عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
زمین از اشک سرگردان من گرداب می گردد
زمان از ناله های زار من سیماب می گردد
مگر خورشید در این صبح با گل گرم سر کرده
که از گستاخیش در چشم شبنم آب می گردد
به چشم طالع ما سودهٔ الماس اگر پاشی
ز چشم ما نهان ناگشته آن هم خواب می گردد
مرا در فقر حاصل گشته اکسیر قناعت بس
که خاکستر به زیر پهلوم سنجاب می گردد
چسان مشاطه بربندد کمر یارب نمی داند
میانی را که از تشبیه مو بی تاب می گردد
مگر قصد شبیخونی سعیدا آسمان دارد
که امشب بر سر ویرانه ام مهتاب می گردد
زمان از ناله های زار من سیماب می گردد
مگر خورشید در این صبح با گل گرم سر کرده
که از گستاخیش در چشم شبنم آب می گردد
به چشم طالع ما سودهٔ الماس اگر پاشی
ز چشم ما نهان ناگشته آن هم خواب می گردد
مرا در فقر حاصل گشته اکسیر قناعت بس
که خاکستر به زیر پهلوم سنجاب می گردد
چسان مشاطه بربندد کمر یارب نمی داند
میانی را که از تشبیه مو بی تاب می گردد
مگر قصد شبیخونی سعیدا آسمان دارد
که امشب بر سر ویرانه ام مهتاب می گردد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
در نظربازی من یار نهان می گردد
از میان چون بروم یار عیان می گردد
نشئهٔ می به جوانان صفت پیر دهد
طرفه سری است کز این پیر جوان می گردد
پشت من از اثر فکر محبت شد خم
تیر از بار غم عشق کمان می گردد
بوسه ها داد لبش وعده و با من نرسید
چه کنم دور زمان است از آن می گردد
در بیابان طلب بسکه نظر گرم رو است
سرمه در دیدهٔ من ریگ روان می گردد
نگران چند روی از پی گردیدن دل
ز آن خبر گیر که گرد سر آن می گردد
عالم غیب سعیدا سفری آسان نیست
که در این راه نظر بار گران می گردد
از میان چون بروم یار عیان می گردد
نشئهٔ می به جوانان صفت پیر دهد
طرفه سری است کز این پیر جوان می گردد
پشت من از اثر فکر محبت شد خم
تیر از بار غم عشق کمان می گردد
بوسه ها داد لبش وعده و با من نرسید
چه کنم دور زمان است از آن می گردد
در بیابان طلب بسکه نظر گرم رو است
سرمه در دیدهٔ من ریگ روان می گردد
نگران چند روی از پی گردیدن دل
ز آن خبر گیر که گرد سر آن می گردد
عالم غیب سعیدا سفری آسان نیست
که در این راه نظر بار گران می گردد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
ذکر تو هوش [و] فکر تو از خویش می برد
بار خودی خیال تو از پیش می برد
هر خار، کان کشیده به مژگان ز پای گل
بلبل به یادگار دل ریش می برد
تنها نه فارغ از غم دنیاش می کند
غم ها ز دل برون دل درویش می برد
هر گه که دل به خنجر نازی شود دچار
خود را قفا کشیده مرا پیش می برد
اندوه کرد جمع سعیدا برای دل
دریوزه ای به خدمت درویش می برد
بار خودی خیال تو از پیش می برد
هر خار، کان کشیده به مژگان ز پای گل
بلبل به یادگار دل ریش می برد
تنها نه فارغ از غم دنیاش می کند
غم ها ز دل برون دل درویش می برد
هر گه که دل به خنجر نازی شود دچار
خود را قفا کشیده مرا پیش می برد
اندوه کرد جمع سعیدا برای دل
دریوزه ای به خدمت درویش می برد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
رفت از حریم دیده و دل را کباب کرد
این کعبه را به سنگ جدایی خراب کرد
نگذاشت تا نمود کند رنگ عیش ما
از بسکه نوبهار جوانی شتاب کرد
ما را مراد او ز میان سوزش است و بس
با ما اگرچه ناز و به دشمن عتاب کرد
غیر از دل شکستهٔ ما و خیال دوست
کس دیده است بحر که جا در حباب کرد؟
با آن که می فروش فلاطون شعار ما
در باده آب کرد جهان را خراب کرد
تا دید اعتبار ورق در شکستن است
دوران صحیفهٔ دل ما انتخاب کرد
آیندهٔ حیات به چشمم گذشته است
از بسکه عمر رفته سعیدا شتاب کرد
این کعبه را به سنگ جدایی خراب کرد
نگذاشت تا نمود کند رنگ عیش ما
از بسکه نوبهار جوانی شتاب کرد
ما را مراد او ز میان سوزش است و بس
با ما اگرچه ناز و به دشمن عتاب کرد
غیر از دل شکستهٔ ما و خیال دوست
کس دیده است بحر که جا در حباب کرد؟
با آن که می فروش فلاطون شعار ما
در باده آب کرد جهان را خراب کرد
تا دید اعتبار ورق در شکستن است
دوران صحیفهٔ دل ما انتخاب کرد
آیندهٔ حیات به چشمم گذشته است
از بسکه عمر رفته سعیدا شتاب کرد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
موج خیز گریهٔ ما چشم تر بار آورد
صندل پیشانی ما درد سر بار آورد
نخل حرص و بی وفایی و طمع در این چمن
جز پشیمانی چه باشد چون ثمر بار آورد
برنمی آید بجز معنی ز نطق اهل دل
بار جانان ناز باشد گرچه هر بار آورد
گر ثمر بخشد نی ما ناله خواهد سر زدن
ز آن نیستان نیست این نی کان شکر بار آورد
نخل عمرت را سعیدا پروری چون ز آبرو
بی نیازی این نهال از بحر و بر بار آورد
صندل پیشانی ما درد سر بار آورد
نخل حرص و بی وفایی و طمع در این چمن
جز پشیمانی چه باشد چون ثمر بار آورد
برنمی آید بجز معنی ز نطق اهل دل
بار جانان ناز باشد گرچه هر بار آورد
گر ثمر بخشد نی ما ناله خواهد سر زدن
ز آن نیستان نیست این نی کان شکر بار آورد
نخل عمرت را سعیدا پروری چون ز آبرو
بی نیازی این نهال از بحر و بر بار آورد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
نی همین در نی از آن لب ناله حسرت می خورد
شکرستان ها از آن تبخاله حسرت می خورد
طرفه تسخیر است در پیری و ایام شباب
آرزو دارد جوان صد ساله حسرت می خورد
جام زر بی می اگر خوش بود پس نرگس چرا
سرنگونش کرده و از لاله حسرت می خورد؟
بسکه چشمش بر قفا افتادگان دارد نگاه
خال پشت چشم بر دنباله حسرت می خورد
همچو عنبر گرچه سودایم سعیدا خاک شد
برده ام بویی کز آن دلاله حسرت می خورد
شکرستان ها از آن تبخاله حسرت می خورد
طرفه تسخیر است در پیری و ایام شباب
آرزو دارد جوان صد ساله حسرت می خورد
جام زر بی می اگر خوش بود پس نرگس چرا
سرنگونش کرده و از لاله حسرت می خورد؟
بسکه چشمش بر قفا افتادگان دارد نگاه
خال پشت چشم بر دنباله حسرت می خورد
همچو عنبر گرچه سودایم سعیدا خاک شد
برده ام بویی کز آن دلاله حسرت می خورد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
صدای خستگان جان و دل اندوهگین سوزد
که نی را خانهٔ خالی ز آواز حزین سوزد
چو شمعم پردهٔ فانوس پیراهن کجا گردد
که گر تصویر دست من کشی در آستین سوزد
غبار جسم سوزانم اگر بر روی بحر آید
هر آن موجی که آید از پی گردم جبین سوزد
چسان تا وادی ایمن توانم رفت با موسی
که گر بر طور مانم پای کوه آتشین سوزد
مرا چون بخت با جانان کند نزدیک می میرم
که خس را باد با آتش اگر سازد قرین سوزد
دل مشتاق تیغش بوسه ای ز آن لب نمی خواهد
که حلق تشنه را البته جوش انگبین سوزد
سعیدا زیر خاک اندیشه دارد لالهٔ داغش
مبادا سر کشد یکبارگی روی زمین سوزد
که نی را خانهٔ خالی ز آواز حزین سوزد
چو شمعم پردهٔ فانوس پیراهن کجا گردد
که گر تصویر دست من کشی در آستین سوزد
غبار جسم سوزانم اگر بر روی بحر آید
هر آن موجی که آید از پی گردم جبین سوزد
چسان تا وادی ایمن توانم رفت با موسی
که گر بر طور مانم پای کوه آتشین سوزد
مرا چون بخت با جانان کند نزدیک می میرم
که خس را باد با آتش اگر سازد قرین سوزد
دل مشتاق تیغش بوسه ای ز آن لب نمی خواهد
که حلق تشنه را البته جوش انگبین سوزد
سعیدا زیر خاک اندیشه دارد لالهٔ داغش
مبادا سر کشد یکبارگی روی زمین سوزد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
خوش آن کسان که به فکر دل فگار خودند
چو داغ لاله چراغ سر مزار خودند
چو گل شکفته دماغند در پریشانی
چو ابر تازه دل از چشم اشکبار خودند
چو سرو سر به تماشا کشیده اند از باغ
چو سبزه در قدم یار گلعذار خودند
چو زخم لب ز شکایت دوباره دوخته اند
چو داغ تازه شب وروز در فشار خودند
ز غفلت است سعیدا که غیر می بینند
ز خواب ناز چو خیزند در کنار خودند
چو داغ لاله چراغ سر مزار خودند
چو گل شکفته دماغند در پریشانی
چو ابر تازه دل از چشم اشکبار خودند
چو سرو سر به تماشا کشیده اند از باغ
چو سبزه در قدم یار گلعذار خودند
چو زخم لب ز شکایت دوباره دوخته اند
چو داغ تازه شب وروز در فشار خودند
ز غفلت است سعیدا که غیر می بینند
ز خواب ناز چو خیزند در کنار خودند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
خوبان نه ناز [بیهده] آغاز می کنند
ایشان به بردن دل ما ناز می کنند
چون سرو هر کسی که ز برگ و ثمر گذشت
آزاد می کنند و سرافراز می کنند
در کار می کنند دو صد عقدهٔ دگر
هر عقده ای که از دل ما باز می کنند
آنان که سر به جیب تفکر کشیده اند
بر روی خود ز غیب، دری باز می کنند
خاموش نیستند فرورفتگان خاک
از راه دل به همدگر آواز می کنند
هر دم هزار مرغ هوس از سریر دل
بی خویش در هوای تو پرواز می کنند
آیینه می شود دل اگر آهنین بود
در آتش غم تو چو پرداز می کنند
مرغان بال بستهٔ نظاره هر زمان
در راه انتظار تو پرواز می کنند
خشت سرای عدل به صد جور می کشند
از ظلم، خانه ای دگر آغاز می کنند
کی می کنند کار خدایی جهانیان؟
گر می کنند باز خدا ساز می کنند
با نازپروران ستمگر جفاکشان
عرض نیاز خویش به انداز می کنند
فیضی نمی برند سعیدا ز اهل دل
آنان که شرح حال دل آغاز می کنند
ایشان به بردن دل ما ناز می کنند
چون سرو هر کسی که ز برگ و ثمر گذشت
آزاد می کنند و سرافراز می کنند
در کار می کنند دو صد عقدهٔ دگر
هر عقده ای که از دل ما باز می کنند
آنان که سر به جیب تفکر کشیده اند
بر روی خود ز غیب، دری باز می کنند
خاموش نیستند فرورفتگان خاک
از راه دل به همدگر آواز می کنند
هر دم هزار مرغ هوس از سریر دل
بی خویش در هوای تو پرواز می کنند
آیینه می شود دل اگر آهنین بود
در آتش غم تو چو پرداز می کنند
مرغان بال بستهٔ نظاره هر زمان
در راه انتظار تو پرواز می کنند
خشت سرای عدل به صد جور می کشند
از ظلم، خانه ای دگر آغاز می کنند
کی می کنند کار خدایی جهانیان؟
گر می کنند باز خدا ساز می کنند
با نازپروران ستمگر جفاکشان
عرض نیاز خویش به انداز می کنند
فیضی نمی برند سعیدا ز اهل دل
آنان که شرح حال دل آغاز می کنند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
شد میسر شب وصلت شب عید آخر کار
ماه را دید به رخسار تو دید آخر کار
یاد از پیرهن یوسف مصری می داد
هر نسیمی که ز کوی تو وزید آخر کار
حاصل کار جهان غیر پشیمانی نیست
کیست در دهر که دستی نگزید آخر کار؟
بسکه مشق غم بی برگ و نوایی کردیم
از نی خامهٔ ما ناله دمید آخر کار
سینه ام شد هدف ناوک مژگان دیگر
غم دل باز کمان که کشید آخر کار؟
شادی وصل به یک غمزه تلافی ها کرد
انچه دل در غم هجر تو کشید آخر کار
فلک از دیدهٔ امید کشید آب حیات
نشود تا که سیه چشم سفید آخر کار
روز تا روی به زردی ننهد ممکن نیست
رنگ از چهرهٔ ایام پرید آخر کار
عمرها گرچه ز ما صرف شقاوت گردید
شکرلله که گشتیم سعید آخر کار
ماه را دید به رخسار تو دید آخر کار
یاد از پیرهن یوسف مصری می داد
هر نسیمی که ز کوی تو وزید آخر کار
حاصل کار جهان غیر پشیمانی نیست
کیست در دهر که دستی نگزید آخر کار؟
بسکه مشق غم بی برگ و نوایی کردیم
از نی خامهٔ ما ناله دمید آخر کار
سینه ام شد هدف ناوک مژگان دیگر
غم دل باز کمان که کشید آخر کار؟
شادی وصل به یک غمزه تلافی ها کرد
انچه دل در غم هجر تو کشید آخر کار
فلک از دیدهٔ امید کشید آب حیات
نشود تا که سیه چشم سفید آخر کار
روز تا روی به زردی ننهد ممکن نیست
رنگ از چهرهٔ ایام پرید آخر کار
عمرها گرچه ز ما صرف شقاوت گردید
شکرلله که گشتیم سعید آخر کار
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
در نگاه بت خودکام نمی باشد مهر
در دل سنگ دلارام نمی باشد مهر
ماهرویان دمشقی ز وفا بی خبرند
راست بوده است که در شام نمی باشد مهر
رحم در حلقهٔ آن زلف خم اندر خم نیست
از ازل در نگه دام نمی باشد مهر
بسکه سرد است جهان در نظر گرمروان
زان سبب بر سر این بام نمی باشد مهر
آفتابی است نهان در خم هر حلقهٔ زلف
این غلط بوده که در شام نمی باشد مهر
همه کس دوست شود با تو اگر داری دوست
چون بود پایهٔ الزام نمی باشد مهر
رحم را جا سر مو نیست در ابروی بتان
تیغ را بر همه اندام نمی باشد مهر
خبر از تشنه لبان، بحر کجا می گیرد
هر که را کام سرانجام نمی باشد مهر
با سعیدا نکند یار جفا خود چه کند
در دل سنگ دلارام نمی باشد مهر
در دل سنگ دلارام نمی باشد مهر
ماهرویان دمشقی ز وفا بی خبرند
راست بوده است که در شام نمی باشد مهر
رحم در حلقهٔ آن زلف خم اندر خم نیست
از ازل در نگه دام نمی باشد مهر
بسکه سرد است جهان در نظر گرمروان
زان سبب بر سر این بام نمی باشد مهر
آفتابی است نهان در خم هر حلقهٔ زلف
این غلط بوده که در شام نمی باشد مهر
همه کس دوست شود با تو اگر داری دوست
چون بود پایهٔ الزام نمی باشد مهر
رحم را جا سر مو نیست در ابروی بتان
تیغ را بر همه اندام نمی باشد مهر
خبر از تشنه لبان، بحر کجا می گیرد
هر که را کام سرانجام نمی باشد مهر
با سعیدا نکند یار جفا خود چه کند
در دل سنگ دلارام نمی باشد مهر
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
نچشیده است شراب مزهٔ کام هنوز
نرسیده است لب او به لب جام هنوز
چشم احسان نتوان داشت از آن بدخویی
که نداند گل چشم از گل بادام هنوز
با وجودی که نیاسوده دمی از گردش
نشده ابلق گردون به کسی رام هنوز
هر کجا بود دلی کرد نظر بستهٔ دام
با وجودی که ندارد خبر از دام هنوز
می دهد چشم مرا هر نفسی دلداری
نیست او را خبر از مردم بدنام هنوز
بی خبر بود که در حلقهٔ آن زلف تپید
می کند شرم دلم از نگه دام هنوز
در گلستان پی آشفتن گل می گردد
می دهد یاد به سرو چمن اندام هنوز
در طریق ستم از خانه براندازان است
آفتابش نرسیده به لب بام هنوز
چه شود گر به سعیدا نظر از لطف کنی
نیست این غمزده شایستهٔ انعام هنوز؟
نرسیده است لب او به لب جام هنوز
چشم احسان نتوان داشت از آن بدخویی
که نداند گل چشم از گل بادام هنوز
با وجودی که نیاسوده دمی از گردش
نشده ابلق گردون به کسی رام هنوز
هر کجا بود دلی کرد نظر بستهٔ دام
با وجودی که ندارد خبر از دام هنوز
می دهد چشم مرا هر نفسی دلداری
نیست او را خبر از مردم بدنام هنوز
بی خبر بود که در حلقهٔ آن زلف تپید
می کند شرم دلم از نگه دام هنوز
در گلستان پی آشفتن گل می گردد
می دهد یاد به سرو چمن اندام هنوز
در طریق ستم از خانه براندازان است
آفتابش نرسیده به لب بام هنوز
چه شود گر به سعیدا نظر از لطف کنی
نیست این غمزده شایستهٔ انعام هنوز؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
ز درد ما نه همین آشنا کند پرهیز
ز بیدلی اجل از درد ما کند پرهیز
ز تلخکامی ذاتیم بس عجب نبود
که از شکستهٔ عظمم هما کند پرهیز
به گاه جلوه چنان نازک است آن کف پا
که همچو چشم ز رنگ حنا کند پرهیز
غبار راه تو هر دیده را که داد جلا
دگر ز سرمه و از توتیا کند پرهیز
درون صومعه خود را هلال می سازد
ریاگری که ز نشو و نما کند پرهیز
از آن زمان که ز یاقوتی لبش خوردم
دل شکسته ام از مومیا کند پرهیز
کسی که خاک شود زر به دست همت او
به خاک افتد و از کیمیا کند پرهیز
حکیم خسته دلان غیر از این جواب نداد
که گفتمش که سعید از چها کند پرهیز
برای قوت ایمان و ضعف اسلامش
کباب داغ مکد از هوا کند پرهیز
ز بیدلی اجل از درد ما کند پرهیز
ز تلخکامی ذاتیم بس عجب نبود
که از شکستهٔ عظمم هما کند پرهیز
به گاه جلوه چنان نازک است آن کف پا
که همچو چشم ز رنگ حنا کند پرهیز
غبار راه تو هر دیده را که داد جلا
دگر ز سرمه و از توتیا کند پرهیز
درون صومعه خود را هلال می سازد
ریاگری که ز نشو و نما کند پرهیز
از آن زمان که ز یاقوتی لبش خوردم
دل شکسته ام از مومیا کند پرهیز
کسی که خاک شود زر به دست همت او
به خاک افتد و از کیمیا کند پرهیز
حکیم خسته دلان غیر از این جواب نداد
که گفتمش که سعید از چها کند پرهیز
برای قوت ایمان و ضعف اسلامش
کباب داغ مکد از هوا کند پرهیز
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
گذشتم از سر جان سوی جانان بیشتر رفتم
من این ره را ز پای افتادم و بی درد سر رفتم
فزونتر می شود غم هر که در تدبیر می افتد
زدم چون دست و پا از وهم در گل بیشتر رفتم
ز روی سنگ نقش کنده هرگز برنمی خیزد
در این اندیشه ام از یاد آن دل چون به در رفتم
چو بدمستی قیامت بیند و از خواب برخیزد
لبی خشک آمدم در عالم و با چشم تر رفتم
نه چون خورشید سیرانم سعیدا بی اثر باشد
نخواهم رفت از دل ها چه شد گر از نظر رفتم
من این ره را ز پای افتادم و بی درد سر رفتم
فزونتر می شود غم هر که در تدبیر می افتد
زدم چون دست و پا از وهم در گل بیشتر رفتم
ز روی سنگ نقش کنده هرگز برنمی خیزد
در این اندیشه ام از یاد آن دل چون به در رفتم
چو بدمستی قیامت بیند و از خواب برخیزد
لبی خشک آمدم در عالم و با چشم تر رفتم
نه چون خورشید سیرانم سعیدا بی اثر باشد
نخواهم رفت از دل ها چه شد گر از نظر رفتم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
ز دست رفتم و امید دستیار ندارم
برهنه پایم و منت ز پای زار ندارم
چرا ز باد مخالف دلم غمین گردد
نشسته کشتیم امید از کنار ندارم
منم چو آینهٔ زنگ بسته در این دور
که پوششی به تن خویش جز غبار ندارم
نفس نفس دلم از خویش می کند پرواز
ز دست خویش ولی قوت فرار ندارم
به رنگ زرد خود از گل نمی کشم منت
اگرچه پیش تو چون کاه اعتبار ندارم
چه شکوه ها که ندارم ز دست آن گلرو
ولی به روی گلت طاقت شمار ندارم
چو بلبلی که پر و بال خویش ریخته است
در این چمن پر و [برگی] به شاخسار ندارم
دلم ز غیر چنان پاک گشته است امروز
که خود در این حرم خاص خویش بار ندارم
به یک قرار سعیدا چگونه زیست کنم
منم که در دل خود یک نفس قرار ندارم
برهنه پایم و منت ز پای زار ندارم
چرا ز باد مخالف دلم غمین گردد
نشسته کشتیم امید از کنار ندارم
منم چو آینهٔ زنگ بسته در این دور
که پوششی به تن خویش جز غبار ندارم
نفس نفس دلم از خویش می کند پرواز
ز دست خویش ولی قوت فرار ندارم
به رنگ زرد خود از گل نمی کشم منت
اگرچه پیش تو چون کاه اعتبار ندارم
چه شکوه ها که ندارم ز دست آن گلرو
ولی به روی گلت طاقت شمار ندارم
چو بلبلی که پر و بال خویش ریخته است
در این چمن پر و [برگی] به شاخسار ندارم
دلم ز غیر چنان پاک گشته است امروز
که خود در این حرم خاص خویش بار ندارم
به یک قرار سعیدا چگونه زیست کنم
منم که در دل خود یک نفس قرار ندارم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
تنی چند بید لرزان و روان ساکنی دارم
زمین بی قرار و آسمان ساکنی دارم
نمی آید ز ضعف تن، خدنگ آه من تا لب
که از دست توانایی کمان ساکنی دارم
چو گل در غنچهٔ طبعم به صد رنگ است حرف اما
به هنگام سخن گفتن زبان ساکنی دارم
چو تصویرم نباشد اختیار پیش و پس رفتن
به دست نارسای خود عنان ساکنی دارم
نه چون بلبل دل هر غنچه را خون کرده ام دایم
نسیم آسا به گوش گل فغان ساکنی دارم
به امیدی که بوی پیرهن از مصر می آید
در این وادی به هر جا کاروان ساکنی دارم
سعیدا هیچ گه بی غم ندیدم خاطر خود را
در این ویرانه دایم میهمان ساکنی دارم
زمین بی قرار و آسمان ساکنی دارم
نمی آید ز ضعف تن، خدنگ آه من تا لب
که از دست توانایی کمان ساکنی دارم
چو گل در غنچهٔ طبعم به صد رنگ است حرف اما
به هنگام سخن گفتن زبان ساکنی دارم
چو تصویرم نباشد اختیار پیش و پس رفتن
به دست نارسای خود عنان ساکنی دارم
نه چون بلبل دل هر غنچه را خون کرده ام دایم
نسیم آسا به گوش گل فغان ساکنی دارم
به امیدی که بوی پیرهن از مصر می آید
در این وادی به هر جا کاروان ساکنی دارم
سعیدا هیچ گه بی غم ندیدم خاطر خود را
در این ویرانه دایم میهمان ساکنی دارم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
از دم تیغ غم او هر نفس خون می خورم
کس نمی داند که من این باده را چون می خورم
همت عالی به مردن تشنه لب راضی تر است
کاسهٔ آبی که من از دست جیحون می خورم
در دل شوریدهٔ من قوت شادی نماند
بس شکست از لشکر غم در شب خون می خورم
تکیه ام تا گشته همت، فکر بس گردیده پاک
خرقه موزون کرده ام در فقر و مضمون می خورم
این پشیمانی ندارد سود ساقی می بیار
چون نخوردم پیش از این بد کردم اکنون می خورم
ای سعیدا از شراب ناب و لعل کام بخش
چون تو منعم می کنی من بعد بیچون می خورم
کس نمی داند که من این باده را چون می خورم
همت عالی به مردن تشنه لب راضی تر است
کاسهٔ آبی که من از دست جیحون می خورم
در دل شوریدهٔ من قوت شادی نماند
بس شکست از لشکر غم در شب خون می خورم
تکیه ام تا گشته همت، فکر بس گردیده پاک
خرقه موزون کرده ام در فقر و مضمون می خورم
این پشیمانی ندارد سود ساقی می بیار
چون نخوردم پیش از این بد کردم اکنون می خورم
ای سعیدا از شراب ناب و لعل کام بخش
چون تو منعم می کنی من بعد بیچون می خورم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
کی جفای می و معشوقه و مهتاب کشم
من که خون جگر خود چو می ناب کشم
نظرم تشنهٔ ابر کرم کس نشود
من که از چشمهٔ خورشید به چشم آب کشم
بی نیازم کند از هر دو جهان در آغوش
گر [شبی] قامت موزون تو در خواب کشم
منعم از گریه مکن ناصح و بگذار که من
دلق آلودهٔ خود را به کفن آب کشم
یک دمم چشم سیاه تو ترحم نکند
خویش را گر به دم خنجر قصاب کشم
پهلویم درد کند بسکه ضعیف است وجود
به هوس آه چو بر بستر سنجاب کشم
نرود لذت آغوش تو از یاد مرا
هر زمان دست به خمیازهٔ دریاب کشم
ای خدا حلقه به گوش در خود ساز مرا
چند چون حلقهٔ در گوش به هر باب کشم
بیش از این رشتهٔ جان تاب ندارد دیگر
تا به کی من ستم دست رسن تاب کشم
گردبادم نرسانید به جا خاک مرا
بهتر آن است که من رخت به گرداب کشم
گرچه یارم همه جا هست در آغوش مرا
بهتر آن است که در گوشهٔ محراب کشم
رخت هستی به در آورد سعیدا به امید
که از این بحر مگر گوهر نایاب کشم
من که خون جگر خود چو می ناب کشم
نظرم تشنهٔ ابر کرم کس نشود
من که از چشمهٔ خورشید به چشم آب کشم
بی نیازم کند از هر دو جهان در آغوش
گر [شبی] قامت موزون تو در خواب کشم
منعم از گریه مکن ناصح و بگذار که من
دلق آلودهٔ خود را به کفن آب کشم
یک دمم چشم سیاه تو ترحم نکند
خویش را گر به دم خنجر قصاب کشم
پهلویم درد کند بسکه ضعیف است وجود
به هوس آه چو بر بستر سنجاب کشم
نرود لذت آغوش تو از یاد مرا
هر زمان دست به خمیازهٔ دریاب کشم
ای خدا حلقه به گوش در خود ساز مرا
چند چون حلقهٔ در گوش به هر باب کشم
بیش از این رشتهٔ جان تاب ندارد دیگر
تا به کی من ستم دست رسن تاب کشم
گردبادم نرسانید به جا خاک مرا
بهتر آن است که من رخت به گرداب کشم
گرچه یارم همه جا هست در آغوش مرا
بهتر آن است که در گوشهٔ محراب کشم
رخت هستی به در آورد سعیدا به امید
که از این بحر مگر گوهر نایاب کشم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
ندارد منت بار لباس از هیچ کس دوشم
نباشد چون کمان غیر از خدنگ غم در آغوشم
چو افلاطون به وحدت سال ها در خم کنم مسکن
چو می با خام طبعان و هواخواهان نمی جوشم
به چندین جامهٔ ارزق که ای زاهد به برداری
تو عیب من نمی پوشی و من عیب تو می پوشم
ز خود رفتم نرفتم هیچ گه از یاد [و] فکر غم
بسی گشتم چو دیدم در دل شادی فراموشم
به فریاد کجا خم می رسد یا شیشه یا ساغر
مگر دریا شود می تا کند یک لحظه مدهوشم
ز حرف سخت سنگ کودکان بهتر که از دردش
نشد پر خاطر دیوانه ز این پر شد از آن گوشم
شب وصلش نبودم باخبر از نشئهٔ مجلس
سعیدا بر دل امروز یاد صحبت دوشم
نباشد چون کمان غیر از خدنگ غم در آغوشم
چو افلاطون به وحدت سال ها در خم کنم مسکن
چو می با خام طبعان و هواخواهان نمی جوشم
به چندین جامهٔ ارزق که ای زاهد به برداری
تو عیب من نمی پوشی و من عیب تو می پوشم
ز خود رفتم نرفتم هیچ گه از یاد [و] فکر غم
بسی گشتم چو دیدم در دل شادی فراموشم
به فریاد کجا خم می رسد یا شیشه یا ساغر
مگر دریا شود می تا کند یک لحظه مدهوشم
ز حرف سخت سنگ کودکان بهتر که از دردش
نشد پر خاطر دیوانه ز این پر شد از آن گوشم
شب وصلش نبودم باخبر از نشئهٔ مجلس
سعیدا بر دل امروز یاد صحبت دوشم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
از حال من مپرس [و] ندامت کشیدنم
خو گشته پشت دست به دندان گزیدنم
هر دم شکست می خورم اما به چشم خلق
از بس شکسته ام ننماید شکستنم
پیچد به خویش دشمن من بیشتر ز پیش
در چشم روزگار چو مو گر شود تنم
ای عقل رو به وادی حیرت نهاد و رفت
هر کس که دید همچو تو از خویش رفتنم
از بس شکست خورد سعیدا دلم ز خلق
رنگ آن قدر نماند به رویم که بشکنم
خو گشته پشت دست به دندان گزیدنم
هر دم شکست می خورم اما به چشم خلق
از بس شکسته ام ننماید شکستنم
پیچد به خویش دشمن من بیشتر ز پیش
در چشم روزگار چو مو گر شود تنم
ای عقل رو به وادی حیرت نهاد و رفت
هر کس که دید همچو تو از خویش رفتنم
از بس شکست خورد سعیدا دلم ز خلق
رنگ آن قدر نماند به رویم که بشکنم