عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
من دیوانه را ارواح مجنون چون به یاد آید
غبارآلود از دامان صحرا گردباد آید
نگردد سد راه مغفرت بر آدمی عصیان
ترحم خواجه را بر بندگان خانه زاد آید
به بزم اهل دنیا نیست کاری حق شناسان را
به مکتب خانه این قوم طفل بی سواد آید
نگاهم تازه رو برگردد از چاک گریبانش
تماشایم به کف گلدسته از باغ مراد آید
نمی سازند ارباب کرم محروم سایل را
گدا دور است از درگاه سلطان بی مراد آید
در آغاز جوانی توبه اقبال دگر دارد
نسیم فیض در بستان به وقت بامداد آید
بامداد خط از بند قبایش صد گره وا شد
یقین کردم که آخر بستگی ها را کشاد آید
اسیر زلف او ای سیدا عمر ابد باید
اگر آید اجل او را برای خیر باد آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
چمن از رنگ و بو چون شد تهی بلبل فنا گردد
سرایی را که جود از وی رود ماتم سرا گردد
به احسان می توان تسخیر کردن خصم بد خو را
سگ بیگانه چون بیند مروت آشنا گردد
پر پروانه گردد بال عنقا خود نمایی را
نهال شعله از گردنکشی محو هوا گردد
تهیدستی به اهل عزت آخر آورد خواری
چو نی شکر شود از مغز خالی بوریا گردد
شود حرص ز دولت مانده افزون در علمداری
چو بیماری که صحت یافت صاحب اشتها گردد
اگر دیوار را امروز با خود متکا سازی
در تعظیم چون محراب بر روی تو وا گردد
جبین چون گل اگر صیقل دهی از چین ناکامی
به هر منزل کنی آرام باغ دلگشا گردد
چراغم روغن گل می کند سیلاب کلفت را
نمک در چشم داغم هر که ریزد توتیا گردد
سبک بنیادم و از سایه بر خود پشتبان دارم
گل تصویر را دیوار کاغذ متکا گردد
پر تیرت اگر بر استخوانم سایه اندازد
شود سبز و عصای شهپر بال هما گردد
فلک از بهر روزی آنقدر سرگشته ام دارد
اگر بر سر نهم دستار سنگ آسیا گردد
نباشد سیدا بر آستان ناله محرومی
به این در هر که آرد التجا حاجت روا گردد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
ز جا چون سرو اگر از غیرت شمشاد برخیزد
به تعظیمش ز من چون گردباد آزاد برخیزد
لب دامان او گر یک نفس از دست بگذارم
چو نی از بند هر انگشت من فریاد برخیزد
به ناخن از غم او گر خراشم سینه خود را
ز کوه بیستون آوازه فرهاد برخیزد
به قتل عاشقان مژگان او روزی که بنشیند
فغان الامان از خنجر جلاد برخیزد
ز بیم سوختن با تیره بختان نیست بی تابی
سپند از جای هر دم بهر استمداد برخیزد
اگر اهل کرم از خانه بگذارند پا بیرون
ز هر نقش قدم دستی پی ایجاد برخیزد
بود پیوسته دامی پهن زیر سفره زاهد
مبادا بانگ جود از خانه صیاد برخیزد
در این ایام اگر در خانه یی بینند مهمانی
چو عید از شهر آواز مبارکباد برخیزد
دهند اهل ستم ای سیدا با یکدگر یاری
کمان افتد ز پا تیر از پی امداد برخیزد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
تکلم از دهانش گر ز تنگی دیر می ریزد
تبسم از لب شیرین او چون شیر می ریزد
به صورتخانه دل شوخ نقاشی که من دارم
ز کلک خویش جان در قالب تصویر می ریزد
دل فولاد را از چرب و نرمی موم می سازم
به مغز استخوان من دم شمشیر می ریزد
نگردد وا گره از رشته تسبیح زاهد را
پی این عقده ها دندان آن بی پیر می ریزد
دهد گردون به صد اندیشه کام تنگدستان را
از آن شبنم به کام غنچه گل دیر می ریزد
چو مجنون بس که بر ویرانی منزل سری دارم
به دوش من غبار از خانه زنجیر می ریزد
روند اهل طمع دنبال قاتل بر سر و گردن
اگر دارند جوهر از دم شمشیر می ریزد
ز خون رنگین دهان محتسب را دیدم و گفتم
می از پیمانه من آخر این بی پیر می ریزد
اگر یأجوج دوران بشکند سد سکندر را
تغافل بر در ارباب همت قیر می ریزد
نمی باشد دلم را سیدا ذوقی به آبادی
مرا بر سر غبار کلفت از تعمیر می ریزد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
ساقی مجلس ما آن بت بی باک نشد
تا به خون روی نشستیم دلش پاک نشد
خط برآورد و به گرد دل عشاق نگشت
طفل ما پیر شد و صاحب ادراک نشد
گوش بر گفته من آن لب خاموش نکرد
تا زبان در دهنم چون سر مسواک نشد
روزیی سفله زر و سیم نگردد هرگز
رزق گرداب به غیر از خس و خاشاک نشد
حاجت خویش مبر پیش بلند اقبالان
گره هیچ کسی باز ز افلاک نشد
دل مگو آنکه چو گل سینه خود پاره نکرد
بشکن آن دست که زو پیرهنی چاک نشد
می شود نام هنرمند پس از مرگ علم
دانه سر سبز نشد تا به ته خاک نشد
در چنین فصل که می گل کند از نشتر خار
پنجه ام سلسله جنبان رگ تاک نشد
سیدا این غزل صایب شیرین سخن است
صاف با ما دل آن شعله بی باک نشد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
به سوی کلبه ام شامی که آن شمع وصال آید
دل از سینه بیرون همچو فانوس خیال آید
شود مژگان به چشم اشکبارم نخل بارآور
در آغوش تماشایم اگر آن نونهال آید
به دست زلف غمازش مگر افتاده مکتوبم
که مرغ نامه بر از کوی او آشفته حال آید
هلال ناخن از گلهای داغم دست بردارد
به دل پرسی اگر آن لاله روی خوردسال آید
گریبان طلوع صبح گردد آستین من
به دست کوتهم روزی که دامان وصال آید
به یاد چشم او از شهر اگر بیرون کشم خود را
به استقبال من از دامن صحرا غزال آید
ز ابرویش ندیده قاصد من گوشه چشمی
نگاهم از تماشایش به قد همچو دال آید
لب خشک مرا روی عرقناک تو تر می سازد
به کام ساغرم از جوی خضر آب زلال آید
دکان خویش را ای سیدا روزی که بگشایم
متاعم را خریداری کنان گرد ملال آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
چشم او خون دل عاشق دمادم می خورد
پاسبان کعبه آب از چاه زمزم می خورد
زلف آن بالا بلند از جوش دلها شد دو تا
شاخ چون بسیار بار آور شود خم می خورد
از رفیقان جهان یاری طمع کردن خطاست
در چنین وقتی که آدم خون آدم می خورد
غنچه را سودای زر سر در گریبان کرده است
هر که دارد فکر دنیا روز و شب غم می خورد
غیر را همصحبت معشوق دیدن مشکل است
باغبان گر دست یابد خون شبنم می خورد
تا قیامت نیست عیسی را جدایی ز آفتاب
صحبت دیرآشنایان دیر بر هم می خورد
ای طبیب از داغ ما دست نوازش دور کن
زخم ما ناصور طبعان خون مرهم می خورد
سیدا از بهر دنیا سعی ها دارند خلق
مرد زیرک باده پر زور را کم می خورد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
کوه را افغانم آتش در جگر می افگند
بحر را اشکم به گرداب خطر می افگند
جود نیسان را چه باشد آبرو پیش صدف
در عوض هر قطره یی او را گهر می افگند
دلربایان می کنند از یکدگر کسب هنر
گل ز طفلی غنچه را در فکر زر می افگند
گوشه میخانه را زاهد به چشم کم مبین
هر که آنجا پا نهد او را بسر می افگند
از بد و نیک امتیازی نیست خورشید مرا
پرتو خود را به هر دیوار و در می افگند
چشم ما خو کرده چون یعقوب بر رخسار دوست
کور گردد هر که ما را از نظر می افگند
سیدا گر از لبش گویم حدیثی در چمن
غنچه از گل پیش روی خود سپر می افگند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
هر کس که زین محیط دم آب می خورد
تا هست پیچ و تاب چو گرداب می خورد
شب زنده دار منت ساقی نمی کشد
تا صبح می ز ساغر مهتاب می خورد
مستی که ز احتساب نیاید به خویشتن
سیلی ز نیشتر به رگ خواب می خورد
چون داغ لاله هر که سیه کاسه اوفتاد
از تشنگی ز چشمه خون آب می خورد
بر آرزوی خود نرسد دل ز اضطراب
این تشنه آب گفته و سیماب می خورد
در گوشه یی نشین و به دیوار رو بیار
شیخ آب و نان ز پشته محراب می خورد
ای سیدا مربی عالی طلب نمای
نیک و بدی که هست به ارباب می خورد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
به دست سایلان آوازه احسان عصا گردد
چراغ کاروان غارتگران را رهنما گردد
تن ظالم چو داغ لاله در گرداب خون غلطد
زمین بی مروت به که دشت کربلا گردد
به زیر آسمان روشندلان را نیست دلسوزی
کجا پروانه بر گرد چراغ آسیا گردد
به سوی استخوانم ناوک او کی نظر سازد
پر تیر نگارینش اگر بال هما گردد
ز خلوت می برد بر هر طرف مسواک زاهد را
عصا هر چند کج باشد به دست کور پا گردد
به زنجیر نصیحت نفس گردنکش نشد رامم
سگ دیوانه کی با صاحب خود آشنا گردد
بپوشد عیب ارباب کرم را دامن احسان
چه غم دست رسا را آستین گر نارسا گردد
نمی گردد جدا از سینه عشاق پیکانت
دل صاحب طمع سختی چو دید آهن ربا گردد
بهر مقصد که روی آری مدد از پیر فانی جو
قدم خم گشته آزاده محراب دعا گردد
چه سود از کلفت من سیدا بر خویش می نالد
غبار خاطرم در چشم گردون توتیا گردد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
زلف با خال لبش تلقین ایمان میکند
تا مسلمان نامسلمان را مسلمان میکند
نفس سرکش ملک تن را می دهد آخر به باد
حاکم ظالم دیار خویش ویران می کند
راز خود در سینه چندان رو نمی سازد نهان
هر چه دارد در دل خود گل نمایان می کند
عشق داغ خون چو لاله روزیی عاشق نوشت
صاحب احسان هر چه دارد صرف مهمان می کند
تنگدل بودن نشان عیش روی آوردن است
غنچه را آخر نسیم صبح خندان می کند
سیدا در فکر زلف او عجیب افتاده یی
این پریشانی تو را آخر پریشان می کند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
شعله خوبانی که هر یک آفت پروانه اند
پیش شمع روی او چون شمع ماتمخانه اند
عشقبازان مو به مو دانند حال تیره ام
سینه چاکان روشناس زلف همچون شانه اند
دست اگر یابند به چشمان یکدگر را می خورند
اهل عالم صورت دیوار را همخانه هند
غافلان را می برد از جای اندک وسوسه
سر به بالین ماندگان محتاج یک افسانه اند
بی خودند از یاد محشر سیدا فرزانگان
عاقلان در فکر کار خویشتن دیوانه اند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
در محبت طفل اشکم گوهر دل می شود
چون مربی شد پدر فرزند قابل می شود
می پرد قمری ز شادی قد قد از بالای سرو
قامت او گر به سوی باغ مایل می شود
شمع بعد از کشتن پروانه قصد خود کند
خون ناحق شعله دامان قاتل می شود
قامت معشوق نوخط زود می آید به بر
میوه از نخلی که سالش گشت حاصل می شود
آب می سازد تماشای رخش آئینه را
مرد می دانم که با آن رو مقابل می شود
حرص دامنگیر دنیا دار گردد روز مرگ
سعی رهرو سست در نزدیک منزل می شود
شکوه اغیار گر خصمی کند با من رواست
سگ برای لقمه دامنگیر سایل می شود
تا توانی خویش را از سفله طبعان دور دار
آب چون با خاک همراهی کند گل می شود
سیدا از دیده اشکم رخت در دامن کشید
کاروان هر جا گرفت آرام منزل می شود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
دل چو از پای فتد دست دعا می گردد
راهرو پیر شود راهنما می گردد
راستی را نبود هیچ زوالی به جهان
سرو اگر خشک شود باز عصا می گردد
آشنایی به جوانان نتوان کرد به زور
تیر ز آغوش کمان زود جدا می گردد
فتنه چون گرد به دنبال مهیا دارد
کاروانی که به آواز درا می گردد
عندلیب تو مگر عزم گلستان دارد
بوی گل هر طرف آغوش گشا می گردد
رحم بر بلبل خود زود کن ای تازه بهار
روزگاریست که بی برگ و نوا می گردد
جام در ویزه ز خورشید گرفتست به کف
آسمان در طلب روزیی ما می گردد
در تمنای تو ای خضر بیابان طلب
سر جدا پای جدا دست جدا می گردد
خبر از یار سفر کرده یی ما هیچ نگفت
آفتاب این همه بیهوده چرا می گردد
سیدا کعبه دل روضه مأیوسی نیست
حاجت خلق از این خانه روا می گردد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
رخت هستی دل سوی آن جامه گلگون می کشد
بخت یاری می نماید یا مرا خون می کشد
بنگر از خورشید عالمتاب عاشق پروری
چشم واناکرده شبنم را به گردون می کشد
حسن را گر سد ره نبود نگهبان حیا
ناقه هر شب محمل لیلی به مجنون می کشد
از خیال باده فارغ نیست یکدم می پرست
فکر ما را سوی آن لبهای میگون می کشد
هر پریشانی که با کس رو نماید از خود است
گوشمالی ها ز دست خویش قانون می کشد
عاشق مفلس ندارد قدر پیش گلرخان
از چمن خود را نسیم صبح بیرون می کشد
عشق هر جا کاسه در گردش درآرد سیدا
از دل خم جای می عقل فلاطون می کشد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
میل خوبان ز اسیران به توانگر باشد
در چمن غنچه گل را سخن از زر باشد
هر که دارد لب خاموش توانگر باشد
دهن غنچه همه عمر پر از زر باشد
روز و شب در نظر زنده دلان یکرنگ است
پیش آئینه بدو نیک برابر باشد
تا توانی سر من زود درآور به کمند
سایه دام است به آن صید که لاغر باشد
زهره کیست برد پیش تو پیغام مرا
سرخی نامه ام از بال کبوتر باشد
دل آئینه شد از ناله من چشمه خون
اشک من رخنه گر سد سکندر باشد
تیغ چون آب حیات است به پرریختگان
می خورد خون خود آن مرغ که بی پر باشد
جنت روی زمین صحبت میخواران است
ای خوش آن روز که لب بر لب ساغر باشد
حسن آن نیست بهر انجمن اندازد نور
خانه روشن کند آن شمع که بی سر باشد
نیست غیر از لب شیرین تو افسانه من
سخن قند همان به که مکرر باشد
با کلاه نمد و صورت رنگین امروز
خامه موی در این شهر قلندر باشد
تن پرستان جهان پیر و نفس اندو هوا
رهبر قافله مرده دلان خر باشد
سیدا زود به خورشید رسانی خود را
هر سحر چشم تو چون شبنم اگر تر باشد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
دل چون مطیع گشت چراغ نظر شود
فرزند نیک جای نشین پدر شود
تحلی که برنداد شود باغبان کباب
خون می خورد پدر چو پسر بی هنر شود
سازد دعای موی سفیدان خدا قبول
درهای فیض باز به وقت سحر شود
سوی محیط دوش دویدم ز تشنگی
آبی نیافتم که لب کاسه تر شود
بیرون نمی کند ز قفس طوطی مرا
گر خون روزگار پر از نیشکر شود
اشکم ز دیده پای به رویم نهاده است
این طفل رفته رفته خدا بی خبر شود
عکس رخ تو زنده کند جان مرده را
ترسم که روح آئینه ها را خبر شود
خط هم دمید و فتنه آن چشم کم نشد
ظالم چو پیر گشت ستمگاره تر شود
بر باغبان امید ثمر نیست از نهال
نخلی که سالخورده بود بارور شود
ای سیدا چه سود از این کیمیاگری
طالع اگر مدد بکند خاک زر شود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
آنها که تکیه بر کرم کبریا کنند
سر در قبا کشند و به محراب جا کنند
آنها که قانع اند به یک قطره چون صدف
گوهر اگر دهند هماندم عطا کنند
آنها که بر کلاه نمد خوی کرده اند
کی آرزوی سایه بال هما کنند
آنها که آگهند ز اسرار نیک و بد
از کاه دانه را به نگاهی جدا کنند
آنها از نسیم سحر بوی برده اند
دلهای غنچه را چمن دلگشا کنند
آنها که پا ز بستر راحت کشیده اند
پهلوی خویش وقف نی بوریا کنند
آنها که روز و شب بخدایند سیدا
ما را چه می شود که به خود آشنا کنند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
جبهه می خواهم که وقف سجده آن پا شود
تا دری بر رویم از پیشانی او وا شود
زود برخیزم به تعظیمش ز جا چون گردباد
از کنار دشت اگر سرگشته یی پیدا شود
حسن روزافزون او خواهد صف دلها شکست
باده گر این است خونها بر سر مینا شود
نقش پا زنجیر می گردد به پای آهوان
نرگس صیدافگنت روزی که در صحرا شود
وصل نزدیکان خود را عشق اندازد به دور
ساحل از همسایگی سیلی خورد دریا شود
دیده خود سرخ می سازند ارباب طمع
از میان بحر خون دستی اگر بالا شود
چشم او در بردن دل غمزه را استاد کرد
هر که بر دامان دانا دست زد دانا شود
خانه چون تاریک باشد سیدا روزن چه سود
دیده کو بی نور شد باید که دل بینا شود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
از رخت آئینه من دامن گلچین شود
چشم بلبل عکس خواب آلوده را بالین شود
گر به روی دست خود زلف تو را سازم رقم
آستینم سر خط صورتگران چین شود
سرکشان در وقت حاجت بر در دلها روند
کاسه فغفور آخر کاسه چوبین شود
نیست بر اهل طمع غیر از کدورت حاصلی
دست اگر کوتاه گردد آستین بی چین شود
خانه زنبور شود دولتسرای اهل جاه
از کجا ما تلخ کامان را لبی شیرین شود
کلبه آزاده از وسواس شیطانی تهیست
ایمن از دزدان بود دیوار اگر سنگین شود
چون کمان حلقه گردد تیر بی پر گوشه گیر
پیر چون گردد سبکرو صاحب تمکین شود
چشم شوخش کرد میل سرمه مژگان مرا
وز خطش نظاره ناف آهوی مشکین شود
ذکر خالش برد بر گردون مرا ای سیدا
بعد از این تسبیح دستم خوشه پروین شود