عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
ز روح باده صد ره گرچه خالی شد تن مینا
ولی دست هوس کوته نشد از گردن مینا
چرا دود از دماغ میپرستان برنمیآرد
که برق باده آتش میزند در خرمن مینا
نوای بیغلط زن امشب ای مطرب که مستان را
چراغ باده پنهانست زیر دامن مینا
ندارد بلبلان، گر پای نسبت در میان آید
قبای غنچه، اندامِ تن پیراهن مینا
بهار میپرستان شد، نسیم لطف ساقی کو
گل صد نشئه را در غنچه دارد گلشن مینا
از آن می از گلوی شیشه بالاتر نمیآید
که ماند جای خون تو به اندر گردن مینا
به بزم باده فیّاض این ادا جا کرده در طبعم
که ساغر گوش میگردد به وقت گفتن مینا
ولی دست هوس کوته نشد از گردن مینا
چرا دود از دماغ میپرستان برنمیآرد
که برق باده آتش میزند در خرمن مینا
نوای بیغلط زن امشب ای مطرب که مستان را
چراغ باده پنهانست زیر دامن مینا
ندارد بلبلان، گر پای نسبت در میان آید
قبای غنچه، اندامِ تن پیراهن مینا
بهار میپرستان شد، نسیم لطف ساقی کو
گل صد نشئه را در غنچه دارد گلشن مینا
از آن می از گلوی شیشه بالاتر نمیآید
که ماند جای خون تو به اندر گردن مینا
به بزم باده فیّاض این ادا جا کرده در طبعم
که ساغر گوش میگردد به وقت گفتن مینا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
عُجْب در مستی ندارد هیچ فرقی با شراب
من نمیدانم چرا بدنام شد تنها شراب!
رندی و چندین رعونت شیخی و صدگونه عیب
چون شود هشیار کس! اینجا شراب آنجا شراب
بیخودی جاوید باید، عمر دنیا کوتهست
من نمینوشم از آن در نشئة دنیا شراب
نیست در دلبستگیها نشئهای در باده هم
هست با وارستگی دنیا و مافیها شراب
چارة لغزیدن این ره عصای بیخودیست
هر کجا افتم ز دست عقل گویم: یا شراب
من نمیدانم چرا بدنام شد تنها شراب!
رندی و چندین رعونت شیخی و صدگونه عیب
چون شود هشیار کس! اینجا شراب آنجا شراب
بیخودی جاوید باید، عمر دنیا کوتهست
من نمینوشم از آن در نشئة دنیا شراب
نیست در دلبستگیها نشئهای در باده هم
هست با وارستگی دنیا و مافیها شراب
چارة لغزیدن این ره عصای بیخودیست
هر کجا افتم ز دست عقل گویم: یا شراب
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
همین نه مرهم دلهای خسته است شراب
که مومیایی رنگ شکسته است شراب
گل شکفتگی از جام باده سیرابست
کلیدِ فتحِ در عیشِ بسته است شراب
طلسم توبة ما را که زاهدان بستند
به یک تبسّم ساغر شکسته است شراب
به صد فسون ز دلم مهر باده نتوان برد
چو حرف راست به طبعم نشسته است شراب
تو خواه خبث زن و خواه مدح کن فیّاض
ز حدّ ما و تو عمریست رسته است شراب
که مومیایی رنگ شکسته است شراب
گل شکفتگی از جام باده سیرابست
کلیدِ فتحِ در عیشِ بسته است شراب
طلسم توبة ما را که زاهدان بستند
به یک تبسّم ساغر شکسته است شراب
به صد فسون ز دلم مهر باده نتوان برد
چو حرف راست به طبعم نشسته است شراب
تو خواه خبث زن و خواه مدح کن فیّاض
ز حدّ ما و تو عمریست رسته است شراب
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
زلف را با تیرهبختی شد رخ جانان نصیب
پُر عجب نبود که کافر را شود ایمان نصیب
بر در دارالشفای یأس رو تا بنگری
داغ را مرهم دچا رو درد را درمان نصیب
شکر طالع، ما چه میکردیم در گلزار وصل
زخم دل را گر نمیشد هم لب خندان نصیب
دامن از لخت دل ناشاد پر دارم بس است
غنچه را گو باش برگ عیش در دامان نصیب
طالع نیکو برند وو بخت ناسازت دهند
در سر کوی محبّت کردهاند ارزان نصیب
گوی دولت برد هر کس ترک ننگ و نام کرد
تا قیامت شد سر منصور را سامان نصیب
کوهکن جان کند و شیرین قسمت پرویز شد
سعی ننمودهست در تحصیل روزی جان نصیب
بازم از خاک دری فیّاض چشم سرمهایست
گر به تکلیفم کشاند سوی اصفاهان نصیب
پُر عجب نبود که کافر را شود ایمان نصیب
بر در دارالشفای یأس رو تا بنگری
داغ را مرهم دچا رو درد را درمان نصیب
شکر طالع، ما چه میکردیم در گلزار وصل
زخم دل را گر نمیشد هم لب خندان نصیب
دامن از لخت دل ناشاد پر دارم بس است
غنچه را گو باش برگ عیش در دامان نصیب
طالع نیکو برند وو بخت ناسازت دهند
در سر کوی محبّت کردهاند ارزان نصیب
گوی دولت برد هر کس ترک ننگ و نام کرد
تا قیامت شد سر منصور را سامان نصیب
کوهکن جان کند و شیرین قسمت پرویز شد
سعی ننمودهست در تحصیل روزی جان نصیب
بازم از خاک دری فیّاض چشم سرمهایست
گر به تکلیفم کشاند سوی اصفاهان نصیب
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
گر برین قامت فزاید جلوة آن دلفریب
بر سر بازار محشر وعدة ما و شکیب
من کیم مرغی که بهر نغمه در بندش کنند
از پریدن ناامید از سر بریدن بینصیب
هر که را دردیست از دست طبیب آید علاج
وای بیماری که چون من هست دردش از طبیب
از قضا بخت سیه هرگز نمیکردم قبول
گر ندادی آشناییهای آن زلفم فریب
میتوانی در سخن فیّاض داد جلوه داد
زانکه لفظ آشنا داری و معنیِّ غریب
بر سر بازار محشر وعدة ما و شکیب
من کیم مرغی که بهر نغمه در بندش کنند
از پریدن ناامید از سر بریدن بینصیب
هر که را دردیست از دست طبیب آید علاج
وای بیماری که چون من هست دردش از طبیب
از قضا بخت سیه هرگز نمیکردم قبول
گر ندادی آشناییهای آن زلفم فریب
میتوانی در سخن فیّاض داد جلوه داد
زانکه لفظ آشنا داری و معنیِّ غریب
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
اگرچه شعلة حسنت تمام عالم سوخت
به مهربانی من در جهان کسی کم سوخت
به نسبت تو چنان ذوق سوختن عام است
که در کنار گل و لاله طفل شبنم سوخت
دمی که آتش بیداد او زبانه کشید
چه نکته بود که بیگانه جَست و محرم سوخت
به ذوق سودة الماس کرد زخم مرا
تبسّمی که در اندیشه یاد مرهم سوخت
به نیم قطره که در کار مشت گل کردند
چه آتش است که تا آب و خاک آدم سوخت!
فغان که عاشق از اهل هوس نشد ممتاز
که عشوة تو بد و نیک جمله درهم سوخت
هوای وصل تو در جانم آتشی افکند
که گریه را نم خونین و ناله را دم سوخت
اگر ز سختی هجران نسوختم سهل است
به یک ملایمت روز وصل خواهم سوخت
نمانده بود کس از اهل درد جز فیّاض
چنان ز طیش برافروختی که او هم سوخت
به مهربانی من در جهان کسی کم سوخت
به نسبت تو چنان ذوق سوختن عام است
که در کنار گل و لاله طفل شبنم سوخت
دمی که آتش بیداد او زبانه کشید
چه نکته بود که بیگانه جَست و محرم سوخت
به ذوق سودة الماس کرد زخم مرا
تبسّمی که در اندیشه یاد مرهم سوخت
به نیم قطره که در کار مشت گل کردند
چه آتش است که تا آب و خاک آدم سوخت!
فغان که عاشق از اهل هوس نشد ممتاز
که عشوة تو بد و نیک جمله درهم سوخت
هوای وصل تو در جانم آتشی افکند
که گریه را نم خونین و ناله را دم سوخت
اگر ز سختی هجران نسوختم سهل است
به یک ملایمت روز وصل خواهم سوخت
نمانده بود کس از اهل درد جز فیّاض
چنان ز طیش برافروختی که او هم سوخت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
پیشهٔ ما عشق و رندی کار ماست
نیکنامی ننگ ما و عار ماست
ما امانتدار عشقیم از ازل
آنچه گردون برنتابد بار ماست
آنچه گرمای قیامت نام اوست
گرمی هنگامة بازار ماست
چون شب عیدست بر ما شام مرگ
در قیامت وعدة دیدار ماست
بتپرست آرزوهای خودیم
رشتة طول امل زنّار ماست
چهرة مقصود خود را پردهایم
وه که این آیینه در زنگار ماست
در حجاب خودنمایی ماندهایم
هر دو عالم پردة پندار ماست
ما جمال خویش نتوانیم دید
گرد هستی بر رخ رخسار ماست
همچو ما فیّاض کس آزرده نیست
هم زما آشفتهتر دستار ماست
نیکنامی ننگ ما و عار ماست
ما امانتدار عشقیم از ازل
آنچه گردون برنتابد بار ماست
آنچه گرمای قیامت نام اوست
گرمی هنگامة بازار ماست
چون شب عیدست بر ما شام مرگ
در قیامت وعدة دیدار ماست
بتپرست آرزوهای خودیم
رشتة طول امل زنّار ماست
چهرة مقصود خود را پردهایم
وه که این آیینه در زنگار ماست
در حجاب خودنمایی ماندهایم
هر دو عالم پردة پندار ماست
ما جمال خویش نتوانیم دید
گرد هستی بر رخ رخسار ماست
همچو ما فیّاض کس آزرده نیست
هم زما آشفتهتر دستار ماست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
جلوة قد تو از چاک دل ما پیداست
این شکافیست که تا عالم بالا پیداست
گر چه از ناز ز هر دیده نهان میگردی
عکس روی تو در آیینة دلها پیداست
حسن لیلی مگر از پرده برآمد، که دگر
پی دیوانگی از دامن صحرا پیداست
کشتی ما که سلامت رویش در خطرست
عاقبت خیریش از سوزش دلها پیداست
چشم حیران خبر از جلوة پنهان دارد
معنی این سخن از صورت دیبا پیداست
ظرف پر نیست میّسر که تراوش نکند
قطره همچشمی دریاش ز سیما پیداست
هیچکس آتش پنهان نتوانست افروخت
عشق پوشیده مدارید که پیدا پیداست
قتل پنهانی من نرگس مخمور ترا
هست از هر مژه پیدا و چه رسوا پیداست
مهربانی طبیب آینة حال نماست
شدّت این مرض از رنگ مسیحا پیداست
گر بر آیینة امروز نظر بگشایی
بیکم و بیش درو صورت فردا پیداست
زود رفتی ز در میکده بیرون فیّاض
از تو در مجلس این دردکشان جا پیداست
این شکافیست که تا عالم بالا پیداست
گر چه از ناز ز هر دیده نهان میگردی
عکس روی تو در آیینة دلها پیداست
حسن لیلی مگر از پرده برآمد، که دگر
پی دیوانگی از دامن صحرا پیداست
کشتی ما که سلامت رویش در خطرست
عاقبت خیریش از سوزش دلها پیداست
چشم حیران خبر از جلوة پنهان دارد
معنی این سخن از صورت دیبا پیداست
ظرف پر نیست میّسر که تراوش نکند
قطره همچشمی دریاش ز سیما پیداست
هیچکس آتش پنهان نتوانست افروخت
عشق پوشیده مدارید که پیدا پیداست
قتل پنهانی من نرگس مخمور ترا
هست از هر مژه پیدا و چه رسوا پیداست
مهربانی طبیب آینة حال نماست
شدّت این مرض از رنگ مسیحا پیداست
گر بر آیینة امروز نظر بگشایی
بیکم و بیش درو صورت فردا پیداست
زود رفتی ز در میکده بیرون فیّاض
از تو در مجلس این دردکشان جا پیداست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
تنم از رنج و بلا مایهده ایّوبست
صبر ایّوب اگر چارهگر آید خوبست
ای که از یوسف گمگشته نشان میطلبی
گذرش بر در محنتکدة یعقوبست
مددی گریه که وصلش ز خدا میطلبم
بهر تأثیر دعا چشم تری مطلوبست
حاجتی نیست به اصلاح خط خوب ترا
که خط ساخته پیش همه کس مقبولست
کس ندانست که از وی به چه نسبت راضی است
آنکه فیّاض درین شهر بدو منسوبست
صبر ایّوب اگر چارهگر آید خوبست
ای که از یوسف گمگشته نشان میطلبی
گذرش بر در محنتکدة یعقوبست
مددی گریه که وصلش ز خدا میطلبم
بهر تأثیر دعا چشم تری مطلوبست
حاجتی نیست به اصلاح خط خوب ترا
که خط ساخته پیش همه کس مقبولست
کس ندانست که از وی به چه نسبت راضی است
آنکه فیّاض درین شهر بدو منسوبست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
ز زهر ناوک او دل چو شهد خرسندست
اگر غلط نکنم تیرش از نی قندست
گره ز طرَة خود باز اگر کنی چه شود
گرهگشایی ما عمرهاست در بندست
کسی به دوست رسد کز جهان تواند رست
بریدن از همه عالم نشان پیوندست
دلم به حرف تو ناصح نمیکشد چه کنم؟
که ناوکم به جگر دلنشینتر از پندست
چه بیوفای جهانی که در زمانة تو
قسم به عهد تو خوردن شکست سوگندست
بس است نکته همین کوری زلیخا را
... ندست
...
که مهر غیر برابر به مهر فرزندست
برای قتل تو شمشیر کی کشد، فیّاض
هلاک صد چو تو در بند یک شکرخندست
اگر غلط نکنم تیرش از نی قندست
گره ز طرَة خود باز اگر کنی چه شود
گرهگشایی ما عمرهاست در بندست
کسی به دوست رسد کز جهان تواند رست
بریدن از همه عالم نشان پیوندست
دلم به حرف تو ناصح نمیکشد چه کنم؟
که ناوکم به جگر دلنشینتر از پندست
چه بیوفای جهانی که در زمانة تو
قسم به عهد تو خوردن شکست سوگندست
بس است نکته همین کوری زلیخا را
... ندست
...
که مهر غیر برابر به مهر فرزندست
برای قتل تو شمشیر کی کشد، فیّاض
هلاک صد چو تو در بند یک شکرخندست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
یوسف بازار ما هم خود خریدار خودست
خوش قیامت کرده غم هر کس گرفتار خودست
راز دل پوشیده کی ماند به منع گفتگو
لب اگر خاموش گردد رنگ در کار خودست
بر زمین ننهاد تا بر کف گرفت آیینه را
آنکه عالم شد گرفتارش گرفتار خودست
عالمی زیر و زبر گردد نپردازد به کس
بسکه در هنگامه گرمیهای بازار خودست
گر نپردازد به حال عاشقان پر دور نیست
امشب آن آیینه عاشق محو دیدار خودست
هستی عالم همه یک پرتو از رخسار اوست
بیجمالش روز روشن هم شب تار خودست
ذوق دیدار تو دارد زنده دل هر ذرّه را
ورنه بی روی تو هر جا خاطری بار خودست
در چنین میدان که کس را نیست پروایی ز سر
زاهد افسرده دل در فکر دستار خودست
لب ببند و درد دل فیّاض سر کن کاینه
گر چه خاموش است در تقریر اسرار خودست
خوش قیامت کرده غم هر کس گرفتار خودست
راز دل پوشیده کی ماند به منع گفتگو
لب اگر خاموش گردد رنگ در کار خودست
بر زمین ننهاد تا بر کف گرفت آیینه را
آنکه عالم شد گرفتارش گرفتار خودست
عالمی زیر و زبر گردد نپردازد به کس
بسکه در هنگامه گرمیهای بازار خودست
گر نپردازد به حال عاشقان پر دور نیست
امشب آن آیینه عاشق محو دیدار خودست
هستی عالم همه یک پرتو از رخسار اوست
بیجمالش روز روشن هم شب تار خودست
ذوق دیدار تو دارد زنده دل هر ذرّه را
ورنه بی روی تو هر جا خاطری بار خودست
در چنین میدان که کس را نیست پروایی ز سر
زاهد افسرده دل در فکر دستار خودست
لب ببند و درد دل فیّاض سر کن کاینه
گر چه خاموش است در تقریر اسرار خودست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
چون بر سر راه عدم است آنچه وجود است
نابود جهان را همه انگار که بودست
برهم زدهآم خشک و تر هر دو جهان را
آتش به میان نیست عزیزان همه دودست
کس ره به سراپردة تقدیر ندارد
این قفل فروبسته به کس در نگشودست
دیریست که در عشق تو محروم جهانم
مشتاب به قتل من دل خسته که زودست
فیّاض درین نشئه کسی بی المی نیست
از سیلی محنت بدن چرخ کبودست
نابود جهان را همه انگار که بودست
برهم زدهآم خشک و تر هر دو جهان را
آتش به میان نیست عزیزان همه دودست
کس ره به سراپردة تقدیر ندارد
این قفل فروبسته به کس در نگشودست
دیریست که در عشق تو محروم جهانم
مشتاب به قتل من دل خسته که زودست
فیّاض درین نشئه کسی بی المی نیست
از سیلی محنت بدن چرخ کبودست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
گذشت موسم گل لیک یار جلوهگرست
چمن خزان شد و ما را بهار در نظرست
به دل هوای سفر دارم و ندارم پای
بس است، آرزوی من همیشه در سفرست
ز نقل و باده چه ذوقست تلخکامی را
که باده خون دل و نقل، پارة جگرست
به جوی شیر چه دلبستگیست شیرین را
که شیرِ صحبت پرویز قسمت شکرست
عجب که کام من از یار رو دهد فیّاض
که کام من دگر و کام یار من دگرست
چمن خزان شد و ما را بهار در نظرست
به دل هوای سفر دارم و ندارم پای
بس است، آرزوی من همیشه در سفرست
ز نقل و باده چه ذوقست تلخکامی را
که باده خون دل و نقل، پارة جگرست
به جوی شیر چه دلبستگیست شیرین را
که شیرِ صحبت پرویز قسمت شکرست
عجب که کام من از یار رو دهد فیّاض
که کام من دگر و کام یار من دگرست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
تا به روی تو در غمکدة من بازست
به تماشای تو تا دیدة روزن بازست
در و دیوار چمن بر رخ من میخندد
من به این خوش که به رویم در گلشن بازست
بسته شد بیتو به حسرت همگی راه حواس
جز ره گوش که بر نغمة شیون بازست
بیتو هر چیز که در دل گذرد جان گزدم
چارجانب در این خانه به دشمن بازست
پا مکش از دم شمشیر شهادت فیّاض
که به اقلیم فنا این ره روشن بازست
به تماشای تو تا دیدة روزن بازست
در و دیوار چمن بر رخ من میخندد
من به این خوش که به رویم در گلشن بازست
بسته شد بیتو به حسرت همگی راه حواس
جز ره گوش که بر نغمة شیون بازست
بیتو هر چیز که در دل گذرد جان گزدم
چارجانب در این خانه به دشمن بازست
پا مکش از دم شمشیر شهادت فیّاض
که به اقلیم فنا این ره روشن بازست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
اختر بینور ما شمع مزار ما بس است
تیرهبختیهای عالم یادگار ما بس است
در وداع دوستان دیدیم شور رستخیز
ای قیامت زحمت مشت غبار ما بس است
صد گلستان داغ پروردیم در یک غنچه دل
عالمی را رونق فصل بهار ما بس است
در فن بیاعتباری شهرة عالم شدیم
این قدر در هر دو عالم اعتبار ما بس است
ای فلک با خود قرار ناامیدی دادهایم
بعد ازین آزار جان بیقرار ما بس است
تا فتند سررشتة تدبیرها در پیچ و تاب
یک گره از رشتة زلفی به کار ما بس است
سیر تبریزی هم از ایّام مهلت یافتیم
این قدر فیّاض مهر از روزگار ما بس است
تیرهبختیهای عالم یادگار ما بس است
در وداع دوستان دیدیم شور رستخیز
ای قیامت زحمت مشت غبار ما بس است
صد گلستان داغ پروردیم در یک غنچه دل
عالمی را رونق فصل بهار ما بس است
در فن بیاعتباری شهرة عالم شدیم
این قدر در هر دو عالم اعتبار ما بس است
ای فلک با خود قرار ناامیدی دادهایم
بعد ازین آزار جان بیقرار ما بس است
تا فتند سررشتة تدبیرها در پیچ و تاب
یک گره از رشتة زلفی به کار ما بس است
سیر تبریزی هم از ایّام مهلت یافتیم
این قدر فیّاض مهر از روزگار ما بس است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
خوی بر رخت که رشک گلستان آتش است
هر قطره شبنم گل بستان آتش است
جز دود بال و پر به مشامش نمیرسد
پروانه مدّتی است که مهمان آتش است
تکرار درس شعله کند تا سحر چو شمع
هر شب دلم که طفل دبستان آتش است
در آتش غم تو دلم بیترانه نیست
آری سپند بلبل بستان آتش است
خون هزار طفل سرشکش به گردن است
این آستین که موجة طوفان آتش است
میمیرد و قرار ندارد ز سوختن
یارب چه آتش است که در جان آتش است!
فیّاض طرّة علم آه سرکشم
پیوسته همچو دود پریشان آتش است
هر قطره شبنم گل بستان آتش است
جز دود بال و پر به مشامش نمیرسد
پروانه مدّتی است که مهمان آتش است
تکرار درس شعله کند تا سحر چو شمع
هر شب دلم که طفل دبستان آتش است
در آتش غم تو دلم بیترانه نیست
آری سپند بلبل بستان آتش است
خون هزار طفل سرشکش به گردن است
این آستین که موجة طوفان آتش است
میمیرد و قرار ندارد ز سوختن
یارب چه آتش است که در جان آتش است!
فیّاض طرّة علم آه سرکشم
پیوسته همچو دود پریشان آتش است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
چارة ما بیدلان در دفع سودا آتش است
آنچه آبی میزند بر آتش ما آتش است
نوش و نیش هر دو عالم یک حقیقت بیش نیست
آنچه موسی را چراغ خانه ما را آتش است
بر خلیل آتش گلستانست و بر ما دود دل
آتش او آتش است و آتش ما آتش است
سوختند از حسرت شمشیر او لبتشنگان
مینماید در نظرها آب اما آتش است
مستی دنیا خمار طرفهای دارد ز پس
عیشها فیّاض امروز آب و فردا آتش است
آنچه آبی میزند بر آتش ما آتش است
نوش و نیش هر دو عالم یک حقیقت بیش نیست
آنچه موسی را چراغ خانه ما را آتش است
بر خلیل آتش گلستانست و بر ما دود دل
آتش او آتش است و آتش ما آتش است
سوختند از حسرت شمشیر او لبتشنگان
مینماید در نظرها آب اما آتش است
مستی دنیا خمار طرفهای دارد ز پس
عیشها فیّاض امروز آب و فردا آتش است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
تجرید و تجرّد ره کاشانه عشق است
هر خانه که بر دوش کنی خانه عشق است
گوشی شنوا جوی اگر مرد سماعی
آفاق پر از نغمة مستانة عشق است
مجنون پی آوارگی از خانه عبث رفت
آوارگی آنست که در خانة عشق است
آن شعله که عالم همه پروانة اویند
ای کاش بدانند که پروانة عشق است
بیپرده نهانست رخ عشق در آفاق
این بارگه عام نهانخانة عشق است
عشق است خرابی که عمارت نپذیرد
معمورة عالم همه ویرانة عشق است
دل از کف آشفته دماغان نرباید
آرایش زلفی که نه از شانة عشق است
پیران حقیقت همه طفلان طریقند
پیر خرد آنست که دیوانة عشق است
فیّاض سرانگشت تو دور از لب ما باد
کس محرم ما نیست که بیگانة عشق است
هر خانه که بر دوش کنی خانه عشق است
گوشی شنوا جوی اگر مرد سماعی
آفاق پر از نغمة مستانة عشق است
مجنون پی آوارگی از خانه عبث رفت
آوارگی آنست که در خانة عشق است
آن شعله که عالم همه پروانة اویند
ای کاش بدانند که پروانة عشق است
بیپرده نهانست رخ عشق در آفاق
این بارگه عام نهانخانة عشق است
عشق است خرابی که عمارت نپذیرد
معمورة عالم همه ویرانة عشق است
دل از کف آشفته دماغان نرباید
آرایش زلفی که نه از شانة عشق است
پیران حقیقت همه طفلان طریقند
پیر خرد آنست که دیوانة عشق است
فیّاض سرانگشت تو دور از لب ما باد
کس محرم ما نیست که بیگانة عشق است