عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۷
روی ننمایی، نباشد تا رخت پرداخته
چند چون آیینه می نازی به حسن ساخته
وعده اش با دیگران، وز انتظار او مرا
خشک شد همچون صراحی، گردن افراخته
لذت زخم کهن را مرهم ای دل از تو برد
فکر تیر تازه ای کن چون حریف باخته
در سر کوی مغان، طفلی که آید در وجود
خاتم جم آورد با خود چو طوق فاخته
بی شکستی نیست یک مو در سراپایم سلیم
عشق، پنداری مرا از آسمان انداخته
چند چون آیینه می نازی به حسن ساخته
وعده اش با دیگران، وز انتظار او مرا
خشک شد همچون صراحی، گردن افراخته
لذت زخم کهن را مرهم ای دل از تو برد
فکر تیر تازه ای کن چون حریف باخته
در سر کوی مغان، طفلی که آید در وجود
خاتم جم آورد با خود چو طوق فاخته
بی شکستی نیست یک مو در سراپایم سلیم
عشق، پنداری مرا از آسمان انداخته
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۹
فغان که موی سفیدم نمود آیینه
غبار غم به دل من فزود آیینه
خوش آن زمان که ترحم رهی به دل ها داشت
ز شیشه بود، ز آهن نبود آیینه
برای جوهرش ایام گر شکنجه نکرد
برای چیست همه تن کبود آیینه
حساب کار سکندر گرفتن آسان است
چو دفتر نمدین را گشود آیینه
چه شد که نیست اثر در دل تو آه مرا
به دیده آب نیارد ز دود آیینه
سلیم چشم ز آیینه برنمی دارد
به حیرتم که چه او را نمود آیینه
غبار غم به دل من فزود آیینه
خوش آن زمان که ترحم رهی به دل ها داشت
ز شیشه بود، ز آهن نبود آیینه
برای جوهرش ایام گر شکنجه نکرد
برای چیست همه تن کبود آیینه
حساب کار سکندر گرفتن آسان است
چو دفتر نمدین را گشود آیینه
چه شد که نیست اثر در دل تو آه مرا
به دیده آب نیارد ز دود آیینه
سلیم چشم ز آیینه برنمی دارد
به حیرتم که چه او را نمود آیینه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۰
ساقی خمار دارم، یک ساغر دگر ده
آبی بر آتشم زن، پیمانه بیشتر ده
با ناله های مستان سامان گریه بیش است
در ماتم عزیزان، جامی به نوحه گر ده
در مذهب مروت، عاجزکشی حرام است
مرغی که پر ندارد، از دام خویش سر ده
از خواری وطن به، آوارگی غربت
یا رحم کن به حالم، یا رخصت سفر ده
ایزد نداده هیچش سامان خودنمایی
از زلف خویش بستان مویی به آن کمر ده
چون گل سلیم ما را آیینه بر نفس دار
از خویش رفتگانیم، ما را ز ما خبر ده
آبی بر آتشم زن، پیمانه بیشتر ده
با ناله های مستان سامان گریه بیش است
در ماتم عزیزان، جامی به نوحه گر ده
در مذهب مروت، عاجزکشی حرام است
مرغی که پر ندارد، از دام خویش سر ده
از خواری وطن به، آوارگی غربت
یا رحم کن به حالم، یا رخصت سفر ده
ایزد نداده هیچش سامان خودنمایی
از زلف خویش بستان مویی به آن کمر ده
چون گل سلیم ما را آیینه بر نفس دار
از خویش رفتگانیم، ما را ز ما خبر ده
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۱
جهان تنگ چو چاه است و ما کبوتر چاه
درو چو قافله ی تشنه ایم بر سر چاه
ز دست و پا زدن ما درین محیط چه سود
فتاده ایم به گرداب چون شناور چاه
ز آسمان کند آمد شد آه من که مرا
به سوی بام بود راه خانه چون در چاه
به حیرتم که شود نانم از کجا حاصل
مرا که خضر شد از بهر آب، رهبر چاه
فغان ز بخت بد و تنگی جهان که بود
یکی برادر یوسف، یکی برادر چاه
وطن خوش است اگر تنگنای زندان است
بود غریب فضای چمن، کبوتر چاه
چه آفتاب، که هرگز ندیده یوسف ما
ستاره ای بجز از چشم گرگ بر سر چاه
فلک به قید جهان پاسبان ماست سلیم
که عنکبوت بود پرده دار بر سر چاه
درو چو قافله ی تشنه ایم بر سر چاه
ز دست و پا زدن ما درین محیط چه سود
فتاده ایم به گرداب چون شناور چاه
ز آسمان کند آمد شد آه من که مرا
به سوی بام بود راه خانه چون در چاه
به حیرتم که شود نانم از کجا حاصل
مرا که خضر شد از بهر آب، رهبر چاه
فغان ز بخت بد و تنگی جهان که بود
یکی برادر یوسف، یکی برادر چاه
وطن خوش است اگر تنگنای زندان است
بود غریب فضای چمن، کبوتر چاه
چه آفتاب، که هرگز ندیده یوسف ما
ستاره ای بجز از چشم گرگ بر سر چاه
فلک به قید جهان پاسبان ماست سلیم
که عنکبوت بود پرده دار بر سر چاه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۶
صد خطر دارد بیابان محبت، آه آه
آب اگر خواهد کسی از خضر، گوید چاه چاه
روزگار از نسبت پاکان کند اصلاح ما
دایه شوید روی طفلان را و گوید ماه ماه
التفات دایمی مخصوص جمعی دیگر است
گوشه ی چشمی به ما هم دارد، اما گاه گاه
در طریق شوق، آسایش نمی یابد تنش
جامه ی مرد مسافر گر نباشد راه راه
بر سر کوی محبت بر متاع خود سلیم
ناله از تأثیر آنجا ناله است و آه آه
آب اگر خواهد کسی از خضر، گوید چاه چاه
روزگار از نسبت پاکان کند اصلاح ما
دایه شوید روی طفلان را و گوید ماه ماه
التفات دایمی مخصوص جمعی دیگر است
گوشه ی چشمی به ما هم دارد، اما گاه گاه
در طریق شوق، آسایش نمی یابد تنش
جامه ی مرد مسافر گر نباشد راه راه
بر سر کوی محبت بر متاع خود سلیم
ناله از تأثیر آنجا ناله است و آه آه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۴
خدایا چون مرا در عاشقی ارشاد می دادی
چه می شد اندکم گر بی وفایی یاد می دادی
به کارم این گره چون می زدی، ای کاش همچون تیر
سرانگشت مرا هم ناخن فولاد می دادی
به هنگام رهایی، عذر بی تابی بخواه ای دل
که گاهی با صفیری زحمت صیاد می دادی
به تکلیفم اگر سوی چمن می بردی ای همدم
مرا از ضعف همچون بوی گل برباد می دادی
زمین گیری سلیم از ضعف پیری، یاد ایامی
که جست و خیز در صحرا به آهو یاد می دادی
چه می شد اندکم گر بی وفایی یاد می دادی
به کارم این گره چون می زدی، ای کاش همچون تیر
سرانگشت مرا هم ناخن فولاد می دادی
به هنگام رهایی، عذر بی تابی بخواه ای دل
که گاهی با صفیری زحمت صیاد می دادی
به تکلیفم اگر سوی چمن می بردی ای همدم
مرا از ضعف همچون بوی گل برباد می دادی
زمین گیری سلیم از ضعف پیری، یاد ایامی
که جست و خیز در صحرا به آهو یاد می دادی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۲
چنان از رهروان فیض شد روی زمین خالی
که جای موج در دریاست چون نقش نگین خالی
ز بس در خویش دزدیدند، از همت کریمان را
ز دست جود چون بند قبا شد آستین خالی
ز بس پهلوی موج او در آیین کرم خشک است
ز دریا می کند از ننگ پهلو را زمین خالی
بود هر قطره ی خون، تخم آهی چون سپند اینجا
ازین ریحان مبادا باغ دل های حزین خالی
به غیر از حلقه ی فتراک یارم خوابگاهی نیست
مبادا از سر من هرگز آن دامان زین خالی
سلیم از اضطراب مور عاجز، برق می خندد
ز خرمن دامن خود را برد چون خوشه چین خالی
که جای موج در دریاست چون نقش نگین خالی
ز بس در خویش دزدیدند، از همت کریمان را
ز دست جود چون بند قبا شد آستین خالی
ز بس پهلوی موج او در آیین کرم خشک است
ز دریا می کند از ننگ پهلو را زمین خالی
بود هر قطره ی خون، تخم آهی چون سپند اینجا
ازین ریحان مبادا باغ دل های حزین خالی
به غیر از حلقه ی فتراک یارم خوابگاهی نیست
مبادا از سر من هرگز آن دامان زین خالی
سلیم از اضطراب مور عاجز، برق می خندد
ز خرمن دامن خود را برد چون خوشه چین خالی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۶
در دلی دایم مرا، در سینه پیدا نیستی
همچو عکس آب در آیینه پیدا نیستی
چند روزی شد که ای غم از دل ما رفته ای
ای حریف و همدم دیرینه پیدا نیستی
کعبه را نازم که مستی را درو تعطیل نیست
در کجایی ای شب آدینه پیدا نیستی
رفته ای در جامه ی دیگر مگر صوفی که باز
در درون خرقه ی پشمینه پیدا نیستی
ای گرامی گوهر از چشمم کجا رفتی چو اشک
جای تو خالی ست در گنجینه پیدا نیستی
حیرتی دارم که هرشب از چه در محفل سلیم
حاضری، اما شب آدینه پیدا نیستی
همچو عکس آب در آیینه پیدا نیستی
چند روزی شد که ای غم از دل ما رفته ای
ای حریف و همدم دیرینه پیدا نیستی
کعبه را نازم که مستی را درو تعطیل نیست
در کجایی ای شب آدینه پیدا نیستی
رفته ای در جامه ی دیگر مگر صوفی که باز
در درون خرقه ی پشمینه پیدا نیستی
ای گرامی گوهر از چشمم کجا رفتی چو اشک
جای تو خالی ست در گنجینه پیدا نیستی
حیرتی دارم که هرشب از چه در محفل سلیم
حاضری، اما شب آدینه پیدا نیستی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۳
در کوی می فروشان، گردم ز بینوایی
در دست جام خالی، چون کاسه ی گدایی
در صبح از سفیدی چون شیر می نماید
مستان ز دختر رز، سازند مومیایی
در کوی بی وفایان دانی سرشک من چیست
چون پیش اهل کوفه، تسبیح کربلایی
کو آن که در اشارت با من ترا هر انگشت
پیچیده نامه ای بود از کاغذ حنایی
چشم و دل و زبانی داری، که کس مبیناد!
ای همچو گل سراپا سامان بی وفایی
آن گل سلیم آخر نامهربان برآمد
خوش آن که بود با او آغاز آشنایی
در دست جام خالی، چون کاسه ی گدایی
در صبح از سفیدی چون شیر می نماید
مستان ز دختر رز، سازند مومیایی
در کوی بی وفایان دانی سرشک من چیست
چون پیش اهل کوفه، تسبیح کربلایی
کو آن که در اشارت با من ترا هر انگشت
پیچیده نامه ای بود از کاغذ حنایی
چشم و دل و زبانی داری، که کس مبیناد!
ای همچو گل سراپا سامان بی وفایی
آن گل سلیم آخر نامهربان برآمد
خوش آن که بود با او آغاز آشنایی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۵
هر انگشت من از داغ جدایی
همی نالد چو نی در دست نایی
هر آهی کز دلم سوی فلک رفت
ز ره برگشت چون تیر هوایی
دلم را سوی تیغش می کند عشق
به انگشت شهادت رهنمایی
هراسان گردد از شهباز او کبک
چنان کز بیم ترکان روستایی
نشسته گرد چون ساز شکسته
به رخسارم به کنج بینوایی
سلیم از گریه در گرداب خون است
چو نقش داغ در دست حنایی
همی نالد چو نی در دست نایی
هر آهی کز دلم سوی فلک رفت
ز ره برگشت چون تیر هوایی
دلم را سوی تیغش می کند عشق
به انگشت شهادت رهنمایی
هراسان گردد از شهباز او کبک
چنان کز بیم ترکان روستایی
نشسته گرد چون ساز شکسته
به رخسارم به کنج بینوایی
سلیم از گریه در گرداب خون است
چو نقش داغ در دست حنایی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۲
دلم را این چمن زندان دلگیر است پنداری
صدای بلبلان، آواز زنجیر است پنداری
ز بس هر سو عمارتهای چوبین قفس دارد
فضای این گلستان شهر کشمیر است پنداری
به خونریزی دل او آشنایی آنچنان دارد
که آن آیینه از فولاد شمشیر است پنداری
ز پیری شد سفید از بس که هر مو بر سر و رویم
به کف آیینهام پیمانهی شیر است پنداری
چنان لب را سلیم از گفتگو در انجمن بستهست
که راز عاشقان محتاج تقریر است پنداری
صدای بلبلان، آواز زنجیر است پنداری
ز بس هر سو عمارتهای چوبین قفس دارد
فضای این گلستان شهر کشمیر است پنداری
به خونریزی دل او آشنایی آنچنان دارد
که آن آیینه از فولاد شمشیر است پنداری
ز پیری شد سفید از بس که هر مو بر سر و رویم
به کف آیینهام پیمانهی شیر است پنداری
چنان لب را سلیم از گفتگو در انجمن بستهست
که راز عاشقان محتاج تقریر است پنداری
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در مدح امام مهدی (عج)
از فغان من سودازده در فریاد است
آسمان همچو سبویی که به راه باد است
جوش سیلاب غمم بین که نگویی دیگر
چار دیوار عناصر ز چه بی بنیاد است
همچو آتش ز جهان حاصل من دود دل است
همچو گل از همه عالم به کف من باد است
رنگ و بو رفته ز دستم چو گل فصل خزان
به پریشانی خود خاطرم اکنون شاد است
هر متاعی که بود، قیمت و قدری دارد
آنچه با خاک برابر شده استعداد است
کو کسی تا بردم سوی قفس زین گلشن
ناله ی بلبل من در طلب صیاد است
آشنایی به وفا نیست کسی را جز من
دل حسرت زده ی من به وفا همزاد است
هردم آب که روزی خورم از دست کسی
همچو شمشیر همه عمر مرا در یاد است
هیچ کس نیست که دردی ز دلم بردارد
آن که فریادرسی می کندم، فریاد است
پی جمعیت هرکس که دلم در بند است
از پریشانی من خاطر او آزاد است
کار با خویش فتاده ست همه عالم را
کی کسی را غم احوال کسی در یاد است
از خم طره ی شمشاد گره نگشاید
شانه هرچند که عضوی ز تن شمشاد است
الفت خلق رها کن که موافق نشود
آنکه ترکیب وجودش ز چهار اضداد است
در جهان صاحب دل نیست گرفتار جهان
سرو را پای به گل مانده ولی آزاد است
کارگر نیست به من تیغ جفای گردون
زان که دایم به زبان مدح شهم اوراد است
گل روی سبد مسند شاهنشاهی
آن که ذاتش دو جهان را سبب ایجاد است
شاه دین، مهدی هادی که به عهدش زنشاط
دل ویران شده ی غم زدگان آباد است
هرگز آسوده مباد آن که نیاساید ازو
یک زمان شاد مباد آن که ازو ناشاد است
هرکه را چرخ به فرموده ی لطفش پرورد
باز هنگام غضب کردن او جلاد است
ای گرانمایه امیری که خیال تیغت
دل بدخواه ترا سلسله ی فولاد است
ز انتظار قدم عهد تو دایم ایام
چون عروسی ست که چشمش به ره داماد است
در جهان قاعده ی جود ازین پیش نبود
رسم احسان و کرم با کف تو همزاد است
کرم آموخته از ابر، ولی بهتر ازوست
دست فیاض تو شاگرد به از استاد است
گرهی از دل خصمت نتوانست گشود
ناخن تیر تو هرچند که از فولاد است
قدر تو خوانده مگر خاک در خود او را
که پر از باد فلک همچو دم حداد است
جوهر چهره ی شمشیر تو نقشی ست بر آب
گره دم سمندت گرهی بر باد است
سرورا! من که نسیم چمن فردوسم
دهر آیا ز چه از نکهت من ناشاد است
دایم از نسبت فرزندی من دارد عار
ذات من گرچه فلک را خلف اولاد است
به نسیم چمن فیض خودم کن مددی
که خزان با گل با غم به سر بیداد است
خاک در دیده ی بدخواه تو بادا دایم
در جهان تا اثر از آتش و آب و باد است
آسمان همچو سبویی که به راه باد است
جوش سیلاب غمم بین که نگویی دیگر
چار دیوار عناصر ز چه بی بنیاد است
همچو آتش ز جهان حاصل من دود دل است
همچو گل از همه عالم به کف من باد است
رنگ و بو رفته ز دستم چو گل فصل خزان
به پریشانی خود خاطرم اکنون شاد است
هر متاعی که بود، قیمت و قدری دارد
آنچه با خاک برابر شده استعداد است
کو کسی تا بردم سوی قفس زین گلشن
ناله ی بلبل من در طلب صیاد است
آشنایی به وفا نیست کسی را جز من
دل حسرت زده ی من به وفا همزاد است
هردم آب که روزی خورم از دست کسی
همچو شمشیر همه عمر مرا در یاد است
هیچ کس نیست که دردی ز دلم بردارد
آن که فریادرسی می کندم، فریاد است
پی جمعیت هرکس که دلم در بند است
از پریشانی من خاطر او آزاد است
کار با خویش فتاده ست همه عالم را
کی کسی را غم احوال کسی در یاد است
از خم طره ی شمشاد گره نگشاید
شانه هرچند که عضوی ز تن شمشاد است
الفت خلق رها کن که موافق نشود
آنکه ترکیب وجودش ز چهار اضداد است
در جهان صاحب دل نیست گرفتار جهان
سرو را پای به گل مانده ولی آزاد است
کارگر نیست به من تیغ جفای گردون
زان که دایم به زبان مدح شهم اوراد است
گل روی سبد مسند شاهنشاهی
آن که ذاتش دو جهان را سبب ایجاد است
شاه دین، مهدی هادی که به عهدش زنشاط
دل ویران شده ی غم زدگان آباد است
هرگز آسوده مباد آن که نیاساید ازو
یک زمان شاد مباد آن که ازو ناشاد است
هرکه را چرخ به فرموده ی لطفش پرورد
باز هنگام غضب کردن او جلاد است
ای گرانمایه امیری که خیال تیغت
دل بدخواه ترا سلسله ی فولاد است
ز انتظار قدم عهد تو دایم ایام
چون عروسی ست که چشمش به ره داماد است
در جهان قاعده ی جود ازین پیش نبود
رسم احسان و کرم با کف تو همزاد است
کرم آموخته از ابر، ولی بهتر ازوست
دست فیاض تو شاگرد به از استاد است
گرهی از دل خصمت نتوانست گشود
ناخن تیر تو هرچند که از فولاد است
قدر تو خوانده مگر خاک در خود او را
که پر از باد فلک همچو دم حداد است
جوهر چهره ی شمشیر تو نقشی ست بر آب
گره دم سمندت گرهی بر باد است
سرورا! من که نسیم چمن فردوسم
دهر آیا ز چه از نکهت من ناشاد است
دایم از نسبت فرزندی من دارد عار
ذات من گرچه فلک را خلف اولاد است
به نسیم چمن فیض خودم کن مددی
که خزان با گل با غم به سر بیداد است
خاک در دیده ی بدخواه تو بادا دایم
در جهان تا اثر از آتش و آب و باد است
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در ستایش یوسف خان
ازان چو لاله نجنبم ز جا درین گلشن
که رفته بخت سیاهم به خواب در دامن
نصیب چاک دلم نیست بخیه ای هرگز
به کشت ما نرسد آب چشمه ی سوزن
ز بس ملالف درین بوستان سری دارم
که همچو غنچه گریبان نداند از دامن
دمی چگونه برآرم به خوشدلی، که نیم
ز روزگار چو سوداییان دمی ایمن
چو صبح سرزند از کوهسار، پندارم
که خاست دیو سفیدی به قصدم از مکمن
چو آفتاب به من پرتو افکند، گویم
ز کینه شعله فشان گشت اژدها بر من
ز اختران و شب تیره دل حذر دارم
که هست مار سیاهی به کژدم آبستن
چگونه چشم گشایم چو دانه ی گندم
چنین که چرخ مرا کرده گاو در خرمن
دلم ز به شدن داغ سینه گشت سیاه
که خانه تار شود از گرفتن روزن
ز گرد غم که مرا بر دل است، چون گریم
غبار ریزدم از دیده ها چو پرویزن
سیاه روز ازانم درین چمن که بود
چو لاله، بخت سیه در چراغ من روغن
ز دیگری چه کنم شکوه بی سبب، که بود
فغان من همه از دست خویش چون هاون
دلم چو لاله سیه می شود ز دلگیری
ازین چه سود که دارم به کنج باغ وطن
مزن به دامن تر طعنه ام که همچون ابر
به حال چشم ترم گریه می کند دامن
بسوزد از نفسم، گر برای من صیاد
قفس چو آتش مشعل نسازد از آهن
ز روزگار، معیشت گرفتن آسان نیست
چراغ لاله ام، از سنگ می کشم روغن
چنان گرفته جهان کار بر ضعیفان تنگ
که آب می خورد از اشک چشم خود سوزن
هجوم برق بر اطراف خویش می بیند
بود ز بیم به هم، چشم دانه در خرمن
خوش آن حریف که دایم ز پاکدامانی
کند کناره ز دنیا، چو آب از روغن
گره به رشته ی تجرید او نمی افتاد
چو رشته عیسی اگر می گذشت از سوزن
درین چمن ز گریبان برون میاور سر
اگر چو غنچه گریبان نباشدت دامن
چو آینه مگذر از نمد که ما صدبار
به هر لباس فرورفته ایم چون سوزن
به دیده ذره و خورشید باشدش یکسان
به روز تیره ی خود هرکه ساخت همچون من
به آن خدای که در جلوه گاه گفت و شنید
زبان ناطقه از وصف او بود الکن
به آن خدای که دایم ز سبحه ی پروین
بود به زمزمه ی حمد او سپهر کهن
به آن خدای که از شوق او چو اهل سلوک
به ذکر اره بود هر نهال خشک چمن
که پیش چرخ ز همت فرونیارم سر
که تاج زر نهد از آفتاب بر سر من
سلیم، چون نزنم کوس خسروی امروز؟
که همچو هند، دواتی بود قلمرو من
زهی ز شمع رخت پرتو حیا روشن
دری ز روی تو آیینه خانه را به چمن
سیاه خانه نشینان سرحد زلفت
ز ترکتازی مژگان نمی شوند ایمن
ترا ز کشتن من ننگ و من دمی صد بار
به یاد تیغ تو چون شمع می کشم گردن
ز صبح خورد به هم صحبتم، مگر خورشید
شب وصال مرا بود دیده ی دشمن؟
به حیرتم که چه می کردم از جفای غمت
پناه من نشدی گر خدایگان زمن
عزیز کرده ی پروردگار، یوسف خان
کزو چو دیده ی یعقوب شد جهان روشن
زهی ز عدل تو گسگر نمونه ای از مصر
زهی ز خلق تو گیلان نشانه ای ز ختن
ترا حکومت گسگر ز حکمت شاه است
برای آن که بود بیشه شیر را مسکن
رسیده عدل ترا کار تربیت جایی
که برق دانه دهد همچو خوشه در خرمن
ز بیم شحنه ی عدلت به ملک، نتواند
که آفتاب درآید به خانه از روزن
به جای دود دمد شاخ سنبل از آتش
نسیم خلق تو بر شعله گر زند دامن
به صفحه ای که نگارند نام خصم ترا
صریر خامه به فوتش برآورد شیون
ز بس ز تیر تو پیکان دروست، برتن خصم
نشان ز خانه ی زنبور می دهد جوشن
مخالف تو ز بس خورد سیلی از ایام
چو دف ز پرده ی گوشش بلند شد شیون
ذخیره ی همه عمرش تلف شد از جودت
چه خون که نیست ز دست تو در دل معدن
به روز معرکه، غربال خاک بیزی شد
زره ز گرز گران تو بر تن دشمن
چو موج آب به تیغ تو نسبتی دارد
به بر کنند چو ماهی، شناوران جوشن
حسود جاه تو گر خنده ای کند چه عجب
که همچو شمع سحر، خانه می کند روشن
سر بریده برآرد به جای میوه نهال
ز جوی تیغ تو آبی اگر خورد گلشن
به جای بیضه گذارد در آشیان گوهر
خورد ز خرمن جود تو مرغ اگر ارزن
کسی که زخمی تیغ تو شد، جهان چون صبح
ندوخت چاک دلش را مگر به تار کفن
ز کاردانی خود ایمنی ز آفت خصم
چو تیغ، جوهر تو بس بود ترا جوشن
ز بس که رشک تو خنجرشکسته در دل خصم
نمی دمد ز سر خاک او بجز سوسن
ز پاسبانی حفظ تو شکر چون نکند؟
شبان گله که نانش فتاده در روغن
سلیم وقت دعا شد، بس این ثناخوانی
برآر دست به درگاه ایزد ذوالمن
همیشه تا که ز آبادی و خرابی دهر
بود در انجمن اهل روزگار سخن
بنای عمر تو آباد باد و گرید زار
به حال خانه خرابی دشمنت روزن
که رفته بخت سیاهم به خواب در دامن
نصیب چاک دلم نیست بخیه ای هرگز
به کشت ما نرسد آب چشمه ی سوزن
ز بس ملالف درین بوستان سری دارم
که همچو غنچه گریبان نداند از دامن
دمی چگونه برآرم به خوشدلی، که نیم
ز روزگار چو سوداییان دمی ایمن
چو صبح سرزند از کوهسار، پندارم
که خاست دیو سفیدی به قصدم از مکمن
چو آفتاب به من پرتو افکند، گویم
ز کینه شعله فشان گشت اژدها بر من
ز اختران و شب تیره دل حذر دارم
که هست مار سیاهی به کژدم آبستن
چگونه چشم گشایم چو دانه ی گندم
چنین که چرخ مرا کرده گاو در خرمن
دلم ز به شدن داغ سینه گشت سیاه
که خانه تار شود از گرفتن روزن
ز گرد غم که مرا بر دل است، چون گریم
غبار ریزدم از دیده ها چو پرویزن
سیاه روز ازانم درین چمن که بود
چو لاله، بخت سیه در چراغ من روغن
ز دیگری چه کنم شکوه بی سبب، که بود
فغان من همه از دست خویش چون هاون
دلم چو لاله سیه می شود ز دلگیری
ازین چه سود که دارم به کنج باغ وطن
مزن به دامن تر طعنه ام که همچون ابر
به حال چشم ترم گریه می کند دامن
بسوزد از نفسم، گر برای من صیاد
قفس چو آتش مشعل نسازد از آهن
ز روزگار، معیشت گرفتن آسان نیست
چراغ لاله ام، از سنگ می کشم روغن
چنان گرفته جهان کار بر ضعیفان تنگ
که آب می خورد از اشک چشم خود سوزن
هجوم برق بر اطراف خویش می بیند
بود ز بیم به هم، چشم دانه در خرمن
خوش آن حریف که دایم ز پاکدامانی
کند کناره ز دنیا، چو آب از روغن
گره به رشته ی تجرید او نمی افتاد
چو رشته عیسی اگر می گذشت از سوزن
درین چمن ز گریبان برون میاور سر
اگر چو غنچه گریبان نباشدت دامن
چو آینه مگذر از نمد که ما صدبار
به هر لباس فرورفته ایم چون سوزن
به دیده ذره و خورشید باشدش یکسان
به روز تیره ی خود هرکه ساخت همچون من
به آن خدای که در جلوه گاه گفت و شنید
زبان ناطقه از وصف او بود الکن
به آن خدای که دایم ز سبحه ی پروین
بود به زمزمه ی حمد او سپهر کهن
به آن خدای که از شوق او چو اهل سلوک
به ذکر اره بود هر نهال خشک چمن
که پیش چرخ ز همت فرونیارم سر
که تاج زر نهد از آفتاب بر سر من
سلیم، چون نزنم کوس خسروی امروز؟
که همچو هند، دواتی بود قلمرو من
زهی ز شمع رخت پرتو حیا روشن
دری ز روی تو آیینه خانه را به چمن
سیاه خانه نشینان سرحد زلفت
ز ترکتازی مژگان نمی شوند ایمن
ترا ز کشتن من ننگ و من دمی صد بار
به یاد تیغ تو چون شمع می کشم گردن
ز صبح خورد به هم صحبتم، مگر خورشید
شب وصال مرا بود دیده ی دشمن؟
به حیرتم که چه می کردم از جفای غمت
پناه من نشدی گر خدایگان زمن
عزیز کرده ی پروردگار، یوسف خان
کزو چو دیده ی یعقوب شد جهان روشن
زهی ز عدل تو گسگر نمونه ای از مصر
زهی ز خلق تو گیلان نشانه ای ز ختن
ترا حکومت گسگر ز حکمت شاه است
برای آن که بود بیشه شیر را مسکن
رسیده عدل ترا کار تربیت جایی
که برق دانه دهد همچو خوشه در خرمن
ز بیم شحنه ی عدلت به ملک، نتواند
که آفتاب درآید به خانه از روزن
به جای دود دمد شاخ سنبل از آتش
نسیم خلق تو بر شعله گر زند دامن
به صفحه ای که نگارند نام خصم ترا
صریر خامه به فوتش برآورد شیون
ز بس ز تیر تو پیکان دروست، برتن خصم
نشان ز خانه ی زنبور می دهد جوشن
مخالف تو ز بس خورد سیلی از ایام
چو دف ز پرده ی گوشش بلند شد شیون
ذخیره ی همه عمرش تلف شد از جودت
چه خون که نیست ز دست تو در دل معدن
به روز معرکه، غربال خاک بیزی شد
زره ز گرز گران تو بر تن دشمن
چو موج آب به تیغ تو نسبتی دارد
به بر کنند چو ماهی، شناوران جوشن
حسود جاه تو گر خنده ای کند چه عجب
که همچو شمع سحر، خانه می کند روشن
سر بریده برآرد به جای میوه نهال
ز جوی تیغ تو آبی اگر خورد گلشن
به جای بیضه گذارد در آشیان گوهر
خورد ز خرمن جود تو مرغ اگر ارزن
کسی که زخمی تیغ تو شد، جهان چون صبح
ندوخت چاک دلش را مگر به تار کفن
ز کاردانی خود ایمنی ز آفت خصم
چو تیغ، جوهر تو بس بود ترا جوشن
ز بس که رشک تو خنجرشکسته در دل خصم
نمی دمد ز سر خاک او بجز سوسن
ز پاسبانی حفظ تو شکر چون نکند؟
شبان گله که نانش فتاده در روغن
سلیم وقت دعا شد، بس این ثناخوانی
برآر دست به درگاه ایزد ذوالمن
همیشه تا که ز آبادی و خرابی دهر
بود در انجمن اهل روزگار سخن
بنای عمر تو آباد باد و گرید زار
به حال خانه خرابی دشمنت روزن
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۴۸ - بی سواری در سواد هند بودن مشکل است
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۸
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳