عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۱
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۷
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۰
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۱
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۲
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۷
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۸
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۹
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۵
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۷
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۴
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷۵
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
از دست دادخواه اگراینست آه ما
آه ار به داد ما نرسد دادخواه ما
از جرم خون من مکن اندیشه ای به حشر
کآنجا به غیر دل نبود کس گواه ما
صد بار آشیان مرا سوخت برق آه
یک خار کم نکرد به عمری ز آه ما
تأثییر آه ماست که کرده است ایمنش
اندیشه ای که داشت ز تأثیر آه ما
دل هر دم از تو نالد و من عذر خواه او
از این گناه تا که شود عذر خواه ما
گر پرتوی ز ماه بیفتد در آن (سحاب)
هر محفلی که گشته فروزان ز ماه ما
آه ار به داد ما نرسد دادخواه ما
از جرم خون من مکن اندیشه ای به حشر
کآنجا به غیر دل نبود کس گواه ما
صد بار آشیان مرا سوخت برق آه
یک خار کم نکرد به عمری ز آه ما
تأثییر آه ماست که کرده است ایمنش
اندیشه ای که داشت ز تأثیر آه ما
دل هر دم از تو نالد و من عذر خواه او
از این گناه تا که شود عذر خواه ما
گر پرتوی ز ماه بیفتد در آن (سحاب)
هر محفلی که گشته فروزان ز ماه ما
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶
شعله ور چون برق خواهم بی تو آه خویش را
تا کنم زان چاره ی روز سیاه خویش را
نیست ناز و غمزه در فرمان او چون خسروی
کز خرابی منع نتواند سپاه خویش را
شکوه ی او جرم ما وین جرم را دل عذر خواه
تا چه سان خواهیم عذر عذرخواه خویش را
بس که باشد مایل خود شرم را بندد به خویش
کافگند بر خویشتن دایم نگاه خویش را
من ندانستم بود کشتن سزای جرم مهر
ورنه زو پنهان نمیکردم گناه خویش را
نیست میر کاروان را ایمنی ز آسیب راه
تا نباشد رهنما گم کرده راه خویش را
گر چه پیر سالخوردی شد (سحاب) اما کند
صرف ماه خردسالی سال و ماه خویش را
تا کنم زان چاره ی روز سیاه خویش را
نیست ناز و غمزه در فرمان او چون خسروی
کز خرابی منع نتواند سپاه خویش را
شکوه ی او جرم ما وین جرم را دل عذر خواه
تا چه سان خواهیم عذر عذرخواه خویش را
بس که باشد مایل خود شرم را بندد به خویش
کافگند بر خویشتن دایم نگاه خویش را
من ندانستم بود کشتن سزای جرم مهر
ورنه زو پنهان نمیکردم گناه خویش را
نیست میر کاروان را ایمنی ز آسیب راه
تا نباشد رهنما گم کرده راه خویش را
گر چه پیر سالخوردی شد (سحاب) اما کند
صرف ماه خردسالی سال و ماه خویش را
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
نصیبم باد یا رب وصل او دور از رقیب اما
رقیب از وصل او هم باد یارب بی نصیب اما
همین نه در چمن مرغ چمن را جاست گاهی هم
گرفتار شکنج دام گردد عندلیب اما
دوای درد خود را از طبیبان هر کسی جوید
مرا هم هست درد بی دوایی از طبیب اما
به هر کس داده یار دلفریبم وعده وصلی
به من میدهد از وعده ی وصلش فریب اما
حدیث دوستی بود آشنا در گوشت اکنون، هم
حدیث آشنایی هست در گوشت غریب اما
چنین کاغیار را جایی نباشد جز سر آن کو
مرا هم نیست جایی در سر کوی حبیب اما
چو من کز آن کو دور گشتم عاقبت یا رب
رقیبان هم شوند آواره زان کو عنقریب اما
دل آن سنگدل گر ناشکیبا نیست دور از من
مرا هم نیست دور از روی او در دل شکیب اما
رقیب از هجر روی او سپارد جان (سحاب) آن هم
جدا از روی او خواهد سپارد جان رقیب اما
رقیب از وصل او هم باد یارب بی نصیب اما
همین نه در چمن مرغ چمن را جاست گاهی هم
گرفتار شکنج دام گردد عندلیب اما
دوای درد خود را از طبیبان هر کسی جوید
مرا هم هست درد بی دوایی از طبیب اما
به هر کس داده یار دلفریبم وعده وصلی
به من میدهد از وعده ی وصلش فریب اما
حدیث دوستی بود آشنا در گوشت اکنون، هم
حدیث آشنایی هست در گوشت غریب اما
چنین کاغیار را جایی نباشد جز سر آن کو
مرا هم نیست جایی در سر کوی حبیب اما
چو من کز آن کو دور گشتم عاقبت یا رب
رقیبان هم شوند آواره زان کو عنقریب اما
دل آن سنگدل گر ناشکیبا نیست دور از من
مرا هم نیست دور از روی او در دل شکیب اما
رقیب از هجر روی او سپارد جان (سحاب) آن هم
جدا از روی او خواهد سپارد جان رقیب اما
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
ره به این ضعف ار به کوی یار می باید مرا
سیلها از دیده ی خونبار می باید مرا
مایل عشاق صادق نیستند این نیکوان
بعد ازین از عشق پاک انکار می باید مرا
گر بخواهم شرم گردد مانع این نظاره ام
دیده ای چون دیده ی اغیار می باید مرا
تا نیفتد در جهان آتش ز آب چشم تر
چاره ی این آه آتشبار می باید مرا
میل ماندن در سر کویش زرشک مدعی
نیست اما قوت رفتار می باید مرا
تا ننالد از فغانم خلقی آن بی رحم را
جور کم یا طاقت بسیار می باید مرا
شکوه ی بیهوده چند از جور خار و بانگ زاغ
قوت پرواز از گلزار می باید مرا
یا نباید این قدر نالید از جورش (سحاب)
یا اثر در ناله های زار می باید مرا
سیلها از دیده ی خونبار می باید مرا
مایل عشاق صادق نیستند این نیکوان
بعد ازین از عشق پاک انکار می باید مرا
گر بخواهم شرم گردد مانع این نظاره ام
دیده ای چون دیده ی اغیار می باید مرا
تا نیفتد در جهان آتش ز آب چشم تر
چاره ی این آه آتشبار می باید مرا
میل ماندن در سر کویش زرشک مدعی
نیست اما قوت رفتار می باید مرا
تا ننالد از فغانم خلقی آن بی رحم را
جور کم یا طاقت بسیار می باید مرا
شکوه ی بیهوده چند از جور خار و بانگ زاغ
قوت پرواز از گلزار می باید مرا
یا نباید این قدر نالید از جورش (سحاب)
یا اثر در ناله های زار می باید مرا
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
افزود جفای بت بیدادگرم را
زین به چه اثر بود دعای سحرم را؟
او از همه کس در طلب مژده مرگم
من هر دم ازین شاد که پرسد خبرم را
وقتی که ز کوی تو برد سیل سرشکم
داند همه کس خاصیت چشم ترم را
ذوقی ز اسیری بودم لیک نبندم
بر دام تو دل تا نکنی بال و پرم را
اذن نگهم جز به دم مرگ ندادی
کردی نگه آنگه پس اول نظرم را
گفتم: چه شود گر به عتابی بنوازیم
گفتا: به عبث تلخ چه سازم شکرم را؟
شاید که سری در قدمش سایم ازین پس
گر بخت کند خاک ره دوست سرم را
خوانند (سحابم) ولی آن خشک نهالم
کز من نرسد تربیتی برگ و برم را
زین به چه اثر بود دعای سحرم را؟
او از همه کس در طلب مژده مرگم
من هر دم ازین شاد که پرسد خبرم را
وقتی که ز کوی تو برد سیل سرشکم
داند همه کس خاصیت چشم ترم را
ذوقی ز اسیری بودم لیک نبندم
بر دام تو دل تا نکنی بال و پرم را
اذن نگهم جز به دم مرگ ندادی
کردی نگه آنگه پس اول نظرم را
گفتم: چه شود گر به عتابی بنوازیم
گفتا: به عبث تلخ چه سازم شکرم را؟
شاید که سری در قدمش سایم ازین پس
گر بخت کند خاک ره دوست سرم را
خوانند (سحابم) ولی آن خشک نهالم
کز من نرسد تربیتی برگ و برم را
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
چه منتی پر و بال شکسته بر سر ما
نهاد بهر رهائی گشود چون پر ما
به هر کس از تر و خشک جهان رسد فیضی
نصیب ما لب خشک است و دیده ی تر ما
هزار جان گرامی به راه او شد خاک
برش چو جلوه کند تحفه ی محقر ما
به بزم عیش چه حاجت به باده و ساغر؟
که هست خون جگر باده دیده ساغر ما
نیافت لذت زخم ترا ولی صد زخم
زداغ حسرت تیرت بود به پیکر ما
برت حکایت یوسف فسانه ایست گزاف
چنانکه قصه ی یعقوب نیز در بر ما
بهشت و دوزخ ما صبح وصل و شام فراق
خرام قامت آشوب روز محشر ما
هزار صیدد گر هم زننگ کرد آزاد
به دام او چو در افتاد صید لاغر ما
به غیر وصف نگارین خطش (سحاب) خطاست
که کلک ما بنگارد خطی به دفتر ما
نهاد بهر رهائی گشود چون پر ما
به هر کس از تر و خشک جهان رسد فیضی
نصیب ما لب خشک است و دیده ی تر ما
هزار جان گرامی به راه او شد خاک
برش چو جلوه کند تحفه ی محقر ما
به بزم عیش چه حاجت به باده و ساغر؟
که هست خون جگر باده دیده ساغر ما
نیافت لذت زخم ترا ولی صد زخم
زداغ حسرت تیرت بود به پیکر ما
برت حکایت یوسف فسانه ایست گزاف
چنانکه قصه ی یعقوب نیز در بر ما
بهشت و دوزخ ما صبح وصل و شام فراق
خرام قامت آشوب روز محشر ما
هزار صیدد گر هم زننگ کرد آزاد
به دام او چو در افتاد صید لاغر ما
به غیر وصف نگارین خطش (سحاب) خطاست
که کلک ما بنگارد خطی به دفتر ما
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
روز و شب می نالم از بخت بد و چشم پر آب
زانکه او را نیست بیداری و این را نیست خواب
غیر یار دلستان من که جایش در دل است
کس ندیدم خانه ی خود را چنین خواهد خراب
نیستم آگه ز دل می دانم از خون کسی است
دست سیمینی نگارین چهره زردی خضاب
شاهد ما پرده بردارد زروی کار خلق
گرز روی دل فریب خویش بردارد نقاب
توبه از عشق جوانان در پیری نکرد
ما و ترک عاشقی آنگاه در عهد شباب!
گر نه جانی از چه در باز آمدن داری درنگ
ورنه عمری از چه در رفتن چنین داری شتاب؟
کرده یار آهنگ رفتن با رقیب آمد به بزم
در دلم از چیست تا در عین وصل این اضطراب؟
داشت با چشم (سحابش) چشم گریان نسبتی
گر بجای قطره خون میریخت از چشم سحاب
زانکه او را نیست بیداری و این را نیست خواب
غیر یار دلستان من که جایش در دل است
کس ندیدم خانه ی خود را چنین خواهد خراب
نیستم آگه ز دل می دانم از خون کسی است
دست سیمینی نگارین چهره زردی خضاب
شاهد ما پرده بردارد زروی کار خلق
گرز روی دل فریب خویش بردارد نقاب
توبه از عشق جوانان در پیری نکرد
ما و ترک عاشقی آنگاه در عهد شباب!
گر نه جانی از چه در باز آمدن داری درنگ
ورنه عمری از چه در رفتن چنین داری شتاب؟
کرده یار آهنگ رفتن با رقیب آمد به بزم
در دلم از چیست تا در عین وصل این اضطراب؟
داشت با چشم (سحابش) چشم گریان نسبتی
گر بجای قطره خون میریخت از چشم سحاب
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
بختم به خواب کرد ز وصل تو کامیاب
بیداریئی زبخت ندیدم مگر به خواب
غیر از خیال روی تو در چشم قطره بار
هرگز کسی ندیده که نقشی زند بر آب
ای عمر رفته چند به باز آمدن درنگ
بنگر چه گونه عمر به رفتن کند شتاب؟
از خوی به عارض و از عارضش به زلف
در روز بین ستاره به شب بنگر آفتاب
دل را که هست بیم فراق این چنین تپد
من روز وصل از چه نباشم در اضطراب؟
رفتی و گشته بی مه روی تو قطره بار
از دیده ی سحاب فزون دیده ی (سحاب)
بیداریئی زبخت ندیدم مگر به خواب
غیر از خیال روی تو در چشم قطره بار
هرگز کسی ندیده که نقشی زند بر آب
ای عمر رفته چند به باز آمدن درنگ
بنگر چه گونه عمر به رفتن کند شتاب؟
از خوی به عارض و از عارضش به زلف
در روز بین ستاره به شب بنگر آفتاب
دل را که هست بیم فراق این چنین تپد
من روز وصل از چه نباشم در اضطراب؟
رفتی و گشته بی مه روی تو قطره بار
از دیده ی سحاب فزون دیده ی (سحاب)