عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
مگومرا ز چه دلبر ز برجدا کرده
که هرچه کرده و زاین پس کندخدا کرده
رسد به ساحل اگر کشتیت وگر شکند
خدای کرده مفرما که ناخدا کرده
به شکل شاه وگدا را بود چه فرق خداست
که شاه را شه و درویش را گدا کرده
فدای خاک رهش بادجان و دل ما را
کسی که در ره او جان و دل فدا کرده
ز خوبرو بد اگر سر زند نکوست مگو
که جور و کین به من آن ترک بی وفا کرده
برو طبیب ومده درد سر به من زاین بیش
که دردهای مرا لعل او دوا کرده
روا بود که چو من خوانیش بلند اقبال
کس ار به حکم قضا خویش را رضاکرده
که هرچه کرده و زاین پس کندخدا کرده
رسد به ساحل اگر کشتیت وگر شکند
خدای کرده مفرما که ناخدا کرده
به شکل شاه وگدا را بود چه فرق خداست
که شاه را شه و درویش را گدا کرده
فدای خاک رهش بادجان و دل ما را
کسی که در ره او جان و دل فدا کرده
ز خوبرو بد اگر سر زند نکوست مگو
که جور و کین به من آن ترک بی وفا کرده
برو طبیب ومده درد سر به من زاین بیش
که دردهای مرا لعل او دوا کرده
روا بود که چو من خوانیش بلند اقبال
کس ار به حکم قضا خویش را رضاکرده
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
سلطان عشق ما را سرباز خویش کرده
همدم به خود نموده دمساز خویش کرده
با ما چرا نگوئید راز خود ای حریفان
ما را چو یار محرم بر راز خویش کرده
جوید پری ز آهن دوری پریوش من
تفتیده آهنان را درگاز خویش کرده
هر جا که بود شیری با آن همه دلیری
صیدش چو کبکی آن شه با باز خویش کرده
این نائی از چه شهر است کز نغمه شوردهر است
ما راچه مست و بی خود ز آواز خویش کرده
پروانه را چه پروا از این که سوزدش شمع
عاشق نباشد آنکو پروا ز خویش کرده
آن نازنین شمایل همچون بلنداقبال
بی دین ودل چنینم از ناز خویش کرده
همدم به خود نموده دمساز خویش کرده
با ما چرا نگوئید راز خود ای حریفان
ما را چو یار محرم بر راز خویش کرده
جوید پری ز آهن دوری پریوش من
تفتیده آهنان را درگاز خویش کرده
هر جا که بود شیری با آن همه دلیری
صیدش چو کبکی آن شه با باز خویش کرده
این نائی از چه شهر است کز نغمه شوردهر است
ما راچه مست و بی خود ز آواز خویش کرده
پروانه را چه پروا از این که سوزدش شمع
عاشق نباشد آنکو پروا ز خویش کرده
آن نازنین شمایل همچون بلنداقبال
بی دین ودل چنینم از ناز خویش کرده
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
بر آتش دلم آن مه ز مهر آب زده
ویا به عارض گلرنگ خودگلاب زده
چه تیغ ها که ز مژگان کشیده بر مریخ
چه طعنه ها که زطلعت برآفتاب زده
منجم آمد وگفتا نبودوقت خسوف
بگفتمش که مه من به رخ نقاب زده
عجب نگر که به رخ ساخته است زلف از مشک
عجب تر اینکه گره ها به مشک ناب زده
ز شیخ وشاب مجو دین ودل در این کشور
ز بسکه راه دل ودین ز شیخ وشاب زده
ز ما زمانه هر آن عقده ای که در دل داشت
گرفته است ودرآن زلف پر ز تاب زده
خرابه دل خود را به عالمی ندهم
که شاه خیمه در این منزل خراب زده
به من مگو ز چه باشد دلت چنین پرشور
بت ز بس نمکم بر دل کباب زده
عجب مدار به شهر ار به خواب کس نرود
که ترک چشم توبر خلق راه خواب زده
دونیمه زلف تو افتاده از یمین ویسار
چو مرحبی که بدوتیغ بو تراب زده
ز چشم مست تو مستی کندبلنداقبال
گمان عارف وعامی که اوشراب زده
ز بس بودطرب انگیز شعر او گوئی
نشسته در بر او زهره ورباب زده
ویا به عارض گلرنگ خودگلاب زده
چه تیغ ها که ز مژگان کشیده بر مریخ
چه طعنه ها که زطلعت برآفتاب زده
منجم آمد وگفتا نبودوقت خسوف
بگفتمش که مه من به رخ نقاب زده
عجب نگر که به رخ ساخته است زلف از مشک
عجب تر اینکه گره ها به مشک ناب زده
ز شیخ وشاب مجو دین ودل در این کشور
ز بسکه راه دل ودین ز شیخ وشاب زده
ز ما زمانه هر آن عقده ای که در دل داشت
گرفته است ودرآن زلف پر ز تاب زده
خرابه دل خود را به عالمی ندهم
که شاه خیمه در این منزل خراب زده
به من مگو ز چه باشد دلت چنین پرشور
بت ز بس نمکم بر دل کباب زده
عجب مدار به شهر ار به خواب کس نرود
که ترک چشم توبر خلق راه خواب زده
دونیمه زلف تو افتاده از یمین ویسار
چو مرحبی که بدوتیغ بو تراب زده
ز چشم مست تو مستی کندبلنداقبال
گمان عارف وعامی که اوشراب زده
ز بس بودطرب انگیز شعر او گوئی
نشسته در بر او زهره ورباب زده
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
عجب از روح مجسم بدنی ساخته ای
کس نداند به چه تدبیر و فنی ساخته ای
آزر از سنگ بت ار ساخت تو خود ای بت من
دلی از آهن واز سیم تنی ساخته ای
هیچ ازنقطه موهوم نشان نیست پدید
دل گمان برده که از اودهنی ساخته ای
تا گرفتار کنی مرغ دلم را در دام
دانه از خال وز گیسو رسنی ساخته ای
یوسف از عشق تو خود را به چه اندازد وباز
گر ببیند که چه چاه ذقنی ساخته ای
گر نخواهی دل ما را شکنی از چه به رخ
خم به خم زلف شکن در شکنی ساخته ای
دگر از تبت وچین مشک نیارند به فارس
که تو از زلف ختا وختنی ساخته ای
گل رخی غنچه لبی سرو قدی نسرین بر
بزم ما را به حقیقت چمنی ساخته ای
دارم ازخون جگر باده کباب از دل ریش
شرمسارم که به حال چومنی ساخته ای
کرده از وصل خود ار یار بلنداقبالت
ای دل ازچیست که بیت الحزنی ساخته ای
کس نداند به چه تدبیر و فنی ساخته ای
آزر از سنگ بت ار ساخت تو خود ای بت من
دلی از آهن واز سیم تنی ساخته ای
هیچ ازنقطه موهوم نشان نیست پدید
دل گمان برده که از اودهنی ساخته ای
تا گرفتار کنی مرغ دلم را در دام
دانه از خال وز گیسو رسنی ساخته ای
یوسف از عشق تو خود را به چه اندازد وباز
گر ببیند که چه چاه ذقنی ساخته ای
گر نخواهی دل ما را شکنی از چه به رخ
خم به خم زلف شکن در شکنی ساخته ای
دگر از تبت وچین مشک نیارند به فارس
که تو از زلف ختا وختنی ساخته ای
گل رخی غنچه لبی سرو قدی نسرین بر
بزم ما را به حقیقت چمنی ساخته ای
دارم ازخون جگر باده کباب از دل ریش
شرمسارم که به حال چومنی ساخته ای
کرده از وصل خود ار یار بلنداقبالت
ای دل ازچیست که بیت الحزنی ساخته ای
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
روبروی آفتاب آئینه بر رو بسته ای
یاگرو رخشندگی را با رخ او بسته ای
نیست کس را تاب کاندازد نظر بر آفتاب
برقع از گیسوی خود بیهوده بر روبسته ای
گر ز حنا دلبران سر پنجه رنگین می کنند
تو خضاب از خون دلها تا به بازو بسته ای
رهزنان از یک طرف بندند ره بر کاروان
تو پی تاراج دلها ره ز هر سو بسته ای
از سر کویت به دیگر جای نتوانیم رفت
همچو اشتر بندها ما را به زانو بسته ای
هیچ می دانی پریشان گشته گیسویت چرا
بسکه دلهای پریشان را به گیسو بسته ای
گفتمش اندر برم بنشین بگفتاجای کو
در کنار از اشک چشم از هر طرف جو بسته ای
ز آتش غم ای بلند اقبال اگر سوزی سزد
زآنکه دل بر عشق ترکی آتشین خو بسته ای
یاگرو رخشندگی را با رخ او بسته ای
نیست کس را تاب کاندازد نظر بر آفتاب
برقع از گیسوی خود بیهوده بر روبسته ای
گر ز حنا دلبران سر پنجه رنگین می کنند
تو خضاب از خون دلها تا به بازو بسته ای
رهزنان از یک طرف بندند ره بر کاروان
تو پی تاراج دلها ره ز هر سو بسته ای
از سر کویت به دیگر جای نتوانیم رفت
همچو اشتر بندها ما را به زانو بسته ای
هیچ می دانی پریشان گشته گیسویت چرا
بسکه دلهای پریشان را به گیسو بسته ای
گفتمش اندر برم بنشین بگفتاجای کو
در کنار از اشک چشم از هر طرف جو بسته ای
ز آتش غم ای بلند اقبال اگر سوزی سزد
زآنکه دل بر عشق ترکی آتشین خو بسته ای
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
دل از بت واز بت پرست اندر کلیسا برده ای
ما را هم از چشمان مست ازدست و از پا برده ای
خم شد به تعظیمم فلک وآمد به رشک از من ملک
تا درمیان عاشقان نامی هم ازما برده ای
با تو نشد ای ماهرو ما رامجال گفتگو
تاب وتوان صبر وقرار از ما به ایما برده ای
از شیخ وشاب ومرد وزن هم دل بری هم جان ز تن
بردی زتن ها جان و دل از من نه تنها برده ای
صدباره از حور وپری چابک تری در دلبری
هم برده ای دل هم زدل یکسر تمنا برده ای
گفتی شکیبائی کنم چشم آنچه فرمائی کنم
اما شکیبائی توخود ازما به یغما برده ای
ای دل دگر افغان مکن اندیشه از طوفان مکن
همچون بلند اقبال اگر راهی به دریا برده ای
ما را هم از چشمان مست ازدست و از پا برده ای
خم شد به تعظیمم فلک وآمد به رشک از من ملک
تا درمیان عاشقان نامی هم ازما برده ای
با تو نشد ای ماهرو ما رامجال گفتگو
تاب وتوان صبر وقرار از ما به ایما برده ای
از شیخ وشاب ومرد وزن هم دل بری هم جان ز تن
بردی زتن ها جان و دل از من نه تنها برده ای
صدباره از حور وپری چابک تری در دلبری
هم برده ای دل هم زدل یکسر تمنا برده ای
گفتی شکیبائی کنم چشم آنچه فرمائی کنم
اما شکیبائی توخود ازما به یغما برده ای
ای دل دگر افغان مکن اندیشه از طوفان مکن
همچون بلند اقبال اگر راهی به دریا برده ای
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
گفتم بهای بوسه ای گویند جان فرموده ای
گفتا بلی گفتم چرا ارزان چنان فرموده ای
گفتا بده بستان زمن گفتم به کف دارم ثمن
گفتا در این داد وستد گفتم زیان فرموده ای
گفتا اگر دانشوری تفسیر کن واللیل را
گفتم تو خود از موی خود شرح و بیان فرموده ای
گفتا که از والشمس گومعنی چه فهمیدی از او
گفتم زروی خویشتن او را عیان فرموده ای
گفتا لب لعلم دهد بر مرده جان عیسی صفت
گفتم چه حاصل چون ز من او رانهان فرموده ای
گفتا چرا پیر و جوان هستند درشورو فغان
گفتم ز بس تاراج دل از این وآن فرموده ای
گفت ای بلنداقبال من چون شدبلنداقبال تو
گفتم به وصل خود مرا چون میهمان فرموده ای
گفتا بلی گفتم چرا ارزان چنان فرموده ای
گفتا بده بستان زمن گفتم به کف دارم ثمن
گفتا در این داد وستد گفتم زیان فرموده ای
گفتا اگر دانشوری تفسیر کن واللیل را
گفتم تو خود از موی خود شرح و بیان فرموده ای
گفتا که از والشمس گومعنی چه فهمیدی از او
گفتم زروی خویشتن او را عیان فرموده ای
گفتا لب لعلم دهد بر مرده جان عیسی صفت
گفتم چه حاصل چون ز من او رانهان فرموده ای
گفتا چرا پیر و جوان هستند درشورو فغان
گفتم ز بس تاراج دل از این وآن فرموده ای
گفت ای بلنداقبال من چون شدبلنداقبال تو
گفتم به وصل خود مرا چون میهمان فرموده ای
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
دارد آن مه نه همی چشم سیاه عجبی
به سر از نافه چین هشته کلاه عجبی
گفتمش چشم تو آهوی ختا را ماند
کرد بر روی من از خشم نگاه عجبی
نه عجب یوسف یعقوب گر افتاد به چاه
به زنخ یوسف ما راست چه چاه عجبی
از پی غارت دین ودل ما از مژگان
ترک چشم تو کشیده است سپاه عجبی
خط چو سر زد به رختمهر من افزون تر شد
عنبرین خط تو شد مهر گیاه عجبی
قد ورخسار تو راهر که ببیندگوید
شده طالع به سر سرو چه ماه عجبی
دلم از دولت عشق تو بلنداقبال است
کشد از درد ولی متصل آه عجبی
به سر از نافه چین هشته کلاه عجبی
گفتمش چشم تو آهوی ختا را ماند
کرد بر روی من از خشم نگاه عجبی
نه عجب یوسف یعقوب گر افتاد به چاه
به زنخ یوسف ما راست چه چاه عجبی
از پی غارت دین ودل ما از مژگان
ترک چشم تو کشیده است سپاه عجبی
خط چو سر زد به رختمهر من افزون تر شد
عنبرین خط تو شد مهر گیاه عجبی
قد ورخسار تو راهر که ببیندگوید
شده طالع به سر سرو چه ماه عجبی
دلم از دولت عشق تو بلنداقبال است
کشد از درد ولی متصل آه عجبی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
دلبر ما را به حال ما اگر بود التفاتی
می شدی حاصل ز بندغم دل ما را نجاتی
معنی این را بگویم تا بدانی هجر و وصل است
اینکه می گویند می باشد مماتی وحیاتی
شاه شطرنج ار بشد پیش رخت مات این عجب تر
بی رخش من در شط رنج و غمم چون شاه ماتی
در برم خون گشته دل زآنرو عزیز آمد که دارد
از دهان و لعل یار از رنگ و از تنگی صفاتی
نه کسی درچین چوزلفت دیده مشکی عنبرین بو
نه کسی درمصر چون لعل توروح افزا نباتی
آینه قدرت نمای کیست این جسم چو روحت
چون تودر عالم ندیدم خوش سرشت وپاک ذاتی
چشم مستت درخمار افکنده ما را جامی از می
بر سرلعلت بده از عنبرین خطت براتی
چون توئی دارد بلنداقبال تا حالش چه گردد
داشت حافظ هم به عهد خویشتن شاخ نباتی
می شدی حاصل ز بندغم دل ما را نجاتی
معنی این را بگویم تا بدانی هجر و وصل است
اینکه می گویند می باشد مماتی وحیاتی
شاه شطرنج ار بشد پیش رخت مات این عجب تر
بی رخش من در شط رنج و غمم چون شاه ماتی
در برم خون گشته دل زآنرو عزیز آمد که دارد
از دهان و لعل یار از رنگ و از تنگی صفاتی
نه کسی درچین چوزلفت دیده مشکی عنبرین بو
نه کسی درمصر چون لعل توروح افزا نباتی
آینه قدرت نمای کیست این جسم چو روحت
چون تودر عالم ندیدم خوش سرشت وپاک ذاتی
چشم مستت درخمار افکنده ما را جامی از می
بر سرلعلت بده از عنبرین خطت براتی
چون توئی دارد بلنداقبال تا حالش چه گردد
داشت حافظ هم به عهد خویشتن شاخ نباتی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
تعالی الله چه دولت بر سر استی
که می در جام وساقی دلبر استی
دلا با غم چهکارت دیگر استی
که بختت یار ویارت در بر استی
چو دیدم چشم وابروی توگفتم
به دست ترک مستی خنجر استی
دلم در بندزلفت شد گرفتار
مسلمانی اسیر کافر استی
عجب دارم که با لعل تو زاهد
به دل چونش خیال کوثر استی
به گردمهر رویت خط مشکین
ویا بر مه خطی از عنبر استی
چو در هجران امید وصل باشد
ز وصلت هجر بر من خوشتر استی
چو عشقت شعله ورگردد به جانم
کجا پروایش از خشک و تر استی
بلند اقبال ساید سر بر افلاک
که خاک پای آل حیدر استی
که می در جام وساقی دلبر استی
دلا با غم چهکارت دیگر استی
که بختت یار ویارت در بر استی
چو دیدم چشم وابروی توگفتم
به دست ترک مستی خنجر استی
دلم در بندزلفت شد گرفتار
مسلمانی اسیر کافر استی
عجب دارم که با لعل تو زاهد
به دل چونش خیال کوثر استی
به گردمهر رویت خط مشکین
ویا بر مه خطی از عنبر استی
چو در هجران امید وصل باشد
ز وصلت هجر بر من خوشتر استی
چو عشقت شعله ورگردد به جانم
کجا پروایش از خشک و تر استی
بلند اقبال ساید سر بر افلاک
که خاک پای آل حیدر استی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
کند زلف تو گاهی سرکشی گه می کند پستی
بودچشم تومست ومی کند زلف تو بدمستی
دل ازدست چو توماهی کجا کی جان برد سالم
کهگرماهی شود زلف تو او رامی کند شستی
عجب بد عهد و بی مهری چومریخی ومه چهری
به من عهدی که بستی بی سبب بهر چه بشکستی
ز اشک وچهره دارم سیم و زر افزون تر از قارون
دهم گر خرقه رهن باده نبود از تهی دستی
به دل گفتم چه شد کاینسان بلند اقبال گردیدی
بگفتا نیست کردم خویش را بگذشتم از هستی
بودچشم تومست ومی کند زلف تو بدمستی
دل ازدست چو توماهی کجا کی جان برد سالم
کهگرماهی شود زلف تو او رامی کند شستی
عجب بد عهد و بی مهری چومریخی ومه چهری
به من عهدی که بستی بی سبب بهر چه بشکستی
ز اشک وچهره دارم سیم و زر افزون تر از قارون
دهم گر خرقه رهن باده نبود از تهی دستی
به دل گفتم چه شد کاینسان بلند اقبال گردیدی
بگفتا نیست کردم خویش را بگذشتم از هستی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
نه چون چشم تو دیدم چشم مستی
نه همچون پشت دستت پشت دستی
سوی بتخانه گر افتد گذارت
کندکی بت پرستی بت پرستی
کند درعشقت ار کس نیست خود را
نپندارد به عالم هست هستی
به بحر عشقت افتادم چوماهی
که تا زلفت مرا گیرد چو شستی
غمت کی شد قبول اندر الستم
خبر کی دارم از عهد الستی
به غیر از باده و ساغر ندیدم
که بدهد لشکر غم را شکستی
بلند اقبالم اما نیست چون من
به عالم پست پست پستی
نه همچون پشت دستت پشت دستی
سوی بتخانه گر افتد گذارت
کندکی بت پرستی بت پرستی
کند درعشقت ار کس نیست خود را
نپندارد به عالم هست هستی
به بحر عشقت افتادم چوماهی
که تا زلفت مرا گیرد چو شستی
غمت کی شد قبول اندر الستم
خبر کی دارم از عهد الستی
به غیر از باده و ساغر ندیدم
که بدهد لشکر غم را شکستی
بلند اقبالم اما نیست چون من
به عالم پست پست پستی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
گفتم به لاله داغ به دل بهر کیستی
گفت از برای دوست مگر خود تو نیستی
گفتم مگر که دوست چه کرده است با دلت
گفتا که مطلبت چه وجویای چیستی
گفتم که سرخ چهره ای از خون دل چرا
گفتا توزرد چهره ز اندوه کیستی
گفتم که از چمن ز چه ناگه روی برون
گفتا مگر تو در چمن خود بزیستی
گفتم به حال بنده بباید گریستن
گفتا به میل خواجه مگر ننگریستی
گفتم چو غنچه خنده نصیب دل که شد
گفتا نصیب آنکه دمادم گریستی
گفتم چگونه می شود اقبال من بلند
گفتا به پای سعی وطلب گر بایستی
گفت از برای دوست مگر خود تو نیستی
گفتم مگر که دوست چه کرده است با دلت
گفتا که مطلبت چه وجویای چیستی
گفتم که سرخ چهره ای از خون دل چرا
گفتا توزرد چهره ز اندوه کیستی
گفتم که از چمن ز چه ناگه روی برون
گفتا مگر تو در چمن خود بزیستی
گفتم به حال بنده بباید گریستن
گفتا به میل خواجه مگر ننگریستی
گفتم چو غنچه خنده نصیب دل که شد
گفتا نصیب آنکه دمادم گریستی
گفتم چگونه می شود اقبال من بلند
گفتا به پای سعی وطلب گر بایستی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
ای دل چنین در تاب و تب از عشق روی کیستی؟
آشفته خاطر روز و شب زآشفته موی کیستی؟
گفتم خلیل الله وشی چون دیدم اندر آتشی
میسوزی اما سرخوشی، سوزان ز خوی کیستی؟
ای گشته از غم تلخ کام، ای بر تو لذت ها حرام
افتاده در رنج زکام از عطر بوی کیستی؟
وادی به وادی کو به کو صوفیصفت در های و هو
چون فاخته کوکوی گو در جستجوی کیستی؟
شب ها نخوابی تا سحر، هی نالی از سوز جگر
هر دم به آهنگ دگر در گفتگوی کیستی؟
دیدم تو را همچون شراب، اول شدی شر آخر آب
ای آب خضر دیریاب اندر سبوی کیستی؟
می بینمت با ذره بین مانند فردوس برین
سرسبز و خرم اینچنین از آب جوی کیستی؟
بودی سیه، گشتی سفید، از تو نبودم این امید
الحمد لله المجید از شست و شوی کیستی؟
همچون بلنداقبال اگر از عشق هستی خون جگر
باید نگردد کس خبر در های و هوی کیستی
آشفته خاطر روز و شب زآشفته موی کیستی؟
گفتم خلیل الله وشی چون دیدم اندر آتشی
میسوزی اما سرخوشی، سوزان ز خوی کیستی؟
ای گشته از غم تلخ کام، ای بر تو لذت ها حرام
افتاده در رنج زکام از عطر بوی کیستی؟
وادی به وادی کو به کو صوفیصفت در های و هو
چون فاخته کوکوی گو در جستجوی کیستی؟
شب ها نخوابی تا سحر، هی نالی از سوز جگر
هر دم به آهنگ دگر در گفتگوی کیستی؟
دیدم تو را همچون شراب، اول شدی شر آخر آب
ای آب خضر دیریاب اندر سبوی کیستی؟
می بینمت با ذره بین مانند فردوس برین
سرسبز و خرم اینچنین از آب جوی کیستی؟
بودی سیه، گشتی سفید، از تو نبودم این امید
الحمد لله المجید از شست و شوی کیستی؟
همچون بلنداقبال اگر از عشق هستی خون جگر
باید نگردد کس خبر در های و هوی کیستی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
دیوانه ام ای شوخ پری وار توکردی
آشفته ام از طره طرار توکردی
من نقطه قطب وسط دایره بودم
سرگشته ام از عشق چو پرکار تو کردی
غارتگر دل ای مه طرار توگشتی
تاراج خرد ای بت عیار توکردی
و آن مصحف وتسبیح مرا ای بت ترسا
از زلف ورخ خودبت وزنار تو کردی
طالع چه خطا کرد وکواکب چه گنه داشت
تهمت به که بندیم همه کار توکردی
چون خواستی آزار دهدخار به گلچین
گل ساختی وهمدم اوخار تو کردی
نمرود که می بود که آتش کندودود
از بهر خلیل آتش وگلزار توکردی
از حق مگذر خود بده انصاف مگر نه
منصورکه شد بر زبر دار توکردی
اقبال من از عشق بلند است هم این را
از عشق رخ خویشتن ای یار توکردی
آشفته ام از طره طرار توکردی
من نقطه قطب وسط دایره بودم
سرگشته ام از عشق چو پرکار تو کردی
غارتگر دل ای مه طرار توگشتی
تاراج خرد ای بت عیار توکردی
و آن مصحف وتسبیح مرا ای بت ترسا
از زلف ورخ خودبت وزنار تو کردی
طالع چه خطا کرد وکواکب چه گنه داشت
تهمت به که بندیم همه کار توکردی
چون خواستی آزار دهدخار به گلچین
گل ساختی وهمدم اوخار تو کردی
نمرود که می بود که آتش کندودود
از بهر خلیل آتش وگلزار توکردی
از حق مگذر خود بده انصاف مگر نه
منصورکه شد بر زبر دار توکردی
اقبال من از عشق بلند است هم این را
از عشق رخ خویشتن ای یار توکردی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
تاکس نبیندت ز نظرها نهان شدی
تا پی کسی سویت نبرد لامکان شدی
نبود تو را مکان و گرفتی به دل قرار
گشتی زما نهان وبه هر سوعیان شدی
هر کس که داشت جان ودلی بردی از کفش
از بس همی بلای دل وخصم جان شدی
ما درددل به جز تونگوئیم پیش کس
زیرا که محرم دل پیر وجوان شدی
ناگفته دادی آنچه دلم داشت آرزو
ای غائب از نظر چه عجب غیب دان شدی
بودی هر آنچه بودی وهستی وجز تو نیست
گفتم بسی غلط که چنین یا چنان شدی
اقبال ما که گشته چنین در جهان بلند
زآنروبود که بادل ما مهربان شدی
تا پی کسی سویت نبرد لامکان شدی
نبود تو را مکان و گرفتی به دل قرار
گشتی زما نهان وبه هر سوعیان شدی
هر کس که داشت جان ودلی بردی از کفش
از بس همی بلای دل وخصم جان شدی
ما درددل به جز تونگوئیم پیش کس
زیرا که محرم دل پیر وجوان شدی
ناگفته دادی آنچه دلم داشت آرزو
ای غائب از نظر چه عجب غیب دان شدی
بودی هر آنچه بودی وهستی وجز تو نیست
گفتم بسی غلط که چنین یا چنان شدی
اقبال ما که گشته چنین در جهان بلند
زآنروبود که بادل ما مهربان شدی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
گفتم ای عشق ده مرا پندی
گفت ازعقل شوبری چندی
گفتمش با شکسته دل چکنم
گفت او را بده به دلبندی
شد تنم همچو کاه و یار از غم
بار من کرده کوه الوندی
نبرد نام کس دگر ز نبات
زند آن شوخ اگر شکر خندی
«گر به تیغم برند بنداز بند»
به کسم نیست جز تو پیوندی
مادر ار حورشد پدر غلمان
که نیارند چون تو فرزندی
گر که خواهی شوی بلنداقبال
گوش کن پند هر خردمندی
گفت ازعقل شوبری چندی
گفتمش با شکسته دل چکنم
گفت او را بده به دلبندی
شد تنم همچو کاه و یار از غم
بار من کرده کوه الوندی
نبرد نام کس دگر ز نبات
زند آن شوخ اگر شکر خندی
«گر به تیغم برند بنداز بند»
به کسم نیست جز تو پیوندی
مادر ار حورشد پدر غلمان
که نیارند چون تو فرزندی
گر که خواهی شوی بلنداقبال
گوش کن پند هر خردمندی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
مرا ای آسمان تا کی دمی آسوده نگذاری
نمی دانم چه کین است این که اندر دل ز من داری
زنی بر خرمن جان دوستان را دائما آتش
به جز بر کشتزار دشمنان جائی نمی باری
غلط می باشدار من از تو درعالم وفا جویم
که جز تخم جفا در مزرع خاطر نمی کاری
مرا هر کس که باشد دوست داری دشمنی با او
کس ار دشمن بود با من ز جان ودل بدو یاری
ز زهر قهر توهرگز نخواهد شد کسی ایمن
چو اندر آستین حضرت خیر البشر ماری
عجب دون پرور و ناکس نوازی الحذر از تو
گلی از بهر هر خار وبرای هر گلی خاری
بلند اقبال را نبودهوای همسری با تو
چرا پیوسته با او از دل و جان خصم خونخواری
نمی دانم چه کین است این که اندر دل ز من داری
زنی بر خرمن جان دوستان را دائما آتش
به جز بر کشتزار دشمنان جائی نمی باری
غلط می باشدار من از تو درعالم وفا جویم
که جز تخم جفا در مزرع خاطر نمی کاری
مرا هر کس که باشد دوست داری دشمنی با او
کس ار دشمن بود با من ز جان ودل بدو یاری
ز زهر قهر توهرگز نخواهد شد کسی ایمن
چو اندر آستین حضرت خیر البشر ماری
عجب دون پرور و ناکس نوازی الحذر از تو
گلی از بهر هر خار وبرای هر گلی خاری
بلند اقبال را نبودهوای همسری با تو
چرا پیوسته با او از دل و جان خصم خونخواری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
نه همی تنها دل ودین از کف من می بری
دین ودل از دست هر شیخ وبرهمن می بری
دین ودل تنها نه از تن ها بری از هر که هست
هوشش از سر صبرش از دل جانش از تن می بری
ازکف خسرو اگر شیرین ارمن برد دل
دل به شیرینی تواز شیرین ار من می بری
گفته بودم دل به کس ندهم ندانستم که تو
با دوچشم از یک نگه دل را به صد فن می بری
گشته درعهدت حرام آسودگی بر مردوزن
بسکه آرام وقرار از مرد واز زن می بری
دشمنی با دوستان یا دوستی با دشمنان
کآبروی دوست را در پیش دشمن می بری
جا به قصر گلشن فردوس گویا کرده است
گربلنداقبال را باخودبه گلخن می بری
دین ودل از دست هر شیخ وبرهمن می بری
دین ودل تنها نه از تن ها بری از هر که هست
هوشش از سر صبرش از دل جانش از تن می بری
ازکف خسرو اگر شیرین ارمن برد دل
دل به شیرینی تواز شیرین ار من می بری
گفته بودم دل به کس ندهم ندانستم که تو
با دوچشم از یک نگه دل را به صد فن می بری
گشته درعهدت حرام آسودگی بر مردوزن
بسکه آرام وقرار از مرد واز زن می بری
دشمنی با دوستان یا دوستی با دشمنان
کآبروی دوست را در پیش دشمن می بری
جا به قصر گلشن فردوس گویا کرده است
گربلنداقبال را باخودبه گلخن می بری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
جام می در دست بگرفت وبه من گفت آن پری
نور حق در دست من طالع شده است ار بنگری
گفتم از اکسیر خودیک ذره زن بر قلب من
تا ز زر ده دهی گیرد مس من برتری
گفت پیش آی و بنوش ومحرم اسرار باش
بی نیازم کرد الحق از شراب کوثری
گفت بدمستی اگر داری ز بزم ما برو
گفتمش دانم که بدمستی بودازکافری
کیمیا جورا شنیدم گفتمستی می پرست
روی او دست پری هست از چه زحمت می بری
راست میگفت وبه حق می گفت وکس باورنداشت
من همان اکسیر را بگرفتم از دست پری
گفت چونی گفتمش یک جام دیگر ده به من
تا به نه افلاک وهفتاختر بجویم سروری
جام دیگر داد و نوشیدم که دیدم هر چه هست
پیش چشم من ز جا برخاست در چالشگری
گفتمش جام دگر ده گفت می خواهی مگر
جسم خاکی را گذاری وز گردون بگذری
گفتمش من مستحقم گفت بستان و بنوش
لیک می سوزد پرت ز اینجا اگر برتر پری
از می دست پری چون شد بلنداقبال مست
در فلک اشعار اورا زهره آمد مشتری
نور حق در دست من طالع شده است ار بنگری
گفتم از اکسیر خودیک ذره زن بر قلب من
تا ز زر ده دهی گیرد مس من برتری
گفت پیش آی و بنوش ومحرم اسرار باش
بی نیازم کرد الحق از شراب کوثری
گفت بدمستی اگر داری ز بزم ما برو
گفتمش دانم که بدمستی بودازکافری
کیمیا جورا شنیدم گفتمستی می پرست
روی او دست پری هست از چه زحمت می بری
راست میگفت وبه حق می گفت وکس باورنداشت
من همان اکسیر را بگرفتم از دست پری
گفت چونی گفتمش یک جام دیگر ده به من
تا به نه افلاک وهفتاختر بجویم سروری
جام دیگر داد و نوشیدم که دیدم هر چه هست
پیش چشم من ز جا برخاست در چالشگری
گفتمش جام دگر ده گفت می خواهی مگر
جسم خاکی را گذاری وز گردون بگذری
گفتمش من مستحقم گفت بستان و بنوش
لیک می سوزد پرت ز اینجا اگر برتر پری
از می دست پری چون شد بلنداقبال مست
در فلک اشعار اورا زهره آمد مشتری