عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸
مکن ای دل که عشق کار تو نیست
بار خود را ببر که بار تو نیست
مردی از عشق و در غم دگری
گرچه این هم به اختیار تو نیست
دیده راز تو فاش کرد ازآنک
دیده در عشق رازدار تو نیست
نوبهار آمد و جهان بشکفت
زان تورا چه چو نوبهار تو نیست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹
بی‌مهر جمال تو دلی نیست
بی‌مهر هوای تو گلی نیست
بگذشت زمانه وز تو کس را
جز عمر گذشته حاصلی نیست
تا از چه گلی که از تو خالی
در عالم آب و گل دلی نیست
در دایرهٔ جهان محدث
چون حادثهٔ تو مشکلی نیست
در تو که رسد که در ره تو
جز منزل عجز منزلی نیست
در بحر تحیر تو پایاب
کی سود کند که ساحلی نیست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰
یار با من چون سر یاری نداشت
ذره‌ای در دل وفاداری نداشت
عاشقان بسیار دیدم در جهان
هیچ‌کس کس را بدین خواری نداشت
جان به ترک دل بگفت از بیم هجر
طاقت چندین جگرخواری نداشت
تا پدید آمد شراب عشق تو
هیچ عاشق برگ هشیاری نداشت
دل ز بی‌صبری همی زد لاف عشق
گفت دارم صبر پنداری نداشت
بار وصلش در جهان نگشاد کس
کاندرو در هجر سرباری نداشت
درد چشم من فزون شد بهر آنک
توتیای از صبر پنداری نداشت
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱
باز کی گیرم اندر آغوشت
کی بیارم به دست چون دوشت
هرگز آیا به خواب خواهم دید
یک شبی دیگر اندر آغوشت
تا بدیدم به زیر حلقهٔ زلف
حلقهٔ گوش بر بناگوشت
گشت یک بارگی دل ریشم
حلقهٔ گوش حلقه در گوشت
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲
رایت حسن تو از مه برگذشت
با من این جور تو از حد درگذشت
آتش هجر توام خوش خوش بسوخت
آب اندوه توام از سر گذشت
نگذرد بر هیچ کس از عاشقان
آنچه دوش از عشق بر چاکر گذشت
گریهٔ من شور در عالم فکند
نالهٔ من از فلک برتر گذشت
دوش باز آمد خیالت پیش من
حال من چون دید از من درگذشت
دیده‌ام در پای او گوهر فشاند
تا چو می‌بگذشت بر گوهر گذشت
درگذشت اشک من از یاقوت سرخ
گرچه در زردی رخم از زر گذشت
پایهٔ حسنت به هر شهری رسید
لشکر عشقت به هر کشور گذشت
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳
یار ما را به هیچ برنگرفت
وانچه گفتیم هیچ درنگرفت
پردهٔ ما دریده گشت و هنوز
پرده از روی کار برنگرفت
درنیامد ز راه دیده به دل
تا دل از راه سینه برنگرفت
خدمت ما به جز هبا نشمرد
صحبت ما به جز هدر نگرفت
جز وفا سیرت دلم نگذاشت
جز جفا عادتی دگر نگرفت
هیچ روزی مرا به سر نامد
که دلم عشق او از سر نگرفت
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴
سخت خوشی چشم بدت دورباد
سال و مه و روز و شبت سور باد
بندهٔ زلفین تو شد غالیه
خاک کف پای تو کافور باد
خادم و فراش تو رضوان سزد
چاکر و دربان درت حور باد
عاشق محنت‌زده چون هست شاد
حاسد خرم شده مهجور باد
وصل تو بادا همه نزدیک ما
هجر تو جاوید ز ما دور باد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵
از بس که کشیدم از تو بیداد
از دست تو آمدم به فریاد
فریاد از آن کنم که آمد
بر من ز تو ای نگار بیداد
داد از دل پر طمع چه دارم
بر خیر چرا کنم سر از داد
مردی چه طلب کنم ز آتش
نرمی چه طلب کنم ز پولاد
شادی ز دل منست غمگین
در عشق تو ای بت پری‌زاد
هرگز دل من مباد بی‌غم
گر تو به غم دل منی شاد
من جان و جهان به باد دادم
ای جان جهان تو را بقا باد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶
مرا با دلبری کاری بیفتاد
دلم را روز بازاری بیفتاد
مسلمانان مرا معذور دارید
دلم را ناگهان کاری بیفتاد
قبای عشق مجنون می‌بریدند
دلم را زان کله واری بیفتاد
دلم سجادهٔ عشقش برافشاند
از آن سجاده زناری بیفتاد
دلم با عشق دست اندر کمر زد
بسی کوشید و یک باری بیفتاد
مرا افتاد با بالای او کار
نه بر بالای من کاری بیفتاد
جهان را چون دل من بر زمین زد
کنون از دست دلداری بیفتاد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷
هرکس که ز حال من خبر یابد
بدعهدی تو به جمله دریابد
بر من غم تو کمین همی سازد
جانم شده گیر اگر ظفر یابد
عشقت به بهانه‌ای دلم بستد
ترسم که بهانهٔ دگر یابد
خواهم که دمی برآورم با تو
بی‌آنکه زمانه زان خبر یابد
دی بنده به دل خرید وصل تو
امروز به جان خرد اگر یابد
زان می‌ترسم که هر متاعی را
چون نرخ گران شود بتر یابد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸
جان ز رازت خبر نمی‌یابد
عقل خوی تو درنمی‌یابد
چون تو بازارگان ترکستان
می‌نیارد مگر نمی‌یابد
وصل چون دارم از تو چشم که چشم
بر خیالت ظفر نمی‌یابد
گشت قانع به پاسخ تو دلم
وز لبت این قدر نمی‌یابد
غم عشق تو با دلم خو کرد
گویی از من گذر نمی‌یابد
آری این جور و ظلم با که کند
چون ز من سخره‌تر نمی‌یابد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹
در دور تو کم کسی امان یابد
در عشق تو کم دلی زبان یابد
خود نیز نشان نمی‌توان دادن
زان‌کس که ز تو همی نشان یابد
وصل تو اگر به جان بیابد دل
انصاف بده که رایگان یابد
تنها تو همه جهانی و آن کس
کو یافت تو را همه جهان یابد
در آینه گر جمال بنمایی
از نور رخت خیال جان یابد
ور سایهٔ تو بر آفتاب افتد
منشور جمال جاودان یابد
از روز عیان‌تری و جوینده
از راز دلت همی نهان یابد
روی تو که دل نیاردش دیدن
دیده که بود که روی آن یابد
نشکفت که در زمین تویی چون تو
ماهی تو و مه بر آسمان یابد
زین قرن قرین تو کی آید کس
تا چون تو یکی به صد قران یابد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰
حسنت اندر جهان نمی‌گنجد
نامت اندر دهان نمی‌گنجد
راز عشقت نهان نخواهد ماند
زانکه در عقل و جان نمی‌گنجد
با غم تو چنان یگانه شدم
که دل اندر میان نمی‌گنجد
طمع وصل تو ندارم ازآنک
وعده‌ات در زبان نمی‌گنجد
آخر این روزگار چندان ماند
که دروغی در آن نمی‌گنجد
روی پنهان مکن که راز دلم
بیش از این در نهان نمی‌گنجد
گویی از نیکویی رخ چو مهم
در خم آسمان نمی‌گنجد
چه عجب شعر انوری را نیز
معنی اندر بیان نمی‌گنجد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱
یار گرد وفا نمی‌گردد
حاجتی زو روا نمی‌گردد
ما به گرد درش همی گردیم
گرچه او گرد ما نمی‌گردد
یک زمان صحبت جدایی یار
از بر ما جدا نمی‌گردد
هیچ شب نیست تا ز خون جگر
بر سرم آسیا نمی‌گردد
مبتلاام به عشق و کیست که او
به غمش مبتلا نمی‌گردد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲
عشق تو بر هرکه عافیت به‌سر آرد
هر دو جهانش به زیر پای درآرد
عقل که در کوی روزگار نپاید
بر سر کوی تو عمرها به‌سر آرد
صبر که ساکن‌ترین عالم عشق است
زلف تو هر ساعتش به رقص درآرد
با توبه بیشئی صبر درنتوان بست
زانکه به یک روزه غم شکم ز بر آرد
بوی تو باد ار شبی برد به طوافی
جملهٔ عشاق را ز خاک برآرد
گفتم یارب چه عیشها کنمی من
گر ز وصال توام کسی خبر آرد
هجر ترا زین حدیث خنده برافتاد
گفت که آری چنین بود اگر آرد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
یار دل در میان نمی‌آرد
وز دل من نشان نمی‌آرد
سایه بر کار من نمی‌فکند
تا که کارم به جان نمی‌آرد
وز بزرگی اگرچه در کارست
خویشتن را بدان نمی‌آرد
کی به پیمان من درآرد سر
چون که سر در جهان نمی‌آرد
روز عمرم گذشت و وعدهٔ وصل
شب هجرش کران نمی‌آرد
عمر سرمایه‌ایست نامعلوم
تاب چندین زیان نمی‌آرد
به سر او که عشق او به سرم
یک بلا رایگان نمی‌آرد
به دروغی بر انوری همه عمر
گر سر آرد توان نمی‌آرد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴
عشق هر محنتی به روی آرد
مکن ای دل گرت نمی‌خارد
وز چه رویت همی شود غم عشق
روی سرکش که روی این دارد
دامن عافیت ز دست مده
تا به دست بلات نسپارد
گویی اندر کنار وصل شوم
تا شوی گر فراق بگذارد
وصل هم نازموده‌ای که به لطف
خون بریزد که موی نازارد
مردبینی که روز وصل چو شمع
در تو می‌خندد اشک می‌بارد
گیر کامروز وصل داغت کرد
هجر داغ فراق باز آرد
برگرفتم شمار عشق آن به
که ترا از شمار نشمارد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶
تا ماه‌رویم از من رخ در حجیب دارد
نه دیده خواب یابد نه دل شکیب دارد
هم دست کامرانی دل از عنان گسسته
هم پای زندگانی جان در رکیب دارد
پندار درد گشتم گویی که در دو عالم
هرجا که هست دردی با من حسیب دارد
بفریفت آن شکر لب ما را به عشوه آری
بس عشوه‌های شیرین کان دلفریب دارد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷
مرا تا کی فلک رنجور دارد
ز روی دلبرم مهجور دارد
به یک باده که با معشوق خوردم
همه عمرم در آن مخمور دارد
ندانم تا فلک را زین غرض چیست
که بی‌جرمی مرا رنجور دارد
دو دست خود به خون دل گشادست
مگر بر خون من منشور دارد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸
با قد تو قد سرو خم دارد
چون قد تو باغ، سرو کم دارد
وصلت ز همه وجود به لیکن
تا هجر تو روی در عدم دارد
شادم به تو و یقین همی دانم
کین یک شادی هزار غم دارد
در کار تو نیست عقل بر کاری
کار آن دارد که یک درم دارد
دایم چو قلم به تارکم پویان
زان قامت و قد که چون قلم دارد
در راه تو انوری تو خود دانی
عمریست که تا ز سر قدم دارد
گر سرزنش همه جهان خواهی
آن نیز به دولت تو هم دارد