عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
اگر از نقطه موهوم نشان خواهدبود
به گمانم رسد آن تنگ دهان خواهدبود
رفت دل در بر دلدار و شداسوده زغم
آری آن کو رسد آنجا به امان خواهد بود
تاکند سرو قدی جا به کنارم شب وروز
دامنم جوی و در او اشک روان خواهد بود
باغبان زود به رویم درگلشن بگشا
که چو بر هم بزنی مژه خزان خواهدبود
بوئی آرد ز سر زلف توگر بادصبا
به نثار رهش از ما دل وجان خواهدبود
سوزداز پرتو رخسار تو دل در بر من
حال دل ریش رخت ماه وکتان خواهد بود
گر نوازی بنواز ار بگدازی بگداز
کانچه میل تو بودمیل من آن خواهد بود
تو به من عهد ببستی و شکستی لیکن
عهدمن با توهمان است و همان خواهدبود
شب شعبان چوخوری باده چنان خور که به صبح
همه گویند که عید رمضان خواهد بود
از چه باشد حسدت ای که به فردا جسدت
خاک زیر لگد کوزه گران خواهد بود
یار درپرده واز دیده نهان است ولی
چشم بینا اگرت هست عیان خواهد بود
بخت بیدار اگر یار بلنداقبال است
هجر دلدار نصیب دگران خواهدبود
به گمانم رسد آن تنگ دهان خواهدبود
رفت دل در بر دلدار و شداسوده زغم
آری آن کو رسد آنجا به امان خواهد بود
تاکند سرو قدی جا به کنارم شب وروز
دامنم جوی و در او اشک روان خواهد بود
باغبان زود به رویم درگلشن بگشا
که چو بر هم بزنی مژه خزان خواهدبود
بوئی آرد ز سر زلف توگر بادصبا
به نثار رهش از ما دل وجان خواهدبود
سوزداز پرتو رخسار تو دل در بر من
حال دل ریش رخت ماه وکتان خواهد بود
گر نوازی بنواز ار بگدازی بگداز
کانچه میل تو بودمیل من آن خواهد بود
تو به من عهد ببستی و شکستی لیکن
عهدمن با توهمان است و همان خواهدبود
شب شعبان چوخوری باده چنان خور که به صبح
همه گویند که عید رمضان خواهد بود
از چه باشد حسدت ای که به فردا جسدت
خاک زیر لگد کوزه گران خواهد بود
یار درپرده واز دیده نهان است ولی
چشم بینا اگرت هست عیان خواهد بود
بخت بیدار اگر یار بلنداقبال است
هجر دلدار نصیب دگران خواهدبود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
من پی دلبر واو را بر دل منزل بود
دل بیهوش مرا بین چه عجب غافل بود
تحفه ای از دل وجان در برجانان بردم
لیک مقبول نیفتاد که ناقابل بود
«شربتی از لب لعلش نچشیدیم آخر»
کوشش ما ودل ما همه بیحاصل بود
آخر اندر خم زلف توبه زنجیر افتاد
دل که دیوانه شد از عشق رخت عاقل بود
بی گنه طره طرار تواندر بند است
ترک مستت دل مسکین مرا قاتل بود
دل به دل دارد اگر راه چرا پس دل من
مایل مهر ودل تو به جفا مایل بود
زاهد شهر که می داد ز می توبه به ما
کار او بود ریا وعلمش باطل بود
دوش دیدیم به میخانه به پای خم می
مست افتاده چه لایشعر ولایعقل بود
می شدم شهره عالم به بلنداقبالی
التفات تو به حال دلم ار شامل بود
دل بیهوش مرا بین چه عجب غافل بود
تحفه ای از دل وجان در برجانان بردم
لیک مقبول نیفتاد که ناقابل بود
«شربتی از لب لعلش نچشیدیم آخر»
کوشش ما ودل ما همه بیحاصل بود
آخر اندر خم زلف توبه زنجیر افتاد
دل که دیوانه شد از عشق رخت عاقل بود
بی گنه طره طرار تواندر بند است
ترک مستت دل مسکین مرا قاتل بود
دل به دل دارد اگر راه چرا پس دل من
مایل مهر ودل تو به جفا مایل بود
زاهد شهر که می داد ز می توبه به ما
کار او بود ریا وعلمش باطل بود
دوش دیدیم به میخانه به پای خم می
مست افتاده چه لایشعر ولایعقل بود
می شدم شهره عالم به بلنداقبالی
التفات تو به حال دلم ار شامل بود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
من نه آن مستم که باک از شحنه وشاهم بود
داده شه فرمان به هر کاری که دلخواهم بود
من به بزم شاه خوردم می خود آگاه است شاه
اسم شب دانم چه غم گر شحنه در راهم بود
من به راه عشق خواهم رفت تا در کوی دوست
گر به هر گامی که بردارم دو صدچاهم بود
نیست غم هست ار شب تاریک وراه سنگلاخ
چون خیال زلف وروی او شب ماهم بود
زاهد از می خوردنم اندیشه از دوزخ مده
هفت دوزخ یک شرار از شعله آهم بود
بسکه شیرین است عشقش از غم شیرویه سان
همچودارا زخم خنجر برجگر گاهم بود
در فلک گویدملک با زهره گر خوانی دگر
غیر اشعار بلند اقبال اکراهم بود
داده شه فرمان به هر کاری که دلخواهم بود
من به بزم شاه خوردم می خود آگاه است شاه
اسم شب دانم چه غم گر شحنه در راهم بود
من به راه عشق خواهم رفت تا در کوی دوست
گر به هر گامی که بردارم دو صدچاهم بود
نیست غم هست ار شب تاریک وراه سنگلاخ
چون خیال زلف وروی او شب ماهم بود
زاهد از می خوردنم اندیشه از دوزخ مده
هفت دوزخ یک شرار از شعله آهم بود
بسکه شیرین است عشقش از غم شیرویه سان
همچودارا زخم خنجر برجگر گاهم بود
در فلک گویدملک با زهره گر خوانی دگر
غیر اشعار بلند اقبال اکراهم بود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
گفتم که دلا دلبر ما از چه غمین بود
گفتا نه مگر با من غمدیده قرین بود
گفتم که چرا گشته ای این گونه پریشان
گفتا نه مگر طره دلدار چنین بود
گفتم به برش طره طرار چه می کرد
گفتا پی تاراج دل وغارت دین بود
گفتم که چرا بر سر تو این همه شور است
گفتا که ز بس خنده لعلش نمکین بود
گفتم که ز تیر که چنین غرقه به خوئی
گفتا به ره ابروی کمانی به کمین بود
گفتم به من خون جگر از چیست به کینی
گفتا به تو چون آن مه بی مهر به کین بود
گفتم چه تفاوت مه من داشت به خورشید
گفتا که تفاوت ز فلک تا به زمین بود
گفتم که زعشقش بشد ازکف دل و دینم
گفتا که قل الحمد چه نعمت به از این بود
گفتم که به جز غم نبود هیچ نصیبم
گفتا ثمر عشق در آفاق همین بود
گفتم که بلنداقبال امروز نه پیداست
گفتا به سر کوی بتی خاک نشین بود
گفتا نه مگر با من غمدیده قرین بود
گفتم که چرا گشته ای این گونه پریشان
گفتا نه مگر طره دلدار چنین بود
گفتم به برش طره طرار چه می کرد
گفتا پی تاراج دل وغارت دین بود
گفتم که چرا بر سر تو این همه شور است
گفتا که ز بس خنده لعلش نمکین بود
گفتم که ز تیر که چنین غرقه به خوئی
گفتا به ره ابروی کمانی به کمین بود
گفتم به من خون جگر از چیست به کینی
گفتا به تو چون آن مه بی مهر به کین بود
گفتم چه تفاوت مه من داشت به خورشید
گفتا که تفاوت ز فلک تا به زمین بود
گفتم که زعشقش بشد ازکف دل و دینم
گفتا که قل الحمد چه نعمت به از این بود
گفتم که به جز غم نبود هیچ نصیبم
گفتا ثمر عشق در آفاق همین بود
گفتم که بلنداقبال امروز نه پیداست
گفتا به سر کوی بتی خاک نشین بود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
روشنی کف موسی همه ازروی تو بود
تیرگی دل فرعون هم ازموی تو بود
دم عیسی که از او عظم رمیم احیا شد
رمزی از معجزه لعل سخنگوی تو بود
از بهشت آن همه تعریف که زاهد می کرد
چو رسیدیم همه وصف سر کوی تو شد
آن همه وصف که از کوثر وطوبی می گفت
چون بدیدیم لب وقامت دلجوی توبود
آن هلالی که عیان گشت و شدانگشت نما
قد خمیده چوکمان از خم گیسوی تو بود
ره نبردیم به سوی توزهر سوگر چه
شاهراهی به دوراهی همه را سوی توبود
کوه را کس نتواندکند ازجا دل من
که زجا کنده شد از قوت بازوی تو بود
این پریشانی حال دلم امروزی نیست
کز ازل بود پریشان وز گیسوی تو بود
نام کردند از آن روی بلند اقبالم
که چوزلفت سر من دوش به زانوی تو بود
تیرگی دل فرعون هم ازموی تو بود
دم عیسی که از او عظم رمیم احیا شد
رمزی از معجزه لعل سخنگوی تو بود
از بهشت آن همه تعریف که زاهد می کرد
چو رسیدیم همه وصف سر کوی تو شد
آن همه وصف که از کوثر وطوبی می گفت
چون بدیدیم لب وقامت دلجوی توبود
آن هلالی که عیان گشت و شدانگشت نما
قد خمیده چوکمان از خم گیسوی تو بود
ره نبردیم به سوی توزهر سوگر چه
شاهراهی به دوراهی همه را سوی توبود
کوه را کس نتواندکند ازجا دل من
که زجا کنده شد از قوت بازوی تو بود
این پریشانی حال دلم امروزی نیست
کز ازل بود پریشان وز گیسوی تو بود
نام کردند از آن روی بلند اقبالم
که چوزلفت سر من دوش به زانوی تو بود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
پرده را بردار از رخسار بود
مات وحیرانم کن از دیدار خود
بنگر اندر آینه بر روی خویش
تا بگردی عاشق رخسار خود
بشکند تا نرخ عنبر قدر مشک
شانه کش بر زلف عنبر بار خود
لاله سان خونین دلم را داغدار
کرده ای از نرگس بیمار خود
ای بت ترسا چو صنعان عاقبت
بت پرستم کردی از زنار خود
ای شده ضحاک عهد ما ز ما
تا به کی گیری دمار از مار خود
شد کنارم گلشن از بس ریختم
بی توخون از دیده خونبار خود
بربلنداقبال خویش انعام کن
بوسه ای از لعل شکر بار خود
مات وحیرانم کن از دیدار خود
بنگر اندر آینه بر روی خویش
تا بگردی عاشق رخسار خود
بشکند تا نرخ عنبر قدر مشک
شانه کش بر زلف عنبر بار خود
لاله سان خونین دلم را داغدار
کرده ای از نرگس بیمار خود
ای بت ترسا چو صنعان عاقبت
بت پرستم کردی از زنار خود
ای شده ضحاک عهد ما ز ما
تا به کی گیری دمار از مار خود
شد کنارم گلشن از بس ریختم
بی توخون از دیده خونبار خود
بربلنداقبال خویش انعام کن
بوسه ای از لعل شکر بار خود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
چهر تو آتش است وزلفت دود
چشمم از دود توست اشک آلود
سر رزم که باشدت کز زلف
به بر وسر توراست جوشن وخود
ز آمد و رفتن تودلگیرم
کامدی دیر و رفتی از بر زود
جستم از عقل چاره ای به غمش
عشق ناگه به گوش من فرمود
عقل در کار خویش حیران است
کس بدین درد چاره ای ننمود
بارک الله ز عشق کز همت
در دولت به روی من بگشود
داد منصب مرا بلند اقبال
کرد از لطف خود مرا خشنود
چشمم از دود توست اشک آلود
سر رزم که باشدت کز زلف
به بر وسر توراست جوشن وخود
ز آمد و رفتن تودلگیرم
کامدی دیر و رفتی از بر زود
جستم از عقل چاره ای به غمش
عشق ناگه به گوش من فرمود
عقل در کار خویش حیران است
کس بدین درد چاره ای ننمود
بارک الله ز عشق کز همت
در دولت به روی من بگشود
داد منصب مرا بلند اقبال
کرد از لطف خود مرا خشنود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
مردمان بینند کز چشمم همی خون می رود
کس نداند از کجا می آید وچون می رود
پر شود دامانم از یاقوت و مرجان و عقیق
چون حدیثی بر لبم ز آن لعل میگون می رود
روی مه زآن پر کلف شد وآسمان زآن نیلگون
دود آهم روز وشب از بس به گردون می رود
عاقبت جانم ز تن ناچار خواهد شد برون
وز دلم مهر تونتوان گفت بیرون رود
هرچه را بینی به عالم هست قانونی ولی
جور تو با ما است کو بیرون ز قانون میرود
سوختم از آتش غم وین عجب کز آب چشم
از کنار هر کنارم رود جیحون می رود
چون بلنداقبال حیران گشته عقل از کار خویش
رگ چولیلی می گشاید خون ز مجنون می رود
کس نداند از کجا می آید وچون می رود
پر شود دامانم از یاقوت و مرجان و عقیق
چون حدیثی بر لبم ز آن لعل میگون می رود
روی مه زآن پر کلف شد وآسمان زآن نیلگون
دود آهم روز وشب از بس به گردون می رود
عاقبت جانم ز تن ناچار خواهد شد برون
وز دلم مهر تونتوان گفت بیرون رود
هرچه را بینی به عالم هست قانونی ولی
جور تو با ما است کو بیرون ز قانون میرود
سوختم از آتش غم وین عجب کز آب چشم
از کنار هر کنارم رود جیحون می رود
چون بلنداقبال حیران گشته عقل از کار خویش
رگ چولیلی می گشاید خون ز مجنون می رود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
جای من وتوزهدا کی به بهشت می شود
خاک من وتو عاقبت کوزه وخشت می شود
قهر خدا ولطف اوهست که جلوه میکند
آن بهتودورخ این به من باغ بهشت می شود
گر بخوریم ما وتو باده ز یک قدح به تو
آتش خرمن و به من شبنم کشت می شود
ورنه دو طفل از چه رو از پدری و مادری
خوب یکی شود یکی همچو تو زشت می شود
آگهی ار تو ز این سبب شرم مکن به من بگو
بهر چه این پلید و آن پاک سرشت می شود
خاک من وتو عاقبت کوزه وخشت می شود
قهر خدا ولطف اوهست که جلوه میکند
آن بهتودورخ این به من باغ بهشت می شود
گر بخوریم ما وتو باده ز یک قدح به تو
آتش خرمن و به من شبنم کشت می شود
ورنه دو طفل از چه رو از پدری و مادری
خوب یکی شود یکی همچو تو زشت می شود
آگهی ار تو ز این سبب شرم مکن به من بگو
بهر چه این پلید و آن پاک سرشت می شود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
ای باعث ایجاد جهان احمد محمود
ای گشته جهان وآنچه در او بهر تو موجود
لعل تو روانبخش تر از عیسی مریم
زلف تو زره سازتر از حضرت داود
پیش که برم حاجت وآرم به کجا روی
گردم اگر از درگه تو رانده ومردود
همچون دگران بود وصال تو نصیبم
می بود مرا نیز اگر طالع مسعود
اندر تن من نیست به جز عشق تومدغم
اندر دل من نیست مگر وصل تومقصود
کوراه که روی سوی توآریم به زاری
کزچار جهت بر رخ ما ره شده مسدود
اقبال بلندی که مرا بود ز عشقت
شد از بر منز انده هجران تو مفقود
ای گشته جهان وآنچه در او بهر تو موجود
لعل تو روانبخش تر از عیسی مریم
زلف تو زره سازتر از حضرت داود
پیش که برم حاجت وآرم به کجا روی
گردم اگر از درگه تو رانده ومردود
همچون دگران بود وصال تو نصیبم
می بود مرا نیز اگر طالع مسعود
اندر تن من نیست به جز عشق تومدغم
اندر دل من نیست مگر وصل تومقصود
کوراه که روی سوی توآریم به زاری
کزچار جهت بر رخ ما ره شده مسدود
اقبال بلندی که مرا بود ز عشقت
شد از بر منز انده هجران تو مفقود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
بی سبب نبود که یار ازچشم خود دورم نمود
دیدچون مستاست وخنجر دار منظورم نمود
خواستم کز شهد لبهایش دهان شیرین کنم
تلخکام از مژه چون نیش زنبورم نمود
من نبویم مشک و نه کافور جویم ز آنکه یار
بی نیاز از روی و مواز مشک وکافورم نمود
چون لبش آمدعقیق آسا خطش فیروزه فام
گه مقیم اندر یمنگاه درنشابورم نمود
عاشقی را بعد مردن زنده دیدم گفتمش
چون شدی گفتا گذر یار از سر گورم نمود
زاهدا من می نخوردم چند تکفیرم کنی
از نگاهی چشم دلبر مست ومخمورم نمود
بودم اندر پستی وظلمت بسی از هجر دوست
وصل رخسارش بلند اقبال وپر نورم نمود
دیدچون مستاست وخنجر دار منظورم نمود
خواستم کز شهد لبهایش دهان شیرین کنم
تلخکام از مژه چون نیش زنبورم نمود
من نبویم مشک و نه کافور جویم ز آنکه یار
بی نیاز از روی و مواز مشک وکافورم نمود
چون لبش آمدعقیق آسا خطش فیروزه فام
گه مقیم اندر یمنگاه درنشابورم نمود
عاشقی را بعد مردن زنده دیدم گفتمش
چون شدی گفتا گذر یار از سر گورم نمود
زاهدا من می نخوردم چند تکفیرم کنی
از نگاهی چشم دلبر مست ومخمورم نمود
بودم اندر پستی وظلمت بسی از هجر دوست
وصل رخسارش بلند اقبال وپر نورم نمود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
دردعشق یار را تدبیر نتوانم نمود
پنجه اندر پنجه تقدیر نتوانم نمود
در ره سیلاب اشک چشم بنیان دلم
شد چنان ویرانه کش تعمیر نتوانم نمود
چاره دیوانه این باشدکه زنجیرش کنند
من دل دیوانه را زنجیر نتوانم نمود
از ازل دلبر پرست وباده نوش امد دلم
این چنینم تا ابد تزویر نتوانم نمود
شیخ را گفتم بیا با عشق او دمساز شو
گفت بازی با دم این شیر نتوانم نمود
ترک مستش دارد از ابروبهکف شمشیر ومن
جان یقین سالم از این شمشیر نتوانم نمود
سوره والشمس را و آیه واللیل را
جز ز روی وموی اوتفسیر نتوانم نمود
بامعبر گفتم اندر خواب دیدم زلف دوست
گفت من آشفته ام تعبیر نتوانم نمود
برتن من هر سر مویم شودگر صد زبان
صدیک از حسن رخش تقریر نتوانم نمود
سوزد انگشتم چوانگشت آتش افتددرقلم
شرح دردهجر را تحریر نتوانم نمود
گر دلش مایل شود بر کشتنم گردن نهم
ز آنکه آن دلدار را دلگیر نتوانم نمود
با بلنداقبال گفتم ترک می کن تا به کی
گفت شد حکم از ازل تغییر نتوانم نمود
پنجه اندر پنجه تقدیر نتوانم نمود
در ره سیلاب اشک چشم بنیان دلم
شد چنان ویرانه کش تعمیر نتوانم نمود
چاره دیوانه این باشدکه زنجیرش کنند
من دل دیوانه را زنجیر نتوانم نمود
از ازل دلبر پرست وباده نوش امد دلم
این چنینم تا ابد تزویر نتوانم نمود
شیخ را گفتم بیا با عشق او دمساز شو
گفت بازی با دم این شیر نتوانم نمود
ترک مستش دارد از ابروبهکف شمشیر ومن
جان یقین سالم از این شمشیر نتوانم نمود
سوره والشمس را و آیه واللیل را
جز ز روی وموی اوتفسیر نتوانم نمود
بامعبر گفتم اندر خواب دیدم زلف دوست
گفت من آشفته ام تعبیر نتوانم نمود
برتن من هر سر مویم شودگر صد زبان
صدیک از حسن رخش تقریر نتوانم نمود
سوزد انگشتم چوانگشت آتش افتددرقلم
شرح دردهجر را تحریر نتوانم نمود
گر دلش مایل شود بر کشتنم گردن نهم
ز آنکه آن دلدار را دلگیر نتوانم نمود
با بلنداقبال گفتم ترک می کن تا به کی
گفت شد حکم از ازل تغییر نتوانم نمود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
دوش ساقی پیشم آمد تاکه جام می دهد
گفتم ار خواهی که من نوشم بگو تا وی دهد
می حرام آمد ولی درکیش من گردد حلال
جام می گیردچووی من هی خورم او هی دهد
نائی امشب وه چه خوش از روی معنی نی زند
هی بگو تا نی زندهم گوبه ساقی می دهد
محو مطرب گشته ام الحق چه نیکوعارفی است
می به نی ریزد که تا بر مرده جان از نی دهد
گو به ساقی چون به دور ما رسد جام شراب
بایدش باشدتسلسل تاکه پی در پی دهد
یار را گفتم مرا بوسی ز لب انعام ده
نوش خندی زدکه خواهم دادیا رب کی دهد
می سزدانعام این شیرین غزل را پادشاه
بر بلنداقبال شیراز وعراق و ری دهد
گفتم ار خواهی که من نوشم بگو تا وی دهد
می حرام آمد ولی درکیش من گردد حلال
جام می گیردچووی من هی خورم او هی دهد
نائی امشب وه چه خوش از روی معنی نی زند
هی بگو تا نی زندهم گوبه ساقی می دهد
محو مطرب گشته ام الحق چه نیکوعارفی است
می به نی ریزد که تا بر مرده جان از نی دهد
گو به ساقی چون به دور ما رسد جام شراب
بایدش باشدتسلسل تاکه پی در پی دهد
یار را گفتم مرا بوسی ز لب انعام ده
نوش خندی زدکه خواهم دادیا رب کی دهد
می سزدانعام این شیرین غزل را پادشاه
بر بلنداقبال شیراز وعراق و ری دهد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
در ودیوار دل از عشق جانان چون خراب آید
فضای دل هماندم پر زنور آفتاب آید
دلم ازآتش عشق پریروئی بود بریان
که چون ازدل کشم هوئی زمن بوی کباب آید
شبی در خواب دیدم می کنم با زلف اوبازی
چه شب ها رفته وز من باز بوی مشک ناب آید
به شمع روشنم دیگر چه حاجت امشب ای خادم
اگر در بزم من آن ماه طلعت بی نقاب آید
نه نالان هستم از قهرش نه بالان گردم از لطفش
اگر آید گناه از من وگر از من ثواب آید
نمی دانم چه می بود این که ساقی ریخت درساغر
که این مستی که من دارم کجا کی از شراب آید
به دلگفتم بلند اقبال گرددکس چو من گفتا
بلی هر کس بر دلبر دعایش مستجاب آید
فضای دل هماندم پر زنور آفتاب آید
دلم ازآتش عشق پریروئی بود بریان
که چون ازدل کشم هوئی زمن بوی کباب آید
شبی در خواب دیدم می کنم با زلف اوبازی
چه شب ها رفته وز من باز بوی مشک ناب آید
به شمع روشنم دیگر چه حاجت امشب ای خادم
اگر در بزم من آن ماه طلعت بی نقاب آید
نه نالان هستم از قهرش نه بالان گردم از لطفش
اگر آید گناه از من وگر از من ثواب آید
نمی دانم چه می بود این که ساقی ریخت درساغر
که این مستی که من دارم کجا کی از شراب آید
به دلگفتم بلند اقبال گرددکس چو من گفتا
بلی هر کس بر دلبر دعایش مستجاب آید
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
شب شد وشمس منزوی گردید
شبروان وقت شبروی گردید
ای خوش آن چاکری که ازخدمت
مورد لطف خسروی گردید
روخیانت مکن که می ترسم
رانده در گهش شوی گردید
ای ذلیل آنکه اندر این عالم
عزتش مال دنیوی گردید
ای علیل آن کسی که ازدل وجان
دور از اعجاز عیسوی گردید
خوشدل آن مقبلی کز این صورت
رفت بیرون ومعنوی گردید
ژنده پوشی که رفت وباز آمد
از کجا او بدین نوی گردید
گفتم این خار را ز ریشه کنم
من ضعیف اوهمی قوی گردید
گوبه دهقان که هر چه کاشته ای
موقع آن که بدروی گردید
بس که آشفته ام مپرس ازمن
که چه این شعر را روی گردید
مگذر ازگفته بلند اقبال
گز غزل یاکه مثنوی گردید
شبروان وقت شبروی گردید
ای خوش آن چاکری که ازخدمت
مورد لطف خسروی گردید
روخیانت مکن که می ترسم
رانده در گهش شوی گردید
ای ذلیل آنکه اندر این عالم
عزتش مال دنیوی گردید
ای علیل آن کسی که ازدل وجان
دور از اعجاز عیسوی گردید
خوشدل آن مقبلی کز این صورت
رفت بیرون ومعنوی گردید
ژنده پوشی که رفت وباز آمد
از کجا او بدین نوی گردید
گفتم این خار را ز ریشه کنم
من ضعیف اوهمی قوی گردید
گوبه دهقان که هر چه کاشته ای
موقع آن که بدروی گردید
بس که آشفته ام مپرس ازمن
که چه این شعر را روی گردید
مگذر ازگفته بلند اقبال
گز غزل یاکه مثنوی گردید
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
پیش شیرین لب او وصف ز شکر نکنید
وصف شکر به بر قند مکرر نکنید
دسترس هست اگر بر سر گیسوی نگار
هوس مشک تر وخواهش عنبر نکنید
رخ دلدار من ازحسن نداردهمتا
دیگر اورا به خدا بیهده زیور نکنید
تا دراوجلوه کند روی دلارای نگار
دل چون آینه را هیچ مکدر نکنید
دل که خلوتگه عیش است به دیوار ودرش
به جز از نقش رخ دوست مصورنکنید
ندهد یار سما را به بر خویش قرار
تاکه اشک ورخ خود را زر وگوهر نکنید
بردر دوست نشینید ونماییدطلب
طلب حاجت خود از در دیگر نکنید
دلبر آن است که دایم بردل دارد جای
نام هر کس که ره دل زده دلبر نکنید
با ملائک به فلک زهره شنیدم می گفت
به جز اشعار بلنداقبال از بر نکنید
وصف شکر به بر قند مکرر نکنید
دسترس هست اگر بر سر گیسوی نگار
هوس مشک تر وخواهش عنبر نکنید
رخ دلدار من ازحسن نداردهمتا
دیگر اورا به خدا بیهده زیور نکنید
تا دراوجلوه کند روی دلارای نگار
دل چون آینه را هیچ مکدر نکنید
دل که خلوتگه عیش است به دیوار ودرش
به جز از نقش رخ دوست مصورنکنید
ندهد یار سما را به بر خویش قرار
تاکه اشک ورخ خود را زر وگوهر نکنید
بردر دوست نشینید ونماییدطلب
طلب حاجت خود از در دیگر نکنید
دلبر آن است که دایم بردل دارد جای
نام هر کس که ره دل زده دلبر نکنید
با ملائک به فلک زهره شنیدم می گفت
به جز اشعار بلنداقبال از بر نکنید
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
با لب لعلت مرا با چشمه حیوان چه کار
با خط و خالت مرا با سنبل وریحان چه کار
سروقدی لاله خدی گلرخی نسرین بری
چون تورا دارم مرا با باغ وبا بستان چه کار
چون توئی دلبر مرا گر دل برفت ازکف چه غم
گرتوئی دربر مرا دیگر به این وآن چه کار
گر به خلوتگاه قرب خود مرا منزل دهی
دیگرم با حور وقصر وروضه رضوان چه کار
دیدی ای دل جز پریشانی نبستی هیچ طرف
بارها گفتم تو را با طره جانان چه کار
من نمی گویم که زلف رهزنت با من چه کرد
خود تو می دانی کند با آدمی شیطان چه کار
اتشی اندر نیستان زن ببین چون می کند
رومپرس از من که با من می کندهجران چه کار
من گدای عشقم اشکم سیم ورخسارم زر است
دیگرم با زر و سیم ومنصب سلطان چه کار
ای منجم گر سخن گوئی ز مهر وماه گو
ورنه ما داریم بابهرام وبا کیوان چه کار
من همی دانم پرستش می کنم از دلبری
باشدم با کفر ودین ومذهب وایمان چه کار
گر بلند اقبال را دل بی سروسامان بود
نیست غم شوریدگان را با سروسامان چه کار
با خط و خالت مرا با سنبل وریحان چه کار
سروقدی لاله خدی گلرخی نسرین بری
چون تورا دارم مرا با باغ وبا بستان چه کار
چون توئی دلبر مرا گر دل برفت ازکف چه غم
گرتوئی دربر مرا دیگر به این وآن چه کار
گر به خلوتگاه قرب خود مرا منزل دهی
دیگرم با حور وقصر وروضه رضوان چه کار
دیدی ای دل جز پریشانی نبستی هیچ طرف
بارها گفتم تو را با طره جانان چه کار
من نمی گویم که زلف رهزنت با من چه کرد
خود تو می دانی کند با آدمی شیطان چه کار
اتشی اندر نیستان زن ببین چون می کند
رومپرس از من که با من می کندهجران چه کار
من گدای عشقم اشکم سیم ورخسارم زر است
دیگرم با زر و سیم ومنصب سلطان چه کار
ای منجم گر سخن گوئی ز مهر وماه گو
ورنه ما داریم بابهرام وبا کیوان چه کار
من همی دانم پرستش می کنم از دلبری
باشدم با کفر ودین ومذهب وایمان چه کار
گر بلند اقبال را دل بی سروسامان بود
نیست غم شوریدگان را با سروسامان چه کار
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
پرده را از روی خود انداخت یار
وزنگاهی کار ما را ساخت یار
بود شب تاریک ومن گم کرده راه
دستگیرم شد مرا بشناخت یار
دل چو سیم و خودچو زر بیغش شدم
بسکه درکوره غمم بگداخت یار
نیست دل را غیر تسلیم و رضا
بر سر دل هر چه آرد تاخت یار
خواست دلگرمم به سر بازی کند
ورنه کی این نرد را می باخت یار
ساقیا بردار و در پیمانه کن
این بهی کاندر قدح انداخت یار
با همه پستی بلند اقبال شد
چون به حال زار دل پرداخت یار
وزنگاهی کار ما را ساخت یار
بود شب تاریک ومن گم کرده راه
دستگیرم شد مرا بشناخت یار
دل چو سیم و خودچو زر بیغش شدم
بسکه درکوره غمم بگداخت یار
نیست دل را غیر تسلیم و رضا
بر سر دل هر چه آرد تاخت یار
خواست دلگرمم به سر بازی کند
ورنه کی این نرد را می باخت یار
ساقیا بردار و در پیمانه کن
این بهی کاندر قدح انداخت یار
با همه پستی بلند اقبال شد
چون به حال زار دل پرداخت یار
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
التفاتی به ما ندارد یار
که زما یاد می نیارد یار
یار ما ابرر حمت است ودریغ
هیچ برکشت ما نبارد یار
اینکه دایم ز دیده خونبارم
دل ما را همی فشارد یار
مگر از بندگان درگه خویش
بنده اش را نمی شمارد یار
نه چه گفتم ز بیخودی که به خود
مر مرا وانمی گذارد یار
دمبدم فیض بخش روح من است
نکند از عطا مرا رد یار
نبود کس چومن بلنداقبال
کام من را اگر برآرد یار
که زما یاد می نیارد یار
یار ما ابرر حمت است ودریغ
هیچ برکشت ما نبارد یار
اینکه دایم ز دیده خونبارم
دل ما را همی فشارد یار
مگر از بندگان درگه خویش
بنده اش را نمی شمارد یار
نه چه گفتم ز بیخودی که به خود
مر مرا وانمی گذارد یار
دمبدم فیض بخش روح من است
نکند از عطا مرا رد یار
نبود کس چومن بلنداقبال
کام من را اگر برآرد یار
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
زد سر زلف خود آن دلبر که اکنون دل ببر
هر که جان دارد به تن از دست اوچون دل ببر
دلبری آموخت لیلی از نگار من که گفت
پرده را از روی بردار وز مجنون دل ببر
از غم زلفت دلم در قید حسرت شد اسیر
چهره بنما قید حسرت را ز پر خون دل ببر
گفت اسرار الهی در لبم باشدنهان
گفتمش ز آن گفتمت کز لعل میگون دل ببر
گفت درایران وتوران دل دگر نگذاشتم
گفتمش کز کوه قاف ور بع مسکون دل ببر
مست چون گردی ز می از ماه گردون دل بری
ناز کم کن باده زن ازماه گردون دل ببر
گفتم ازوصل قدت طبع بلند اقبال تو
کوتهی دارد بگفت از طبع موزون دل ببر
هر که جان دارد به تن از دست اوچون دل ببر
دلبری آموخت لیلی از نگار من که گفت
پرده را از روی بردار وز مجنون دل ببر
از غم زلفت دلم در قید حسرت شد اسیر
چهره بنما قید حسرت را ز پر خون دل ببر
گفت اسرار الهی در لبم باشدنهان
گفتمش ز آن گفتمت کز لعل میگون دل ببر
گفت درایران وتوران دل دگر نگذاشتم
گفتمش کز کوه قاف ور بع مسکون دل ببر
مست چون گردی ز می از ماه گردون دل بری
ناز کم کن باده زن ازماه گردون دل ببر
گفتم ازوصل قدت طبع بلند اقبال تو
کوتهی دارد بگفت از طبع موزون دل ببر