عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۴۲
اوحدالدین کرمانی : اشعار و قطعات پراکندهٔ دیگر
شمارهٔ ۲ - در رثای شروانشاه اخستان
جمیع الناس غمگینٌ که شروان شاههم مرده است
وفات شاههم اکنون طرب من قلبهم برده است
بهذا الصرصر العاصف کزو شروان مشوّش شد
درخت القلبشان خشک و گل الارواح پژمرده است
زن و مرد بلد جمله لِاَجل تلخی موتش
خراشان وجه، گریان چشم، بریان قلب و آزرده است
اگر چه موته صعبٌ لهم الصّبر اولی تر
که انفاس همه خلقان علیهم یک یک اشمرده است
وگر باور نمی داری که ما قَد قلته صدقٌ
فقل لی ایُّ مکتوبٍ که اسمش مرگ نسترده است
وفات شاههم اکنون طرب من قلبهم برده است
بهذا الصرصر العاصف کزو شروان مشوّش شد
درخت القلبشان خشک و گل الارواح پژمرده است
زن و مرد بلد جمله لِاَجل تلخی موتش
خراشان وجه، گریان چشم، بریان قلب و آزرده است
اگر چه موته صعبٌ لهم الصّبر اولی تر
که انفاس همه خلقان علیهم یک یک اشمرده است
وگر باور نمی داری که ما قَد قلته صدقٌ
فقل لی ایُّ مکتوبٍ که اسمش مرگ نسترده است
اوحدالدین کرمانی : اشعار و قطعات پراکندهٔ دیگر
شمارهٔ ۸
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱
ای بی خبر از محنت و شاد از الم ما
ما را غم تو کُشت و تو را نیست غم ما
آن کیست که چون شمع نه در آتش و آب است
هر شب ز دم گرم و سرشک ندم ما
مقصود وجود تو و نقش دهن توست
ورنه چه تفاوت ز وجود و عدم ما
تا ما سرِ خود بر قدم دوست نهادیم
دارند جهانی همه سر در قدم ما
چون ماه نو انگشتنما گشت خیالی
با آنکه رقیبان بگرفتند کمِ ما
ما را غم تو کُشت و تو را نیست غم ما
آن کیست که چون شمع نه در آتش و آب است
هر شب ز دم گرم و سرشک ندم ما
مقصود وجود تو و نقش دهن توست
ورنه چه تفاوت ز وجود و عدم ما
تا ما سرِ خود بر قدم دوست نهادیم
دارند جهانی همه سر در قدم ما
چون ماه نو انگشتنما گشت خیالی
با آنکه رقیبان بگرفتند کمِ ما
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
گر ز می رنگ نبودی گل سیرابش را
شیوه مستی نشدی نرگس پر خوابش را
ما چنین غرقه به خون از پیِ آنیم ز اشک
که در اوّل نگرفتیم سرِ آبش را
آه گرم از سبب آنکه مرا بی سببی
سوخت، یارب تو نسازی دگر اسبابش را
طاق ابرو بنما گوشه نشین را نفسی
تا که درهم شکند گوشهٔ محرابش را
ای صبا گر ز خیالی دلِ جمعت هوس است
بر گُل آشفته مکن سنبل سیرابش را
شیوه مستی نشدی نرگس پر خوابش را
ما چنین غرقه به خون از پیِ آنیم ز اشک
که در اوّل نگرفتیم سرِ آبش را
آه گرم از سبب آنکه مرا بی سببی
سوخت، یارب تو نسازی دگر اسبابش را
طاق ابرو بنما گوشه نشین را نفسی
تا که درهم شکند گوشهٔ محرابش را
ای صبا گر ز خیالی دلِ جمعت هوس است
بر گُل آشفته مکن سنبل سیرابش را
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
آه کز سعی رقیبان یار ترک من گرفت
دشمنان را دوست گشت و دوست را دشمن گرفت
گر شد از دستِ غمش پاره گریبانم چه غم
چون بدین تدبیر روزی خواهمش دامن گرفت
ز آن گرفتار بلا شد دل که خونم خورده بود
تو مکن جانا چنین کاو را دعای من گرفت
کشور جان را که ایمن بود از تاراج غم
عاقبت چشم بلا جویش به مکر و فن گرفت
تا چرا گل را به لطف عارضت تتشبیه کرد
می کند هردم صبا زین وجه بر سوسن گرفت
با خیالی در محل قتل تیغش هرچه گفت
سر نه پیچید و گناه خویش بر گردن گرفت
دشمنان را دوست گشت و دوست را دشمن گرفت
گر شد از دستِ غمش پاره گریبانم چه غم
چون بدین تدبیر روزی خواهمش دامن گرفت
ز آن گرفتار بلا شد دل که خونم خورده بود
تو مکن جانا چنین کاو را دعای من گرفت
کشور جان را که ایمن بود از تاراج غم
عاقبت چشم بلا جویش به مکر و فن گرفت
تا چرا گل را به لطف عارضت تتشبیه کرد
می کند هردم صبا زین وجه بر سوسن گرفت
با خیالی در محل قتل تیغش هرچه گفت
سر نه پیچید و گناه خویش بر گردن گرفت
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
افسوس که جز ناله مرا همنفسی نیست
فریاد که خون شد دل و فریادرسی نیست
کس نیست که گوید خبر از منزل مقصود
وز هیچ طرف نیز صدای جرسی نیست
ما را هوس توست برآنیم که در سر
خوشتر ز هوای تو هوا و هوسی نیست
گر لاله و ریحان نبود ما و خیالت
گل هست چه نقصان بوَد از خاروخسی نیست
از خال سیه بر لب شیرین تو داغی است
آری شکری هست ولی بی مگسی نیست
گفتی که درونِ دل تو کیست خیالی
بیرون ز تو و نقش خیال تو کسی نیست
فریاد که خون شد دل و فریادرسی نیست
کس نیست که گوید خبر از منزل مقصود
وز هیچ طرف نیز صدای جرسی نیست
ما را هوس توست برآنیم که در سر
خوشتر ز هوای تو هوا و هوسی نیست
گر لاله و ریحان نبود ما و خیالت
گل هست چه نقصان بوَد از خاروخسی نیست
از خال سیه بر لب شیرین تو داغی است
آری شکری هست ولی بی مگسی نیست
گفتی که درونِ دل تو کیست خیالی
بیرون ز تو و نقش خیال تو کسی نیست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
بی رخ آن مه که شام زلف را درهم شکست
چون فلک پشتِ امید من ز بار غم شکست
راستی را هر دلی کز مردم صاحب نظر
برد چشم دل فریبش، زلف خم در خم شکست
بیش از این عهد درستان مشکن ای شوخ و بترس
چون ز عهد نادرست افتاد بر آدم شکست
ساقیا در دور می خواری غم دوران مخور
کاین همان دور است ای غافل که جام جم شکست
حاصل از سرمایهٔ هستی خیالی را به دست
نقد قلبی بود، در دست غمت آنهم شکست
چون فلک پشتِ امید من ز بار غم شکست
راستی را هر دلی کز مردم صاحب نظر
برد چشم دل فریبش، زلف خم در خم شکست
بیش از این عهد درستان مشکن ای شوخ و بترس
چون ز عهد نادرست افتاد بر آدم شکست
ساقیا در دور می خواری غم دوران مخور
کاین همان دور است ای غافل که جام جم شکست
حاصل از سرمایهٔ هستی خیالی را به دست
نقد قلبی بود، در دست غمت آنهم شکست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
دلا بنیاد جان را محکمی نیست
در او جز غم اساس خرّمی نیست
چه پوشم راز دل از تو چو هرگز
میان ما و تو نامحرمی نیست
اگر در روضه رضوان صد ره از حور
تو را بهتر ندارد آدمی نیست
مرا هر لحظه رسوا کردن ای اشک
به پیش مردمان از مردمی نیست
اگر چه ماه نو بسیار خوب است
به خوبی ابرویت را زو کمی نیست
درون خلوت غم با خیالی
به غیر از ناله کس را همدمی نیست
در او جز غم اساس خرّمی نیست
چه پوشم راز دل از تو چو هرگز
میان ما و تو نامحرمی نیست
اگر در روضه رضوان صد ره از حور
تو را بهتر ندارد آدمی نیست
مرا هر لحظه رسوا کردن ای اشک
به پیش مردمان از مردمی نیست
اگر چه ماه نو بسیار خوب است
به خوبی ابرویت را زو کمی نیست
درون خلوت غم با خیالی
به غیر از ناله کس را همدمی نیست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
گریهٔ خون سرِ ره بر منِ درویش گرفت
عاقبت اشک طریق عجبی پیش گرفت
تا چرا نیش غمت تیز گذشت از جگرم
جگر ریش مرا هست توان بیش گرفت
با غم و درد دل و جان چو مدارا کردند
ناوک تو طرف جان و دل ریش گرفت
تا شکستی نرسد از طرف محتسبش
دم به خود برد صراحی و سر خویش گرفت
خیر شد عاقبت کار خیالی در عشق
تا کم این خردِ عاقبت اندیش گرفت
عاقبت اشک طریق عجبی پیش گرفت
تا چرا نیش غمت تیز گذشت از جگرم
جگر ریش مرا هست توان بیش گرفت
با غم و درد دل و جان چو مدارا کردند
ناوک تو طرف جان و دل ریش گرفت
تا شکستی نرسد از طرف محتسبش
دم به خود برد صراحی و سر خویش گرفت
خیر شد عاقبت کار خیالی در عشق
تا کم این خردِ عاقبت اندیش گرفت
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
نالهٔ دلسوز نی شرح غمی بیش نیست
گرچه سرودی خوش است لیک دمی بیش نیست
توسن توفیق را پای طلب در گل است
ورنه ز ما تا به دوست جز قدمی بیش نیست
از صُحف حسن تو بر ورق کاینات
خطّ بیاض سحر یک رقمی بیش نیست
ای فلک این راه را پیر جوان من است
ورنه ز پیری تو را پشت خمی بیش نیست
سفرهٔ سبزی کشید خطّ تو امّا چه سود
قسم خیالی از او جز المی بیش نیست
گرچه سرودی خوش است لیک دمی بیش نیست
توسن توفیق را پای طلب در گل است
ورنه ز ما تا به دوست جز قدمی بیش نیست
از صُحف حسن تو بر ورق کاینات
خطّ بیاض سحر یک رقمی بیش نیست
ای فلک این راه را پیر جوان من است
ورنه ز پیری تو را پشت خمی بیش نیست
سفرهٔ سبزی کشید خطّ تو امّا چه سود
قسم خیالی از او جز المی بیش نیست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
هر دُر اشکی که آمد چشم گریان را به دست
بر سرِ بازار سودای تو بر وجهی نشست
شیوهٔ رفتار اگر این است ای سرو بهشت
شاخ طوبی را بسی بر طرف جو خواهی شکست
سرو اگر لافد به بالای تو آب او مبر
سهل باشد زور کردن بر حریف زیر دست
میل دل با چشم او از غایت دیوانگی ست
عین بی عقلی ست صحبت داشتن با ترک مست
می کشد پیش خیال او خیالی نقد جان
در خور او نیست امّا هر که هست و هرچه هست
بر سرِ بازار سودای تو بر وجهی نشست
شیوهٔ رفتار اگر این است ای سرو بهشت
شاخ طوبی را بسی بر طرف جو خواهی شکست
سرو اگر لافد به بالای تو آب او مبر
سهل باشد زور کردن بر حریف زیر دست
میل دل با چشم او از غایت دیوانگی ست
عین بی عقلی ست صحبت داشتن با ترک مست
می کشد پیش خیال او خیالی نقد جان
در خور او نیست امّا هر که هست و هرچه هست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
هرکسی گوید که درد عشق را تدبیر چیست
ما سرِ تسلیم بنهادیم تا تقدیر چیست
ظاهراً با حلقهٔ زلف تو دارد نسبتی
ورنه مقصودِ دل دیوانه از زنجیر چیست
هر شب از آشفتگی زلف تو می بینم به خواب
یارب این خواب پریشان مرا تعبیر چیست
ای که هردم می کشی تیغی به قصد خون من
گر به قتل من تو خوشدل می شوی تقصیر چیست
پیر شد مسکین خیالی در غم هجران یار
و آن جوان هرگز نمی پرسد که حال پیر چیست
ما سرِ تسلیم بنهادیم تا تقدیر چیست
ظاهراً با حلقهٔ زلف تو دارد نسبتی
ورنه مقصودِ دل دیوانه از زنجیر چیست
هر شب از آشفتگی زلف تو می بینم به خواب
یارب این خواب پریشان مرا تعبیر چیست
ای که هردم می کشی تیغی به قصد خون من
گر به قتل من تو خوشدل می شوی تقصیر چیست
پیر شد مسکین خیالی در غم هجران یار
و آن جوان هرگز نمی پرسد که حال پیر چیست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
افسوس که ره بینان یک یک ز نظر رفتند
وز راه سبکباری با هم به سفر رفتند
پای از سر و جان بر کف در راه رضا بودند
از یار چو فرمان شد مجموع به سر رفتند
همراه طلب کایشان از دولت همراهی
در بادیهٔ حیرت ایمن ز خطر رفتند
بودند به صد عشرت در قصر جهان عمری
و آخر دل پر حسرت زاین خانه به در رفتند
بر اهل نظر کاری جز عجز نشد معلوم
در کارگه عزّت هرچند که در رفتند
از راه جهانداری برتاب خیالی روی
ز آن روی که همراهان از راه دگر رفتند
وز راه سبکباری با هم به سفر رفتند
پای از سر و جان بر کف در راه رضا بودند
از یار چو فرمان شد مجموع به سر رفتند
همراه طلب کایشان از دولت همراهی
در بادیهٔ حیرت ایمن ز خطر رفتند
بودند به صد عشرت در قصر جهان عمری
و آخر دل پر حسرت زاین خانه به در رفتند
بر اهل نظر کاری جز عجز نشد معلوم
در کارگه عزّت هرچند که در رفتند
از راه جهانداری برتاب خیالی روی
ز آن روی که همراهان از راه دگر رفتند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
باز بالا بنمودی و بلا خواهد شد
چشم بگشادی و مفتاح جفا خواهد شد
هیچ کس نیست کز آن طرّه گشاید شکنی
این گشاد از قدم باد صبا خواهد شد
حالیا شیفته حالیم به سودای خطت
بعد از این حال که داند که چه ها خواهد شد
آب چشمی که محبّان همه این خاک شدند
ز آن که تا چشم زنی نوبت ما خواهد شد
دوش می گفت خیالی که کجا شد دل من
دهنت گفت همین جاست کجا خواهد شد
چشم بگشادی و مفتاح جفا خواهد شد
هیچ کس نیست کز آن طرّه گشاید شکنی
این گشاد از قدم باد صبا خواهد شد
حالیا شیفته حالیم به سودای خطت
بعد از این حال که داند که چه ها خواهد شد
آب چشمی که محبّان همه این خاک شدند
ز آن که تا چشم زنی نوبت ما خواهد شد
دوش می گفت خیالی که کجا شد دل من
دهنت گفت همین جاست کجا خواهد شد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
تا به کی نقد دلم صرف غم هجران شود
ای اجل تیغی بزن تا کار من آسان شود
شربت وصلی کرم فرما که این رنجور را
بیم آن شد کز فراقت حال دیگر سان شود
ای که طوفان را ندیدی باش تا روز فراق
از سحاب دیده سیل اشک ما باران شود
گوی با گوی دل از چوگان زلف او خبر
تا چو من او نیز روزی چند سرگردان شود
تا کی از اهل نظر نقش دهان تنگ تو
دل برد پیدا و از پیش نظر پنهان شود
ای خیالی سر بنه بر خاک راهش پیش از آن
کاین سر سودازده با خاک ره یکسان شود
ای اجل تیغی بزن تا کار من آسان شود
شربت وصلی کرم فرما که این رنجور را
بیم آن شد کز فراقت حال دیگر سان شود
ای که طوفان را ندیدی باش تا روز فراق
از سحاب دیده سیل اشک ما باران شود
گوی با گوی دل از چوگان زلف او خبر
تا چو من او نیز روزی چند سرگردان شود
تا کی از اهل نظر نقش دهان تنگ تو
دل برد پیدا و از پیش نظر پنهان شود
ای خیالی سر بنه بر خاک راهش پیش از آن
کاین سر سودازده با خاک ره یکسان شود
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
چون نه شادیّ و نه محنت به کسی می ماند
به غمش همنفسم تا نفسی می ماند
هوس خاتم دولت مکن ای دل کآن نیز
می رود زود ز دست و هوسی می ماند
با وجود لبش از قند حلاوت مطلب
چه بود لذت آن کز مگسی می ماند
دل من شیفتهٔ سلسله مویی عجب است
که نه کس با وی و نه او به کسی می ماند
خوش از آن است خیالی به جهان بعد حیات
کاین متاعی ست که با دوست بسی ماند
به غمش همنفسم تا نفسی می ماند
هوس خاتم دولت مکن ای دل کآن نیز
می رود زود ز دست و هوسی می ماند
با وجود لبش از قند حلاوت مطلب
چه بود لذت آن کز مگسی می ماند
دل من شیفتهٔ سلسله مویی عجب است
که نه کس با وی و نه او به کسی می ماند
خوش از آن است خیالی به جهان بعد حیات
کاین متاعی ست که با دوست بسی ماند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
دلِ شکسته چو در آرزوی لعل تو خون شد
به جای اشک همان دم ز راه دیده برون شد
دلا چه سود ز سودای زلف سرکش یارت
جز این که صبر تو کم گشت و درد هجر فزون شد
کجا ز سلسلهٔ عشق جان بَرَد به سلامت
دلی که در سر زلف تو پای بند جنون شد
بیا که مرغ دلم در هوای دانهٔ خالت
به دام زلف اسیر و به چنگ عشق زبون شد
گذشت عمر خیالی در انتظار و تو هرگز
ز راه لطف نپرسیدیش که حال تو چون شد
به جای اشک همان دم ز راه دیده برون شد
دلا چه سود ز سودای زلف سرکش یارت
جز این که صبر تو کم گشت و درد هجر فزون شد
کجا ز سلسلهٔ عشق جان بَرَد به سلامت
دلی که در سر زلف تو پای بند جنون شد
بیا که مرغ دلم در هوای دانهٔ خالت
به دام زلف اسیر و به چنگ عشق زبون شد
گذشت عمر خیالی در انتظار و تو هرگز
ز راه لطف نپرسیدیش که حال تو چون شد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
عاقبت حسرتِ لعل تو دلم را خون کرد
داغ سودای مرا فکر خطت افزون کرد
دیده را از قبل اشک هر آن راز که بود
به خیالت همه را دوش ز دل بیرون کرد
حلقه یی از شکن سلسلهٔ موی تو بود
زلف لیلی که به هر شیوه دلی مجنون کرد
دل بشد در طلب وصل و نشد معلومم
که چسان رفت در این راه و به آخر چون کرد
چنگ در پردهٔ عشّاق زد و راست نشد
عود سازی که در این دایره بی قانون کرد
هیچ کس خرده بر اشعار خیالی نگرفت
تا به وصف قد تو طبع خرد موزون کرد
داغ سودای مرا فکر خطت افزون کرد
دیده را از قبل اشک هر آن راز که بود
به خیالت همه را دوش ز دل بیرون کرد
حلقه یی از شکن سلسلهٔ موی تو بود
زلف لیلی که به هر شیوه دلی مجنون کرد
دل بشد در طلب وصل و نشد معلومم
که چسان رفت در این راه و به آخر چون کرد
چنگ در پردهٔ عشّاق زد و راست نشد
عود سازی که در این دایره بی قانون کرد
هیچ کس خرده بر اشعار خیالی نگرفت
تا به وصف قد تو طبع خرد موزون کرد