عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴
ای کرده در جهان غم عشقت سمر مرا
وی کرده دست عشق تو زیر و زبر مرا
از پای تا به سر همه عشقت شدم چنانک
در زیر پای عشق تو گم گشت سر مرا
گر بیتو خواب و خورد نباشد مرا رواست
خود بیتو در چه خور بود خواب و خور مرا
عمری کمان صبر همی داشتم به زه
آخر به تیر غمزه فکندی سپر مرا
باری به عمرها خبری یابمی ز تو
چون نیست در هوای تو از خود خبر مرا
در خون من مشو که نیاری به دست باز
گر جویی از زمانه به خون جگر مرا
وی کرده دست عشق تو زیر و زبر مرا
از پای تا به سر همه عشقت شدم چنانک
در زیر پای عشق تو گم گشت سر مرا
گر بیتو خواب و خورد نباشد مرا رواست
خود بیتو در چه خور بود خواب و خور مرا
عمری کمان صبر همی داشتم به زه
آخر به تیر غمزه فکندی سپر مرا
باری به عمرها خبری یابمی ز تو
چون نیست در هوای تو از خود خبر مرا
در خون من مشو که نیاری به دست باز
گر جویی از زمانه به خون جگر مرا
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸
جانا به جان رسید ز عشق تو کار ما
دردا که نیستت خبر از روزگار ما
در کار تو ز دست زمانه غمی شدم
ای چون زمانه بد، نظری کن به کار ما
بر آسمان رسد ز فراق تو هر شبی
فریاد و نالهای دل زار زار ما
دردا و حسرتا که به جز بار غم نماند
با ما به یادگاری از آن روزگار ما
بودیم بر کنار ز تیمار روزگار
تا داشت روزگار ترا در کنار ما
آن شد که غمگسار غم ما تو بودهای
امروز نیست جز غم تو غمگسار ما
آری به اختیار دل انوری نبود
دست قضا ببست در اختیار ما
دردا که نیستت خبر از روزگار ما
در کار تو ز دست زمانه غمی شدم
ای چون زمانه بد، نظری کن به کار ما
بر آسمان رسد ز فراق تو هر شبی
فریاد و نالهای دل زار زار ما
دردا و حسرتا که به جز بار غم نماند
با ما به یادگاری از آن روزگار ما
بودیم بر کنار ز تیمار روزگار
تا داشت روزگار ترا در کنار ما
آن شد که غمگسار غم ما تو بودهای
امروز نیست جز غم تو غمگسار ما
آری به اختیار دل انوری نبود
دست قضا ببست در اختیار ما
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
در همه عالم وفاداری کجاست
غم به خروارست غمخواری کجاست
درد دل چندان که گنجد در ضمیر
حاصلست از عشق دلداری کجاست
گر به گیتی نیست دلداری مرا
ممکن است از بخت دلباری کجاست
اندرین ایام در باغ وفا
گر نمیروید گلی خاری کجاست
جان فدای یار کردن هست سهل
کاشکی یار بسی یاری کجاست
در جهان عاشقی بینم همی
یک جهان بیکار با کاری کجاست
غم به خروارست غمخواری کجاست
درد دل چندان که گنجد در ضمیر
حاصلست از عشق دلداری کجاست
گر به گیتی نیست دلداری مرا
ممکن است از بخت دلباری کجاست
اندرین ایام در باغ وفا
گر نمیروید گلی خاری کجاست
جان فدای یار کردن هست سهل
کاشکی یار بسی یاری کجاست
در جهان عاشقی بینم همی
یک جهان بیکار با کاری کجاست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
دل در آن یار دلاویز آویخت
فتنه اینست که آن یار انگیخت
دل و دین و می و عهد و قوت
رخت بر سر به یکی پای گریخت
دل من باز نمییابد صبر
همه آفاق به غربال تو بیخت
ور نمییابد آن سلسله موی
کار جانم به یکی موی آویخت
دل به سوی دل برفتم بر درش
چشمم از اشک بسی چشم آویخت
یار گلرخ چو مرا بار ندارد
گل عمرم همه از پای بریخت
فتنه اینست که آن یار انگیخت
دل و دین و می و عهد و قوت
رخت بر سر به یکی پای گریخت
دل من باز نمییابد صبر
همه آفاق به غربال تو بیخت
ور نمییابد آن سلسله موی
کار جانم به یکی موی آویخت
دل به سوی دل برفتم بر درش
چشمم از اشک بسی چشم آویخت
یار گلرخ چو مرا بار ندارد
گل عمرم همه از پای بریخت
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
ای یار مرا غم تو یارست
عشق تو ز عالم اختیارست
با عشق تو غم همی گسارم
عشق تو غمست و غمگسارست
جان و جگرم بسوخت هجران
خود عادت دل نه زین شمارست
جان سوختن و جگر خلیدن
هجران ترا کمینه کارست
در هجر ز درد بیقرارم
کان درد هنوز برقرارست
ای راحت جان من فرج ده
زان درد که نامش انتظارست
در تاب شدی که گفتم از تو
جز درد مرا چه یادگارست
عشق تو ز عالم اختیارست
با عشق تو غم همی گسارم
عشق تو غمست و غمگسارست
جان و جگرم بسوخت هجران
خود عادت دل نه زین شمارست
جان سوختن و جگر خلیدن
هجران ترا کمینه کارست
در هجر ز درد بیقرارم
کان درد هنوز برقرارست
ای راحت جان من فرج ده
زان درد که نامش انتظارست
در تاب شدی که گفتم از تو
جز درد مرا چه یادگارست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
عشق تو قضای آسمانست
وصل تو بقای جاودانست
آسیب غم تو در زمانه
دور از تو بلای ناگهانست
دستم نرسد همی به شادی
تا پای غم تو در میانست
در زاویهای چین زلفت
صد خردهٔ عشق در میانست
این قاعده گر چنین بماند
بنیاد خرابی جهانست
با حسن تو در نوالهٔ چرخ
رخسارهٔ ماه استخوانست
وز عافیتی چنین مروح
در عشق تو عمر بس گرانست
با آنکه نشان نمیتوان داد
کز وصل تو در جهان نشانست
دل در غم انتظار خون شد
بیچاره هنوز در گمانست
گفتم که به تحفه پیش وعدهاش
جان مینهم ار سخن در آنست
دل گفت که بر در قبولش
هرچه آن نرود به دست جانست
بازار سپید کاری تو
اکنون به روایی آنچنانست
کانجا سر سبز بیزر سرخ
چون سیم سیاه ناروانست
زر بایدت انوری وگر نیست
غم خور که همیشه رایگانست
بیمایه همی طلب کنی سود
زان گاهی سود و گه زیانست
وصل تو بقای جاودانست
آسیب غم تو در زمانه
دور از تو بلای ناگهانست
دستم نرسد همی به شادی
تا پای غم تو در میانست
در زاویهای چین زلفت
صد خردهٔ عشق در میانست
این قاعده گر چنین بماند
بنیاد خرابی جهانست
با حسن تو در نوالهٔ چرخ
رخسارهٔ ماه استخوانست
وز عافیتی چنین مروح
در عشق تو عمر بس گرانست
با آنکه نشان نمیتوان داد
کز وصل تو در جهان نشانست
دل در غم انتظار خون شد
بیچاره هنوز در گمانست
گفتم که به تحفه پیش وعدهاش
جان مینهم ار سخن در آنست
دل گفت که بر در قبولش
هرچه آن نرود به دست جانست
بازار سپید کاری تو
اکنون به روایی آنچنانست
کانجا سر سبز بیزر سرخ
چون سیم سیاه ناروانست
زر بایدت انوری وگر نیست
غم خور که همیشه رایگانست
بیمایه همی طلب کنی سود
زان گاهی سود و گه زیانست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
جمالت بر سر خوبی کلاهست
بنامیزد نه رویست آن که ماهست
تویی کز زلف و رخ در عالم حسن
ترا هم نیم شب هم چاشتگاهست
بسا خرمن که آتش در زدی باش
هنوزت آب خوبی زیر کاهست
پی عهدت نیاید جز در آن راه
کز آنجا تا وفا صد ساله راهست
ز عشوت روز عمرم در شب افتاد
وزین غم بر دلم روز سیاهست
پس از چندی صبوری داد باشد
که گویم بوسهای گویی پگاهست
شبی قصد لبت کردم از آن شب
سپاه کین چشمت در سپاهست
به تیر غمزه مژگانت انوری را
بکشتند و برین شهری گواهست
لبت را گو که تدبیر دیت کن
سر زلفت مبر کو بیگناهست
بنامیزد نه رویست آن که ماهست
تویی کز زلف و رخ در عالم حسن
ترا هم نیم شب هم چاشتگاهست
بسا خرمن که آتش در زدی باش
هنوزت آب خوبی زیر کاهست
پی عهدت نیاید جز در آن راه
کز آنجا تا وفا صد ساله راهست
ز عشوت روز عمرم در شب افتاد
وزین غم بر دلم روز سیاهست
پس از چندی صبوری داد باشد
که گویم بوسهای گویی پگاهست
شبی قصد لبت کردم از آن شب
سپاه کین چشمت در سپاهست
به تیر غمزه مژگانت انوری را
بکشتند و برین شهری گواهست
لبت را گو که تدبیر دیت کن
سر زلفت مبر کو بیگناهست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹
هرکس که غم ترا فسانهست
دستخوش آفت زمانهست
هرکس که غم ترا میان بست
از عیش زمانه بر کرانهست
تو یار یگانهای و بایست
یار تو که همچو تو یگانهست
عشق تو حقیقت است ای جان
معلوم دلی و در میانهست
در عشق تو صوفیایم و ما را
دیگر همه عشقها فسانهست
ما را دل پر غمست و گو باش
اندی که دل تو شادمانهست
درد دل ما ز هجر خود پرس
هجران تو از میان خانهست
دارم سخنی هم از تو با تو
مقصود تویی سخن بهانهست
به زین غم کار دوستان خور
وین پند شنو که دوستانهست
دستخوش آفت زمانهست
هرکس که غم ترا میان بست
از عیش زمانه بر کرانهست
تو یار یگانهای و بایست
یار تو که همچو تو یگانهست
عشق تو حقیقت است ای جان
معلوم دلی و در میانهست
در عشق تو صوفیایم و ما را
دیگر همه عشقها فسانهست
ما را دل پر غمست و گو باش
اندی که دل تو شادمانهست
درد دل ما ز هجر خود پرس
هجران تو از میان خانهست
دارم سخنی هم از تو با تو
مقصود تویی سخن بهانهست
به زین غم کار دوستان خور
وین پند شنو که دوستانهست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰
بازماندم در غم و تیمار او تدبیر چیست
بازگشتم عاجز اندر کار او تدبیر چیست
باز خون عقل و جانم ریخت اندر عشق او
دیدهٔ شوخکش خونخوار او تدبیر چیست
باز بار دیگرم در زیر بار غم کشید
آرزوی لعل شکربار او تدبیر چیست
پیش از این عمری به باد عشق او بر دادهام
بازگشتم عاشق دیدار او تدبیر چیست
در میان محنت بسیار گشتم ناپدید
از غم و اندیشهٔ بسیار او تدبیر چیست
شیوهٔ عهدش دگر با انوری بخرند باز
خویشتن بفروخت در بازار او تدبیر چیست
بازگشتم عاجز اندر کار او تدبیر چیست
باز خون عقل و جانم ریخت اندر عشق او
دیدهٔ شوخکش خونخوار او تدبیر چیست
باز بار دیگرم در زیر بار غم کشید
آرزوی لعل شکربار او تدبیر چیست
پیش از این عمری به باد عشق او بر دادهام
بازگشتم عاشق دیدار او تدبیر چیست
در میان محنت بسیار گشتم ناپدید
از غم و اندیشهٔ بسیار او تدبیر چیست
شیوهٔ عهدش دگر با انوری بخرند باز
خویشتن بفروخت در بازار او تدبیر چیست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
جانا دلم از خال سیاه تو به حالیست
کامروز بر آنم که نه دل نقطهٔ خالیست
در آرزوی خواب شب از بهر خیالت
حقا که تنم راست چو در خواب خیالیست
بیروز رخ خوب تو دانم خبرت نیست
کاندر غم هجران تو روزیم چو سالیست
هردم به غمی تازه دلم خوی فرا کرد
تا هر نفسی روی ترا تازه جمالیست
وامروز غم من چو جمالت به کمالست
یارب چه کنم گر پس ازین نیز کمالیست
آن کیست که او را چو کف پای تو روییست
وان کیست که او را به کف از دست تو مالیست
پیغام دهی هر نفسم کانوری از ماست
من بندهٔ این مخرقه هر چند محالیست
کامروز بر آنم که نه دل نقطهٔ خالیست
در آرزوی خواب شب از بهر خیالت
حقا که تنم راست چو در خواب خیالیست
بیروز رخ خوب تو دانم خبرت نیست
کاندر غم هجران تو روزیم چو سالیست
هردم به غمی تازه دلم خوی فرا کرد
تا هر نفسی روی ترا تازه جمالیست
وامروز غم من چو جمالت به کمالست
یارب چه کنم گر پس ازین نیز کمالیست
آن کیست که او را چو کف پای تو روییست
وان کیست که او را به کف از دست تو مالیست
پیغام دهی هر نفسم کانوری از ماست
من بندهٔ این مخرقه هر چند محالیست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴
عشق هر محنتی به روی آرد
مکن ای دل گرت نمیخارد
وز چه رویت همی شود غم عشق
روی سرکش که روی این دارد
دامن عافیت ز دست مده
تا به دست بلات نسپارد
گویی اندر کنار وصل شوم
تا شوی گر فراق بگذارد
وصل هم نازمودهای که به لطف
خون بریزد که موی نازارد
مردبینی که روز وصل چو شمع
در تو میخندد اشک میبارد
گیر کامروز وصل داغت کرد
هجر داغ فراق باز آرد
برگرفتم شمار عشق آن به
که ترا از شمار نشمارد
مکن ای دل گرت نمیخارد
وز چه رویت همی شود غم عشق
روی سرکش که روی این دارد
دامن عافیت ز دست مده
تا به دست بلات نسپارد
گویی اندر کنار وصل شوم
تا شوی گر فراق بگذارد
وصل هم نازمودهای که به لطف
خون بریزد که موی نازارد
مردبینی که روز وصل چو شمع
در تو میخندد اشک میبارد
گیر کامروز وصل داغت کرد
هجر داغ فراق باز آرد
برگرفتم شمار عشق آن به
که ترا از شمار نشمارد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲
تا کار مرا وصل تو تیمار ندارد
جز با غم هجر تو دلم کار ندارد
بیرونقی کار من اندر غم عشقت
کاریست که جز هجر تو بر بار ندارد
دارد سر خون ریختنم هجر تو دانی
هجر تو چنین کار به بیگار ندارد
گویی که ندارد به تو قصدی تو چه دانی
این هست غم هجر تو نهمار ندارد
با هجر تو گفتم که چه خیزد ز کسی کو
از گلبن ایام نه گل خار ندارد
گفتی که چو دل جان بده انکار نداری
جانا تو نگوییش که انکار ندارد
چون میننیوشد سخن انوری آخر
یک ره تو بگو گفت ترا خوار ندارد
جز با غم هجر تو دلم کار ندارد
بیرونقی کار من اندر غم عشقت
کاریست که جز هجر تو بر بار ندارد
دارد سر خون ریختنم هجر تو دانی
هجر تو چنین کار به بیگار ندارد
گویی که ندارد به تو قصدی تو چه دانی
این هست غم هجر تو نهمار ندارد
با هجر تو گفتم که چه خیزد ز کسی کو
از گلبن ایام نه گل خار ندارد
گفتی که چو دل جان بده انکار نداری
جانا تو نگوییش که انکار ندارد
چون میننیوشد سخن انوری آخر
یک ره تو بگو گفت ترا خوار ندارد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷
بتی دارم که یک ساعت مرا بیغم بنگذارد
غمی کز وی دلم بیند فتوح عمر پندارد
نصیحتگو مرا گوید که برکن دل ز عشق او
نمیداند که عشق او رگی با جان من دارد
دلم چون آبله دارد دگر عشق فدا بر کف
مگر از جان به سیر آمد دلم کش باز میخارد
مرا گوید بیازارم اگر جان در غمم ندهی
چگویی جان بدان ارزد که او از من بیازارد
نتابم روی از او هرگز اگرچه در غم رویش
مرا چرخ کهن هردم بلایی نو به روی آرد
غمی کز وی دلم بیند فتوح عمر پندارد
نصیحتگو مرا گوید که برکن دل ز عشق او
نمیداند که عشق او رگی با جان من دارد
دلم چون آبله دارد دگر عشق فدا بر کف
مگر از جان به سیر آمد دلم کش باز میخارد
مرا گوید بیازارم اگر جان در غمم ندهی
چگویی جان بدان ارزد که او از من بیازارد
نتابم روی از او هرگز اگرچه در غم رویش
مرا چرخ کهن هردم بلایی نو به روی آرد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
حسنش از رخ چو پرده برگیرد
ماه واخجلتاه درگیرد
چون غم او درآید از در دل
صبر بیچاره راه برگیرد
شاهد جانم و دلم غم اوست
کین به پا آرد آن ز سر گیرد
عشق عمرم ببرد و عشوه بداد
تا ببینی که سر به سر گیرد
دل همی گویدم به باقی عمر
بوسهای خواه بو که درگیرد
صد غم از عشق او فزون دارد
انوری گر شمار برگیرد
گر دهد بوسهای وگر ندهد
اندر آن صد غم دگر گیرد
ماه واخجلتاه درگیرد
چون غم او درآید از در دل
صبر بیچاره راه برگیرد
شاهد جانم و دلم غم اوست
کین به پا آرد آن ز سر گیرد
عشق عمرم ببرد و عشوه بداد
تا ببینی که سر به سر گیرد
دل همی گویدم به باقی عمر
بوسهای خواه بو که درگیرد
صد غم از عشق او فزون دارد
انوری گر شمار برگیرد
گر دهد بوسهای وگر ندهد
اندر آن صد غم دگر گیرد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
نه دل کم عشق یار میگیرد
نه با دگری قرار میگیرد
از دست تو آن سرشک میبارم
کانگشت ازو نگار میگیرد
سرمایهٔ صدهزار غم بیش است
آنرا که به غمگسار میگیرد
صبری نه که سازگار دل باشد
با غم به چه کار کار میگیرد
هر غم که نه از میان دل خیزد
پنداری ازو کنار میگیرد
عمری به بهانهٔ وداع او را
میبوسد و در کنار میگیرد
آری غم عشق اگر به حق گویی
دل را نه به اختیار میگیرد
نه با دگری قرار میگیرد
از دست تو آن سرشک میبارم
کانگشت ازو نگار میگیرد
سرمایهٔ صدهزار غم بیش است
آنرا که به غمگسار میگیرد
صبری نه که سازگار دل باشد
با غم به چه کار کار میگیرد
هر غم که نه از میان دل خیزد
پنداری ازو کنار میگیرد
عمری به بهانهٔ وداع او را
میبوسد و در کنار میگیرد
آری غم عشق اگر به حق گویی
دل را نه به اختیار میگیرد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵
چون کسی نیست که از عشق تو فریاد رسد
چه کنم صبر کنم گر ز تو بیداد رسد
گر وصال تو به ما مینرسد ما و خیال
آرزو گر به گدایان نرسد یاد رسد
چه رسیدست به لاله ز رخت جز حسرت
حسرت آنست که بر سوسن آزاد رسد
خاک درگاه ترا سرمهٔ خود خواهم کرد
آری از خاک درت این قدرم باد رسد
از تو هر روز غمی میطلبم از پی آنک
سیری دینه به امروز چه فریاد رسد
چه کنم صبر کنم گر ز تو بیداد رسد
گر وصال تو به ما مینرسد ما و خیال
آرزو گر به گدایان نرسد یاد رسد
چه رسیدست به لاله ز رخت جز حسرت
حسرت آنست که بر سوسن آزاد رسد
خاک درگاه ترا سرمهٔ خود خواهم کرد
آری از خاک درت این قدرم باد رسد
از تو هر روز غمی میطلبم از پی آنک
سیری دینه به امروز چه فریاد رسد