عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰
شمیم خلد، گدای دیار کشمیرست
شکفتگی گل خار بهار کشمیرست
لب پیاله ز تبخال رشک می سوزد
که نشئه وقف لب جویبار کشمیرست
اگرچه مایه دلبستگیست قامت سرو
عنان هوش بدست چنار کشمیرست
بزیر پنبه ابر آسمان از آن گم شد
که پای تا بسرش داغدار کشمیرست
صفای سبزه اش از عمر خضر می گذرد
خضر زچشمه خویش آبیار کشمیرست
بدیده خاصیت کیمیا دهد لیکن
بچشم آنچه نیاید غبار کشمیرست
براه جاده نتوان شناخت از جدول
چه آبهاست که بر روی کار کشمیرست
گذشتی از لب ساقی گلعذار کلیم
خنک چو توبه می در بهار کشمیرست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳
در مزرع بختم اثر نشو و نما نیست
از گریه من آب اگر هست هوا نیست
چون کج نرود آنکه زمیخانه در آمد
این کج روشی ها گنه آن مژه ها نیست
چون شمع بهر جا که نشاندند نشستیم
با هیچکسم گفت و شنو بر سر جا نیست
هر چند که مژگان تو برگشت ز عاشق
آن هست که روی سخنش جانب ما نیست
صد ره اگرم بخت ببازار فرستد
چون خون هدر بر سر من نام بها نیست
آمیزش ابنای جهان عین نفاقست
هر جا قدم صلح رسیدست صفا نیست
شادی و غم عشق بهر کس نپسندیم
خار و گل او لایق هر بی سروپا نیست
بی قطع تعلق عبث است اینهمه طاعت
سر تا نبریدست ازو سجده روا نیست
می کوش کلیم ار ندهد فیض سخن روی
اینجاست که ابرام خنک عیب گدا نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶
حسن اگر در پرده باشد عشق ازو دیوانه نیست
بر چراغ روز بال افشانی پروانه نیست
تا طبیب خستگان عشق چشم مست اوست
ناله بیمار غیر از نعره مستانه نیست
نیست سامانی به غیر از رخنه در ویرانه ام
گر به سامان دام ماهی آب دارد دانه نیست
با دل روشن کدورت همره دیرینه است
گر مرادت شمع بیدو دست در این خانه نیست
سیل گه جاروب منزل گاه فرش خانه است
فقر را زین به متاعی زینت کاشانه نیست
صید معنی را ز بس می بندم و وا می کنم
هر که می بیند مرا گوید به جز دیوانه نیست
مزرع امید را از گریه نتوان سبز کرد
آب شور چشمه ما سازگار دانه نیست
زخمها برداشت تا زلف تو را تسخیر کرد
دست سعی هیچکس بالای دست شانه نیست
هر کس از بیداد گردون شکوه ای دارد کلیم
گر تو هم داری بگو، اینجا کسی بیگانه نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴
چاره خاموشی بود هر جا سخن در شیر نیست
تیر بر سنگ آزمودن جز زیان تیر نیست
گر بخلق الفت نمی گیرم گناه من بدان
طینت ابنای دهر از خاک دامن گیر نیست
خواری و عزت درین محنت سرا یکسان بود
آستان و مسندی در خانه زنجیر نیست
مادر گیتی که باشد نار پستان زین انار
خون بود گر بهره ای طفلان شیر نیست
عاشق و معشوق بی آمیزش هم ناقصند
شاهد این مدعی به از کمان و تیر نیست
کار فردا با کریمی دان که آن از شوق عفو
عذرها را نشنود گر بدتر از تقصیر نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳
دل دامن مجاورت چشم تر گرفت
با طفل اشک صحبت دیوانه در گرفت
نقشم ز یمن فقر بافتادگی نشست
نتوان بسان سایه ام از خاک برگرفت
بیطالع از زلال خضر خون خورد که شمع
جان کاستن وظیفه ز فیض سحر گرفت
در باغ دهر جز بر پژمردگی نداد
گوئی نهال بخت من آب از شرر گرفت
آبی ز آبله برخ پای خفته زن
باید ز پیش رفته رفیقان خبر گرفت
زنگ از دلت بصیقل سامان نمی رود
خواهی اگر ز آینه خود را زبر گرفت
از دل حدیث آرزویت چون بنامه رفت
از اشتیاق مور رقم بال و پر گرفت
صحبت میان صافدلان هم بسر نرفت
در روزگار ما دل آب از گهر گرفت
چون کشور وجود عدم گرچه تنگ نیست
آسوده تر کسی است که جا بیشتر گرفت
صندل بخامه مال ز خوناب دل کلیم
کز حرف اشتیاق منش دردسر گرفت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵
مرا همیشه مربی چه طالع دون بود
ترقیم چه عجب گر چو شمع وارون بود
همیشه اهل هنر را زمانه عریان داشت
فسانه ایست که خم جامه فلاطون بود
پسند ماتمیان با هزار غم نشدیم
بجرم اینکه لباسم زگریه گلگون بود
فلک ز عیب تهی کاسه ای مثل چون شد
زکاسه های کواکب همیشه پرخون بود
مدام از آن نم باران که خاک آدم داشت
متاع خانه ما نزد سیل مرهون بود
همیشه عقده خاطر رواج کارم داد
چه بستگی که پر و بال صید مضمون بود
نشان شیفتگان دیار عشق یکیست
بچشم لیلی هر گردباد مجنون بود
خوش آن گذشته که تاری گر از علائق داشت
بسان طنبور آنهم زخانه بیرون بود
کلیم دل بقناعت نهاد و چاره نداشت
ز دخل خون جگر خون گریه افزون بود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰
خوش آنکه لاف هنر پیش بی هنر نزند
اگرچه برق بود طعنه بر شرر نزند
بچاره دست مزن در بلا که شصت قضا
نشان غلط نکند، تیر بر سپر نزند
مکن سئوال که ابواب فیض اهل سخا
گشاده است بروی کسیکه در نزند
چراغ عقل دهد روشنی ز پرتو عشق
نظر نه بیند تا آفتاب سر نزند
فراخ حوصله گر خانه ای بسیل دهد
چو موج دست تأسف بیکدگر نزند
بجز تو کز دل بیچاره صبر می طلبی
کسی نگفته به بسمل که بال و پر نزند
دلم ز جانب آن چشم فتنه جو جمعست
که مست سنگ بد کان شیشه گر نزند
درین بهار چنان روزگار افسردست
که غیر شمع گلی هیچکس بسر نزند
کلیم خوارتر از خود کسی نمی بینم
چرا ز حلقه اهل وفا بدر نزند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳
خاک غربت در مذاقم آبحیوان می شود
صبح روشن خاطر از شام غریبان می شود
گرچه ننگ از نام ما داری چه شد، گاهی بپرس
لایق یاد ار نباشد خرج نسیان می شود
دیده ام تا سرکشی هایی خطت، در حیرتم
مور هم بر همرهی ملک سلیمان می شود
می جهد ابروی موج و می پرد چشم حباب
نیست خیر ای دل دگر در دیده طوفان می شود
پشت طاقت خم گرفت از منت پیراهنم
از تن آسائیست گر دیوانه عریان می شود
باغ دنیا از کجا و میوه راحت کجا
گر نهالش خشک گردد چوب دربان می شود
بخت وارون هر چه آسانست مشکل می کند
توبه را باید شکست این شیشه سندان می شود
کاروان خط نمی دانم چه بار آورده است
اینقدر دانم که نرخ بوسه ارزان می شود
پای در دامن چو قفل بی کلید آورده ام
برنخیزم گر بفرقم خانه ویران می شود
غیرت همت بشرکت سرنمی آرد فرود
ما همان خاریم اگر عالم گلستان می شود
دست بر سر، سنگ بر دل، خار در پائی کلیم
می توان دانست کار ما بسامان می شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴
عمرها رفت که قانون طرب تار ندید
دل بجز دیده تر ساغر سرشار ندید
این جهان دار شفائیست که یک بیمارش
خدمتی غیر تغافل ز پرستار ندید
هر که رفعت طلبد بهره نیابد از فیض
خار را سبز کسی بر سر دیوار ندید
مرد آزاده گرش کار بسوگند افتاد
قسم او بسری بود که دستار ندید
دست رد گر بشناسی سپر حادثه است
از بلا رست سپندی که خریدار ندید
شیشه با آنکه سر حرف مکرر وا کرد
دوش در بزم ترا در سر گفتار ندید
دفترم گر شکرستان سخن گشت چه سود
که بغیر از مگس نقطه هوادار ندید
خضر توفیق که از تربیتم دست کشید
آن طبیبی است که پرهیز ز بیمار ندید
دهر خود مجلس می نیست کلیم، از چه سبب
کس در او آگهی از کار خبردار ندید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶
جور تو ز پی فغان ندارد
زخم ستمت دهان ندارد
جان گرچه بچشم در نیاید
گمنامی آن میان ندارد
از بس دهن تو تنگدست است
نام ار بودش نشان ندارد
دل بی آبست و دیده ویران
بیمایه غم دکان ندارد
در باغ جهان دهان خندان
دیدم گل زعفران ندارد
او را هم از آن میان خبر نیست
زان گم شده کس نشان ندارد
افسانه وصل چیست دانی
بامیست که نردبان ندارد
در حشر دگر زما چه خواهند
غارت زده ارمغان ندارد
راحت مطلب کلیم از چرخ
چیزیست که آسمان ندارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸
چشم از جهان که بست که آن دیده ور نشد
قطع نظر که کرد که صاحبنظر نشد
گرد از رخ گهر نتوان شست زاب او
رفع ملال خاطر ما از هنر نشد
درمان روزگار چه دردیست جانگداز
کو صندلی که مایه صد دردسر نشد
یکجا مرا ترقی طالع نگه نداشت
حالم کدام روز که از بد بتر نشد
در حیرتم که تفرقه سازی روزگار
چون در پی جدائی شیر و شکر نشد
در راه شوق خود قدم از سر نهاده ایم
ورنه کسی زعشق تو زیر و زبر نشد
عمرم بسر شد و شب هجران بسر نرفت
آبم زسر گذشت و لب خشک تر نشد
سرگشته هر که نیست بجائی نمی رسد
تا راه گم نگشت خضر راهبر نشد
از کار خود فتاد زبان، سوده شد لبم
دیگر مگو کلیم، دعا کارگر نشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵
فلک اسباب دولت را ز بهر ناکسان دارد
هما گر سایه ای دارد برای استخوان دارد
زمحرومیست گر دل زارئی دارد درین وادی
بقدر دوری منزل جرس دایم فغان دارد
ز رشک طالع تر دامنان داغم درین گلشن
که شبنم خانه از گل بلبل از خس آشیان دارد
خموشی پیشه کن کز نطق آفتهاست سالکرا
جرس دایم زبان با رهزنان کاروان دارد
بعاشق ناز معشوقان بیک نسبت نمی ماند
که تیر رفته آخر بازگشتی با کمان دارد
اگر راحت هوس داری بکوی ناامیدی رو
که دایم باغبان آسودگی فصل خزان دارد
هواداران گروه دیگرند و عاشقان دیگر
نگیرد جای بلبل گل اگر صد باغبان دارد
میان زاهدان خشک کمتر اهل دل بینی
نه هر جا استخوانی هست مغزی در میان دارد
صراحی چون دلی خالی کند دیگر نمی گرید
کلیم است اینکه دایم دیده های خونفشان دارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶
گر همتم کناره ز دنیا نمی کند
تقلید گوشه گیری عنقا نمی کند
تا ناخن از پلنگ نگیرد بعاریت
ایام از دلم گرهی وا نمی کند
از جور آشنا نرمد هر که آشناست
ساحل ز تیغ موج محابا نمی کند
گر پی برد که گوشه نشینی چه راحتیست
سیلاب سیر دامن صحرا نمی کند
رفت آنکه چشم حسرت ما وقف گریه بود
امروز غیر خنده بدریا نمی کند
نخوت نمی خرد ز کسی تنگدست فقر
سرمایه چون ندارد سودا نمی کند
دل را بآرزوی لبت نیست دسترس
مسکین نمک بدیگ تمنا نمی کند
عزت گل ملایمتست ارنه پنبه را
ایام تاج تارک مینا نمی کند
در تنگنای خلوت غم می کند کلیم
وجدی که گردباد بصحرا نمی کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷
خلق را دیدی دگر خواری چرا باید کشید
پای در دامان و دست از مدعا باید کشید
بار درد بی دوا بردن بسی آسانترست
کز طبیبان منت از بهر دوا باید کشید
منت دریا کشند ار قطره ای احسان کنند
کاش منت را بمقدار عطا باید کشید
دولتی بهتر ز گمنامی نخواهی یافتن
سر بجیب از سایه بال هما باید کشید
میهنی سرپنجه را در زیر سنگ از بار رنگ
دست همت را ز دامان حنا باید کشید
با وجود ضعف پیری بار بردن مشکلست
پا بدامان کش چو منت از عصا باید کشید
در خمار باده دلکوبست سیر گلستان
دردسر از خنده گلها چرا باید کشید
کار محنت گر درین راه اینچنین بالا رود
ره نوردان را ز زانو خار پا باید کشید
شمع را با خامشی هر گه زبان باید برید
بنگر از بیهوده گوئیها چها باید کشید
از بلای آشنائی آنچه من دیدم کلیم
ز آشنا خود را بکام اژدها باید کشید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷
خوبان که روی بر من بیدل نهاده اند
دام از پی شکاری بسمل نهاده اند
باشد نشان پا همه خونین بکوی دوست
آنجا زبسکه کام بساحل نهاده اند
مستان ز بحر پر خطر عشق همچو مل
تا بر گرفته کام بساحل نهاده اند
خود را شهید دیده ام ایدل که در کفم
آئینه ای ز خنجر قاتل نهاده اند
جیبی زشوق پاره نکردند زاهدان
بر دستشان ز سبحه سلاسل نهاده اند
مقصد طلب مباش که سرگشته مانده اند
آنها که رخت خویش بمنزل نهاده اند
در بزم او کلیم ز آه شررفشان
شمعیست در کناره محفل نهاده اند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸
در زنگبار خاطر من کار می کند
هر صیقلی که آینه را تار می کند
گر در بضاعت هنر آتش زند سپهر
آن را حساب گرمی بازار می کند
دارم بدل ز پرتو غمهای روزگار
عکسی که جانشینی زنگار می کند
اعضا چنین که تحفه دردت بهم دهند
آزار خار پا بجگر کار می کند
در دل بپاسبانی نقد وفای تو
هر داغ کار دیده بیدار می کند
یوسف بنسیه کس نخرد در زمان ما
دل آرزوی جوش خریدار می کند
در سنگ خاره نیز اثر می کند سخن
کوه از صدا همین سخن اظهار می کند
برداشت بخت اگر زر هم سنگر قضا
اندیشه کشیدن دیوار می کند
اینجا کلیم دعوی خون را گواه نیست
کی پادشه ز قتل کس انکار می کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰
مرغ دلم که خانه خرابی بجان خرید
بهر شکون ز سیل خس آشیان خرید
آن غمزه خونبهای شهیدان عشق داد
اما نه آنقدر که کفن زو توان خرید
هر عارفی که صرفه شناس است در جهان
عقل سبک فروخته رطل گران خرید
باشد بزر علاقه ز معشوق بیشتر
زآنرو که گلفروش گل از باغبان خرید
یک مرد همچو دختر رز در زمانه کو
خون هزار غمزده را از جهان خرید
روزیکه کرد حسن تو سامان دلبری
صد حلقه پیچ و تاب برای میان خرید
دشنام اگر خرم به تبسم نمی رسد
خواهم کدام کام دل از نقد جان خرید
از تنگی زمانه هما یمن سایه را
ارزان نمی دهد که توان استخوان خرید
ما کم نصیب و سنگ ترازوی چرخ کم
نتوان کلیم کام دل از آسمان خرید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶
چون وقت شد که کشت امیدم برآورد
از خوشه برق حادثه ای سر برآورد
صد گونه انقلاب درین بحر اگر رسد
خس را نمی برد که گهر سر برآورد
صد گلبن امید من از ریشه کند چرخ
وز پای من نکرد که خاری برآورد
شد پیر زال دهر و ز زادن نمی فتد
این فتنه زای چند ز بد بدتر آورد
سربازی آن حریف تواند که همچو شمع
تا سر بباد داد سر دیگر آورد
در آب و خاک زاهد دل مرده فیض نیست
آب و گل وجود گر از کوثر آورد
در خانه دل ار نگرفتست آتشی
بیهوده چون پناه بچشم تر آورد
از دستگیر امید بریدم چو آن نهال
کش باغبان ز بی بری از پا در آورد
گر می رود کلیم بمیخانه عیب نیست
آئینه ضمیر بروشنگر آورد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰
برای داغ تو بر دل توان و تاب نوشتند
دگر خراج برین منزل خراب نوشتند
به پیش هر الف زخم، صفر داغ نهادند
ستمکشان چو جفای ترا حساب نوشتند
همیشه دجله و جیحون چو دوستان قدیمی
ز موج نامه باین دیده پر آب نوشتند
جفاکشان پی آرام دل بصفحه سینه
ز زخم تیغ تو تعویذ اضطراب نوشتند
کلیم را تو سگ خویش خوانده ای، عجبی نیست
گرش سر آمد اهل وفا خطاب نوشتند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳
دود آهم رنگ از خورشید عالمتاب برد
دست مژگان ترم سرپنجه پنجاب برد
خواستم هر جا که زنجیر علایق بگسلم
سستی بختم گرو از رشته بیتاب برد
دربدر نتوان بدنبال خریداران خرید
خوب شد کاسباب ما را یک قلم سیلاب برد
دیده ام سرمایه ای اندوخت از سودای دل
هرقدر کاورد حیرت در عوض خوناب برد
دیده خود را باخت تا دلخواه کار اشک ساخت
آخر از شادابی گوهر صدف را آب برد
راه عشق آسایشی دارد که جان می پرورد
بر سر هر خار پای رهروان را خواب برد
راه خرج ارباب دنیا بسکه بر خود بسته اند
باده نتواند غبار از خاطر احباب برد
عدل و داد عشق را نازم که در اقلیم او
ابر تاوان می دهد گر خانه را سیلاب برد
صحبت دوشین ما را دیده بر هم زد کلیم
آری آری ابر دایم رونق مهتاب برد