عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳
مگذر، ای ساربان، ز منزل یار
تا دمی در غمش بگریم زار
از برای کدام روز بود؟
اشک خونین و دیدهٔخونبار
گر قیامت کنیم، شاید، از آنک
با قیامت فتادمان دیدار
پار با دوست بودهایم این جا
آه ازین پیش دوست بودن پار!
ساقی، از جام بادهای داری
به چنین فرصتی بیا و بیار
مطرب، ار مانعی و عذری نیست
نفسی وقت عاشقان خوش دار
غزلی ز اوحدی گرت یادست
بر منش خوان به یاد آن دلدار
تا دمی در غمش بگریم زار
از برای کدام روز بود؟
اشک خونین و دیدهٔخونبار
گر قیامت کنیم، شاید، از آنک
با قیامت فتادمان دیدار
پار با دوست بودهایم این جا
آه ازین پیش دوست بودن پار!
ساقی، از جام بادهای داری
به چنین فرصتی بیا و بیار
مطرب، ار مانعی و عذری نیست
نفسی وقت عاشقان خوش دار
غزلی ز اوحدی گرت یادست
بر منش خوان به یاد آن دلدار
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴
هر دم برم به گریه پناه از فراق یار
آه! از جفای دشمن و آه از فراق یار!
نشگفت! اگر شکسته شوم در غمش، که هست
بارم چو کوه و روی چو کاه از فراق یار
تا آن دو هفته ماه ز من دور شد، شدست
روزم چو هفته، هفته چو ماه از فراق یار
چون جان به لب رسید و دل از غم خراب شد
تن نیز گو: ممان و بکاه از فراق یار
باری، به هیچ نوع خلاصم ز رنج نیست
گاه از فلک برنجم و گاه از فراق یار
چشمم چو صبح گشت سپید از جفای چرخ
صبحم چو شام گشت سیاه از فراق یار
هر لحظه آتشی به جگر میرسد مرا
خواه از وصال دشمن و خواه از فراق یار
تا کی نشیند آخر ازین گونه اوحدی؟
دل در خیال و چشم به راه از فراق یار
ای دل، تو روز وصل همین نوحه میکنی
معلوم شد که نیست گناه از فراق یار
آه! از جفای دشمن و آه از فراق یار!
نشگفت! اگر شکسته شوم در غمش، که هست
بارم چو کوه و روی چو کاه از فراق یار
تا آن دو هفته ماه ز من دور شد، شدست
روزم چو هفته، هفته چو ماه از فراق یار
چون جان به لب رسید و دل از غم خراب شد
تن نیز گو: ممان و بکاه از فراق یار
باری، به هیچ نوع خلاصم ز رنج نیست
گاه از فلک برنجم و گاه از فراق یار
چشمم چو صبح گشت سپید از جفای چرخ
صبحم چو شام گشت سیاه از فراق یار
هر لحظه آتشی به جگر میرسد مرا
خواه از وصال دشمن و خواه از فراق یار
تا کی نشیند آخر ازین گونه اوحدی؟
دل در خیال و چشم به راه از فراق یار
ای دل، تو روز وصل همین نوحه میکنی
معلوم شد که نیست گناه از فراق یار
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵
تن به تو دادم، دل و جانش مبر
دل برت آمد، ز جهانش مبر
از دل من گرچه گرو میبری
اول بازیست، روانش مبر
دشمن من بر دهنت سود لب
او چه شناسد؟ به زبانش مبر
گر سرم از پای تو دوری کند
باز به جز موی کشانش مبر
گفت: شبی دست بگیرم ترا
زلف تو، باز از سر آنش مبر
روی نهان کردی و بردی دلم
گرنه ببازیست، نهانش مبر
عقل، که شاگرد سر زلف تست
او بگریزد، به دکانش مبر
تا کمر زر ندهد دست من
دست بگیر و به میانش مبر
اوحدی ار بندهٔ روی تو نیست
بند کن و جز به سگانش مبر
دل برت آمد، ز جهانش مبر
از دل من گرچه گرو میبری
اول بازیست، روانش مبر
دشمن من بر دهنت سود لب
او چه شناسد؟ به زبانش مبر
گر سرم از پای تو دوری کند
باز به جز موی کشانش مبر
گفت: شبی دست بگیرم ترا
زلف تو، باز از سر آنش مبر
روی نهان کردی و بردی دلم
گرنه ببازیست، نهانش مبر
عقل، که شاگرد سر زلف تست
او بگریزد، به دکانش مبر
تا کمر زر ندهد دست من
دست بگیر و به میانش مبر
اوحدی ار بندهٔ روی تو نیست
بند کن و جز به سگانش مبر
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶
از باده در فصل خزان افتان و خیزان نیکتر
ور یار دلداری دهد خود چون بود زان نیکتر؟
شد باغ پرینگی دگر، هر برگی از رنگی دگر
در زیرش آونگی دگر از لعل و مرجان نیکتر
صرصر غبار انگیخته، در شاخسار آویخته
بر ما نثاری ریخته، از صد زرافشان نیکتر
شاخ رزان،در گشت رز، پوشیده رنگارنگ خز
هر گوشه شادروانی از تخت سلیمان نیکتر
بر شاخساران سور بین، و آن سیبها چون نور بین
سیبی به چشم دور بین، از روی جانان نیکتر
فصلی چنین، میخواه، می، برکش نوای چنگ ونی
ور گم توانی کرد پی، گم کن، که پنهان نیکتر
بیاوحدی مستی مکن، با نیستان هستی مکن
چندین سبک دستی مکن، ای وصلت از جان نیکتر
ور یار دلداری دهد خود چون بود زان نیکتر؟
شد باغ پرینگی دگر، هر برگی از رنگی دگر
در زیرش آونگی دگر از لعل و مرجان نیکتر
صرصر غبار انگیخته، در شاخسار آویخته
بر ما نثاری ریخته، از صد زرافشان نیکتر
شاخ رزان،در گشت رز، پوشیده رنگارنگ خز
هر گوشه شادروانی از تخت سلیمان نیکتر
بر شاخساران سور بین، و آن سیبها چون نور بین
سیبی به چشم دور بین، از روی جانان نیکتر
فصلی چنین، میخواه، می، برکش نوای چنگ ونی
ور گم توانی کرد پی، گم کن، که پنهان نیکتر
بیاوحدی مستی مکن، با نیستان هستی مکن
چندین سبک دستی مکن، ای وصلت از جان نیکتر
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸
یک شبم دادی به عمری پیش خود بار، ای پسر
بعد از آن یادم نکردی، یاد میدار، ای پسر
نیک بد حالم ز دست هجر حال آشوب تو
لطف کن،ما را به حال خویش مگذار، ای پسر
کشتهٔ چشم توام، غافل مباش از حال من
گوشمالم بر مده، گوشی به من دار، ای پسر
نالهٔ من در غم هجر تو شد زیر، ای نگار
رحمتی کن، کز غم هجر توام زار، ای پسر
چون گل وصلی نخواهی هرگزم دادن به دست
خارم از پای دل حیران برون آر، ای پسر
گفتهای: در کار عشق من بباید باخت جان
خود ندارم در دو گیتی غیر ازین کار، ای پسر
گفتمش: بوسی بده، گفتا که: پر بشمار زر
زر ندارم، چون شمارم؟ بوسه بشمار، ای پسر
دیگران را چون به وصل خویشتن کردی عزیز
اوحدی را همچو خاک ره مکن خوار، ای پسر
بعد از آن یادم نکردی، یاد میدار، ای پسر
نیک بد حالم ز دست هجر حال آشوب تو
لطف کن،ما را به حال خویش مگذار، ای پسر
کشتهٔ چشم توام، غافل مباش از حال من
گوشمالم بر مده، گوشی به من دار، ای پسر
نالهٔ من در غم هجر تو شد زیر، ای نگار
رحمتی کن، کز غم هجر توام زار، ای پسر
چون گل وصلی نخواهی هرگزم دادن به دست
خارم از پای دل حیران برون آر، ای پسر
گفتهای: در کار عشق من بباید باخت جان
خود ندارم در دو گیتی غیر ازین کار، ای پسر
گفتمش: بوسی بده، گفتا که: پر بشمار زر
زر ندارم، چون شمارم؟ بوسه بشمار، ای پسر
دیگران را چون به وصل خویشتن کردی عزیز
اوحدی را همچو خاک ره مکن خوار، ای پسر
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹
هیچ نقاشی نیامیزد چنین رنگ، ای پسر
از تو باطل شد نگارستان ارژنگ، ای پسر
روی سبز ارنگت اندر حلقهٔ زلف سیاه
سرخ رویان را ببرد از چهرهها رنگ، ای پسر
زخم تیر غمزهٔ آهن شکافت را هدف
سینهای میباید از فولاد، یا سنگ، ای پسر
گر چه میدانم که: حوران بهشتی چابکند
هم نپندارم که باشند این چنین شنگ، ای پسر
هم به چنگت کردمی سازی، گرم بودی ولی
بر نمیآید مرا جز ناله از چنگ، ای پسر
طاقت جنگت نداریم، آشتی کن بعد ازین
آشتی گر میتوان کردن، مکن جنگ، ای پسر
هر سواری زان لب شیرین شکاری میکند
اسب بخت ما، دریغ، ار نیستی بنگ، ای پسر
با جفا دیگر چرا تنگ اندر آوردی عنان؟
رحم کن بر ما، که مسکینیم و دلتنگ، ای پسر
هر غمی را چارهای کردم به فرهنگی،ولی
با فراقت بر نمیآیم به فرهنگ، ای پسر
اوحدی را در غمت ینگی به جز مردن نماند
گر بمانی مدتی دیگر برین ینگ، ای پسر
از تو باطل شد نگارستان ارژنگ، ای پسر
روی سبز ارنگت اندر حلقهٔ زلف سیاه
سرخ رویان را ببرد از چهرهها رنگ، ای پسر
زخم تیر غمزهٔ آهن شکافت را هدف
سینهای میباید از فولاد، یا سنگ، ای پسر
گر چه میدانم که: حوران بهشتی چابکند
هم نپندارم که باشند این چنین شنگ، ای پسر
هم به چنگت کردمی سازی، گرم بودی ولی
بر نمیآید مرا جز ناله از چنگ، ای پسر
طاقت جنگت نداریم، آشتی کن بعد ازین
آشتی گر میتوان کردن، مکن جنگ، ای پسر
هر سواری زان لب شیرین شکاری میکند
اسب بخت ما، دریغ، ار نیستی بنگ، ای پسر
با جفا دیگر چرا تنگ اندر آوردی عنان؟
رحم کن بر ما، که مسکینیم و دلتنگ، ای پسر
هر غمی را چارهای کردم به فرهنگی،ولی
با فراقت بر نمیآیم به فرهنگ، ای پسر
اوحدی را در غمت ینگی به جز مردن نماند
گر بمانی مدتی دیگر برین ینگ، ای پسر
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰
من که خمارم، به مسجدها مده را هم دگر
کین زمان میخوردم و در حال میخواهم دگر
محنت من جمله از عشقست و رنج از آگهی
بادهای در ده، که عقلم هست و آگاهم دگر
رحم بر گمراه و سرگردان نگفتی: واجبست؟
رحمتی بر من، که سرگردان و گمراهم دگر
مدتی در بسته بودم دیده از دیدار خواب
صورت او در خیال آمد ز ناگاهم دگر
روی گندمگون او با من نمیدانم چه کرد؟
این همی دانم که: همچون کاه میکاهم دگر
با زنخدانش مرا میلیست، میدانم که: زود
خواهد افگندن به بازی اندر آن چاهم دگر
هم ببخشیدی دلش بر نالهٔ شبهای من
گر به گوش او رسیدی ناله و آهم دگر
من که بر عشقم بریدستند ناف از کودکی
چون توان از عشق ببریدن با کراهم دگر؟
اوحدی امسال اگر آهنگ رفتن میکند
گو: سفر میکن، که من حیران آن ماهم دگر
کین زمان میخوردم و در حال میخواهم دگر
محنت من جمله از عشقست و رنج از آگهی
بادهای در ده، که عقلم هست و آگاهم دگر
رحم بر گمراه و سرگردان نگفتی: واجبست؟
رحمتی بر من، که سرگردان و گمراهم دگر
مدتی در بسته بودم دیده از دیدار خواب
صورت او در خیال آمد ز ناگاهم دگر
روی گندمگون او با من نمیدانم چه کرد؟
این همی دانم که: همچون کاه میکاهم دگر
با زنخدانش مرا میلیست، میدانم که: زود
خواهد افگندن به بازی اندر آن چاهم دگر
هم ببخشیدی دلش بر نالهٔ شبهای من
گر به گوش او رسیدی ناله و آهم دگر
من که بر عشقم بریدستند ناف از کودکی
چون توان از عشق ببریدن با کراهم دگر؟
اوحدی امسال اگر آهنگ رفتن میکند
گو: سفر میکن، که من حیران آن ماهم دگر
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱
دلبر من بر گذشت همچو بهاری دگر
بر رخش از هفت ونه، نقش و نگاری دگر
گفتمش: ای جان، بیا، دست به یاری بده
گفت: نیارم، که هست به ز تو یاری دگر
گفتمش: آخر مکن بیش کنار از برم
گفت: دلم میکند میل کناری دگر
گفتمش: از هجر تو گشت نهارم چو لیل
گفت: ازین پیش بود لیل و نهاری دگر
گفتمش: از وصل تو آن من خسته کو؟
گفت که: فردا کنم بر تو گذاری دگر
گفتمش: امروز کن، گر گذری میکنی
گفت که: فردا کنم بر تو گذاری دگر
گفتمش: از کار تو نیک فرو ماندهام
گفت: برو بعد ازین در پی کاری دگر
گفتمش: ای بیوفا، عهد همین بود و مهر؟
گفت که: میآورند چند قطاری دگر
گفتمش: آن دل که من پیش تو دارم، بده
گفت: به از من ببین مظلمهداری دگر
گفتمش: ار دیگری عاشق زارم کند؟
گفت: به دست آورم عاشق زاری دگر
گفتمش: ار اوحدی نیست شود در غمت
گفت: به از اوحدی هست هزاری دگر
بر رخش از هفت ونه، نقش و نگاری دگر
گفتمش: ای جان، بیا، دست به یاری بده
گفت: نیارم، که هست به ز تو یاری دگر
گفتمش: آخر مکن بیش کنار از برم
گفت: دلم میکند میل کناری دگر
گفتمش: از هجر تو گشت نهارم چو لیل
گفت: ازین پیش بود لیل و نهاری دگر
گفتمش: از وصل تو آن من خسته کو؟
گفت که: فردا کنم بر تو گذاری دگر
گفتمش: امروز کن، گر گذری میکنی
گفت که: فردا کنم بر تو گذاری دگر
گفتمش: از کار تو نیک فرو ماندهام
گفت: برو بعد ازین در پی کاری دگر
گفتمش: ای بیوفا، عهد همین بود و مهر؟
گفت که: میآورند چند قطاری دگر
گفتمش: آن دل که من پیش تو دارم، بده
گفت: به از من ببین مظلمهداری دگر
گفتمش: ار دیگری عاشق زارم کند؟
گفت: به دست آورم عاشق زاری دگر
گفتمش: ار اوحدی نیست شود در غمت
گفت: به از اوحدی هست هزاری دگر
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲
نیک میخواهی که: از خود دورم اندازی دگر
و آن دل سنگین ز مهر من بپردازی دگر
آتشی در من زدی از هجر و میگویی: مسوز
با من مسکین سر گردان نمیسازی دگر
دل ز من بردی و گویی: با تو بازی میکنم
راست میپرسی؟ به خون من همی بازی دگر
پردهای انداختی بر روی و سیلی در گذار
تا مرا در آتش اندوه نگدازی دگر
زان همی ترسم که: چون فارغ شوی از قتل من
روی را رنگین کنی و زلف بترازی دگر
بستهای بر دیگرانم باز و میدانم که چیست؟
ایمنم کردی که پنهان بر سرم تازی دگر
سختم از حضرت جدا کردی و از درگاه دور
آه! اگر بر حال من چشمی بیندازی دگر
مفلس و بیمایه مگذارم چنین، گر هیچ وقت
تازه خواهی کرد با من عهد انبازی دگر
اوحدی را خون همی ریزی، که دورش میکنی
صوفی کافر نخواهی کشتن، ای غازی، دگر
و آن دل سنگین ز مهر من بپردازی دگر
آتشی در من زدی از هجر و میگویی: مسوز
با من مسکین سر گردان نمیسازی دگر
دل ز من بردی و گویی: با تو بازی میکنم
راست میپرسی؟ به خون من همی بازی دگر
پردهای انداختی بر روی و سیلی در گذار
تا مرا در آتش اندوه نگدازی دگر
زان همی ترسم که: چون فارغ شوی از قتل من
روی را رنگین کنی و زلف بترازی دگر
بستهای بر دیگرانم باز و میدانم که چیست؟
ایمنم کردی که پنهان بر سرم تازی دگر
سختم از حضرت جدا کردی و از درگاه دور
آه! اگر بر حال من چشمی بیندازی دگر
مفلس و بیمایه مگذارم چنین، گر هیچ وقت
تازه خواهی کرد با من عهد انبازی دگر
اوحدی را خون همی ریزی، که دورش میکنی
صوفی کافر نخواهی کشتن، ای غازی، دگر
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳
جانا، ضمیرت حال ما نیکو نمیداند مگر؟
یا آن ضرورت نامها خود بر نمیخواند مگر؟
رفتی و شهری مرد و زن بر خاک راهت منتظر
قلاب چندین دل ترا هم باز گرداند مگر
روز وداع آن اشک خون کز دیدها پالوده شد
گفتم که: در وی کاروان رفتار نتواند مگر
چشمت ز بهر دیگران چون کرد یاری، سعی کن
کز بهر ما هم گوشهٔ ابرو بجنباند مگر
دشمن که دورت میکند، تا من فرومانم به غم
روزی به درد بیدلی او هم فرو ماند مگر
روزی که بیرون آوریم از قید مهرت پای دل
دلهای ما را محنتی دیگر نترساند مگر
دل را خبر کن ز آمدن، روزی که آیی، تا منت
چون زر بریزم در قدم، او جان برافشاند مگر
لعلت چو در باز آمدن بر درد ما واقف شود
دیگر به داغ هجر خود ما را نرنجاند مگر
ای اوحدی، گر خاک شد زین غم تنت، صبری، که او
از گرد ره چون در رسید این گرد بنشاند مگر
از چشم او شد فتنها بیدار و در ایام ما
هم چشم او این فتنه را دیگر بخواباند مگر
یا آن ضرورت نامها خود بر نمیخواند مگر؟
رفتی و شهری مرد و زن بر خاک راهت منتظر
قلاب چندین دل ترا هم باز گرداند مگر
روز وداع آن اشک خون کز دیدها پالوده شد
گفتم که: در وی کاروان رفتار نتواند مگر
چشمت ز بهر دیگران چون کرد یاری، سعی کن
کز بهر ما هم گوشهٔ ابرو بجنباند مگر
دشمن که دورت میکند، تا من فرومانم به غم
روزی به درد بیدلی او هم فرو ماند مگر
روزی که بیرون آوریم از قید مهرت پای دل
دلهای ما را محنتی دیگر نترساند مگر
دل را خبر کن ز آمدن، روزی که آیی، تا منت
چون زر بریزم در قدم، او جان برافشاند مگر
لعلت چو در باز آمدن بر درد ما واقف شود
دیگر به داغ هجر خود ما را نرنجاند مگر
ای اوحدی، گر خاک شد زین غم تنت، صبری، که او
از گرد ره چون در رسید این گرد بنشاند مگر
از چشم او شد فتنها بیدار و در ایام ما
هم چشم او این فتنه را دیگر بخواباند مگر
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴
کاکل کافرانه بین، زیور گوش او نگر
و آن مغلی مغولها بر سر و دوش او نگر
رنگ قمر کجا بری؟ روی چو ماه او ببین
تنگ شکر چه میکنی؟ لعل خموش او نگر
شیوه کنان چو بگذرد بر سر اسب گوی زن
تندی مرکبش ببین، گرمی و جوش او نگر
در عجبی ز حیرتم، در رخ چون نگار او؟
حیرت من چه میکنی؟ بردن هوش او نگر
گر به رخش نگه کنم، بهر نگاه کردنی
زهر مریز بر دلم، چشمهٔ نوش او نگر
مست شبانه بامداد، آمد و کرد قتل ما
فتنهٔ روز ما ببین، مستی دوش او نگر
ای که به وقت تاختن غارت او ندیدهای
حجرهٔ اوحدی ببین، خانه فروش او نگر
و آن مغلی مغولها بر سر و دوش او نگر
رنگ قمر کجا بری؟ روی چو ماه او ببین
تنگ شکر چه میکنی؟ لعل خموش او نگر
شیوه کنان چو بگذرد بر سر اسب گوی زن
تندی مرکبش ببین، گرمی و جوش او نگر
در عجبی ز حیرتم، در رخ چون نگار او؟
حیرت من چه میکنی؟ بردن هوش او نگر
گر به رخش نگه کنم، بهر نگاه کردنی
زهر مریز بر دلم، چشمهٔ نوش او نگر
مست شبانه بامداد، آمد و کرد قتل ما
فتنهٔ روز ما ببین، مستی دوش او نگر
ای که به وقت تاختن غارت او ندیدهای
حجرهٔ اوحدی ببین، خانه فروش او نگر
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶
دل من فتنه شد بر یار دیگر
چه خواهی کردن، ای دل، بار دیگر؟
ندیدم در تو چندان کاردانی
که اندر پیش گیری کار دیگر
بهل، تا بر سرما پاره گردد
به نام نیک یک دستار دیگر
ازان زاری نه بیزاری، همانا
که از نو مینهی بازار دیگر
میانت را نبود آن بند غم بس؟
که میبندی بدو زنار دیگر
چنان زان رخنها نیکت نیامد
که خواهی جستن از دیوار دیگر
مرا گویی: کزین یک برخوری تو
چه برخوردم ز پنج و چار دیگر؟
چرا دلدار نو میآزمایی؟
چو دیدی جور آن دلدار دیگر
چو آسانت نشد دشوار، بنشین
چو افتادی درین دشوار دیگر؟
گرین برق آن چنان سوزد، که دیدم
که دارد طاقت دیدار دیگر؟
تو آن افسانه و افسون ندانی
کزین سوراخ گیری مار دیگر
مکن دعوی به عشق شاهدان پر
که موقوفی به این اقرار دیگر
بهل عشقی که کشتست اوحدی را
بسان اوحدی بسیار دیگر
چه خواهی کردن، ای دل، بار دیگر؟
ندیدم در تو چندان کاردانی
که اندر پیش گیری کار دیگر
بهل، تا بر سرما پاره گردد
به نام نیک یک دستار دیگر
ازان زاری نه بیزاری، همانا
که از نو مینهی بازار دیگر
میانت را نبود آن بند غم بس؟
که میبندی بدو زنار دیگر
چنان زان رخنها نیکت نیامد
که خواهی جستن از دیوار دیگر
مرا گویی: کزین یک برخوری تو
چه برخوردم ز پنج و چار دیگر؟
چرا دلدار نو میآزمایی؟
چو دیدی جور آن دلدار دیگر
چو آسانت نشد دشوار، بنشین
چو افتادی درین دشوار دیگر؟
گرین برق آن چنان سوزد، که دیدم
که دارد طاقت دیدار دیگر؟
تو آن افسانه و افسون ندانی
کزین سوراخ گیری مار دیگر
مکن دعوی به عشق شاهدان پر
که موقوفی به این اقرار دیگر
بهل عشقی که کشتست اوحدی را
بسان اوحدی بسیار دیگر
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷
تو از دست که میخوردی؟ که خشم آلودهای دیگر
مگر با دشمنان ما قدح پیمودهای دیگر؟
ز شادیها چه بنشستی؟ به عزتها چه برجستی؟
اگر دشمن ندانستی که بی ما بودهای دیگر
میان دربسته بودی تو که با اغیار بنشینی
میان خویش و اشک ما چرا بگشودهای دیگر؟
دلم را سودهای صدبار و چون از عاشقان خود
کم از من کس نمیبینی، چرا فرسودهای دیگر؟
مرا چون زان لب شیرین ندادی هیچ حلوایی
نمیدانم که خونم را چرا پیمودهای دیگر؟
مقابل در حضور خود جفا زین پیش میگفتی
شنیدم زان که: در غیبت کرم فرمودهای دیگر
دلم را مینماید رخ که: قصد خون من داری
پس از ماهی که روی خود به من بنمودهای دیگر
مرا آسوده پنداری که هستم در فراق تو
زهی! از جست و جوی من، که چون آسودهای دیگر!
دلت بر اوحدی هرگز نمیسوزد به دلداری
فغان و نالهای او مگر نشنودهای دیگر؟
مگر با دشمنان ما قدح پیمودهای دیگر؟
ز شادیها چه بنشستی؟ به عزتها چه برجستی؟
اگر دشمن ندانستی که بی ما بودهای دیگر
میان دربسته بودی تو که با اغیار بنشینی
میان خویش و اشک ما چرا بگشودهای دیگر؟
دلم را سودهای صدبار و چون از عاشقان خود
کم از من کس نمیبینی، چرا فرسودهای دیگر؟
مرا چون زان لب شیرین ندادی هیچ حلوایی
نمیدانم که خونم را چرا پیمودهای دیگر؟
مقابل در حضور خود جفا زین پیش میگفتی
شنیدم زان که: در غیبت کرم فرمودهای دیگر
دلم را مینماید رخ که: قصد خون من داری
پس از ماهی که روی خود به من بنمودهای دیگر
مرا آسوده پنداری که هستم در فراق تو
زهی! از جست و جوی من، که چون آسودهای دیگر!
دلت بر اوحدی هرگز نمیسوزد به دلداری
فغان و نالهای او مگر نشنودهای دیگر؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸
ای ساربان، که رنج کشیدی ز راه دور
آمد شتر به منزل لیلی، مکن عبور
اینست خارها که ازو چیدهایم گل
وین جای خیمها که درو دیدهایم حور
این لحظه آتشست به جایی که بود آب
و امروز ماتمست به جایی که بود سور
آن شب چه شد؟ که بیرخ لیلی نبود حی
و آن روز کو؟ که موقف دیدار بود طور
خون جگر بریخت دل من به یاد دوست
ای چشم اشکبار، چرایی چنین صبور؟
زین پیش بود نفرتم از دور از زمان
دردم چنان گداخت که هستم ز خود نفور
جز دستبوس دوست نباشد مراد من
روزی که سر ز خاک بر آرم به نفخ صور
ای اوحدی، چو روی کنی در نماز تو
بی روی او مکن، که نمازیست بیحضور
آمد شتر به منزل لیلی، مکن عبور
اینست خارها که ازو چیدهایم گل
وین جای خیمها که درو دیدهایم حور
این لحظه آتشست به جایی که بود آب
و امروز ماتمست به جایی که بود سور
آن شب چه شد؟ که بیرخ لیلی نبود حی
و آن روز کو؟ که موقف دیدار بود طور
خون جگر بریخت دل من به یاد دوست
ای چشم اشکبار، چرایی چنین صبور؟
زین پیش بود نفرتم از دور از زمان
دردم چنان گداخت که هستم ز خود نفور
جز دستبوس دوست نباشد مراد من
روزی که سر ز خاک بر آرم به نفخ صور
ای اوحدی، چو روی کنی در نماز تو
بی روی او مکن، که نمازیست بیحضور
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰
باد بهار میدمد و من ز یار دور
با غم نشسته دایم و از غمگسار دور
آنرا که در کنار به خون پروریدهایم
خون در کنار دارم و او از کنار دور
کارم ز دست رفت، چه معنی که دوستان
یادم نمیکنند بر آن نگار دور
دیدی تو کارمن چو نگار، این زمان ببین
رویم به خون نگار وز دستم نگار دور
ای باد صبح، اگر بر منظور ما رسی
آن بینظیر گو: نظر از ما مدار دور
صد بار جور کردی و تندی نمود، لیک
چندین نگشتهای به جفا هیچ بار دور
ای اوحدی، برو تو، که عهد وفای دوست
بازم نمیهلد که :شوم زین دیار دور
با غم نشسته دایم و از غمگسار دور
آنرا که در کنار به خون پروریدهایم
خون در کنار دارم و او از کنار دور
کارم ز دست رفت، چه معنی که دوستان
یادم نمیکنند بر آن نگار دور
دیدی تو کارمن چو نگار، این زمان ببین
رویم به خون نگار وز دستم نگار دور
ای باد صبح، اگر بر منظور ما رسی
آن بینظیر گو: نظر از ما مدار دور
صد بار جور کردی و تندی نمود، لیک
چندین نگشتهای به جفا هیچ بار دور
ای اوحدی، برو تو، که عهد وفای دوست
بازم نمیهلد که :شوم زین دیار دور
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱
شهر بگرفت آن کمان ابرو به بالای چو تیر
خسروان را جای تشویشست ازان اقلیم گیر
بردمش پیش امیری، تا بخواهم داد ازو
چون بدید او را، ز من آشفته دلتر شد امیر
هر دبیری را که فرمایم نبشتن نامهای
پیش او جز شرح حال خویش ننویسد دبیر
آن تن همچون خمیر سیم و آن موی دراز
کرد باریکم چو مویی کش برآرند از خمیر
میل عاشق چون کند دلبر؟ چو نپسندد ر قیب
داد مسکین کی دهد سلطان؟ چو نگذارد وزیر
در دل او عاقبت یک روز تاثیری کند
ناله و آهی که هر شب میرسانم تا اثیر
هر که همچون اوحدی خود را نخواهد مبتلا
گو: نظر کمتر فکن بر روی یار بینظیر
خسروان را جای تشویشست ازان اقلیم گیر
بردمش پیش امیری، تا بخواهم داد ازو
چون بدید او را، ز من آشفته دلتر شد امیر
هر دبیری را که فرمایم نبشتن نامهای
پیش او جز شرح حال خویش ننویسد دبیر
آن تن همچون خمیر سیم و آن موی دراز
کرد باریکم چو مویی کش برآرند از خمیر
میل عاشق چون کند دلبر؟ چو نپسندد ر قیب
داد مسکین کی دهد سلطان؟ چو نگذارد وزیر
در دل او عاقبت یک روز تاثیری کند
ناله و آهی که هر شب میرسانم تا اثیر
هر که همچون اوحدی خود را نخواهد مبتلا
گو: نظر کمتر فکن بر روی یار بینظیر
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۳
صنما، بیتو مرا کار به جان آمده گیر
دلم از درد فراقت به فغان آمده گیر
دل شوریده ز هجر تو به جان میآید
جان سرگشته ز هجرت به دهان آمده گیر
زان زنخدان چو سیب تو بده یک بوسه
وآنگه از باغ تو سیبی به زیان آمده گیر
خلق گویند که: حال تو بر دوست بگوی
حال خود گفته و بر دوست گران آمده گیر
آرزوی تو گر آنست که: من کشته شوم
آن چنان کارزوی تست چنان آمده گیر
گفتهای: اوحدی آن به که ز پیشم برود
رفته از پیش تو و باز دوان آمده گیر
دلم از درد فراقت به فغان آمده گیر
دل شوریده ز هجر تو به جان میآید
جان سرگشته ز هجرت به دهان آمده گیر
زان زنخدان چو سیب تو بده یک بوسه
وآنگه از باغ تو سیبی به زیان آمده گیر
خلق گویند که: حال تو بر دوست بگوی
حال خود گفته و بر دوست گران آمده گیر
آرزوی تو گر آنست که: من کشته شوم
آن چنان کارزوی تست چنان آمده گیر
گفتهای: اوحدی آن به که ز پیشم برود
رفته از پیش تو و باز دوان آمده گیر
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵
صاحب روی خوب و زلف دراز
نه عجب گر به عشوه کوشد و ناز
آنکه زلفش به بردن دل خلق
دام سازد، کجا شود دمساز؟
خفته در خواب خوش کجا داند؟
که شب ما چه تیره بود و دراز!
آتش دل، که من بپوشیدم
فاش کرد آب دیدهٔ غماز
دل سوزان اگر چه صبر کند
اشک ریزان به خلق گوید راز
هر که او گفت: دل به خوبان ده
گفته باشد که: دل به چاه انداز
چه دل نازنین بدین ره رفت
که ازیشان یکی نیامد باز؟
ای که جمعی، ترا چه سوز بود؟
شمع داند حدیث گرم و گداز
صنما، قبلهٔ منی به درست
دلبرا، عاشق توام به نیاز
زان ما شو، که درد دل باشد
هجر تنها و وصل با انباز
زاغ ما در چمن شود، مشنو
که: برآید ز بلبلی آواز
نیست جز آتش دل محمود
گذر باد بر وجود ایاز
گر تو محراب هر کسی باشی
ما به جای دگر بریم نماز
ناتوان توایم و میدانی
ساعتی، گر توان، بما پرداز
دولتی چند روزه باشد حسن
تو بدین حسن چند روزه مناز
دل ما را به وصل خود خوش کن
اوحدی را به لطف خود بنواز
نه عجب گر به عشوه کوشد و ناز
آنکه زلفش به بردن دل خلق
دام سازد، کجا شود دمساز؟
خفته در خواب خوش کجا داند؟
که شب ما چه تیره بود و دراز!
آتش دل، که من بپوشیدم
فاش کرد آب دیدهٔ غماز
دل سوزان اگر چه صبر کند
اشک ریزان به خلق گوید راز
هر که او گفت: دل به خوبان ده
گفته باشد که: دل به چاه انداز
چه دل نازنین بدین ره رفت
که ازیشان یکی نیامد باز؟
ای که جمعی، ترا چه سوز بود؟
شمع داند حدیث گرم و گداز
صنما، قبلهٔ منی به درست
دلبرا، عاشق توام به نیاز
زان ما شو، که درد دل باشد
هجر تنها و وصل با انباز
زاغ ما در چمن شود، مشنو
که: برآید ز بلبلی آواز
نیست جز آتش دل محمود
گذر باد بر وجود ایاز
گر تو محراب هر کسی باشی
ما به جای دگر بریم نماز
ناتوان توایم و میدانی
ساعتی، گر توان، بما پرداز
دولتی چند روزه باشد حسن
تو بدین حسن چند روزه مناز
دل ما را به وصل خود خوش کن
اوحدی را به لطف خود بنواز
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶
من بدین خواری و این غربت از آن راه دراز
به تمنای تو افتادهام، ای شمع طراز
آمدم تا به در خانه سلامت گویم
به ملامت ز سر کوچه کجا گردم باز؟
گر چه در شهر ترا هم نفسان بسیارند
نفسی نیز به احوال غریبان پرداز
آز بسیار به دیدار تو دارد دل ما
تا بر ما ننشینی ننشیند آن آز
نازنینا، رخ خوبت به دعا خواستهام
مینمای آن رخ آراسته و میکن ناز
سر مپیچان، که به رخسار تو داریم امید
رخ مپوشان، که به دیدار تو داریم نیاز
در نماز همه گر زانکه حضوری شرطست
بیحضور تو نشاید که گزارند نماز
مشکل اینست که: هر موی تو در دست دلیست
ورنه چون موی تو این کار نمیگشت دراز
راز شبهات بکس چون بتوان گفت؟ که ما
روزها شد که بخود نیز نگفتیم این راز
من خود از دام تو دل را برهانم روزی
گر تو در دام من افتی نرهانندت باز
مردمان گر چه درین شهر فراوان داری
اوحدی را به خداوندی خود هم بنواز
به تمنای تو افتادهام، ای شمع طراز
آمدم تا به در خانه سلامت گویم
به ملامت ز سر کوچه کجا گردم باز؟
گر چه در شهر ترا هم نفسان بسیارند
نفسی نیز به احوال غریبان پرداز
آز بسیار به دیدار تو دارد دل ما
تا بر ما ننشینی ننشیند آن آز
نازنینا، رخ خوبت به دعا خواستهام
مینمای آن رخ آراسته و میکن ناز
سر مپیچان، که به رخسار تو داریم امید
رخ مپوشان، که به دیدار تو داریم نیاز
در نماز همه گر زانکه حضوری شرطست
بیحضور تو نشاید که گزارند نماز
مشکل اینست که: هر موی تو در دست دلیست
ورنه چون موی تو این کار نمیگشت دراز
راز شبهات بکس چون بتوان گفت؟ که ما
روزها شد که بخود نیز نگفتیم این راز
من خود از دام تو دل را برهانم روزی
گر تو در دام من افتی نرهانندت باز
مردمان گر چه درین شهر فراوان داری
اوحدی را به خداوندی خود هم بنواز
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷
منم غریب دیار تو، ای غریبنواز
دمی به حال غریب دیار خود پرداز
بهر کمند که خواهی بگیر و بازم بند
به شرط آنکه ز کارم نظر نگیری باز
گرم چو خاک زمین خوار میکنی سهلست
چو خاک میکن و بر خاک سایه میانداز
درون سینه دلم چون کبوتران بتپد
چه آتشست که در جان من نهادی باز؟
هوای قد بلند تو میکند دل من
تو دست کوته من بین و آرزوی دراز!
بر آستین خیالت همی دهم بوسه
بر آستان وصالت مرا چو نیست جواز
هزار دیده به روی تو ناظرند و تو خود
نظر به روی کسی بر نمیکنی از ناز
اگر بسوزدت، ای دل، ز درد ناله مکن
دم از محبت او میزنی، بسوز و بساز
حدیث درد من، ای مدعی، نه امروزست
که اوحدی ز ازل بود رند و شاهد باز
دمی به حال غریب دیار خود پرداز
بهر کمند که خواهی بگیر و بازم بند
به شرط آنکه ز کارم نظر نگیری باز
گرم چو خاک زمین خوار میکنی سهلست
چو خاک میکن و بر خاک سایه میانداز
درون سینه دلم چون کبوتران بتپد
چه آتشست که در جان من نهادی باز؟
هوای قد بلند تو میکند دل من
تو دست کوته من بین و آرزوی دراز!
بر آستین خیالت همی دهم بوسه
بر آستان وصالت مرا چو نیست جواز
هزار دیده به روی تو ناظرند و تو خود
نظر به روی کسی بر نمیکنی از ناز
اگر بسوزدت، ای دل، ز درد ناله مکن
دم از محبت او میزنی، بسوز و بساز
حدیث درد من، ای مدعی، نه امروزست
که اوحدی ز ازل بود رند و شاهد باز