگاهی کرد آن بدخو
ولی تعمیر این ویرانه هم کار نگاهی بود
تمنّای دو چشمم توتیای خاک راهی بود
نبود آن قوّتم از ناتوانیهای دل، ورنه
خرابی دو عالم از دلم در بند آهی بود
خوشا عهدی که با من هر جفا کان تندخو میکرد
جفای دیگر از بهر تلافی عذرخواهی بود
سیه بود ارچه روزم عمرها از هجر رخساری
ولی چشمم سفید از حسرت زلف سیاهی بود
خرابی یافت راهی در دلم چون ملک بیصاحب
خوشا عهدی که در ملک دلم غم پادشاهی بود
چو از بتخانه سوی کعبه برگشتم یقینم شد
که تا سر منزل جانان از اینجا نیز راهی بود
خرابم گرچه فیّاض از نگاهی کرد آن بدخو
ولی تعمیر این ویرانه هم کار نگاهی بود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
من اگر می نخورم پیش رود!
ور کنم توبه کس از من شنود!
دل زاهد شود آزرده، بهست
که دل نازکی آزرده شود
راست چون موی برون آید اگر
توبه چون خون به رگ من بدود
من و رندی و تو و زهد و ریا
هر کسی کشتة خود میدرود
همه شب تا سحر از حسرت حور
زاهد بیهده تنها غنود
دام تزویر فرو چیده ولی
غیر احمق که به او میگرود!
با تو گفتم بد زاهد فیّاض
حرف خوب است که بیرون نرود
ور کنم توبه کس از من شنود!
دل زاهد شود آزرده، بهست
که دل نازکی آزرده شود
راست چون موی برون آید اگر
توبه چون خون به رگ من بدود
من و رندی و تو و زهد و ریا
هر کسی کشتة خود میدرود
همه شب تا سحر از حسرت حور
زاهد بیهده تنها غنود
دام تزویر فرو چیده ولی
غیر احمق که به او میگرود!
با تو گفتم بد زاهد فیّاض
حرف خوب است که بیرون نرود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
تا کی ز غیر حرف وفا میتوان شنید
یک لحظه هم شکایت ما میتوان شنید
بوی کباب شرح غم سوختن کند
درد دلم ز باد صبا میتوان شنید
ناموس حسن میرود از یک نگه به باد
گر نشنوی ز من ز حیا میتوان شنید
گاهی که خنده بر لب او موج میزند
بوی شکفتگی ز هوا میتوان شنید
پیغام دلشکستگی ماست سر به سر
گوش ارکنی به ناله صدا میتوان شنید
از دشمنان چه میشنوی حرف دوستی!
ما بیغرضتریم ز ما میتوان شنید
گفتن چه حاجتست و نگفتن چه مانعست
جایی که گوش هست ادا میتوان شنید
زاهد اگر نمیشنوی از زبان من
عذر گناه من ز قضا میتوان شنید
فیّاض آرزوی جفا میکند ز تو
این نیست، خود حدیث وفا، میتوان شنید
یک لحظه هم شکایت ما میتوان شنید
بوی کباب شرح غم سوختن کند
درد دلم ز باد صبا میتوان شنید
ناموس حسن میرود از یک نگه به باد
گر نشنوی ز من ز حیا میتوان شنید
گاهی که خنده بر لب او موج میزند
بوی شکفتگی ز هوا میتوان شنید
پیغام دلشکستگی ماست سر به سر
گوش ارکنی به ناله صدا میتوان شنید
از دشمنان چه میشنوی حرف دوستی!
ما بیغرضتریم ز ما میتوان شنید
گفتن چه حاجتست و نگفتن چه مانعست
جایی که گوش هست ادا میتوان شنید
زاهد اگر نمیشنوی از زبان من
عذر گناه من ز قضا میتوان شنید
فیّاض آرزوی جفا میکند ز تو
این نیست، خود حدیث وفا، میتوان شنید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
تا قیامت خویشتن را از خرد بیگانه دید
گردش چشمی که امشب زاهد از پیمانه دید
تا ابد از ذوق مستی یاد هشیاری نکرد
جانب هر کس که چشم مست او مستانه دید
تا نمیسوزی تمامی کی تلافی میشود
این همه گرمی که امشب شمع از پروانه دید
چشم او بیگانه است اما نگاهش آشناست
آشنایی میتوان از مردم بیگانه دید
بادة شوق تو نه فیّاض را بیتاب داشت
هر که لب تر کرد ازین می خویش را دیوانه دید
گردش چشمی که امشب زاهد از پیمانه دید
تا ابد از ذوق مستی یاد هشیاری نکرد
جانب هر کس که چشم مست او مستانه دید
تا نمیسوزی تمامی کی تلافی میشود
این همه گرمی که امشب شمع از پروانه دید
چشم او بیگانه است اما نگاهش آشناست
آشنایی میتوان از مردم بیگانه دید
بادة شوق تو نه فیّاض را بیتاب داشت
هر که لب تر کرد ازین می خویش را دیوانه دید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
از نسیم خط دلم را بیقراری بیشتر
شورش دیوانه از باد بهاری بیشتر
دوش کز هر شب قرارش با تغافل بیش بود
بود ما را هم زهر شب بیقراری بیشتر
از غضب هر چند نازش بار بر دل مینهاد
کردم از بیطاقتیها بردباری بیشتر
زارتر میکُشت ما را ناز بیپروای او
پیش او چندان که میکردیم زاری بیشتر
طعنه بر بیتابیم کم زن که کار و بار عشق
اختیاری هست، امّا اضطراری بیشتر
از زمین برداشت ما را عشق و بر گردون فکند
اعتبارم بیش شد بیاعتباری بیشتر
از برای امتحان فیّاض ما را دادهاند
اختیاری، ضعفش از بیاختیاری بیشتر
شورش دیوانه از باد بهاری بیشتر
دوش کز هر شب قرارش با تغافل بیش بود
بود ما را هم زهر شب بیقراری بیشتر
از غضب هر چند نازش بار بر دل مینهاد
کردم از بیطاقتیها بردباری بیشتر
زارتر میکُشت ما را ناز بیپروای او
پیش او چندان که میکردیم زاری بیشتر
طعنه بر بیتابیم کم زن که کار و بار عشق
اختیاری هست، امّا اضطراری بیشتر
از زمین برداشت ما را عشق و بر گردون فکند
اعتبارم بیش شد بیاعتباری بیشتر
از برای امتحان فیّاض ما را دادهاند
اختیاری، ضعفش از بیاختیاری بیشتر
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
ای دل طریقِ نیستی از من به یاد گیر
وین طمطراق هر دو جهان را به باد گیر
عمر ابد نصیب کسی در جهان مباد
این عمر یک دو ساعته را هم زیاد گیر
شاگردی جنون کن و درس دلی بخوان
آنگه هزار نکته به هر اوستاد گیر
تا چند مشق غمزه کنی ای ستیزهکار!
گاهی سواد خوانی دل نیز یاد گیر
فیّاض شادی و غم دنیا چو رفتنی است
خود را اگر همیشه غمینی به شادگیر
وین طمطراق هر دو جهان را به باد گیر
عمر ابد نصیب کسی در جهان مباد
این عمر یک دو ساعته را هم زیاد گیر
شاگردی جنون کن و درس دلی بخوان
آنگه هزار نکته به هر اوستاد گیر
تا چند مشق غمزه کنی ای ستیزهکار!
گاهی سواد خوانی دل نیز یاد گیر
فیّاض شادی و غم دنیا چو رفتنی است
خود را اگر همیشه غمینی به شادگیر