عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
ز خشم و جنگ تو جان بس ملول و دلتنگ است
از آن به بخت بدم دل همیشه در جنگ است
ز زنده دل بفریبد به مرده جان بخشد
لب ترا گهی ااعجازو گاه نیرنگ است
مرا چه فرق که گشتم هلاک در ره عشق؟
به مقصد ار دو سه گام از هزار فرسنگ است
ز عیش کنج قناعت چه آگهی دارند؟
شهان که مسکنشان بر فراز اورنگ است
صفا به جز می صافی غم زدا ندهد
مرا که آئینه ی دل ز غصه در زنگ است
بیا و لب به لب جام نه که مطرب را
دهان نی به دهان، زلف چنگ در چنگ است
چو سنگ خاره در آن دل چرا اثر نکند؟
فغان و ناله ی من گر دل تو از سنگ است
ز نقش عارض زیبا نگار من حیران
نگار خانه ی ما نی و نقش ارژنگ است
صفای لعل اثر باده رنگ گل دارد
دو لعل یار که مانند باده گلرنگ است
تو نو گل چمن و بیوفا و لیک (سحاب)
به گلستان وفا بلبل خوش آهنگ است
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
مرا طاقت پرو غم اندکی نیست
گر این بسیار آن نیز اندکی نیست
غم افزون، صبر کم امید بسیار
به دل در عاشقی دردم یکی نیست
کند منع رمیدن شوق دامت
تو پنداری که صید زیرکی نیست؟
بسی افتاده سر در عرصه ی عشق
ولی زخمی پدید از تارکی نیست
یقینم گشت از بی مهری او
که در مهر (سحاب) او را شکی نیست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
به کوی یار مرا جور آسمان نگذاشت
گذاشت اینکه بمانم به کویش آن نگذاشت
فغان ز بیم خزان داشت بلبل و گلچین
گلی بگلشن تا موسم خزان نگذاشت
نه از هلاک من پیر آن جوان نگذشت
که در جهان کسی از پیر و از جوان نگذاشت
مرا جفای تو نگذاشت بر در تو و من
ز شرم روی تو گفتم که پاسبان نگذاشت
خیال هیچ غمی هرگزم بدل نگذشت
که روزگار همان غم مرا به جان نگذاشت
ز آشیانه نیارم بکنج دام تو یاد
که ذوق او بدلم شوق آشیان نگذاشت
زرشک دوستی اش آسمان دو کس با هم
به عهد آن مه بی مهر مهربان نگذاشت
به پیش تیر کمان ابرویی (سحاب) دلم
نشانه ایست که تیرم از آن نشان نگذاشت
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
خوش آنکه چشم تو گاهی بمن نگاهی داشت
نداشت گاهی اگر التفات گاهی داشت
گذشت آنکه دل آن نگار سنگین دل
حذر ز ناله و اندیشه ی ز آهی داشت
عجب نبود که او بگذرد ز جرم دلم
بجز گناه محبت اگر گناهی داشت
شدم هلاک غم او و بد گمانی بین
که در محبت من باز اشتباهی داشت
مراست دل به تو مفتون و هر دلی بدلی
نداشت راه بمن خصمی تو راهی داشت
ز بار عشق تو دوشم بدوش کوهی بود
که در برابر آن کوه وزن کاهی داشت
شدم بجرم وفا من شفیع دل اما
گناهکارتر از خویش عذرخواهی داشت
ز خصمی فلک اندیشه ی نداشت (سحاب)
بر آستانه ی میخانه تا پناهی داشت
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
بگذشت زجان هر کس و از آن سر کو رفت
آنجا به چه کار آمد و زآنجا به چه رو رفت
خونی که روا بود که از تیغ تو ریزد
از حسرت تیغت همه از دیده فرو رفت
بودم ز می یار چنان مست که امسال
کی باده ندانم به خم از خم به سبو رفت
دل خون شد و از چشمم اگر ریخت چه چاره
باز آمدنی نیست هر آبی که زجو رفت
روز خوشی از بخت بد خویش ندیدم
زآن روز که دل از پی آن روی نکو رفت
حرف بد غیرش سبب عربده گردید
کز بزم (سحاب) آن صنم عربده جو رفت
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
یاری مخواه از آن که به ما سازگار نیست
یاری که یار اهل وفا نیست یار نیست
آسودگی زوصل مجوز انکه هیچ گه
بلبل به بی قراری فصل بهار نیست
ناکامی دل است اگر کام روزگار
چون من کسی به کام دل روزگار نیست
با هر که خلف وعده کند شرمسار ازوست
رشک آیدم به هر که ازو شرمسار نیست
ذوقی بود زوعده ی روز وصال تو
آن را که آگهی ز شب انتظار نیست
چشم (سحاب) بی مه روی تو کی بود
وقتی که همچو چشم (سحاب) اشکبار نیست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
بدامگاه غمت دل فتاده و شاد است
که با غمت ز غم هر دو عالم آزاد است
شود زوصل تو محکم بنای عمر اما
بنای وصل تو چون عمر سست بنیاد است
هزار قصه ز خسرو به بزم شیرین است
حکایتی که نباشد حدیث فرهاد است
ز خویشتن خبرم نیست این قدر دانم
که خاکی از ستم روزگار بر باد است
گر از خرابی دلهاست ملک عشق آباد
به عهد حسن تو اقلیم عشق آباد است
اگر به نشئه صهبا برند پی چیزی
که رهن می شود اول ردای زهاد است
(سحاب) کی شنود ناله ی ضعیف مرا
گلی که هر طرفش بلبلی به فریاد است
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
خطا نکرده بود روزم از تو تار عبث
مراست شکوه خود از جور روزگار عبث
نداد وعده و من در رهش ز غایت شوق
تمام عمر نشستم در انتظار عبث
سوی تو صید خود آید اگر تو صیادی
متاز رخش خود ای نازنین سوار عبث
دلا تو قابل فتراک آن سوار نئی
مرو به صید گهش هر دم ای شکار عبث
به این گمان که شود روزگار ما به تو خوش
به صرف عشق تو کردیم روزگار عبث
گذشتی از پی کار دگر بکلبه ی من
ز شوق وصل تو شد کار من ز کار عبث
ز جور مدعیان شد جدا ز یار (سحاب)
و گرنه یار نگردد جدا ز یار عبث
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
فغان که زاغ به گلشن زبسکه شد گستاخ
بجای بلبل مسکین نشست بر سر شاخ
کسی که پای بکویت نمی نهاد از بیم
چه شد که دست در آغوشت آورد گستاخ
چه رخنه در دل آن شوخ سنگدل بکند
گرفتم آه دلم سنگ را کند سوراخ
به حیرتم که چسان جا گرفته در دل تنگ
غم بتان که نگنجد در این جهان فراخ
وفا کجا و دل ترک ما که پنجه ی او
بخون خلق بود همچو دشنه ی سلاخ
(سحاب) اگر چه دو روزیست عهد دولت گل
ببین چگونه زند تکیه بر اریکه ی شاخ
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
میل رفتن گر از آن گوشه ی بامم باشد
لذت سنگ جفای تو حرامم باشد
کشتنی باشد و خون ریختنی تا امروز
دل خودکام تو را میل کدامم باشد
خوش بود وصل تو بی مدعی ای ماه تمام
چه شود دگر شبی این عیش تمامم باشد
گفتمش سرو قدت همچو قد سرو سهی است
گفت آنهم خجل از طرز خرامم باشد
آشیانم خوش و صحن چمنم دلکش لیک
نه چو کنج قفس و حلقه ی دامم باشد
او در اندیشه ی منع نگه گاه به گاه
من مسکین طمع وصل مدامم باشد
گفت سرگشته چنین تا به که ئی همچو (سحاب)
گفتمش تا به کف عشق زمامم باشد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
زروی لطف اگر یار در کنار نشیند
عجب مدار که گل در کنار خار نشیند
فلک نداد از آن رهگذر بباد غبارم
که آن غبار مبادش به رهگذر نشیند
بدل زهر که غباری نشسته بود زدودم
مباد آن که ز من بر دلی غبار نشیند
در انتظار وفاتم نشسته بر سر اجل، گو
که بیش ازین نپسندم در انتظار نشیند
زرشک غیر نشینم بکنج فرقت اگر نه
کجا بروز چنین کس باختیار نشیند
زدیده روز من و روزگار من شده تیره
که خود به روز من تیره روزگار نشیند
از آن شد اشک فشان دیده ی (سحاب) چو باران
که شاید آتش این آه شعله بار نشیند
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
آن شوخ را ز دوستیم تا خبر نبود
هر لحظه دوستیش بمن بیشتر نبود
تدبیر اگر چه جز به دعای سحر نبود
کردم بسی دعا و یکی را اثر نبود
شد مهربان زناله دلش لیک با رقیب
خوش آن زمان که ناله ی ما را اثر نبود
فرزانه آنکه بر درد و نان نرفت و ساخت
با لقمه ی جوینی اگر بود یا نبود
مه در حذر ز آه دلم بود دوش و باز
آن ماه را ز آه دل من حذر نبود
دل بستگی نبود مرا تا به آشیان
از تند باد حادثه زیر و زبر نبود
هر چیز کآیدت بنظر پرتوی ازوست
خوش آن که هر چه دید جز او در نظر نبود
جز راه کوی خویش (سحابت) در انتظار
یک شب نشد که بر سر هر رهگذر نبود
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
هر زمان دامن به خون بی گناهی تر کند
چون رسد نوبت بمن اندیشه از محشر کند
سالها کردیم بر کوی تو در سر خاکها
تا که در کوی تو دیگر خاک ما بر سر کند
قوت یک آه دارد دل نمیداند کز آن
چاره ی بیداد آن یا کینه ی اختر کند
دست هجران تواش در بر کند صد جامه چاک
هر که روزی خلعت وصل ترا در بر کند
پر بود چون ساغر من دایم از خون جگر
بعد مردن دگر کسی خاک مرا ساغر کند
گاهی از وارستگی حرفی برای مصلحت
با رقیبان گویم و ترسم که او باور کند
آتش غم صرصر هجرش کند با من (سحاب)
آنچه آتش با گیا صرصر به خاکستر کند
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
دم مرگ است و بازم دل بود در فکر یار خود
اجل در کار خود مشغول و من و من در فکر کار خود
همی خواند به عشق دیگرانم بی نیازی بین
که صیادم به صیاد دگر بخشد شکار خود
عنانم او کشد هر سوی و من از دست خود نالم
که خود دادم بدست او عنان اختیار خود
مپرس از من چه نامی و زکجائی رفت ای همدم
مرا هم نام خود از یاد و هم نام دیار خود
ز آه آتشین خود فروزم آتشی هر شب
کز آن آتش مگر روشن کنم شبهای تار خود
ز عشق چون خودی شد کار او هم مشکل و اکنون
هم او در کار خود درمانده و هم من بکار خود
به خود بس مژده ی وصل از زبانش دادم و نامد
(سحاب) او شرمسار من شد و من شرمسار خود
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
کو طاقت دیدار گرفتم که تواند
سوی تو مرا جذبه ی عشق تو کشاند
یک روز نباشد که بدانیم کجائی
با آن که زبیگانه بپرسیم و بداند
بیطاقتی من زحد افزون شد و ترسم
بسیار جفاهای توناکرده بماند
بیداد بتان غایت مقصود دل ماست
یا رب که زدل داد من خسته ستاند
هم جور تو باشد که فزون باد دمادم
چیزی گرم از سنگ جفای تو رهاند
باشد شبی آیا که مرا آن مه بی مهر
در بزم وصالش زره مهر بخواند
برخیزد و در بر رخ اغیار ببندد
بنشیند و در پهلوی خویشم بنشاند
ای چشم (سحاب) اشک فشان باش که جز تو
کس نیست که بر آتشم آبی بفشاند
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
بستیم لب از شکوه ی پیمان گسلی چند
تا آن که نسازیم ز خود رنجه دلی چند
گر تیر جفای تو نمی بود که می کرد؟
در عهد تو دلجوئی ما خسته دلی چند
آن دل که به محشر نبود کشته ی تیغت
ناکرده سر از خاک برون منفعلی چند
آن را که نمودند ره کعبه ی دل یافت
کین دیر و حرم نیست بجز مشت گلی چند
آگاه (سحاب) ارنه ای از مشعله ی خویش
بنگر به فلک دود دل مشتعلی چند
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
هر جا که غمی بر دل غمگین من آمد
مانند غریبی است که دور از وطن آمد
یا رب ز پی اشک که آید به مزارم
شمعی که ندانم ز کدام انجمن آمد
باید ز رقیبان سخنی گفت به ناچار
تا لعل سخن گستر او در سخن آمد
پیمانه پی تو به بسی بشکنم اما
وقتی که ز پی ساقی پیمان شکن آمد
شرمنده (سحاب) از قدو رخسار تو گردد
هر جا به میان قصه ی سرو و سمن آمد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
یکی است بیتو گرم زهر در گلو ریزند
و گر شراب به جام من از سبو ریزند
چه باده ها که بشوق تو از سبو به قدح
کنند و از قدحش باز در سبو ریزند
بهای می چو نباشد به کوی باده فروش
سزد که از پی این آب آبرو ریزند
کراست جرأت پرسش به محشر از خونی
که تیر غمزه ی ترکان تندخو ریزند
نماند در گل او رنگ و بو که رنگی نیست
در آن سرشک که از یاد روی او ریزند
خبر دهید بدلها (سحاب) آن خونها
که از جفای وی از دیده ها فرو ریزند
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
سوی این زهد فروشان بگذر باری چند
سجه ای بدل ساز به زناری چند
همچو گل سرزده از برگ گلش خاری چند
لیک خاری که بود غیرت گلزاری چند
می کشیدیم یکی ناله ی مستانه اگر
بود گوش همه کس محرم اسراری چند
باغبانان گر از اینگونه جفاساز کنند
نگذارند به مار خنه ی دیواری چند
ما در اندیشه که از ما بود این سیر و سکون
غافلیم از اثر ثابت و سیاری چند
نیست اندیشه ای از ناوک بیداد سپهر
سینه ای را که بود آه شررباری چند
خلقی آسوده درین شهر و مرا هست (سحاب)
دل زاری و گرفتار دل آزاری چند
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
بلای دل کز آن بالا بصد غم مبتلا باشد
کسی داند که چون دل مبتلای آن بلا باشد
نمی خواهم کسی از جانب او پیک ما باشد
گرش قاصد صبا، پیغام پیغام وفا باشد
ز بیماران درد عشق آنکس را دوا باید
که درد عاشقی را چاره فرما از دوا باشد
توان دانست چونی در وفا کز هم نشینانت
به هر کس آشنایی می کنم ناآشنا باشد
به حکم او چو امروزم بسی بردند تا مقتل
سزد رویم اگر از بیم بخشش در قفا باشد
(سحاب) از درد رشک نیکوان گر ایمنی خواهی
نگاری را بدست آور که بی مهر و وفا باشد