عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۹۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        فکر سامان جهان، کار من رنجور نیست
                                    
برنیاید این تلاش از ناتوانان، زور نیست
میکشد خود را بر اوج جاه این دار فنا
پایه مرد خویشتن بین را کم از منصور نیست
یافتی چون ملک دل، بگشا به اظهارش زبان
والی این مملکت را، حاجت منشور نیست
تنگ روزی، بیش گردد بهره مند از مال خود
جوی بهتر میخورد آبی که آن پرزور نیست
گرچه دورم از دل این خلق دل از حق بدور
گر ازین دوری بحق نزدیک گردم، دور نیست
مهر دولت گر کشد تیغ از پس دیوار فقر
برنخیزد سایه وش واعظ اگر بیشور نیست
                                                                    
                            برنیاید این تلاش از ناتوانان، زور نیست
میکشد خود را بر اوج جاه این دار فنا
پایه مرد خویشتن بین را کم از منصور نیست
یافتی چون ملک دل، بگشا به اظهارش زبان
والی این مملکت را، حاجت منشور نیست
تنگ روزی، بیش گردد بهره مند از مال خود
جوی بهتر میخورد آبی که آن پرزور نیست
گرچه دورم از دل این خلق دل از حق بدور
گر ازین دوری بحق نزدیک گردم، دور نیست
مهر دولت گر کشد تیغ از پس دیوار فقر
برنخیزد سایه وش واعظ اگر بیشور نیست
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۰۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        درد ما از پختگی، زحمت ده هر گوش نیست
                                    
چون می(خم) دیگ ما را ناله یی در جوش نیست
چون بود پوشیده از مردم ز بیچیزی چه باک؟
این طبق را نعمتی بالاتر از سرپوش نیست
بودی آسان، گر زاظهار تبحر تن زدن
از فغان هرگز لب دریا چرا خاموش نیست
از درشتی، لب چو بندی، نشنوی هرگز درشت
پنبه یی، چون نرمی گفتار بهر گوش نیست
نیست بی آوازه ممکن ریزش اهل سخا
وقت رفتن سیل هرگز از فغان خاموش نیست
واعظ از مردن چه غم؟ گر از علایق رسته یی
راه آسانست، گر باری ترا بر دوش نیست
                                                                    
                            چون می(خم) دیگ ما را ناله یی در جوش نیست
چون بود پوشیده از مردم ز بیچیزی چه باک؟
این طبق را نعمتی بالاتر از سرپوش نیست
بودی آسان، گر زاظهار تبحر تن زدن
از فغان هرگز لب دریا چرا خاموش نیست
از درشتی، لب چو بندی، نشنوی هرگز درشت
پنبه یی، چون نرمی گفتار بهر گوش نیست
نیست بی آوازه ممکن ریزش اهل سخا
وقت رفتن سیل هرگز از فغان خاموش نیست
واعظ از مردن چه غم؟ گر از علایق رسته یی
راه آسانست، گر باری ترا بر دوش نیست
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۱۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به غیر معنی رنگین، مجو ز ما میراث
                                    
به غیر رنگ چه میماند از حنا میراث؟
ندیده نقش کس از پشت پا بره، چه عجب
ز اهل ترک نماید اگر بجا میراث؟
معاش زنده دلان را بقدر زندگی است
چو شمع مرد نماند از او ضیا میراث
زما بغیر کدورت چه میبرد وارث؟
بجز غبار نمیماند از صبا میراث
گذر بسبزه خاکم کن و، به پیچ بخود
زما نمانده جز این باغ و آسیا میراث
بس اس خاک نهادی زما و تکیه بحق
زما نماند گو فرش و متکا میراث
همیشه تیره روانیست سرنوشتم از آن
چو خامه نیست بغیر از سخن مرا میراث
چو گل که رفته و، زو یادگار مانده گلاب
خوش است بذل سبیلی ز اغنیا میراث
به غیر دست تهی، کآن به از دو صد گنج است
چه می برند ز ما، وارثان ما میراث
چنین که رسم عطا برفتاده، نیست عجب
عصا و خرقه بی زر نهد گدا میراث
ز من که بر دگران است عهده کفنم
چه غم نماند دستار یا قبا میراث
اثر به غیر نکویی نماند از نیکان
به جز گلاب چه ماند ز گل به جا میراث
به راه مرگ پدر شد ترا دو دیده سفید
از آن به چشم تو گردیده توتیا میراث
تلاش کن که در آیینه خانه گیتی
نماند از تو چو صیقل به جز صفا میراث
کنید قطع نظر وارثان ز میراثش
که میبرد ز کفن واعظ از شما میراث؟
                                                                    
                            به غیر رنگ چه میماند از حنا میراث؟
ندیده نقش کس از پشت پا بره، چه عجب
ز اهل ترک نماید اگر بجا میراث؟
معاش زنده دلان را بقدر زندگی است
چو شمع مرد نماند از او ضیا میراث
زما بغیر کدورت چه میبرد وارث؟
بجز غبار نمیماند از صبا میراث
گذر بسبزه خاکم کن و، به پیچ بخود
زما نمانده جز این باغ و آسیا میراث
بس اس خاک نهادی زما و تکیه بحق
زما نماند گو فرش و متکا میراث
همیشه تیره روانیست سرنوشتم از آن
چو خامه نیست بغیر از سخن مرا میراث
چو گل که رفته و، زو یادگار مانده گلاب
خوش است بذل سبیلی ز اغنیا میراث
به غیر دست تهی، کآن به از دو صد گنج است
چه می برند ز ما، وارثان ما میراث
چنین که رسم عطا برفتاده، نیست عجب
عصا و خرقه بی زر نهد گدا میراث
ز من که بر دگران است عهده کفنم
چه غم نماند دستار یا قبا میراث
اثر به غیر نکویی نماند از نیکان
به جز گلاب چه ماند ز گل به جا میراث
به راه مرگ پدر شد ترا دو دیده سفید
از آن به چشم تو گردیده توتیا میراث
تلاش کن که در آیینه خانه گیتی
نماند از تو چو صیقل به جز صفا میراث
کنید قطع نظر وارثان ز میراثش
که میبرد ز کفن واعظ از شما میراث؟
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۱۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        واعظ مکن نصیحت خود صرف ما عبث
                                    
در چشم کور چند کشی توتیا عبث
سرگشتگی است منزل از خود گذشتگان
نقش قدم فتاده بدنبال ما عبث
تا کی برنگ مردم عالم برآمدن؟
آیینه شد بهر بدو نیک آشنا عبث
کردم ز خدمت تو هما را بزیر بار
نشکستم استخوان چون نی بوریا عبث
مقصود از سفر گرو از عمر بردنست
تاکی دوی بکوه و کمر چون صدا عبث؟
با اشک و ناله بر هر دانه یی ز رزق
ای دل ملرز این همه چون آسیا عبث؟
این گل که من ز الفت احباب چیده ام
واعظ به خویش نیز شدم آشنا عبث
                                                                    
                            در چشم کور چند کشی توتیا عبث
سرگشتگی است منزل از خود گذشتگان
نقش قدم فتاده بدنبال ما عبث
تا کی برنگ مردم عالم برآمدن؟
آیینه شد بهر بدو نیک آشنا عبث
کردم ز خدمت تو هما را بزیر بار
نشکستم استخوان چون نی بوریا عبث
مقصود از سفر گرو از عمر بردنست
تاکی دوی بکوه و کمر چون صدا عبث؟
با اشک و ناله بر هر دانه یی ز رزق
ای دل ملرز این همه چون آسیا عبث؟
این گل که من ز الفت احباب چیده ام
واعظ به خویش نیز شدم آشنا عبث
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۱۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        زندگی شد همه نابود، پی بود عبث
                                    
قدم سعی درین بادیه فرسود عبث
کفن از تار امل بافی ما ماند به ما
در جهان این همه جان کندن ما بود عبث
بسیه چاه لحد، پا چو گذاری، دانی
بوده است این در و دیوار زراندود عبث
جان پی بندگی آمد بتن و، کار نساخت
دامن پاک، به این خاک و گل آلود عبث
شد جوانی و، ندیدم بجز کلفت از آن
ریخت حلوا و،نخوردیم به جز دود عبث
تا که جستیم غنا، رفت ز کف راحت فقر
ریش کردیم جگر، از پی بهبود عبث
نه درم بر درم افزود ز امساک ترا
داغ بر داغ و الم بر الم افزود عبث
طامع از دردسر حرص نیاسود دمی
صندل آسا بدر خلق جبین سود عبث
تیره جان، زود جدایی کند از روشندل
الفت شعله بود این همه با دود عبث
دل سیه گشت ز اندیشه چرک دنیا
واعظ این زنگ ازین آینه نزدود عبث
                                                                    
                            قدم سعی درین بادیه فرسود عبث
کفن از تار امل بافی ما ماند به ما
در جهان این همه جان کندن ما بود عبث
بسیه چاه لحد، پا چو گذاری، دانی
بوده است این در و دیوار زراندود عبث
جان پی بندگی آمد بتن و، کار نساخت
دامن پاک، به این خاک و گل آلود عبث
شد جوانی و، ندیدم بجز کلفت از آن
ریخت حلوا و،نخوردیم به جز دود عبث
تا که جستیم غنا، رفت ز کف راحت فقر
ریش کردیم جگر، از پی بهبود عبث
نه درم بر درم افزود ز امساک ترا
داغ بر داغ و الم بر الم افزود عبث
طامع از دردسر حرص نیاسود دمی
صندل آسا بدر خلق جبین سود عبث
تیره جان، زود جدایی کند از روشندل
الفت شعله بود این همه با دود عبث
دل سیه گشت ز اندیشه چرک دنیا
واعظ این زنگ ازین آینه نزدود عبث
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۱۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        عقل اگر داری مکن هرگز تمنا تخت و تاج
                                    
کز بسی گردنکشان مانده است برجا تخت و تاج
ما شه اقلیم فقریم و، سپاه ما غم است
بی سر و پاییست ما شوریدگان را تخت و تاج
روی دست دولت دنیا سبک مغزان خورند
نیست جز موج و حبابی پیش دانا تخت و تاج
در میان می بود اگر دلال چشم اعتبار
با گدایی خویش را می کرد سودا تخت و تاج
آب در چشمش نمی گردید از حسرت، اگر
خویش را گوهر نمی کرد آشنا با تخت و تاج
ما و دل، اسکندر و آیینه گیتی نما
باد ارزانی بما فقر و، بدارا تخت و تاج!
نیست بالاتر ز بی نام و نشانی دولتی
بس بود دیوانگان را کوه و صحرا تخت و تاج
بی سر و پایی نه هر چون واعظی را میدهند
کی تواند یافتن هر بی سر و پا تخت وتاج؟
                                                                    
                            کز بسی گردنکشان مانده است برجا تخت و تاج
ما شه اقلیم فقریم و، سپاه ما غم است
بی سر و پاییست ما شوریدگان را تخت و تاج
روی دست دولت دنیا سبک مغزان خورند
نیست جز موج و حبابی پیش دانا تخت و تاج
در میان می بود اگر دلال چشم اعتبار
با گدایی خویش را می کرد سودا تخت و تاج
آب در چشمش نمی گردید از حسرت، اگر
خویش را گوهر نمی کرد آشنا با تخت و تاج
ما و دل، اسکندر و آیینه گیتی نما
باد ارزانی بما فقر و، بدارا تخت و تاج!
نیست بالاتر ز بی نام و نشانی دولتی
بس بود دیوانگان را کوه و صحرا تخت و تاج
بی سر و پایی نه هر چون واعظی را میدهند
کی تواند یافتن هر بی سر و پا تخت وتاج؟
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۲۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نیست از بد گوهران، نرمی کم از دشنام تلخ
                                    
در چشیدن تلخ باشد روغن بادام تلخ
رهنمایی به ز بد گوهر ندارد پیر عقل
نیست از بهر عصا، چوبی به از بادام تلخ
در مذاق کام جویان، از دعا شیرین تراست
بر لب چو شکرش، گر بگذرد دشنام تلخ
نیست خالی التفاتش هم بما از زهر چشم
هر نگاهش چون رگ تلخیست در بادام تلخ
عیش گیتی در دل غمگین ندارد لذتی
نیست شیرینی نمایان از شکر در کام تلخ
                                                                    
                            در چشیدن تلخ باشد روغن بادام تلخ
رهنمایی به ز بد گوهر ندارد پیر عقل
نیست از بهر عصا، چوبی به از بادام تلخ
در مذاق کام جویان، از دعا شیرین تراست
بر لب چو شکرش، گر بگذرد دشنام تلخ
نیست خالی التفاتش هم بما از زهر چشم
هر نگاهش چون رگ تلخیست در بادام تلخ
عیش گیتی در دل غمگین ندارد لذتی
نیست شیرینی نمایان از شکر در کام تلخ
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۴۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هرکس به سخا زنده بود، مرگ ندارد
                                    
شه کو همه را داد، کجا جامه گذارد؟
آش عجبی می پزد، از بهر خود آنکس
کز خانه دلها به ستم دود برآرد
تاراج کند خانه عمر اهل ستم را
درویش چو هنگام دعا دست برآرد
امروز چو درویش کسی نیست توانگر
کو مرگ خوشی دارد، اگر هیچ ندارد
در مزرع ایام بده، تا بدهندت
دهقان درود هیچ، ز تخمی که نکارد
واعظ چه بخود این همه سوزی ز غم مرگ
آسوده شدن این همه اندیشه ندارد
                                                                    
                            شه کو همه را داد، کجا جامه گذارد؟
آش عجبی می پزد، از بهر خود آنکس
کز خانه دلها به ستم دود برآرد
تاراج کند خانه عمر اهل ستم را
درویش چو هنگام دعا دست برآرد
امروز چو درویش کسی نیست توانگر
کو مرگ خوشی دارد، اگر هیچ ندارد
در مزرع ایام بده، تا بدهندت
دهقان درود هیچ، ز تخمی که نکارد
واعظ چه بخود این همه سوزی ز غم مرگ
آسوده شدن این همه اندیشه ندارد
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۵۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        زما بخشم جهان دو رنگ میگذرد
                                    
صباح و شام برنگ پلنگ میگذرد
توان ز عینک پیران به چشم دل دیدن
که تیر آه ضعیفان ز سنگ میگذرد
تمام عمر تو ای ساده دل زنقش هنر
بفکر جامه خوش طرح و رنگ میگذرد
بخون خویش نمودیم صلح با تو همان
زما چو تیر نگاهت بجنگ میگذرد
جهان ز نعمت درد تو گشته مالامال
همان معاش دل خسته تنگ میگذرد
بگیر بهره خود ای نهال باغ وجود
که آب عمر بسی بیدرنگ میگذرد
فریب جلوه دنیا نمیخورم واعظ
اگر چه پر ز برم شوخ و شنگ میگذرد
                                                                    
                            صباح و شام برنگ پلنگ میگذرد
توان ز عینک پیران به چشم دل دیدن
که تیر آه ضعیفان ز سنگ میگذرد
تمام عمر تو ای ساده دل زنقش هنر
بفکر جامه خوش طرح و رنگ میگذرد
بخون خویش نمودیم صلح با تو همان
زما چو تیر نگاهت بجنگ میگذرد
جهان ز نعمت درد تو گشته مالامال
همان معاش دل خسته تنگ میگذرد
بگیر بهره خود ای نهال باغ وجود
که آب عمر بسی بیدرنگ میگذرد
فریب جلوه دنیا نمیخورم واعظ
اگر چه پر ز برم شوخ و شنگ میگذرد
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۵۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        صرصر آهم چراغ روز را خاموش کرد
                                    
موج اشکم، آسمان را حلقه ها در گوش کرد
پنبه آواز جرس را کم ز سنگ سرمه نیست
هرزه نالان را به نرمی میتوان خاموش کرد
عشق تا واکرد در میخانه فیض ترا
نوبهار از غنچه گلبن را سبو بر دوش کرد
در جهان هرکس به تلخی زندگانی کرده است
زهر مردن را بآسانی تواند نوش کرد
گرم رویان را چه پروا از تریهای عدو؟
آتش گل را به شبنم کی توان خاموش کرد؟
تیر باران حوادث واعظ دلخسته را
در جهان از خرقه صد پاره جوشن پوش کرد
                                                                    
                            موج اشکم، آسمان را حلقه ها در گوش کرد
پنبه آواز جرس را کم ز سنگ سرمه نیست
هرزه نالان را به نرمی میتوان خاموش کرد
عشق تا واکرد در میخانه فیض ترا
نوبهار از غنچه گلبن را سبو بر دوش کرد
در جهان هرکس به تلخی زندگانی کرده است
زهر مردن را بآسانی تواند نوش کرد
گرم رویان را چه پروا از تریهای عدو؟
آتش گل را به شبنم کی توان خاموش کرد؟
تیر باران حوادث واعظ دلخسته را
در جهان از خرقه صد پاره جوشن پوش کرد
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۶۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        حبذا زور جنون، مغلوب زنجیرم نکرد
                                    
مرحبا سیل فنا، ممنون تعمیرم نکرد
همچو دندانی که افتد در جوانیها مرا
برنیامد از دهان حرفی که دلگیرم نکرد
خلق را از بس مزور دیده ام در حیرتم
کز چه بود آیا که مادر آب در شیرم نکرد
بسکه جز من کسی نمی بیند ز زشتی روی من
هیچ نقاشی بجز آیینه تصویرم نکرد
من کیم؟دیوانه یی سرمست کز زور جنون
هیچ کس جز حلقه اطفال زنجیرم نکرد
آرزوی خلوتی هرگز در آن صورت نبست
هیچ جا چون خانه آیینه دلگیرم نکرد
شهر پاکان را، ندیدم زیرپا مانند سیل
پیری از کوه جوانی تا سرازیرم نکرد
خوان دنیا در خورند اشتهای حرص نیست
جز قناعت نعمتی واعظ از آن سیرم نکرد
                                                                    
                            مرحبا سیل فنا، ممنون تعمیرم نکرد
همچو دندانی که افتد در جوانیها مرا
برنیامد از دهان حرفی که دلگیرم نکرد
خلق را از بس مزور دیده ام در حیرتم
کز چه بود آیا که مادر آب در شیرم نکرد
بسکه جز من کسی نمی بیند ز زشتی روی من
هیچ نقاشی بجز آیینه تصویرم نکرد
من کیم؟دیوانه یی سرمست کز زور جنون
هیچ کس جز حلقه اطفال زنجیرم نکرد
آرزوی خلوتی هرگز در آن صورت نبست
هیچ جا چون خانه آیینه دلگیرم نکرد
شهر پاکان را، ندیدم زیرپا مانند سیل
پیری از کوه جوانی تا سرازیرم نکرد
خوان دنیا در خورند اشتهای حرص نیست
جز قناعت نعمتی واعظ از آن سیرم نکرد
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۷۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دلخوردنی ز مال، به اهل غنا رسد
                                    
کاهیدنی ز دانه، به سنگ آسیا رسد
آگه نبیند اهل تنعم ز مغز کار
کی استخوان و گر نه بمسکین هما رسد؟
گر نعمت جهان، همه قسمت شود بخلق
آسودگی بمردم بیدست و پا رسد
دولت بزیر تیغ سمورم نشانده است
شاید که راحتی ز نی بوریا رسد
درپا نه ناتوانیم از ضعف پیری است
پا سست کرده تن، که اجل از قفا رسد
صندل ز اغنیا، سر بی درد سر ز ما
دنیا به شاه و راحت دنیا به ما رسد
دولت ز اهل دولت و غیرت ز اهل دل
بازی بکودکان و تماشا به ما رسد
بستند بار خود همه زین کهنه آسیا
واعظ ستاده ایم، که نوبت به ما رسد
                                                                    
                            کاهیدنی ز دانه، به سنگ آسیا رسد
آگه نبیند اهل تنعم ز مغز کار
کی استخوان و گر نه بمسکین هما رسد؟
گر نعمت جهان، همه قسمت شود بخلق
آسودگی بمردم بیدست و پا رسد
دولت بزیر تیغ سمورم نشانده است
شاید که راحتی ز نی بوریا رسد
درپا نه ناتوانیم از ضعف پیری است
پا سست کرده تن، که اجل از قفا رسد
صندل ز اغنیا، سر بی درد سر ز ما
دنیا به شاه و راحت دنیا به ما رسد
دولت ز اهل دولت و غیرت ز اهل دل
بازی بکودکان و تماشا به ما رسد
بستند بار خود همه زین کهنه آسیا
واعظ ستاده ایم، که نوبت به ما رسد
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۷۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        از جگر خوناب اشکم خوش به سامان میرسد
                                    
وه چه رنگین کاروانی از بدخشان میرسد
میرسد صد ره مرا از ناتوانی جان بلب
تا نگاه حسرت از چشمم بمژگان میرسد
میکشد بیش از تو زحمت رزق، تا یابد ترا
میرسد تا بر لبت، جان بر لب نان میرسد
نیست از الوان نعمت ها، بجز زحمت ز تو
همچنان کز لقمه، خاییدن به دندان میرسد
رخ چو کاهی شد ز پیری، دل به خود یک جو مبند
خوشه گردد زرد، چون عمرش به پایان میرسد
چهره دل میکند پاک از غبار یاد شهر
دست واعظ گر به دامان بیابان میرسد
                                                                    
                            وه چه رنگین کاروانی از بدخشان میرسد
میرسد صد ره مرا از ناتوانی جان بلب
تا نگاه حسرت از چشمم بمژگان میرسد
میکشد بیش از تو زحمت رزق، تا یابد ترا
میرسد تا بر لبت، جان بر لب نان میرسد
نیست از الوان نعمت ها، بجز زحمت ز تو
همچنان کز لقمه، خاییدن به دندان میرسد
رخ چو کاهی شد ز پیری، دل به خود یک جو مبند
خوشه گردد زرد، چون عمرش به پایان میرسد
چهره دل میکند پاک از غبار یاد شهر
دست واعظ گر به دامان بیابان میرسد
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۷۹
                            
                            
                            
                        
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۸۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        همین توقعم از تنگ آن دهن باشد
                                    
که گاه هم شکر افشان، ز حرف من باشد؟
کشی مصور اگر زحمت شبیه مرا
مکش تو هیچ ز من، تا شبیه من باشد
بجز تلاش کنان صف نعال، کجاست
کسی که لایق صدر هر انجمن باشد
کنند زندگیی در لباس، خودسازان
کسی است زنده که فکرش همین کفن باشد
به از سخن چه بود غیر خامشی؟ آن هم
برای اینکه در اندیشه سخن باشد!
دل فسرده، بیک داغ، دل نمیگردد
نه هرکجا که گلی بشکفد چمن باشد
ملول کرده ز بس زندگی مرا واعظ
عذاب قبر، همین بس برای من باشد
                                                                    
                            که گاه هم شکر افشان، ز حرف من باشد؟
کشی مصور اگر زحمت شبیه مرا
مکش تو هیچ ز من، تا شبیه من باشد
بجز تلاش کنان صف نعال، کجاست
کسی که لایق صدر هر انجمن باشد
کنند زندگیی در لباس، خودسازان
کسی است زنده که فکرش همین کفن باشد
به از سخن چه بود غیر خامشی؟ آن هم
برای اینکه در اندیشه سخن باشد!
دل فسرده، بیک داغ، دل نمیگردد
نه هرکجا که گلی بشکفد چمن باشد
ملول کرده ز بس زندگی مرا واعظ
عذاب قبر، همین بس برای من باشد
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۸۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ما را ز آشنایان، غیر از جفا نباشد
                                    
با هیچ کس در این عهد، کس آشنا نباشد
چون چشم کس نپوشد، از روی خلق عالم؟
کامروز دستگیری، غیر از عصا نباشد!
باهم گر آشنایند خلق زمانه، اما
با پاس آشنایی، کس آشنا نباشد
در کیسه چرک دنیا، کس را نباشد امروز
تا سر بپای، خلقش، چون سنگ پا نباشد
سرمایه سعادت، خوی نکوست، ورنه
سگ نیز در قناعت کم از هما نباشد!
ما را ز فقر بر سر، کار دگر فتاده است
گو دولت جهان را، کاری به ما نباشد
آن را که پشت پا زد، بر عالم تعلق
توفان چو کشتی نوح، تا پشت پا نباشد
تا ساخت واعظ ما، با دولت قناعت
پروانه چراغش، کم از هما نباشد؟
                                                                    
                            با هیچ کس در این عهد، کس آشنا نباشد
چون چشم کس نپوشد، از روی خلق عالم؟
کامروز دستگیری، غیر از عصا نباشد!
باهم گر آشنایند خلق زمانه، اما
با پاس آشنایی، کس آشنا نباشد
در کیسه چرک دنیا، کس را نباشد امروز
تا سر بپای، خلقش، چون سنگ پا نباشد
سرمایه سعادت، خوی نکوست، ورنه
سگ نیز در قناعت کم از هما نباشد!
ما را ز فقر بر سر، کار دگر فتاده است
گو دولت جهان را، کاری به ما نباشد
آن را که پشت پا زد، بر عالم تعلق
توفان چو کشتی نوح، تا پشت پا نباشد
تا ساخت واعظ ما، با دولت قناعت
پروانه چراغش، کم از هما نباشد؟
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۹۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        زحمت ایام، راحتجو فزونتر میکشد
                                    
سختی از دوران برای بالش پر میکشد
بهر نیکان، میتوان رنج گرانجانان کشید
بار هر سنگی ترازو بهر گوهر میکشد
در دل آسای پریشانان مباش از شانه کم
کز نوازش زلفها را دست بر سر میکشد
شایدش گردد گرفتنهای مفلس عذرخواه
زحمتی کز شرم دادنها توانگر میکشد
گر کند قصد هلاک خویش مفلس، دور نیست
در بهاران بید از آن بر خویش خنجر میکشد
گلستان آب خود از سرچشمه میگیرد، نه جو
این قدر سائل چه منت از توانگر میکشد؟!
نیست هرگز حسرت قیمت شناسان سخن
کلک واعظ هر نفس آهی ز دل برمی کشد
                                                                    
                            سختی از دوران برای بالش پر میکشد
بهر نیکان، میتوان رنج گرانجانان کشید
بار هر سنگی ترازو بهر گوهر میکشد
در دل آسای پریشانان مباش از شانه کم
کز نوازش زلفها را دست بر سر میکشد
شایدش گردد گرفتنهای مفلس عذرخواه
زحمتی کز شرم دادنها توانگر میکشد
گر کند قصد هلاک خویش مفلس، دور نیست
در بهاران بید از آن بر خویش خنجر میکشد
گلستان آب خود از سرچشمه میگیرد، نه جو
این قدر سائل چه منت از توانگر میکشد؟!
نیست هرگز حسرت قیمت شناسان سخن
کلک واعظ هر نفس آهی ز دل برمی کشد
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۰۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آنانکه از شراب تو مدهوش گشته اند
                                    
از یاد خویش جمله فراموش گشته اند
از تیر حادثات نترسند آن کسان
کز دلق پاره پاره، زره پوش گشته اند
از پشت خم برای بغل گیری اجل
پیران ز پای تا به سر آغوش گشته اند
مستان حق ز باده اندیشه جهان
هشیار گشته اند که بیهوش گشته اند
آنان زیاد دوست توانند دم زدن
کز خاطر زمانه فراموش گشته اند
واعظ نشاط بندگی حق ز کس مجوی
دلها بمرگ خویش سیه پوش گشته اند
                                                                    
                            از یاد خویش جمله فراموش گشته اند
از تیر حادثات نترسند آن کسان
کز دلق پاره پاره، زره پوش گشته اند
از پشت خم برای بغل گیری اجل
پیران ز پای تا به سر آغوش گشته اند
مستان حق ز باده اندیشه جهان
هشیار گشته اند که بیهوش گشته اند
آنان زیاد دوست توانند دم زدن
کز خاطر زمانه فراموش گشته اند
واعظ نشاط بندگی حق ز کس مجوی
دلها بمرگ خویش سیه پوش گشته اند
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۳۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دردمندان، بسکه رم از خودنمایی میکنند
                                    
ناله های ما تلاش نارسایی میکنند
نیک و بد را باهم الفت نیست بیش از یک دو روز
درد و صاف باده زود از هم جدایی میکنند
چون نفس هرکس که از میگریزد یار ماست
دشمنند آنان که با ما آشنایی میکنند
ای که از جمعیت زر میکنی چون شعله رقص
این شررها آخر از آتش جدایی میکنند
عرصه گیتی،بود مانند فانوس خیال
هر زمان در وی گروهی خودنمایی میکنند
میکنم از شکوه منع خویشتن واعظ، ولی
در شکایت، ناله ها، خوش بیحیایی میکنند!
                                                                    
                            ناله های ما تلاش نارسایی میکنند
نیک و بد را باهم الفت نیست بیش از یک دو روز
درد و صاف باده زود از هم جدایی میکنند
چون نفس هرکس که از میگریزد یار ماست
دشمنند آنان که با ما آشنایی میکنند
ای که از جمعیت زر میکنی چون شعله رقص
این شررها آخر از آتش جدایی میکنند
عرصه گیتی،بود مانند فانوس خیال
هر زمان در وی گروهی خودنمایی میکنند
میکنم از شکوه منع خویشتن واعظ، ولی
در شکایت، ناله ها، خوش بیحیایی میکنند!
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۷۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        از حرص گشته کام جهان پیش ما لذیذ
                                    
سازد طعام بی مزه را اشتها لذیذ
چین بر جبین اهل کرم ناید از طلب
زهر طمع بود بمذاق سخا لذیذ
بی شور عشق، کی بری از فقر لذتی؟
ز آن رو که بی نمک نشود شوربا لذیذ
راضی شدن بداده حق، نانخورش بس است
نان تهیست بر سر خوان رضا لذیذ
از بس نباشدش نمک بی تکلفی
ما را نمیشود بمذاق آشنا لذیذ
یکبار هم بچش مزه نعمت رضا
تا چند گویی ای هوس ژاژخا لذیذ؟!
راضی بداده شو، مزه عمر را ببین
هرچند نیست پیش تو غیر از غذا لذیذ
ما قوت جان خوریم و، تو واعظ غذای تن
ما را طعام بی مزه سازد، ترا لذیذ!
                                                                    
                            سازد طعام بی مزه را اشتها لذیذ
چین بر جبین اهل کرم ناید از طلب
زهر طمع بود بمذاق سخا لذیذ
بی شور عشق، کی بری از فقر لذتی؟
ز آن رو که بی نمک نشود شوربا لذیذ
راضی شدن بداده حق، نانخورش بس است
نان تهیست بر سر خوان رضا لذیذ
از بس نباشدش نمک بی تکلفی
ما را نمیشود بمذاق آشنا لذیذ
یکبار هم بچش مزه نعمت رضا
تا چند گویی ای هوس ژاژخا لذیذ؟!
راضی بداده شو، مزه عمر را ببین
هرچند نیست پیش تو غیر از غذا لذیذ
ما قوت جان خوریم و، تو واعظ غذای تن
ما را طعام بی مزه سازد، ترا لذیذ!
