عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ  ۱۴۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        این پایه که عقل و هنرش نام نهادند
                                    
سرمایه فتح و ظفرش نام نهادند
دیدم هم بیدانشی و بی خبری بود
از شعبده علم و خبرش نام نهادند
خود بینی و کبر و حسد و عجب و ریا بود
دانشوری و فضل و فرش نام نهادند
صد بند و گره از غم دل بر سر و بردوش
در هم زده تاج و کمرش نام نهادند
بر خاک فتاد از مه و از مهر فروغی
این بیخردان سیم و زرش نام نهادند
خون شد دل خورشید ز بی برگی این خاک
از عشوه عقیق و گهرش نام نهادند
راز دل افلاک بیک مشت گل و خاک
بنهفته بصورت بشرش نام نهادند
گه یوسف و یعقوب گهی شیث و گه ایوب
گه نوح و گهی بوالبشرش نام نهادند
گه خواجه لولاک گهی خسرو افلاک
گه باب شبیر و شبرش نام نهادند
خواندند گهی خواجه هر منعم و درویش
گه خالق هر خیر و شرش نام نهادند
القصه که از تابش رخسار علی بود
یک جلوه که شمس و قمرش نام نهادند
در خاک نهان ریشه و بر چرخ عیان شاخ
گاهی شجر و گه ثمرش نام نهادند
زاده زدمش آدم و او زاده ز آدم
گاهی پدر و گه پسرش نام نهادند
از زلف و رخ او بدل چرخ خیالی
تابید که شام و سحرش نام نهادند
                                                                    
                            سرمایه فتح و ظفرش نام نهادند
دیدم هم بیدانشی و بی خبری بود
از شعبده علم و خبرش نام نهادند
خود بینی و کبر و حسد و عجب و ریا بود
دانشوری و فضل و فرش نام نهادند
صد بند و گره از غم دل بر سر و بردوش
در هم زده تاج و کمرش نام نهادند
بر خاک فتاد از مه و از مهر فروغی
این بیخردان سیم و زرش نام نهادند
خون شد دل خورشید ز بی برگی این خاک
از عشوه عقیق و گهرش نام نهادند
راز دل افلاک بیک مشت گل و خاک
بنهفته بصورت بشرش نام نهادند
گه یوسف و یعقوب گهی شیث و گه ایوب
گه نوح و گهی بوالبشرش نام نهادند
گه خواجه لولاک گهی خسرو افلاک
گه باب شبیر و شبرش نام نهادند
خواندند گهی خواجه هر منعم و درویش
گه خالق هر خیر و شرش نام نهادند
القصه که از تابش رخسار علی بود
یک جلوه که شمس و قمرش نام نهادند
در خاک نهان ریشه و بر چرخ عیان شاخ
گاهی شجر و گه ثمرش نام نهادند
زاده زدمش آدم و او زاده ز آدم
گاهی پدر و گه پسرش نام نهادند
از زلف و رخ او بدل چرخ خیالی
تابید که شام و سحرش نام نهادند
                                 میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ  ۱۵۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        پیر مغان گناه مرا گر ثواب کرد
                                    
تبدیل سیئات بحکم کتاب کرد
روز حساب را که بفردا نهاد شیخ
امروز پیر میکده یوم الحساب کرد
تسنیم و خلد و کوثر و طوبی و سدره را
یکجرعه آب کرد و بجام شراب کرد
آباد بر زمین خرابات و دست پیر
کزیک قدح شراب، جهانرا خراب کرد
فاروق حق و باطل و میزان قسط و عدل
پیمان پیر ماست که فصل الخطاب کرد
زان حلقه ها که بر در مسجد بکوفتیم
ما سالها ز دیر مغان فتح باب کرد
پنهان شد از دو دیده ز بسیاری ظهور
با ماهیان بحر فنا کار آب کرد
دیوانه ای بسخره اطفال شهر خاست
از بهر سنگ و چوب مرا انتخاب کرد
در خواب گرد خویش زدم طوف و دوش پیر
از طوف کعبه دل تعبیر خواب کرد
روزی بسوی میکده راهم گشود پیر
کز خانقاه مدرسه شیخم جواب کرد
                                                                    
                            تبدیل سیئات بحکم کتاب کرد
روز حساب را که بفردا نهاد شیخ
امروز پیر میکده یوم الحساب کرد
تسنیم و خلد و کوثر و طوبی و سدره را
یکجرعه آب کرد و بجام شراب کرد
آباد بر زمین خرابات و دست پیر
کزیک قدح شراب، جهانرا خراب کرد
فاروق حق و باطل و میزان قسط و عدل
پیمان پیر ماست که فصل الخطاب کرد
زان حلقه ها که بر در مسجد بکوفتیم
ما سالها ز دیر مغان فتح باب کرد
پنهان شد از دو دیده ز بسیاری ظهور
با ماهیان بحر فنا کار آب کرد
دیوانه ای بسخره اطفال شهر خاست
از بهر سنگ و چوب مرا انتخاب کرد
در خواب گرد خویش زدم طوف و دوش پیر
از طوف کعبه دل تعبیر خواب کرد
روزی بسوی میکده راهم گشود پیر
کز خانقاه مدرسه شیخم جواب کرد
                                 میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ  ۱۵۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        صبح است و صبوح است بیائید بیائید
                                    
وجد است و فتوح است بیائید بیائید
غرقه شدگانیم در اندیشه و اندوه
می کشتی نوح است بیائید بیائید
ز اندیشه و انده نکشد روح بجز رنج
می راحت روح است بیائید بیائید
از توبه دگر بار همه توبه نمودیم
این توبه نصوح است بیائید بیائید
از دور افق روشنی صبح نخستین
قد کاد یلوح است بیائید بیائید
از باد صبا بوی گل و نکهت سوسن
قد کاد یفوح است بیائید بیائید
                                                                    
                            وجد است و فتوح است بیائید بیائید
غرقه شدگانیم در اندیشه و اندوه
می کشتی نوح است بیائید بیائید
ز اندیشه و انده نکشد روح بجز رنج
می راحت روح است بیائید بیائید
از توبه دگر بار همه توبه نمودیم
این توبه نصوح است بیائید بیائید
از دور افق روشنی صبح نخستین
قد کاد یلوح است بیائید بیائید
از باد صبا بوی گل و نکهت سوسن
قد کاد یفوح است بیائید بیائید
                                 میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ  ۱۶۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ساقی امشب گوئیا زردشت پیغمبر بود
                                    
کش بدست اندر فروزان پاره اخگر بود
گشته همچون پور آذر آذرش بر دو سلام
چهره اش از نیکوئی رشک بت آذر بود
یک طرف افتاده ساغر چون تن بی سر بود
یک طرف غلطیده مینا چون تن بیسر بود
ساقی و میخواره چون شخص دو پیکر متحد
جام می چون مهر اندر برج دو پیکر بود
آشکار از جام می رخسار کیخسرو بود
یادگار آئینه ساغر ز اسکندر بود
چنگ در دامان مطرب ناله و زاری کنان
کودکی نازک مزاج اندر بر مادر بود
                                                                    
                            کش بدست اندر فروزان پاره اخگر بود
گشته همچون پور آذر آذرش بر دو سلام
چهره اش از نیکوئی رشک بت آذر بود
یک طرف افتاده ساغر چون تن بی سر بود
یک طرف غلطیده مینا چون تن بیسر بود
ساقی و میخواره چون شخص دو پیکر متحد
جام می چون مهر اندر برج دو پیکر بود
آشکار از جام می رخسار کیخسرو بود
یادگار آئینه ساغر ز اسکندر بود
چنگ در دامان مطرب ناله و زاری کنان
کودکی نازک مزاج اندر بر مادر بود
                                 میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ  ۱۶۷
                            
                            
                            
                        
                                 میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ  ۱۷۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مثال مومن از مزمار گفتند
                                    
بیکدم صد هزار اسرار گفتند
حقایق را بصورت در مجازات
سخن از حذف و از اضمار گفتند
حدیثی بر سر منبر سرودند
مثالی بر در خمار گفتند
گهی با شیشه و ساغر سرودند
گهی با خرقه و دستار گفتند
گهی مستان و پاکوبان بدستان
زمانی عاقل و هشیار گفتند
گهی سر در درون چه سرودند
گهی رخ بر رخ دیوار گفتند
عجب دارم که در دل ماند این راز
بهر محفل اگر صدبار گفتند
عجب تر آنکه از دل بر زبان نیز
نیاید گر چه زان بسیار گفتند
                                                                    
                            بیکدم صد هزار اسرار گفتند
حقایق را بصورت در مجازات
سخن از حذف و از اضمار گفتند
حدیثی بر سر منبر سرودند
مثالی بر در خمار گفتند
گهی با شیشه و ساغر سرودند
گهی با خرقه و دستار گفتند
گهی مستان و پاکوبان بدستان
زمانی عاقل و هشیار گفتند
گهی سر در درون چه سرودند
گهی رخ بر رخ دیوار گفتند
عجب دارم که در دل ماند این راز
بهر محفل اگر صدبار گفتند
عجب تر آنکه از دل بر زبان نیز
نیاید گر چه زان بسیار گفتند
                                 میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ  ۱۸۱
                            
                            
                            
                        
                                 میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ  ۱۸۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        الا تا کی حدیث از عمر و عمار
                                    
بزن مطرب رهی از خمر و خمار
حدیث واعظ مسجد شنیدم
ندارد حاصلی جز طول و تکرار
دل ما را بدست آر، ار بزرگی
بزرگی نیست ایشیخ آن دستار
خدا جوئی بی آزاریست ای مرد
برو بیزار شو از مردم آزار
از این می خوردن پنهان ملولم
بنه در کوی خمارم بیکبار
از این تسبیح و دستار آمدم تنگ
ببر تسبیح و دستارم بیکبار
نمیخواهم دگر جور نهانی
ببند از زلف زنارم بیکبار
                                                                    
                            بزن مطرب رهی از خمر و خمار
حدیث واعظ مسجد شنیدم
ندارد حاصلی جز طول و تکرار
دل ما را بدست آر، ار بزرگی
بزرگی نیست ایشیخ آن دستار
خدا جوئی بی آزاریست ای مرد
برو بیزار شو از مردم آزار
از این می خوردن پنهان ملولم
بنه در کوی خمارم بیکبار
از این تسبیح و دستار آمدم تنگ
ببر تسبیح و دستارم بیکبار
نمیخواهم دگر جور نهانی
ببند از زلف زنارم بیکبار
                                 میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ  ۲۲۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        امشب بدر پیر مغان ولوله داریم
                                    
با مغبچگان از دف و نی غلغله داریم
می از چه حرام است و ریا از چه حلال است
از شیخ ریا کار یکی مسئله داریم
ما هر چه بگوئیم مثال است و تو طفلی
شرحی به از این از پی این امثله داریم
ایشیخ گر از رندی ما تو گله داری
از شیخی تو نیز بسی ما گله داریم
با مثل تو ناچار شب و روز گرفتار
الحق که در این کار بسی حوصله داریم
یک همت مردانه کن ای خضر ره عشق
تا منزل مقصود یکی مرحله داریم
ره گم نشود تا نفس پیر دهد راه
یک بانگ جرس رهبر این قافله داریم
در مشرب سالوس اگر با تو شریکم
جز زرق و ریا نیز بسی مشغله داریم
زین علم که رسمی است پی بحث و جدل نیز
افزون ز تو چندین ورق باطله داریم
دیوانه شب عاقل روزیم و از این دست
ما عقل و جنون بسته بیک سلسله داریم
                                                                    
                            با مغبچگان از دف و نی غلغله داریم
می از چه حرام است و ریا از چه حلال است
از شیخ ریا کار یکی مسئله داریم
ما هر چه بگوئیم مثال است و تو طفلی
شرحی به از این از پی این امثله داریم
ایشیخ گر از رندی ما تو گله داری
از شیخی تو نیز بسی ما گله داریم
با مثل تو ناچار شب و روز گرفتار
الحق که در این کار بسی حوصله داریم
یک همت مردانه کن ای خضر ره عشق
تا منزل مقصود یکی مرحله داریم
ره گم نشود تا نفس پیر دهد راه
یک بانگ جرس رهبر این قافله داریم
در مشرب سالوس اگر با تو شریکم
جز زرق و ریا نیز بسی مشغله داریم
زین علم که رسمی است پی بحث و جدل نیز
افزون ز تو چندین ورق باطله داریم
دیوانه شب عاقل روزیم و از این دست
ما عقل و جنون بسته بیک سلسله داریم
                                 میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ  ۲۲۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بخاطر از کسی باری ندارم
                                    
بعالم با کسی کاری ندارم
در این گلشن که نزهتگاه جان است
تعلق با گل و خاری ندارم
نباشد قصد آزارم کسی را
که با کس قصد آزاری ندارم
بجز نزهتگه جان و دل خویش
هوای سیر گلزاری ندارم
مرا چون جز خرابی مقصدی نیست
دگر حاجت بمعماری ندارم
نهفته نیست در جیبم زر و سیم
که بیم از دزد و طراری ندارم
کند عیبم برندی شیخ و زاهد
من از عیبی چنین، عاری ندارم
نه در مسجد پذیرندم نه در دیر
که تسبیحی و زناری ندارم
نشان از شید شیخ و زرق زاهد
بغیر از دلق و دستاری ندارم
که در دست از متاع خر فروشان
بجز پالان و افساری ندارم
                                                                    
                            بعالم با کسی کاری ندارم
در این گلشن که نزهتگاه جان است
تعلق با گل و خاری ندارم
نباشد قصد آزارم کسی را
که با کس قصد آزاری ندارم
بجز نزهتگه جان و دل خویش
هوای سیر گلزاری ندارم
مرا چون جز خرابی مقصدی نیست
دگر حاجت بمعماری ندارم
نهفته نیست در جیبم زر و سیم
که بیم از دزد و طراری ندارم
کند عیبم برندی شیخ و زاهد
من از عیبی چنین، عاری ندارم
نه در مسجد پذیرندم نه در دیر
که تسبیحی و زناری ندارم
نشان از شید شیخ و زرق زاهد
بغیر از دلق و دستاری ندارم
که در دست از متاع خر فروشان
بجز پالان و افساری ندارم
                                 میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ  ۲۲۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ما بپای خم می سر بشکنیم
                                    
توبه را بر روی ساغر بشکنیم
از سخن گر سکه بر زر میزند
مدعی، ما سکه بر زر بشکنیم
ایخوش آنروزی که بر گردون سوار
پنجه با خورشید خاور بشکنیم
چرخ گردون را چو چرخ پیر زال
سر بسر با قطب و محور بشکنیم
پیر میخانه اگر بر روی ما
در ببندد، حلقه بر در بشکنیم
طوطی هند است اگر شکر شکن
ما از او صد بار بهتر بشکنیم
گر دو روئی میکند با ما قلم
آن قلم بر روی دفتر بشکنیم
مسلمیم اما بکیش ما بود
محض کفر ار قلب کافر بشکنیم
نیست در آئین ما هرگز سزاک
دل ز درویش و توانگر بشکنیم
                                                                    
                            توبه را بر روی ساغر بشکنیم
از سخن گر سکه بر زر میزند
مدعی، ما سکه بر زر بشکنیم
ایخوش آنروزی که بر گردون سوار
پنجه با خورشید خاور بشکنیم
چرخ گردون را چو چرخ پیر زال
سر بسر با قطب و محور بشکنیم
پیر میخانه اگر بر روی ما
در ببندد، حلقه بر در بشکنیم
طوطی هند است اگر شکر شکن
ما از او صد بار بهتر بشکنیم
گر دو روئی میکند با ما قلم
آن قلم بر روی دفتر بشکنیم
مسلمیم اما بکیش ما بود
محض کفر ار قلب کافر بشکنیم
نیست در آئین ما هرگز سزاک
دل ز درویش و توانگر بشکنیم
                                 میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ  ۲۲۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نیمه هشیاریم و یک نیم دگر مستانه ایم
                                    
لطفی ای ساقی که ما محتاج یک پیمانه ایم
بیم رسوائی مده ایشیخ ما را بعد از این
سالها شد ما برندی در جهان افسانه ایم
عقل اگر با ما بود از عهد دیرین آشنا
بگذر از ماگو که نیز از خویشتن بیگانه ایم
هر کجا زلف بتی، در تار او بند و شکن
هر کجا شمع رخی، بر گرد او پروانه ایم
لب بلعل گلرخان بنهاده همچون ساغریم
چنگ در زلف بتان افکنده همچون شانه ایم
شیخ بیدین را بگو تکفیر ما نبود سزا
کفر و ایمان در خور عقلست و ما دیوانه ایم
سیل انده را بگو آبادی ما را مده
بیم و یرانی، که از روز ازل ویرانه ایم
                                                                    
                            لطفی ای ساقی که ما محتاج یک پیمانه ایم
بیم رسوائی مده ایشیخ ما را بعد از این
سالها شد ما برندی در جهان افسانه ایم
عقل اگر با ما بود از عهد دیرین آشنا
بگذر از ماگو که نیز از خویشتن بیگانه ایم
هر کجا زلف بتی، در تار او بند و شکن
هر کجا شمع رخی، بر گرد او پروانه ایم
لب بلعل گلرخان بنهاده همچون ساغریم
چنگ در زلف بتان افکنده همچون شانه ایم
شیخ بیدین را بگو تکفیر ما نبود سزا
کفر و ایمان در خور عقلست و ما دیوانه ایم
سیل انده را بگو آبادی ما را مده
بیم و یرانی، که از روز ازل ویرانه ایم
                                 میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ  ۲۳۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در این خرمن گدائی خوشه چینم
                                    
گدایان دگر دائم بکینم
فزون رفت از شب و روزم چهل سال
که پا بند اندر این شک و یقینم
بدین درگه ز پستی وز بلندی
ندانم کاسمانم یا زمینم
نمیدانم ز نور یا ظلامم
نمیدانم زکفرم یا ز دینم
بدان سویم که میل خواجه باشد
نمیدانم در آنم یا در اینم
وطن بنموده خوکی در سرایم
هجوم آورده شیری بر عرینم
ستاده دیوی اندر آستانم
فتاده ماری اندر آستینم
نمیدانم سلیمان یا هریمن
شد از از روز ازل نقش نگینم
ز آدم زاده ام، مانند آدم
همیشه در فغان و در حنینم
بغیر از ربنا انا ظلمنا
نباشد نغمه قلب حزینم
یکی روباه حیلت گر ز جادو
فتاده روز و شب در پوستینم
                                                                    
                            گدایان دگر دائم بکینم
فزون رفت از شب و روزم چهل سال
که پا بند اندر این شک و یقینم
بدین درگه ز پستی وز بلندی
ندانم کاسمانم یا زمینم
نمیدانم ز نور یا ظلامم
نمیدانم زکفرم یا ز دینم
بدان سویم که میل خواجه باشد
نمیدانم در آنم یا در اینم
وطن بنموده خوکی در سرایم
هجوم آورده شیری بر عرینم
ستاده دیوی اندر آستانم
فتاده ماری اندر آستینم
نمیدانم سلیمان یا هریمن
شد از از روز ازل نقش نگینم
ز آدم زاده ام، مانند آدم
همیشه در فغان و در حنینم
بغیر از ربنا انا ظلمنا
نباشد نغمه قلب حزینم
یکی روباه حیلت گر ز جادو
فتاده روز و شب در پوستینم
                                 میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ  ۲۳۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ما بیخودان مست که رند و قلندریم
                                    
در آب ماهییم و در آتش سمندریم
خسرو مکانتیم و بظاهر نیازمند
درویش صورتیم و بمعنی توانگریم
مفروش خواجه کبرو تعنت بما که ما
ملک جهان بیک خم ابرو نمیخریم
با عشق زنده ایم و با خلاق مرده ایم
با دوست بنده ایم و بآفاق سروریم
خجلت بریم بس ببر پیر میفروش
فصل بهار اگر عوض باده، غم خوریم
در خاوریم بی کس و تنها چو آفتاب
الحق که ماه نخشب و خورشید خاوریم
                                                                    
                            در آب ماهییم و در آتش سمندریم
خسرو مکانتیم و بظاهر نیازمند
درویش صورتیم و بمعنی توانگریم
مفروش خواجه کبرو تعنت بما که ما
ملک جهان بیک خم ابرو نمیخریم
با عشق زنده ایم و با خلاق مرده ایم
با دوست بنده ایم و بآفاق سروریم
خجلت بریم بس ببر پیر میفروش
فصل بهار اگر عوض باده، غم خوریم
در خاوریم بی کس و تنها چو آفتاب
الحق که ماه نخشب و خورشید خاوریم
                                 میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ  ۲۴۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        من بجز کار می و ساقی و ساغر نکنم
                                    
در همه عمر جز این مشغله دیگر نکنم
زاهد ار نسیه فردا دهم وعده، بگو
نقد امروز بدان نسیه برابر نکنم
تا بود نغمه مرغ سحر و بانگ رباب
گوش بر موعظه واعظ منبر نکنم
وعده شیخ خیالات دروغ است و محال
گو زنخ کم زن از این وعده که باور نکنم
با تو صد بار سخن گفتم و مغلوب شدی
شرط کردم که دگر باره مکرر نکنم
دل من آینه صاف بود، آینه را
بخیالات محال تو مکدر نکنم
                                                                    
                            در همه عمر جز این مشغله دیگر نکنم
زاهد ار نسیه فردا دهم وعده، بگو
نقد امروز بدان نسیه برابر نکنم
تا بود نغمه مرغ سحر و بانگ رباب
گوش بر موعظه واعظ منبر نکنم
وعده شیخ خیالات دروغ است و محال
گو زنخ کم زن از این وعده که باور نکنم
با تو صد بار سخن گفتم و مغلوب شدی
شرط کردم که دگر باره مکرر نکنم
دل من آینه صاف بود، آینه را
بخیالات محال تو مکدر نکنم
                                 میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ  ۲۵۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بیا که روی سوی کوی میفروش کنیم
                                    
بکوی میکده مانند خم، خروش کنیم
برای محکم و بخت جوان و عزم درست
ز دست پیر مغان جام باده نوش کنیم
هر آنچه حضرت پیر مغان بفرماید
بجان و دیده پذیرا شویم و گوش کنیم
هزار لت ز کف پیر میفروش خوریم
که کف چو خم بدهان آوریم و جوش کنیم
برای مصلحت خویش چند روز، حبیب
بیا متابعت شیخ خرقه پوش کنیم
سزای ماست می ناب، کش بهمت پیر
بجان و دیده و سر نور و مغز و هوش کنیم
                                                                    
                            بکوی میکده مانند خم، خروش کنیم
برای محکم و بخت جوان و عزم درست
ز دست پیر مغان جام باده نوش کنیم
هر آنچه حضرت پیر مغان بفرماید
بجان و دیده پذیرا شویم و گوش کنیم
هزار لت ز کف پیر میفروش خوریم
که کف چو خم بدهان آوریم و جوش کنیم
برای مصلحت خویش چند روز، حبیب
بیا متابعت شیخ خرقه پوش کنیم
سزای ماست می ناب، کش بهمت پیر
بجان و دیده و سر نور و مغز و هوش کنیم
                                 میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ  ۲۵۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بر آن سرم که بکوی مغان سرای کنم
                                    
دو سال کامل خدمت بمغ خدای کنم
بمن سپار دل خویش را که در چل روز
منش بمیکده، جام جهان نمای کنم
ز چشم ساقی و از روی باده دارم شرم
که فصل گل بسوی زهد و توبه رای کنم
یکی ز یاوه سرائی به بند لب واعظ
که گوش هوش سوی بانگ چنگ و نای کنم
هزار مرتبه وقت خوشم عزیزتر است
از آنکه گوش بگفتار هرزه لای کنم
بتا ز من سخن آموز تا چه طوطی هند
منت بلطف شکر ریز و قند خای کنم
شب است و خانقه و وقت صوفیان جمع است
مگر ز قامت تو فتنه ای بپای کنم
چو با خدای بود کار بحر و کشتی و موج
مرا چکار که پوزش بناخدای کنم
                                                                    
                            دو سال کامل خدمت بمغ خدای کنم
بمن سپار دل خویش را که در چل روز
منش بمیکده، جام جهان نمای کنم
ز چشم ساقی و از روی باده دارم شرم
که فصل گل بسوی زهد و توبه رای کنم
یکی ز یاوه سرائی به بند لب واعظ
که گوش هوش سوی بانگ چنگ و نای کنم
هزار مرتبه وقت خوشم عزیزتر است
از آنکه گوش بگفتار هرزه لای کنم
بتا ز من سخن آموز تا چه طوطی هند
منت بلطف شکر ریز و قند خای کنم
شب است و خانقه و وقت صوفیان جمع است
مگر ز قامت تو فتنه ای بپای کنم
چو با خدای بود کار بحر و کشتی و موج
مرا چکار که پوزش بناخدای کنم
                                 میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ  ۲۵۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بر در میخانه امشب بزم نو آئین کنم
                                    
خاک ره بر هر دو چشم شیخ کوته بین کنم
محتسب بشکست اگر جام سفالین مرا
ساغر می را برغم چشم او زرین کنم
ناصح از مستی زمن گر توبه میخواهد، بچشم
چون بهوش آیم بفرصت ساعتی تغیین کنم
زان می تلخم بپیما یکدوجام خسروی
کز لب لعلش هزاران قصه شیرین کنم
من معلم زاده ام تعلیم اسما کار من
شرح قول اطلبوالعلم ولو بالصین کنم
آصف دانشورم نزد سلیمان عذر من
چیست بابیدانشان گرزاهرمن تمکین کنم
                                                                    
                            خاک ره بر هر دو چشم شیخ کوته بین کنم
محتسب بشکست اگر جام سفالین مرا
ساغر می را برغم چشم او زرین کنم
ناصح از مستی زمن گر توبه میخواهد، بچشم
چون بهوش آیم بفرصت ساعتی تغیین کنم
زان می تلخم بپیما یکدوجام خسروی
کز لب لعلش هزاران قصه شیرین کنم
من معلم زاده ام تعلیم اسما کار من
شرح قول اطلبوالعلم ولو بالصین کنم
آصف دانشورم نزد سلیمان عذر من
چیست بابیدانشان گرزاهرمن تمکین کنم
                                 میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ  ۲۶۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        من بشیشه درون پری دارم
                                    
بهره ای از فسونگری دارم
بهر زیبا رخان دیبا پوش
جنس دیبای شوشتری دارم
لایق گلرخان سیم اندام
در دکان اطلس ورزی دارم
گر بخواب اندرون پریشانی
دیده ای، من معبری دارم
نیز آموخته ز چشم بتان
صفت سحر و ساحری دارم
گرد فرموده علم باطن را
نیز با علم ظاهری دارم
سر نهاده بخاک پای بتان
بر همه خلق سروری دارم
حالت فقر و خوی درویشی
در لباس توانگری دارم
هر چه دارم بیمن همت پیر
از مقام قلندری دارم
تا رخ تو است شمع محفل من
طعنه بر مهر خاوری دارم
بنده گشتم که خویش فرمودی
خاطر بنده پروری دارم
بر سر دل نهاده ام جان نیز
تا تو گفتی که دلبری دارم
منم اکنون که در شریعت عشق
ادعای پیمبری دارم
                                                                    
                            بهره ای از فسونگری دارم
بهر زیبا رخان دیبا پوش
جنس دیبای شوشتری دارم
لایق گلرخان سیم اندام
در دکان اطلس ورزی دارم
گر بخواب اندرون پریشانی
دیده ای، من معبری دارم
نیز آموخته ز چشم بتان
صفت سحر و ساحری دارم
گرد فرموده علم باطن را
نیز با علم ظاهری دارم
سر نهاده بخاک پای بتان
بر همه خلق سروری دارم
حالت فقر و خوی درویشی
در لباس توانگری دارم
هر چه دارم بیمن همت پیر
از مقام قلندری دارم
تا رخ تو است شمع محفل من
طعنه بر مهر خاوری دارم
بنده گشتم که خویش فرمودی
خاطر بنده پروری دارم
بر سر دل نهاده ام جان نیز
تا تو گفتی که دلبری دارم
منم اکنون که در شریعت عشق
ادعای پیمبری دارم
                                 میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ  ۲۶۲
                            
                            
                            
                        