عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
مردم چشم تو نازیم که در پرده درند
واندر آن پرده ز مردم بملا پرده درند
دهنت هیچ و از آن هیچ بعشاق چنان
کار تنک است که از هستی خود بیخبرند
رسته گرد لب شیرین تو خط مشگین
یا که موران سیه جمع بدور شکرند
رنج خود کم کن و عشاقت از این بیش مکش
زانکه این طایفه را هر چه کشی بیشترند
وادی عشق تو را بی سر و پا باید رفت
زین سبب جملهٔ عشاق تو بی پا و سرند
چون بخوبان نشوم رام که از گندم خال
این بهشتی پسران راه زنان پدرند
همه چشمی نبود در خور آنروی صغیر
قابل دیدن رخسار وی اهل نظرند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
هر که را بوئی از آن طرهٔ پرچین‌ آمد
فارغ از مشک خطا و ختن و چین‌ آمد
آب و رنگ رخ یار است که در باغ عیان
از گل و لاله و از سنبل و نسرین‌ آمد
چکنم گر نشوم کافر عشقش که مرا
غمزه اش راهزن عقل و دل و دین‌ آمد
باز آید دل از آن طرهٔ چون پر غراب
باز اگر صعوهٔی از چنگل شاهین‌ آمد
تلخ باشد بنظر تیشه زدن بر سر لیک
آنچه بر کوهکن‌ آمد همه شیرین‌ آمد
خوش بود حالت آن عاشق دلخسته صغیر
که نگارش بدم مرگ به بالین‌ آمد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
شوخی به همه خلخ و فرخار نباشد
کاندر بر تو با همه فر خوار نباشد
از سبحه و زنار بود زلف تو مقصد
در دیر و حرم غیر تو دیار نباشد
چون دیده ببندم توام اندر دلی و بس
چون باز کنم جز تو پدیدار نباشد
روی تو بهر دیده پدیدار و لیکن
هر دیده ترا قابل دیدار نباشد
منصور بصد شوق سوی دار شد آری
پا بست تو باکش ز سر دار نباشد
با باد صبا سر دل خویش بگویید
کاین بی سر و پا محرم اسرار نباشد
چون گنج نهفتم بدل خود غم خود را
با هیچ کسم حاجت گفتار نباشد
زیرا که اگر دوست بود به که نرنجد
ور خصم بود به که خبردار نباشد
شادی دو عالم غم یار است صغیرا
صد شکر تو را غیر غم یار نباشد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
کس نیست تا نشان بمن از آن دهان دهد
آری ز هیچکس نتواند نشان دهد
این غم کجا برم که مرا جان بلب رسید
از حسرت لبی که بهر مرده جان دهد
قدش به جلوه شور قیامت بپا کند
چشمش خبر ز فتنهٔ آخر زمان دهد
نازم به اتحاد دو چشمش که غمزه را
گاه آن کمک باین و گهی این بآن دهد
عاشق نباشد آنکه چو بیند بلای عشق
بر یار خویش نسبت نامهربان دهد
با آنهمه سیاه دلی زلف کافرش
بر مرغ پر شکستهٔ دل آشیان دهد
جامم شکست شیخ و سلامت سرش ولی
گر سنگ سر شکاف مکافات‌ امان دهد
غافل مشو صغیر که هر بنده در بلا
باید بقدر قوهٔ خود‌ امتحان دهد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
آینه چون جلوه گاه روی جانان می‌شود
روی جانان ظاهر و آئینه پنهان میشود
نیست شد چون آینه در حسن دلبر لاجرم
هر صفات دلبری از وی نمایان میشود
حسن آن معشوق را آئینه انسانست لیک
از هزاران یکنفر در رتبه انسان میشود
در خرابات آی کز راه کرم پیر مغان
میدهد آبیکه جسم از خوردنش جانمیشود
زاهد ار یکدم شود زان جام هستی سوز مست
بیشک از یکعمر هشیاری پشیمان میشود
ایکه مشکلها بکارت هست پندم گوش کن
مشکل صد ساله در تسلیم آسان میشود
گر دوصد تدبیر در‌ام ری بپیش آری صغیر
آنچه در روز ازل تقدیر شد آن میشود
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
ز جان خویش اگر عاشقان نظر گیرند
گمان مکن نظر از روی یار برگیرند
مرا بکشت غم یار لیک از آن شادم
که کشتگان غمش زندگی ز سر گیرند
مرا ز حالت مجنون خبر دهند دو دوست
روا بود که ز احوال هم خبر گیرند
غلام همت آن رهروان چالاکم
که از دو کون ره عالم دگر گیرند
ز سنگ حادثه بشکسته بال مرغانند
که همچو بیضه فلک را بزیر پر گیرند
غزال طعمهٔ شیر است لیک ز آهوی چشم
بگاه صید یتان ره بشیر نر گیرند
صغیر طول‌ امل کن رها که هشیاران
مراین دو روزهٔ ایام مختصر گیرند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
هر آنکو سر بخاک درگه پیر مغان دارد
بیمن اختر فیروزخوش بختی جوان دارد
خلوص‌آور بپیش و جان خلاص از حول محشر کن
که زر تا نیست خالص بیم روز ‌امتحان دارد
گمانم اینکه نفس مطمئنی نیست جز عاشق
که عاشق نی ز دوزخ باک و نی شوق جنان دارد
غلام همت آن عاشقم کز جور جانانه
بجان صد آتش و قفل خموشی بر دهان دارد
سر و سامان ز درویشان مجو دل بر قفس بستن
نه از مرغی است کاندر شاخ طوبی آشیان دارد
جهانرا خواجه خواهد در خط فرمان خویش آرد
تو پنداری ز دیوان قضا خط‌ امان دارد
صغیرا یاد مرک از دل کند مهر جهان بیرون
بیاد آور بهار عمرت اندر پی خزان دارد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
چون بت من شانه بر زلف چلیپائی کشد
دل عنانم از مسلمانی بترسائی کشد
بار عشقی را که من در ناتوانی میکشم
کی تواند آسمان با آن توانائی کشد
حاصلش جز لغزش پا نیست اندر راه عشق
آنکه هنگام بلا دست از شکیبائی کشد
عاشقی نازم که بعد از مرک مجنون نام او
تا قیامت بهر لیلی بار رسوائی کشد
خاک بوسد پای یار و خلق عالم خاک را
بندگی کن خواهی ار کارت بمولائی کشد
تا بود جان بر لب جانان هوس دارم بلی
کی مگس پا از در دکان حلوائی کشد
در جهان هر کس ز مینای قناعت مست شد
همتش کی منت از این چرخ مینائی کشد
صحبت تنها ملال آرد صغیرا سعی کن
حالتی جو تا مگر رختت به تنهائی کشد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
هر که با او آشنا شد خود ز خود بیگانه کرد
یافت هر کس گنج در خود خویشرا ویرانه کرد
جلوهٔ لیلای لیلی کرد مجنون اسیر
خلق پندارند حسن لیلیش دیوانه کرد
نازم آن کامل نظر ساقی که اندر بزم عام
هر کسی رامی به استعداد در پیمانه کرد
دلبر ما در بهای وصل خواهد نیستی
الله الله ما گدایان را نظر شاهانه کرد
ریخت از هر تار مویش صد هزاران دل بخاک
بهر آرایش چو زلف خم بخم را شانه کرد
سالها میخوارگان خوردند و می‌بد برقرار
باده نوشی‌ام د و یکجا تهی خمخانه کرد
گر بقای وصل آنشمع‌ امل خواهی صغیر
بایدت علم فنا تحصیل از پروانه کرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
دل سجده جز بر آن خم ابرو نمیکند
زین قبله گه بجای دگر رو نمیکند
اینگونه رم که چشم تو کرد از من ضعیف
در صیدگه ز شیر نر آهو نمیکند
ای دل وفا مخواه ز خوبان که خوبرو
هرگز گل وفا بجهان بو نمیکند
کی میرسد بزلف چو چوگان یار ما
کس تا به پای او سر خود گو نمیکند
خو کرده ایم با غم یاری که لحظه ای
با خو گرفتگان غمش خو نمیکند
ناز است لن ترا نیش ای دل غمین مشو
جز او کسی ترا ارنی گو نمیکند
یار از صغیر جان عوض بوسه خواسته
این کار میکنم من اگر او نمیکند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
زلف از شانه بروی چو قمر میریزد
یا که بر برگ سمن سنبل تر میریزد
هر دلی کی هدف ناوک نازش گردد
غمزه اش خون دل اهل نظر میریزد
گر نقاب افکند از روی جود آنزهره جبین
حسن او آبروی شمس و قمر میریزد
با که گویم که همی کام مرا دارد تلخ
آنکه از قند لبش تنگ شکر میریزد
دامنم رشگ گلستان شده بس دیده بر آن
با خیال رخ او خون جگر میریزد
کی شوم شاد که هر دم پی آزردن من
فلک بوقلمون رنگ دگر میریزد
افتد از قدر چو از مرد هنر گردد دور
می شود زشت ز طاوس چو پر میریزد
گنج بیند چو نشد مایهٔ خود از خجلت
رو نهان می‌کند و خاک به سر میریزد
حرص دزدیست که او را نکنی گر زندان
خون عیسی ز پی بردن خر میریزد
بحر رحمت متلاطم کند آنقطرهٔ اشگ
که ز چشم تو بهنگام سحر میریزد
تا ثنا خوان شهنشاه نجف گشته صغیر
سخنش آب بر روی در و گهر می‌ریزد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
فلک خم گشت کز خود طرح چوگان تو اندازد
چو گو شد مهر تا خود را بمیدان تو اندازد
عجب شیرین نمکدانی بود لعلت که میخواهد
دل مجروح خود را در نمکدان تو اندازد
بمانند دل مجروح من صد چاک شد شانه
که شاید چنک در زلف پریشان تو اندازد
درآ در بوستان تا سرو از خجلت ز پا افتد
نظر چون بر قد سرو خرامان تو اندازد
عجب نبود ز حسن دلفریبت ای زلیخاوش
که یوسف خویش در چاه ز نخدان تو اندازد
صبا گرد جهان سرگشته میگردد همی شاید
که تا رحل اقامت در بیابان تو اندازد
دلا مگذار از کف شیشهٔ می‌بیشتر از آن
که گردون سنک کین بر شیشه جان تو اندازد
ستمکارا ستم کم کن که آخر چنک آویزش
مکافات عمل اندر گریبان تو اندازد
صغیرا گر وصال یار خواهی دیده گریان کن
بود کان مه نظر بر چشم گریان تو اندازد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
هر کس نه بعشق از سر اخلاص قدم زد
از پای درافتاد و بسر دست ندم زد
آن یار عرب زادهٔ مابین که دو ترکش
یغمای عرب کرد و شبیخون بعجم زد
خون دل عشاق ز مژگان سیه ریخت
آندم که میان دو سیه چشم بهم زد
کردم ز طبیبی طلب داروی غم گفت
بایست که از تیشهٔ می‌ریشه غم زد
در مذهب رندان بتر از کفر دورنگیست
بایست که دم یا ز صمد یا ز صنم زد
از خوان فلک دست فرو شوی دلا چند
بتوان چو مگس دست بسر بهر شکم زد
چون جوز مرا مغز سر از کاسه برون شد
از بسکه فلک بر سر من سنگ ستم زد
خاموش صغیرا که بد اندرید حکمت
آن خام که بر صفحه تقدیر رقم زد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
مدد ز چشم پر آبم سحاب می‌خواهد
مگر خدای جهان را خراب میخواهد
فشانده‌ام بدل خویش تخم مهر و وفا
نگریم از چه که اینکشته آب میخواهد
نقاب بسته یرخ یار بهر شورش خلق
وگر نه روی نکو کی نقاب میخواهد
بقد و کاکل او گو بیا مشاهده کن
فراز سر و کس ار مشگ ناب میخواهد
کمان ابروی او گو ببین کس ار بجهان
نشان ز تیغ کج بوتراب میخواهد
خراب کن همه عضوم بغیر حلقه چشم
چرا که توسن نازت رکاب میخواهد
فدای حلقه چشم خمارت ای ساقی
از این پیاله دل من شراب میخواهد
به پختگی همه را جستم از کتابی می
هر آنچه زاهد خام از کتاب می‌خواهد
اگر همیشه خرابیم ما چه جای سخن
که پیر میکده ما را خراب میخواهد
صغیر اگر طلبد مهر یار این نه عجب
که ذره پروری از آفتاب میخواهد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
سر عشقت بدل خسته نهان خواهم کرد
ور زند دم بکسی قطع زبان خواهم کرد
دل و دین تاب و توان صبر و شکیبا تن و جان
همه ایثار تو ایجان جهان خواهم کرد
تا بماند به جهان نام و نشانی از من
خویش در راه تو بی نام و نشان خواهم کرد
تا که بر دامن نازت نه نشیند گردی
سیلها در رهت از اشگ روان خواهم کرد
طاق ابروی توام در ازل‌ام د بنظر
تا ابد سجده بر آن قبلهٔ جان خواهم کرد
هر چه غیر از تو بود جمله ز کف خواهم داد
هر چه فرمان تو باشد همه آن خواهم کرد
نه همین در ره عشقت ز جهان میگذرم
بلکه قطع نظر از کون و مکان خواهم کرد
در قیامت بتو مشغولم و در روی تو مات
اعتنا کی بجحیم و بجنان خواهم کرد
تا گل روی تو دارم بنظر همچو صغیر
بلبل آسا همه دم شور و فغان خواهم کرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
در ملک وجود آنچه که از خاک برآید
آن به که عدم گردد و از تاک برآید
خورشید فلک تیره شود روز جهان شب
گر دود دل من سوی افلاک برآید
یکتن ز همه خلق جهان زنده نماند
آن روز که شمشیر تو بی باک برآید
مقتول خم ابروی تو روز قیامت
از زیر لحد با دل صد چاک برآید
دانی چه بود صیقل آئینهٔ خاطر
آهی که سحر از دل غمناک برآید
جز عجز و تضرع ببرت تحفه چه آریم
خاکیم و بجز عجز چه از خاک برآید
در حشر کند دوزخیان را که بهشتی
این کار صغیر از شه لولاک برآید
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
عاقبت دلا دیدی کار یار و من چون شد
حاصل من از عشقش دیدهٔ پر از خون شد
مهر اگر فزاید مهر از چه رو به آن مه من
هرچه مهر افزودم جور و کینش افزون شد
دوش مستی ما را جام می‌نشد باعث
بل ز غمزهٔ ساقی حال ما دگرگون شد
در جنون عشق ای دل نام هم بدل گردد
قیس در غم لیلی گفته گفته مجنون شد
خوی حاتمی باید نام حاتم ار خواهی
ورنه زر همان زر بد، ننگ نام قارون شد
سرو قد جانان را تا نشاند اندر دل
گفته‌ی صغیر الحق، دلربا و موزون شد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
ایدل این شوخ پریوش که چنین میگذرد
باخبر باش که غارتگر دین میگذرد
این صنم عمر عزیز است مگر یا شب وصل
یا مگر عهد شباب است چنین میگذرد
در کمینم که ببوسم لب لعلش آری
تشنه لب کی ز سر ماء معین میگذرد
شهریاری که شهانند گدای در او
کی بسر وقت من گوشه نشین میگذرد
روی خود را دمی ای شوخ در آئینه ببین
تا بدانی چه بعشاق حزین میگذرد
گندم خال تو نازم که بیک جلوهٔ آن
بوالبشر از سر فردوس برین میگذرد
تا که سرو قدت آید بکنارم روزی
جوی اشگم به یسار و به یمین میگذرد
هست در فقر صغیرا گهری کز پی آن
پور ادهم ز سر تاج و نگین میگذرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
تا لبم بوسه چند از تو دلارام نگیرد
نشود جان ز غم آزاد و دل آرام نگیرد
همه را بوسه عطا کردی و کردی ز غم آزاد
این غم ماست که آغاز وی انجام نگیرد
وعظ واعظ ز چه دانی نکند جا بدل ما
پختگانیم که در ما سخن خام نگیرد
زاهد از خرقه سالوس مشو غره که ساقی
صد چنین جامه بها بهر یکی جام نگیرد
نرسیده است بسر منزل‌ آمال کس آری
هیچکس کام از این زال جهان نام نگیرد
گو رها کرد شکار و تن او گور فرو برد
ابله آنکس که بخود پند ز بهرام نگیرد
جام می‌گیر و تو هم پیرو جم باش صغیرا
کس از این عالم فانی به از او کام نگیرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
برافکن پرده تا خورشید تابان از سما افتد
خرامان شو دمی تا سرو در بستان ز پا افتد
صبا بر هم مزن چین سر زلفش که میترسم
ختن ویران شود آشوب در شهر ختا افتد
شنیدم آن پری از شهر خود عزم سفر دارد
چه خوشباشد گذار محملش در شهر ما افتد
دلم تا دید آن چاه ز نخدان و خم گیسو
چو یوسف گه بچاه و گه بزندان بلا افتد
نسازم قبله تا از طاق محراب دو ابرویش
نماز من کجا مقبول درگاه خدا افتد
سیه شد روزگارم چون خطش از حسرت خالش
که باید جای هندو بر لب آب بقا افتد
صغیر از بهر دیدارش نشیند بر سر راهش
بود کانشاه خوبان را نظر سوی گدا افتد