عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : ترجیعات
شمارهٔ ۱
مدتی بود در سرای وجود
چشم من خیره بر لقای وجود
داشتم خوش به دیدهٔ عبرت
سیر بستان با صفای وجود
می‌شکفتم چون غنچه می‌دیدم
هر گل از باغ دلگشای وجود
می‌رسیدم به گوش جان هر دم
نغمهٔ دلربا ز نای وجود
روز و شب گوش هوش خود از شوق
داشتم باز بر نوای وجود
اندک اندک کشید میل دلم
جانب بانی بنای وجود
گفتم البته بایدم دانست
که بود صاحب سرای وجود
نزد پیرمغان شدم گفتم
ای وجود منت فدای وجود
در پس پرده دست قدرت کیست
که بپا دارد این لوای وجود
ریخت جام میم به کام و بگفت
گوش دل دار بر ندای وجود
آن زمان این ترانهٔ دلکش
بشنیدم ز ذره‌های وجود
که بنای وجود را بانی
نیست غیر از علی عمرانی
نقطه‌ای مایهٔ حروف هجاست
خواهی ار امتحان کنی تو رواست
چون سر خامه روی نامه نهی
زیر آن خامه نقطه‌ای پیداست
چون قد یارش ار کشی الف است
که قد او به سرو ماند راست
چون قد ما گرش کشی دالست
که قد ما ز بار عشق دوتاست
الغرض نقطه مایه ی ایجاد
بهر هر حرف از الف تا یاست
شود از نقطه حرفها ظاهر
پس به ترکیب حرف‌ها اسماست
همچنین نقطه وجود علی
بهر ایجاد منشأ و مبداست
نقطه وحدتی که این کثرت
از وجود شریف او برپاست
نقطه ثابتی که غیر از آن
همه گر محو گردد او برجاست
کارهای خدا به دست وی است
دست وی بی‌گزاف دست خداست
هرچه می‌آید از عدم به وجود
به لسانی بدین سخن گویاست
که بنای وجود را بانی
نیست غیر از علی عمرانی
نیست جز عشق بی‌بدل ز عدم
به وجود آورندهٔ عالم
عشق آمر بود به ارض و سما
عشق حاکم بود به لوح و قلم
عشق آرد مواصلت به میان
تا همی زاید آدم از آدم
عشق باشد به هر کسی مونس
عشق باشد به هر دلی همدم
شور عشق است اینکه می نگری
در کلیسا و در کنشت و حرم
کس نرفته است بر مقام رفیع
تا نکرده است عشق را سلم
هیچ کاری نمی رود از پیش
ننهد عشق اگر به پیش قدم
کار عشق است کارهای جهان
همه از جزء و کل ز بیش و ز کم
لاجرم از نسیم عشق نگر
بوستان وجود را خُرَّم
مطلبم در بیان عشق اینجاست
عشق کل مرتضی بود فَافهَم
گفتم این‌ها مگر شوی ای دوست
تو به اسرار این سخن محرم
که بنای وجود را بانی
نیست غیر از علی عمرانی
روز و شب مدح بوالحسن گویم
مدح مولای خویشتن گویم
وصف آن جان پاک احمد را
تا که جان باشدم به تن گویم
نیست کارم به خلق روی زمین
همه زان خسرو زمن گویم
همه ز آنشاه ذوالکرم خوانم
همه زان سر ذوالمنن گویم
نزنم دم ز غیر او که خطاست
حق از وثن گویم
تا بود خاک درگهش بی‌جاست
گر من از نافهٔ ختن گویم
خواهم از رزم گر سخن رانم
همه زان میرصف شکن گویم
خواهم از بزم گر کنم صحبت
همه زان شمع انجمن گویم
وصف آن راز دان سر و علن
گه به سرگاه در علن گویم
او به ارض و سما بود خالق
وین سخن گفت خود نه من گویم
این بگفتم ز قول او که بعید
ننماید چو این سخن گویم
که بنای وجود را بانی
نیست غیر از علی عمرانی
بگذر از جسم تا به جان برسی
این رهاساز تا به آن برسی
این مکان زیر پای همت نه
تا به اقلیم لامکان برسی
این قفس جای چون تو بلبل نیست
پر گشا تا به آشیان برسی
ای به ره مانده غافل از رهزن
جهد کن تا به کاروان برسی
راست رو بر نشان اهل طریق
تا بدان یار بی‌نشان برسی
چون صبا ره به پا و سر طی کن
تا به کویش کشان کشان برسی
تا بهار است برگ عیشی چین
زود باشد که بر خزان برسی
خویش را امتحان نما زان پیش
که به میزان امتحان برسی
در گذر از جهان و جهدی کن
که به دارندهٔ جهان برسی
ساز کامل یقین خود که اگر
به یقین روزی ار گمان برسی
نیست حاجت بدین که من گویم
خویش بر کشف این بیان برسی
که بنای وجود را بانی
نیست غیر از علی عمرانی
گویمت از مقام درویشان
تا کنی احترام درویشان
از مقاماتشان یکی این بود
توسن نفس رام درویشان
کامشان هست چون رضای خدا
چرخ گردد به کام درویشان
مرغ دولت به بامداد الست
کرد منزل به بام درویشان
آسمان بلند راست قیام
به طفیل قیام درویشان
بر دوام جهان بود علت
ذکر و فکر مدام درویشان
چشم دل برگشای تا نگری
شوکت و احتشام درویشان
خواهی از هر بلا امان یابی
حرز خود ساز نام درویشان
ور به دارَین خواجگی جویی
باش از جان غلام درویشان
فارغ آئی ز کثرت ار نوشی
می وحدت ز جام درویشان
بر تو این نکته واضح و روشن
گردد ار اهتمام درویشان
که بنای وجود را بانی
نیست غیر از علی عمرانی
بستهٔ روی و موی جانانم
فارغ از قید کفر و ایمانم
هست عمری که آن پری دارد
همچو گیسوی خود پریشانم
گاه مسرورم و گهی غمگین
گاه خندان و گاه گریانم
گاه دیوانه و گهی عاقل
گاه آزاد و گه به زندانم
گاه مدهوشم و گهی هشیار
گاه خاموش و گه در افغانم
گاه در وصلم و گهی در هجر
گاه معمور و گاه ویرانم
گر تودانی صلاح خود خوش باش
من که در کار خویش حیرانم
لیک شادم که در همه احوال
به علی ولی ثنا خوانم
دارم امید این که در دارین
بنوازد علی ز احسانم
به دو کونم همین بس است صغیر
که غلامی ز شاه مردانم
باری از آنچه بایدم دانست
دانم این و جز این نمی‌دانم
که بنای وجود را بانی
نیست غیر از علی عمرانی
صغیر اصفهانی : ترجیعات
شمارهٔ ۲
دوشین به شرابخانه اندر
رفتم بزنم می ‌مقرر
با پیرمغان مجال صحبت
گردید برای من میسر
بر دست به لابه دادمش بوس
بر پای به ناله سودمش سر
گفتم ز تو بنده را سئوالیست
ای خواجه ی راد بنده پرور
گویند که چون ز گرد نعلین
زینت ده عرش شد پیمبر
بشنید و بدید اندر آنجا
دست علی و کلام حیدر
الله در آن میان کجا بود
گر بود علی به پرده اندر
گفت از پی حل این معما
کافی نبود هزار دفتر
لیکن کنمت ز بیتی آگاه
زین سِرِّ نهفته ی مُسَتَّر
درحالت مستی اندر این باب
می‌خواند موافق قلندر
در مذهب عارفان آگاه
الله علی علی است الله
رفتم به طواف کعبه شاید
بر دوست کسیم ره نماید
دیدم به طواف خانه رندی
این طرفه کلام می‌سراید
کاین مولد حیدر است و آن را
از خلق طواف و سجده باید
گفتم که بدین کلام شرحی
برگو که دل از گمان برآید
من آمده‌ام به دفع حیرت
حرف تو به حیرتم فزاید
این خانهٔ حق بود در اینجا
هر بنده خدای را ستاید
مخصوص علیش گر بدانی
در مذهب مسلمین نشاید
گفتا دگر این سخن نگوئی
زی وحدت اگر دلت گراید
گفتم که ز وحدتم سخن‌گوی
تا عقده ز کار من گشاید
خندید و به پاسخ من آورد
این بیت که زنگ دل زداید
در مذهب عارفان آگاه
الله علی علی است الله
گفتم به نصیری ای ز مستی
از اوج گرفته جا به پستی
غالی به علی شدی و غافل
از صانع کارگاه هستی
چون شد که ز مغز تو برون رفت
کیفیت بادهٔ الستی
در روز الست رب خود را
گفتی تو بلی و عهد بستی
امروز چه شد به دیگری دل
بر بستی و عهد را شکستی
گفتا مستیز با زبردست
در حالت عجز و زیردستی
پرطعنه مزن به من که چون من
کس می‌نکند خداپرستی
قائل به خداپرستی من
گردی چو من از خویش رستی
گفتم ز خدا سخن چه گوئی
آخر تو رهین حیدر استی
آشفت ز گفتهٔ من و کرد
این بیت بیان به شور و مستی
در مذهب عارفان آگاه
الله علی علی است الله
گفتم به یکی ز اهل عرفان
کی مشگل خلق از تو آسان
با آن همه شور و شوق دیدار
تسکین ز چه یافت پورعمران
زان ارنی و لن ترانی آخر
بر گو به کجا کشید پایان
محروم شد از سؤال یا دید
دیدار خدای حی سبحان
گفتا که به جز به جذبهٔ حق
موسی ارنی نکرد عنوان
آموخت چو حق‌طلب به سائل
بر او نکند چگونه احسان
گفتم که به بنده در دو عالم
ممکن نشود لقای یزدان
موسیش چگونه دید گفتا
گردید علی بر او نمایان
گفتم که من از خدای گویم
گویی تو از آن ولی ذی‌شان
گفتا نشنیدهٔی مگر تو
این بیت که مرده را دهد جان
در مذهب عارفان آگاه
الله علی علی است الله
گفتم به محققی که از خاک
چون کرد مسیح جا بر افلاک
رفت آن گل باغ حق چگونه
بیرون ز میان خار و خاشاک
گفت از پی قتل او مصمم
گشتند چو آن گروه بی‌باک
او برد سه ره ز ایلیا نام
پس جا به فلک گرفت چالاک
گفتم نشناسم ایلیا را
گفتا که وصی شاه لولاک
گفتم که مسیح باید آندم
یاری طلبد ز ایزد پاک
بر غیر پناه بردن او
دور است ز رای اهل ادراک
گفت آنکه بحق دلیل خلقست
بر غیر برد پناه حاشاک
گفتم که تو گویی از علی جست
امداد و بر آسمان شد از خاک
گفتا ز صغیر بشنو این نقل
تا جان و دلت شود طربناک
در مذهب عارفان آگاه
الله علی علی است الله
صغیر اصفهانی : ترجیعات
شمارهٔ ۳
در ازل علم و قدرت یزدان
ریخت خوش طرح عالم امکان
علم چون هست و قدرت اندر کار
کار انجام یابد و سامان
هنری نیست اندر آن بی این
اثری نیست اندر این بی‌آن
زین دو یابند تا ابد هستی
جزو جزو وجود خرد و کلان
نیست این نکته قابل انکار
نیست حاجت به حجت و برهان
که شد ایجاد خلق زین دو صفت
از خداوند قادر منان
صفتش راست مظهری لازم
کز نهان آرد آن صفت بعیان
یعنی آید پدید از آن مظهر
در مشیت هر آنچه هست نهان
هست روی سخن در این موضوع
سوی اهل دقایق و عرفان
گوش جان برگشا که در این بیت
مطلب خویش می‌کنم عنوان
مظهر علم و قدرت ازلی
ذات پاک محمد است و علی
دین خود را چو خالق اکبر
خواست القا کند به نوع بشر
منصب خاتمیت اعطا کرد
به حبیبش جناب پیغمبر (ص)
علم خود را ظهور داد از وی
به صلاح جهانیان یکسر
او در انجام امر تنها بود
قدرت خود نمود از حیدر
وز پی نفی کفر بر دستش
شکل لا داد ذوالفقار دو سر
با همان قدرت الهی کند
مرتضی در ز قلعه خیبر
گه به دستش فتاد عمر و از پای
گه ز مرحب دو پاره شد پیکر
لقبش مظهر العجائب شد
ز آنهمه قدرت شگفت‌آور
جز نبی کس نبود فرمانده
جز علی کس نبود فرمان بر
این دو با اتفاق هم دادند
دین حق را رواج تا محشر
گر شدت ثابت این بیان ای دوست
بکن این بیت را بجان از بر
مظهر علم و قدرت ازلی
ذات پاک محمد است و علی
کار پرداز عالمی بامور
عقل و عشقند تا بیوم نشور
فی‌المثل عقل گوید انسان را
سروسامان برای تست ضرور
عشق از کوشش و عمل سازد
همه آماده در خور دستور
گویدت عقل از برای بشر
هست لازم بنای کاخ و قصور
عشق آید به پیش و از بهرت
خانه آباد سازد و معمور
در بشر عقل و عشق جزئی بین
کارپرداز در تمام امور
همچنین عقل و عشق کلی دان
عالم کون را سبب بظهور
علم آثار عقل و قدرت را
اثر عشق دان و جذبه و شور
عقل کل احمد است آنکه بود
گنج علم خدای را گنجور
عشق کل مرتضی است آنکه از او
شد عیان قدرت خدای غفور
اهل دل را کند صغیر اکنون
متذکر به مطلب مذکور
مظهر علم و قدرت ازلی
ذات پاک محمد است و علی
قلم بلوح نوشت این سخن بخط جلی
نبی مدینه علم و در مدینه علی
در این مدینه از این درد را که در دو جهان
رسی بحصن امان خدای لم یزلی
تو را حقیقت عرفان حق همین باشد
که ره بری بشناسائی نبی و ولی
بجز ولای علی هیچ نیست راه نجات
چنین شده است مقدر ز قادر ازلی
مددچو خواهی از آن مظهر العجائب خواه
که از حق است با حمد خطاب نادعلی
خدای مثل ندارد ولی علی باشد
خدای را مثل اندر مقام بی‌مثلی
بریخت خون معاند بذوالفقار دو سر
نمود فتح معارک ببازوان یلی
ز عمر و زید بجز عمروعاص از رزمش
نبرد جان بدر آنهم ز فرط بوالحیلی
شها بوصف تو الکن بود لسان صغیر
بدست هیچ ندارد بغیر منفعلی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
ای ازلی ذات از عیوب مبرا
ای ز صفات تو هستی آمده پیدا
بهر ظهور کمال نور صفاتت
کرده کمال ظهور در همه اشیا
کی تو نهان بوده ای ز دیده که باشد
از در و دیوار جلوهٔ تو هویدا
جز تو که از چوب میوه‌ها بنماید
جز تو که آرد ز خاک لاله حمرا
بر سر هر شاخ گل بطرف گلستان
مرغ نباشد مگر به ذکر تو گویا
از تو عیان حسن و عشق هر دو که هستی
صانع زلف مسلسل و دل شیدا
از پی زینت فزائی چمن حسن
آوری از چشم مست نرگس شهلا
بار خدایا تویی که ذکر تو گویند
در همه دیر و حرم کنشت و کلیسا
در طرق اعتقاد سوی تو پویند
جمله یهود و مجوس و مسلم و ترسا
از تو بهر دل که نور معرفتی تافت
دم نتواند زدن دگر ز من و ما
وصف تو را نی همین صغیر نه در خور
مانده در این ره به جا چه پیر و چه برنا
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲
ز ممکنات توان دید طلعت او را
که یک یک آینه‌اند آن جمال نیکو را
گرش مشاهده خواهی ز خویش چشم‌بپوش
که او ز دیدهٔ خود بین نهان کند رورا
ز خویش گم شو و آنگه خدای را میجوی
که واجبست ز خود گم شدن خداجو را
تهی نکرده ز هر بومشام کی شنوی
شمیم دلکش آن طرهٔ سمن بو را
رواست کار خدایی ز دوستدار خدا
که اتصال به آن بحر باشد این جو را
در آبمذهب عشق و فسانه بین و فسون
میانهٔ ملل این شورش و هیاهو را
مگر صغیر نداند حکایتی جز عشق
که نیست جز سخن عشق بر زبان او را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳
چه مایه میدهد اردی‌بهشت بستان را
که میزند به صفا طعنه باغ رضوان را
کدام جلوه به گلشن کند چنین دلکش
نوای زیر و بم بلبل خوش الحان را
اگر ز داغ دل عاشقان نشان جویی
برو به باغ و ببین لاله‌های نعمان را
زهی مقدر بی‌مثل و صانع بیچون
که از جماد بر آرد ثبات الوان را
ترانهٔ و من الماء کل شیئی حی
از آبشار به رقص آورد سخندان را
چو نرگس آنکه قدح کش بود در این ایام
به عالمی ندهد گوشهٔ گلستان را
صغیر معرفت واجبت بود واجب
نتیجه‌گر طلبی کارگاه امکان را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
زین سر و نشان یافتم آن سر و نشان را
آن سر و نشان نازم و این سرونشان را
زلفش بر بود از من و خلقی دل و دانم
نستانم از او چون دگران من دگر آن را
چشم و مژه و ابروی او یا دو کمان‌دار
بر قصد هم آورده به کف تیروکمان را
رفتیم پی گندم خالش من و آدم
او داد مکان از کف و من کون و مکان را
بر خلق جهان تنگ شکر جای کند تنگ
آرد به شکر خنده چو آن تنگ دهان را
در آتش رخ دانیش آن خط سیه چیست
دودیست که بنموده سیه روز جهان را
نتوان سر موئی به میان فرق نهادن
با موی بسنجی اگر آن موی میان را
برخاسته‌ام از سر جان بر سر آنم
تا سازمش ایثار به مقدم سر و جان را
آری نشود گر سر من خاک ره دوست
بر دوش کشم بهر چه این بار گرانرا
بین پایهٔ نازش چه بلند است که بر خاک
نادیده کسی سایهٔ آن سر و روانرا
عیبی به وجودش نتوان یافت صغیرا
جز این که وفا نیست مر آن روح روان را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵
زاهدا کمتر نصیحت کن من دیوانه را
در من افسون در نگیرد بس کن این افسانه را
مدتی شد بی نصیب از سنگ اطفالم دریغ
امتیازی نیست دیگر عاقل و دیوانه را
از جدائی نی عجب گر من چونی دارم نوا
هرج اندر ناله آرد استن حنانه را
آشنا کن خود باهل دل که در بحر وجود
نیست غیر از دل صدف آن گوهر یکدانه را
یافت وصل شمع چون پروانه از خود درگذشت
درگذر از جان تو هم جوئی اگر جانانه را
پای تا سر ز آتش حسرت بسوزی همچو شمع
دانی اندر سوختن گر لذت پروانه را
روی و مو هرگاه آرایش دهد دلدار من
بوسم و بویم گهی آئینه گاهی شانه را
نازم آن ابروی محرابی که برد از خاطرم
مسجد و دیر و کنشت و کعبه و بتخانه را
پنجه زر پاش خور بگرفته از عالم زمام
زرفشان و رام کن هم خویش و هم بیگانه را
این نوا دارد صغیر از عشق حیدر گر هزار
دارد از سودای گل آن نالهٔ مستانه را
دل بود پیمانه و مهر علی می‌دورهاست
تا که من لبریز دارم زان می‌این پیمانه را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷
هر گه بیفشانی برخ زلف سیاه خویش را
مانند شب سازی سیه روز من دلریش را
خویشان دهندم پند و من بیگانه ام ز ایشان بلی
عشق تو هر جا پا نهد بیگانه سازد خویش را
شاهان عالم را بود گاهی نظر سوی گدا
ای خسرو خوبان ببین یکره من درویش را
بی شک ببازد دین و دل زنار بندد بر میان
زاهد ببیند گرچو من آنزلف کافر کیش را
نوش است وصل آنصنم نیش است طعن بیخبر
خواهی اگر آن نوش را آماده شو این نیش را
جز یار کو جز یار کو عاشق شو و او را ببین
ای فلسفی یکسو بنه این عقل دوراندیش را
آن اصل هر بیش و کمت خواهی درآید در نظر
بیرون کن از دل ای صغیر آمال کم یا بیش را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸
ناصح از بیماری عشق از چه بیم آری مرا
خوشتر از صحت بود این گونه بیماری مرا
تا در این بیماریم از بی پرستاری چه باک
میکند بیماری از شفقت پرستاری مرا
تا گرفتارم بعشق آزادم از کون و مکان
کرده آزاد از دو عالم این گرفتاری مرا
گرچه خوارم لیک با آن گل قرینم روز و شب
عزتی هرگز نباشد به از این خواری مرا
من خود ار خواهم برای اوست نی از بهر خود
گفتمت این تاز خودخواهان مپنداری مرا
ای فلک من نیستم آن کز تو بینم نیک و بد
دست بگشا گر که بتوانی بیازاری مرا
میکنم از همت خود چرخ را یاری صغیر
گر کند لطف علی مرتضی یاری مرا
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
به چنگ آرم شبی گر طره جانانهٔ خود را
بپرسم مو به مو حال دل دیوانهٔ خود را
اسیر دانهٔ خال لب یارم من ای زاهد
مکن دام دل من سبحهٔ صددانهٔ خود را
کجا منت کشم از ساقی تا مشفق گردون
که من پر کرده ام از خوندل پیمانهٔ خود را
کسان بندند سد در راه سیل از بیم ویرانی
خلاف من که وقف سیل کردم خانهٔ خود را
مکافات ارنخواهی برمیفکن خانمان از کس
که دارد دوست هر مرغ ضعیفی لانهٔ خود را
چو خواهی رفتن و بگذاشتن افسانه‌ای از خود
به نیکی در جهان بگذار هان افسانهٔ خود را
سر و کار است هر کس را صغیر آخر بگورستان
چه کم بینی کنون از قصر شه ویرانهٔ خود را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
شبی فرهاد اگر بیند به خواب آن لعل نوشین را
ز لوح سینه با ناخن تراشد نقش شیرین را
ز چین زلف خم در خم زنی رسم جهان بر هم
همه مشک آورند از چین تو از مشک آوری چین را
دل ما را قراری نیست جز در حلقهٔ زلفت
بلی در زیر زنجیر است آرامش مجانین را
مجو ای شیخ از ما جز طریق عشق و شیدایی
چه داند عاشق دلداده رسم کیش و آئین را
مرا گویند پنهان کن غم عشق و نمیدانم
چسان پنهان کنم رخسار زرد و اشک خونین را
جان آئینهٔ فکر تو است از زشت و از زیبا
نه بینی بد بعالم گر به بندی چشم بدبین را
صغیر از نور حکمت می‌شود چشم دلت روشن
اگر جانت شود نائل مقام حلم و تمکین را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
تا بود زلف تو اسباب پریشانی ما
رو به سامان ننهد بی سرو سامانی ما
نه تو رحم آوری و نی اجل آید ما را
ار دل سخت تو فریاد و گران جانی ما
دید هرکس رخ تو واله و حیران تو شد
نه همین حسن تو شد باعث حیرانی ما
ز آستین اشگ بیفزود و ز دامان بگذشت
آه از این سیل که دارد سر ویرانی ما
همچو خورشید عیانست که در ملک جهان
مهوشی نیست چو دلدار صفاهانی ما
کافری سخت شد از سستی ما در رده دین
سبب رونق کفر است مسلمانی ما
روز محشر چو سر از خاک لحد برداریم
نام نیکوی تو نقش است به پیشانی ما
نبرد صرفه یقین روز جزا ای زاهد
زهد فاش تو ز می ‌خوردن پنهانی ما
ما صغیر از پی زاهد سوی مسجد نرویم
مسجد ارزانی او میکده ارزانی ما
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
جانا ز که آموختی این عشوه گری را
عشاق کشی خانه کنی پرده دری را
سرو از تو خجل گشت چو سیب زقنت دید
آری چه کند سرزنش بی ثمری را
هر لحظه دلم در خم موئیت کند جای
خوش کرده فلک قسمت او در بدری را
تا کی بفراق گل رخسار تو هر شب
هم ناله شوم نالهٔ مرغ سحری را
جور فلک و طعنه اغیار و غم یار
یا رب چه کنم این همه خونین جگری را
از بی خبری مدعیان بی خبرانند
زان خرده گرفتند بمن بی خبری را
در دست مرا چون هنری نیست همان به
بر حضرت او عرضه دهم بی هنری را
آباد شدم از نظر پیر خرابات
نازم روش رندی و صاحب نظری را
دیوانه شود همچو صغیر آن که به بیند
از چشم سیه غمزه آن رشگ پری را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
شد بزلف یار هر که مبتلا
پا نمیکشد از سرش بلا
هر که را بخویش خواند از کرم
بهر کشتنش می‌زند صلا
بسکه میکشد عاشقان خود
گشته کوی او دشت کربلا
دل نهان کند عشق او ولی
راز دل کند دیده بر ملا
هر کسی شود غرق بحر عشق
کار افتدش با نهنگ لا
ترک می‌مکن زانکه میدهد
دیده را ضیا سینه را جلا
شد ز عشق یار حاصل صغیر
غصه و الم رنج و ابتلا
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
گر نبینم روزی آن مهر جهان افروز را
تیره تر از شب به بیند چشم من آن روز را
دل بشوق تیر مژگانش کشد از دیده سر
تا مگر گردد هدف آن ناوک دل دوز را
خواست تا خلق جهانش بنده فرمان شوند
زان خدایش داد این حسن جهان افروز را
شد سر نالایقم خاک ره پیر مغان
اختر مسعود بین و طالع فیروز را
دایمم در نیستی رغبت فزاید آنچنانک
حرص افزاید حریص سیم و زراندوز را
چنگ از من یاد دارد این خروش دلخراش
نی زمن آموخته این نالهٔ جان سوز را
کس به عالم کی شود استاد در کاری صغیر
تا نکو شد خدمت استاد کارآموز را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
موشکافی به جهان گرچه بود پیشهٔ ما
به میان تو نبرده است ره اندیشهٔ ما
ما که داریم بعشق تو عنان تا چه کند
دل چون سنگ تو با این دل چون شیشهٔ ما
هر کسی را هنری پیشه و کاری در پیش
نیست جز عشق تو ای رشک پری پیشهٔ ما
اگر از فتنهٔ چشم تو بیابیم امان
نیست از فتنهٔ دور فلک اندیشهٔ ما
با چنین اشگ روان سرخوش و خرم دایم
چون نباشیم که در آب بود ریشهٔ ما
مدعی تیشهٔ ما آه بود ریشهٔ خود
رو نگهدار و بپرهیز از این تیشهٔ ما
زاهوی چشم بتانیم در اندیشه صغیر
با وجودی که رمد شیر نر از بیشهٔ ما
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
جانا ز روی خویش بر افکن نقاب را
تا کی نهان به ابر کنی آفتاب را
مغرور حسن خود شده خوبان شهر مصر
ای یوسف از جمال برافکن نقاب را
بنشسته ام به راه که شاید من گدا
گویم سلامی آن شه مالک رقاب را
حالی که لاله را قدح باده بر کف است
ساقی مکن دریغ زمستان شراب را
ما درس معرفت ز خط یار خوانده ایم
بگذار در مقابل زاهد کتاب را
دیدم به خواب خنجر خونین بدست یار
جویا شدم ز ابروی او شرح خواب را
گفتا صغیر قتل تو تعبیر خواب توست
آورده بود کاش به فعل این جواب را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
شکرلله که شده جای تو اندر دل ما
بعد از این هیچ نباشد به میان حایل ما
فخر ما خاک نشینان به ملایک این بس
که زدی خیمه تو ای شاه در آب و گل ما
هر کسی حاصلی از عمر جهان دارد و نیست
جز غم عشق تو ای جان جهان حاصل ما
سرفکندیم بپای تو و داریم امید
که قبول افتدت این تحفه ناقابل ما
حالیا سرخوش و مستیم و نداریم خبر
که چه بود و چه شود ماضی و مستقبل ما
تا کی از سر بهوائی به سما می‌نگری
ای خداجوی خداجوی ز عرش دل ما
باغ فردوس نخواهیم و گلستان ارم
تا سر کوی خرابات بود منزل ما
شکر لله که نشستیم چو در کشتی عشق
گشت چون نوح بیابان نجف ساحل ما
حل مشکل همه از شاه نجف خواه صغیر
که جز از همت او حل نشود مشکل ما
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
اگر به جرم محبت کنند پوست مرا
نمی‌رود به در از سر هوای دوست مرا
رضای دوست گزیدم به خود چو دانستم
که هرچه دوست پسندد همان نکوست مرا
بخواب خوش همه شب مهر و ماه می‌بینم
ز بسکه در نظر آن یار ماه روست مرا
قدش به چشم پرآبم مدام جلوه گر است
چه احتیاج به سرو کنار جوست مرا
چو من به هر دو جهان پا زند ز سرمستی
هرآنکه نوشد از این می که در سبوست مرا
نمانده در دل من هیچ آرزو لیکن
چو عرش خاک نجف گشتن آرزوست مرا
صغیر کرد غلامی حیدرم آزاد
بلی چه باک ز حشرم که خواجه اوست مرا