عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
از ناز اگر نیایی، خود در خیال مردم
رحمت چرا نیاید، باری بحال مردم؟!
از وحشتی که داری، حرف رخت نیاید
در مصحف نکویی، هرگز بفال مردم
بر کس نمیوزد تند هرگز نسیم لطفت
از دل چگونه خیزد گرد ملال مردم
چشمی ز صبح وصلت، هرگز نکرد روشن
هر چند سوخت خود را، شمع خیال مردم
خشم تو ای جفا جو، از لطف خلق خوشتر
هجر تو ای پری رو، به از وصال مردم
خواری بر خلایق، عزت بود بر دوست
صدر بهشت باشد، صف نعال مردم
واعظ ز منت خلق، ترسیده بسکه چشمم
خواهم که رو نشویم با اشک آل مردم
رحمت چرا نیاید، باری بحال مردم؟!
از وحشتی که داری، حرف رخت نیاید
در مصحف نکویی، هرگز بفال مردم
بر کس نمیوزد تند هرگز نسیم لطفت
از دل چگونه خیزد گرد ملال مردم
چشمی ز صبح وصلت، هرگز نکرد روشن
هر چند سوخت خود را، شمع خیال مردم
خشم تو ای جفا جو، از لطف خلق خوشتر
هجر تو ای پری رو، به از وصال مردم
خواری بر خلایق، عزت بود بر دوست
صدر بهشت باشد، صف نعال مردم
واعظ ز منت خلق، ترسیده بسکه چشمم
خواهم که رو نشویم با اشک آل مردم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
نهادم عینک و، ملک عدم را بی خفا دیدم
ازین روزن عجب بستانسرای دلگشا دیدم!
گه از زور جوانیها و گه از ضعف پیریها
ازین ده روزه عمر بی بقا دیدی چه ها دیدم؟!
ز پا هرجا فتادم، عجز من شد دستگیر من
چه یاریها که در عالم ازین بیدست و پا دیدم
درین جزء زمان از کس ندیدم همرهی در کل
بغیر اینکه گاهی دستگیری از حنا دیدم
ز هم خواهند این خلق خدا نشناس کام دل
بسی جستم، همین درگاه حق را بی گدا دیدم!
ازین روزن عجب بستانسرای دلگشا دیدم!
گه از زور جوانیها و گه از ضعف پیریها
ازین ده روزه عمر بی بقا دیدی چه ها دیدم؟!
ز پا هرجا فتادم، عجز من شد دستگیر من
چه یاریها که در عالم ازین بیدست و پا دیدم
درین جزء زمان از کس ندیدم همرهی در کل
بغیر اینکه گاهی دستگیری از حنا دیدم
ز هم خواهند این خلق خدا نشناس کام دل
بسی جستم، همین درگاه حق را بی گدا دیدم!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
چو رنگ خویش، هردم انقلاب ساکنی دارم
چو جوش باده دایم اضطراب ساکنی دارم
ز خود هر چند بگریزم، همان در بند خود باشم
رم آهوی تصویرم، شتاب ساکنی دارم
مباش ای ساحل غم، چشم بر راهم؛که من کشتی
بسان جوهر تیغش در آب ساکنی دارم
دلم چون ساغر چشمت نه هر جاییست در محفل
برو ساقی، که من جام شراب ساکنی دارم
بیابان کرد شهر هستیم را چشم آهویی
که از بس حیرتش موج سراب ساکنی دارم
نباشد پای رفتن از دل من، بیقراری را
چو زلف خوبرویان پیچ و تاب ساکنی دارم
ز بس در گرد کلفت مانده ام از ناتوانیها
چو جوش سبزه در خاک اضطراب ساکنی دارم
نیامد عمر بر سر واعظ ایام جدایی را
ز بخت بد، چه چرخ و آفتاب ساکنی دارم؟!
چو جوش باده دایم اضطراب ساکنی دارم
ز خود هر چند بگریزم، همان در بند خود باشم
رم آهوی تصویرم، شتاب ساکنی دارم
مباش ای ساحل غم، چشم بر راهم؛که من کشتی
بسان جوهر تیغش در آب ساکنی دارم
دلم چون ساغر چشمت نه هر جاییست در محفل
برو ساقی، که من جام شراب ساکنی دارم
بیابان کرد شهر هستیم را چشم آهویی
که از بس حیرتش موج سراب ساکنی دارم
نباشد پای رفتن از دل من، بیقراری را
چو زلف خوبرویان پیچ و تاب ساکنی دارم
ز بس در گرد کلفت مانده ام از ناتوانیها
چو جوش سبزه در خاک اضطراب ساکنی دارم
نیامد عمر بر سر واعظ ایام جدایی را
ز بخت بد، چه چرخ و آفتاب ساکنی دارم؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
باین افتادگیها، مرد میدان دلیرانم
سراپا از شکستم پر، ولی زنجیر شیرانم
گریزان آنچنانم از میان مردم عالم
که وحشت میکنم تا درمیان گوشه گیرانم
بهر کس خویش را بندم، نسازد هفته یی بامن
تو گویی از سیه بختی، خضاب موی پیرانم
بشمعی خانه فانوس روشن شد، عجب نبود
کند گر یاد او از جمله روشن ضمیرانم
بظاهر گر چه بیقدرم، خدا قدر مرا داند
که گر خاکم، ولی خاک قدمهای فقیرانم
سعادت چیست، غیر از راحت خلق جهان جستن؟
شود جغدم اگر مهمان، بشو گو خانه ویرانم!
بقای نوجوانی را از آن بر خویش ننویسم
که سرمشقی است در پیش نظر از عمر پیرانم
پر است از گفتگویم دفتر ایام و من واعظ
ز غم گریان و نالان چون نی کلک دبیرانم
سراپا از شکستم پر، ولی زنجیر شیرانم
گریزان آنچنانم از میان مردم عالم
که وحشت میکنم تا درمیان گوشه گیرانم
بهر کس خویش را بندم، نسازد هفته یی بامن
تو گویی از سیه بختی، خضاب موی پیرانم
بشمعی خانه فانوس روشن شد، عجب نبود
کند گر یاد او از جمله روشن ضمیرانم
بظاهر گر چه بیقدرم، خدا قدر مرا داند
که گر خاکم، ولی خاک قدمهای فقیرانم
سعادت چیست، غیر از راحت خلق جهان جستن؟
شود جغدم اگر مهمان، بشو گو خانه ویرانم!
بقای نوجوانی را از آن بر خویش ننویسم
که سرمشقی است در پیش نظر از عمر پیرانم
پر است از گفتگویم دفتر ایام و من واعظ
ز غم گریان و نالان چون نی کلک دبیرانم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
سرهنگ مصر گوشه نشینی کنون منم
پا تا به پیچ کوچه عزلت ز دامنم
از نرمیم، بگردن بدخواه خود کمند
گردم چو تند بر سر خود، تیغ دشمنم
بر ابر، چشم دانه ام از بهر خویش نیست
ترسم که برق سیر نگردد ز خرمنم
دل خون شود ز حسرت آن چشم سرمه دار
هر گه که شام هجر درآید ز روزنم
بهر سخن به کار نیامد مرا زبان
اکنون بکار آمده بهر گزیدنم
منظور ما ز ترک جهان، نیست جز جهان
چون باز بهر صید بود، چشم بستنم
خاک است خاک، در لحد، اکنون نه اوست او!
آنکس که از غرور همیزد منم منم!
واعظ بناله میکنم از جای کوه را
کو زور و حشمتی که دل از خویشتن برکنم؟!
پا تا به پیچ کوچه عزلت ز دامنم
از نرمیم، بگردن بدخواه خود کمند
گردم چو تند بر سر خود، تیغ دشمنم
بر ابر، چشم دانه ام از بهر خویش نیست
ترسم که برق سیر نگردد ز خرمنم
دل خون شود ز حسرت آن چشم سرمه دار
هر گه که شام هجر درآید ز روزنم
بهر سخن به کار نیامد مرا زبان
اکنون بکار آمده بهر گزیدنم
منظور ما ز ترک جهان، نیست جز جهان
چون باز بهر صید بود، چشم بستنم
خاک است خاک، در لحد، اکنون نه اوست او!
آنکس که از غرور همیزد منم منم!
واعظ بناله میکنم از جای کوه را
کو زور و حشمتی که دل از خویشتن برکنم؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
ز آن جهان پاک آمدم، آلوده دامن میروم
سوی این غفلت سرا، جان آمدم، تن میروم
گلعذاران بسکه در خاک سیاه آسوده اند
چون بگورستان روم، گویی بگلشن میروم
بهر دنیا میکنم خود را اسیر طبع دون
از هوای دختری در چه چو بیژن میروم
گو مسازم پایمال، ای خصم بی پروا، که من
همچو خار از لاغری در پای دشمن میروم
از برای زال دنیا، همچو کوران هر قدم
با وجود دیده، در چاهی چو سوزن میروم
از غم دنیا کشیدم این قدر، واعظ بس است!
سوی خاک اکنون برای واکشیدن میروم
سوی این غفلت سرا، جان آمدم، تن میروم
گلعذاران بسکه در خاک سیاه آسوده اند
چون بگورستان روم، گویی بگلشن میروم
بهر دنیا میکنم خود را اسیر طبع دون
از هوای دختری در چه چو بیژن میروم
گو مسازم پایمال، ای خصم بی پروا، که من
همچو خار از لاغری در پای دشمن میروم
از برای زال دنیا، همچو کوران هر قدم
با وجود دیده، در چاهی چو سوزن میروم
از غم دنیا کشیدم این قدر، واعظ بس است!
سوی خاک اکنون برای واکشیدن میروم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
در وطن سخت غریبم، سفری میخواهم
می پرد مرغ دلم، بال و پری میخواهم
نیست تقصیر کسی، گر نبرد کس نامم
هنرم ساخته بیقدر، زری میخواهم
توشه را طلب، نیست بجز درد طلب
زهد خشکی چکنم؟! چشم تری میخواهم!
قیل و قال سخن بیهده دنیا را
گوشه گیری چکنم؟! گوش کری میخواهم!
همچو خس بر سر (هر) موج ز خست لرزم
کشتی همت دریا گذری میخواهم
کس در آن در بزر و سیم نشد کامروا
زاری مطلب خود پیش بری میخواهم
هست آیا زغم مرگ در آنجا خبری؟
از دل مردم دنیا، خبری میخواهم!
خیمه بیرون زدن از بحر تعلق چو حباب
بهواداری آه سحری میخواهم
پر بخود گم شده این نفس بطاعت مغرور
انفعال بگنه راهبری میخواهم
نسخه پر غلطم در کف گیتی واعظ
بر خود از کلک عنایت گذری میخواهم
می پرد مرغ دلم، بال و پری میخواهم
نیست تقصیر کسی، گر نبرد کس نامم
هنرم ساخته بیقدر، زری میخواهم
توشه را طلب، نیست بجز درد طلب
زهد خشکی چکنم؟! چشم تری میخواهم!
قیل و قال سخن بیهده دنیا را
گوشه گیری چکنم؟! گوش کری میخواهم!
همچو خس بر سر (هر) موج ز خست لرزم
کشتی همت دریا گذری میخواهم
کس در آن در بزر و سیم نشد کامروا
زاری مطلب خود پیش بری میخواهم
هست آیا زغم مرگ در آنجا خبری؟
از دل مردم دنیا، خبری میخواهم!
خیمه بیرون زدن از بحر تعلق چو حباب
بهواداری آه سحری میخواهم
پر بخود گم شده این نفس بطاعت مغرور
انفعال بگنه راهبری میخواهم
نسخه پر غلطم در کف گیتی واعظ
بر خود از کلک عنایت گذری میخواهم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
ما ز هر عشرت دنیا بسخن ساخته ایم
بلبلانیم و، ز عالم بچمن ساخته ایم
خون خوردیم و ز ادب نام لب او نبریم
به انار دل از آن سیب ذقن ساخته ایم
کام ما نیست بجز رخصت بوسی ز لبش
ما بیک حرف، از آن میم دهن ساخته ایم
دلنشین تا شده ما را شکرین گفتارش
با دل تنگ از آن تنگ دهن ساخته ایم
ز آن جهان تافته رو، واله دنیا شده ایم
ز آن همه سرو و سمن ما به دمن ساخته ایم
غافل از یاد حق و، شاد که از اهل دلیم
ما از آن شمع فروزان، بلگن ساخته ایم
طول عمری ز جهان یافته بی حسن عمل
ما ازین چاه، ز یوسف برسن ساخته ایم
زنده در گور چه از گرد کدورت باشیم؟
ما که با مردن بی گور و کفن ساخته ایم!
از سفرهای جهان فایده ما این بود
که بآسودگی کنج وطن ساخته ایم
زینت دل غم یار است و، غم دین، واعظ
ما از آنها همه با زینت تن ساخته ایم
بلبلانیم و، ز عالم بچمن ساخته ایم
خون خوردیم و ز ادب نام لب او نبریم
به انار دل از آن سیب ذقن ساخته ایم
کام ما نیست بجز رخصت بوسی ز لبش
ما بیک حرف، از آن میم دهن ساخته ایم
دلنشین تا شده ما را شکرین گفتارش
با دل تنگ از آن تنگ دهن ساخته ایم
ز آن جهان تافته رو، واله دنیا شده ایم
ز آن همه سرو و سمن ما به دمن ساخته ایم
غافل از یاد حق و، شاد که از اهل دلیم
ما از آن شمع فروزان، بلگن ساخته ایم
طول عمری ز جهان یافته بی حسن عمل
ما ازین چاه، ز یوسف برسن ساخته ایم
زنده در گور چه از گرد کدورت باشیم؟
ما که با مردن بی گور و کفن ساخته ایم!
از سفرهای جهان فایده ما این بود
که بآسودگی کنج وطن ساخته ایم
زینت دل غم یار است و، غم دین، واعظ
ما از آنها همه با زینت تن ساخته ایم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
چشم و گوش و عقل و حس رفتند و، ما وامانده ایم
رفته است اسباب ما، خود پیشتر، ما مانده ایم
از شراب هستی احباب خالی گشت و ما
همچو مو در کاسه افلاک بر جا مانده ایم
خواب مرگ از کوفت شاید آورد ما را برون
در تلاش زندگانی آن قدر وامانده ایم
ما بساط هر تعلق زین سرا برچیده ایم
بهر رفتن با عصائی بر سر پا مانده ایم
گرم رویی نیست پیدا، گرم خونی خود کجاست؟
در میان این قدر مردم چه تنها مانده ایم
جان فگند از دوش خود بار گران جسم و، ما
همچنان واعظ بزیر بار دنیا مانده ایم
رفته است اسباب ما، خود پیشتر، ما مانده ایم
از شراب هستی احباب خالی گشت و ما
همچو مو در کاسه افلاک بر جا مانده ایم
خواب مرگ از کوفت شاید آورد ما را برون
در تلاش زندگانی آن قدر وامانده ایم
ما بساط هر تعلق زین سرا برچیده ایم
بهر رفتن با عصائی بر سر پا مانده ایم
گرم رویی نیست پیدا، گرم خونی خود کجاست؟
در میان این قدر مردم چه تنها مانده ایم
جان فگند از دوش خود بار گران جسم و، ما
همچنان واعظ بزیر بار دنیا مانده ایم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
ما بلبلان خار علایق گزیده ایم
در آشیان بال و پر خود خزیده ایم
دامن بدست خار علایق نداده ایم
چون باد اگر چه بر گل و ریحان وزیده ایم
از دامگاه بال هما کرده ایم رم
در خرقه چون کبوتر چاهی خزیده ایم
فیضی که برده ایم ز شیرینی لبت
حرف لب تو گفته، لب خود گزیده ایم
واعظ بچشم شوق ز بحرین هر دو کون
یکدانه گوهر غم او را گزیده ایم
در آشیان بال و پر خود خزیده ایم
دامن بدست خار علایق نداده ایم
چون باد اگر چه بر گل و ریحان وزیده ایم
از دامگاه بال هما کرده ایم رم
در خرقه چون کبوتر چاهی خزیده ایم
فیضی که برده ایم ز شیرینی لبت
حرف لب تو گفته، لب خود گزیده ایم
واعظ بچشم شوق ز بحرین هر دو کون
یکدانه گوهر غم او را گزیده ایم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
برکنده از حیات، باندک بهانه ایم
دندان کرم خورده کام زمانه ایم
گردیده پرده هنر ما، وجود ما
ز آن قدر ما نهفته، که خود در میانه ایم
امروز در بساط جهان، نیست خوشدلی
ما مست بزم دوش، و شراب شبانه ایم
فارغ ز هر غمم، دل پر یاد دوست کرد
ما پادشاه عالم خود زین خزانه ایم
از ما غرض دلست و، غرض از دلست دوست
دل چشم و، دوست مردم و، ما چشم خانه ایم
فارغ کسی چو خوشه ز برگ معاش نیست
تا زنده ایم، در طلب آب و دانه ایم
داریم جای بر سر زلف پریوشان
تا در گشاد کار ضعیفان چو شانه ایم
دندان کرم خورده کام زمانه ایم
گردیده پرده هنر ما، وجود ما
ز آن قدر ما نهفته، که خود در میانه ایم
امروز در بساط جهان، نیست خوشدلی
ما مست بزم دوش، و شراب شبانه ایم
فارغ ز هر غمم، دل پر یاد دوست کرد
ما پادشاه عالم خود زین خزانه ایم
از ما غرض دلست و، غرض از دلست دوست
دل چشم و، دوست مردم و، ما چشم خانه ایم
فارغ کسی چو خوشه ز برگ معاش نیست
تا زنده ایم، در طلب آب و دانه ایم
داریم جای بر سر زلف پریوشان
تا در گشاد کار ضعیفان چو شانه ایم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
بی رهنما، براه طلب پا گذاشتیم
خود را بشوق راهروی وا گذاشتیم
تدبیر دلگشایی ما، هیچکس نکرد
این کار را بدامن صحرا گذاشتیم
راضی بدلشکستگی جهل خود شدیم
گردنکشی بمردم دانا گذاشتیم
با ما هر آنچه خصم توانست کرد کرد
ما انتقام خود بمدارا گذاشتیم
اینجا کسی چو پرسش احوال ما نکرد
ما حال خود بپرسش فردا گذاشتیم
در کارها ز خود نکشیدیم منتی
جز اینکه کار خود بخدا واگذاشتیم
نگذاشتیم در دل خود هیچ زندگی
تا دل بزندگانی دنیا گذاشتیم
در خون دل بخنده نشستن نبود رسم
این رسم ما بگردن مینا گذاشتیم
واعظ شد اولین قدم ما بهشت فیض
تا پای خواهش از سر دنیا گذاشتیم
خود را بشوق راهروی وا گذاشتیم
تدبیر دلگشایی ما، هیچکس نکرد
این کار را بدامن صحرا گذاشتیم
راضی بدلشکستگی جهل خود شدیم
گردنکشی بمردم دانا گذاشتیم
با ما هر آنچه خصم توانست کرد کرد
ما انتقام خود بمدارا گذاشتیم
اینجا کسی چو پرسش احوال ما نکرد
ما حال خود بپرسش فردا گذاشتیم
در کارها ز خود نکشیدیم منتی
جز اینکه کار خود بخدا واگذاشتیم
نگذاشتیم در دل خود هیچ زندگی
تا دل بزندگانی دنیا گذاشتیم
در خون دل بخنده نشستن نبود رسم
این رسم ما بگردن مینا گذاشتیم
واعظ شد اولین قدم ما بهشت فیض
تا پای خواهش از سر دنیا گذاشتیم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
برده است از بسکه فکر آن نگار جانیم
گشته موی کاسه زانو خط پیشانیم
این رگ گردن که من از اهل دانش دیده ام
می توان برد ای فلاطون رشک بر نادانیم
در محبت بر نمی آید بلا با صبر من
بس نباشد سیلی، از بس تشنه ویرانیم
از پی تحصیل رزق ما عرق ریزد سحاب
روز و شب چون ابر، من در گریه از بی نانیم
جای بال افشانی من، عالم تجرید بود
کرده واعظ پای بند این جهان فانیم
گشته موی کاسه زانو خط پیشانیم
این رگ گردن که من از اهل دانش دیده ام
می توان برد ای فلاطون رشک بر نادانیم
در محبت بر نمی آید بلا با صبر من
بس نباشد سیلی، از بس تشنه ویرانیم
از پی تحصیل رزق ما عرق ریزد سحاب
روز و شب چون ابر، من در گریه از بی نانیم
جای بال افشانی من، عالم تجرید بود
کرده واعظ پای بند این جهان فانیم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
چنان زشتم، که ترسم چشم رحمت ننگرد سویم
مگر فردا کشد رنگ خجالت پرده بر رویم
اقامت چون توان کردن، چو آمد نوبت پیری؟
درین میدان قد خم گشته چوگانست و، من گویم!
چنان در بستر افتادگی بر خویش میبالم
که تنگی میکند بر تن، لباس نقش پهلویم
ندانستم ز حیرت یار کی برخاست از مجلس؟
تپیدن های دل هرچند زد دستی به پهلویم!
چنان افشرده ذوق بردباری پا بدل واعظ
که نتواند دگر از جای کندن حرف بدگویم
مگر فردا کشد رنگ خجالت پرده بر رویم
اقامت چون توان کردن، چو آمد نوبت پیری؟
درین میدان قد خم گشته چوگانست و، من گویم!
چنان در بستر افتادگی بر خویش میبالم
که تنگی میکند بر تن، لباس نقش پهلویم
ندانستم ز حیرت یار کی برخاست از مجلس؟
تپیدن های دل هرچند زد دستی به پهلویم!
چنان افشرده ذوق بردباری پا بدل واعظ
که نتواند دگر از جای کندن حرف بدگویم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
غم بود غم، شراب درویشان
دل بود دل، کباب درویشان
هست رخسار حسن سیرت را
زلف، از پیچ و تاب درویشان
شب شود طالع از سیه روزی
شمع سان آفتاب درویشان
همچو آب از شنا خورد برهم
عالم از اضطراب درویشان
دل تنگست، در کتاب وجود
نقطه انتخاب درویشان
گاه و بیگاه در ره طلبند
کی نداند شتاب درویشان!
بی طالب نیستند تا هستند
خواب مرگست خواب درویشان
خواب ناز است مگر و بستر گور!
راحت تن، عذاب درویشان!
دل شب، بسکه در حساب خودند
هست روز حساب درویشان
از ورق های پرده های دل است
غنچه آسا کتاب درویشان
نیست حرف اینکه خیزد از دلشان
خون چکد از کباب درویشان
غم دنیا، بمنعم ارزانی
غم عشق است باب درویشان
باشد ازبهر دفع باد هوا
تلخی غم گلاب درویشان
آخر عمر، از جوانبختی
هست عین شباب درویشان
هست نور شکسته رنگی عشق
همه شب ماهتاب درویشان
تا تویی در حساب خود واعظ
نیستی در حساب درویشان
دل بود دل، کباب درویشان
هست رخسار حسن سیرت را
زلف، از پیچ و تاب درویشان
شب شود طالع از سیه روزی
شمع سان آفتاب درویشان
همچو آب از شنا خورد برهم
عالم از اضطراب درویشان
دل تنگست، در کتاب وجود
نقطه انتخاب درویشان
گاه و بیگاه در ره طلبند
کی نداند شتاب درویشان!
بی طالب نیستند تا هستند
خواب مرگست خواب درویشان
خواب ناز است مگر و بستر گور!
راحت تن، عذاب درویشان!
دل شب، بسکه در حساب خودند
هست روز حساب درویشان
از ورق های پرده های دل است
غنچه آسا کتاب درویشان
نیست حرف اینکه خیزد از دلشان
خون چکد از کباب درویشان
غم دنیا، بمنعم ارزانی
غم عشق است باب درویشان
باشد ازبهر دفع باد هوا
تلخی غم گلاب درویشان
آخر عمر، از جوانبختی
هست عین شباب درویشان
هست نور شکسته رنگی عشق
همه شب ماهتاب درویشان
تا تویی در حساب خود واعظ
نیستی در حساب درویشان
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
پا ز دولت نخورد، ترک سر درویشان
ره بحشمت ندهد، خاک در درویشان
ندهد حاجتشان، راه بتصدیع کسی
بار صندل نکشد، دردسر درویشان
طایر گلشن قدسند ز فارغبالی
ای ستمگر نخوری هان بپر درویشان!
وقت این خانه بدوشان، همه صبح وطنست
شام غربت نبود، در سفر درویشان
همچو داغی که سیاهی فگند، از همت
دزدد از چتر شهی فرق سر درویشان
قیمت خویش بافتادگی افزون سازند
خاکساری بود آب گهر درویشان
هرکسی غره بکسب هنری گشته و، هست
به هنر غره نگشتن، هنر درویشان
از دعا گرددشان کام دو عالم حاصل
شعله آه بود شاخ زر درویشان
نشود همتشان بارکش منت خلق
بر ندارد ز هما سایه سر درویشان
جمله تن گشته نگاه و، گل عبرت چینند
هست عالم همه باغ نظر درویشان
با خبر باش، مبادا که بسنگ سخنی
بشکند از تو دل با خبر درویشان
کشوری زیر و زبر از رگ ابری گردد
با حذر باش ز مژگان تر درویشان
هر چه دارند چو گل، بر کف دست کرمست
بخل گو کیسه ندوزد بزر درویشان
چشمشان بر خط صنعست بهر جا نگرند
هست عینک دو جهان در نظر درویشان
قسم خلق چو دایم بسر شاه بود
قسم ما نبود جز بسر درویشان
گر چه در کام تو واعظ سخن حق تلخست
مگذر از سخن چون شکر درویشان
ره بحشمت ندهد، خاک در درویشان
ندهد حاجتشان، راه بتصدیع کسی
بار صندل نکشد، دردسر درویشان
طایر گلشن قدسند ز فارغبالی
ای ستمگر نخوری هان بپر درویشان!
وقت این خانه بدوشان، همه صبح وطنست
شام غربت نبود، در سفر درویشان
همچو داغی که سیاهی فگند، از همت
دزدد از چتر شهی فرق سر درویشان
قیمت خویش بافتادگی افزون سازند
خاکساری بود آب گهر درویشان
هرکسی غره بکسب هنری گشته و، هست
به هنر غره نگشتن، هنر درویشان
از دعا گرددشان کام دو عالم حاصل
شعله آه بود شاخ زر درویشان
نشود همتشان بارکش منت خلق
بر ندارد ز هما سایه سر درویشان
جمله تن گشته نگاه و، گل عبرت چینند
هست عالم همه باغ نظر درویشان
با خبر باش، مبادا که بسنگ سخنی
بشکند از تو دل با خبر درویشان
کشوری زیر و زبر از رگ ابری گردد
با حذر باش ز مژگان تر درویشان
هر چه دارند چو گل، بر کف دست کرمست
بخل گو کیسه ندوزد بزر درویشان
چشمشان بر خط صنعست بهر جا نگرند
هست عینک دو جهان در نظر درویشان
قسم خلق چو دایم بسر شاه بود
قسم ما نبود جز بسر درویشان
گر چه در کام تو واعظ سخن حق تلخست
مگذر از سخن چون شکر درویشان
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
برگ جوانیت ریخت، برگ نوای طفلان
تا چند پیر سازی، خود را برای طفلان؟
پیری رسید ای دل، آلوده چند باشی
دایم بچرک دنیا، چون دست و پای طفلان؟!
تا از جنون نیفتم، در چاه فکر دنیا
زنجیر کرده عشقم، از حلقه های طفلان
با روزی دمادم، یک جو نمیشود کم
حرص گرسنه چشمم، چون اشتهای طفلان
گر آسمان نگردد، بر وفق خواهش ما
کی پیر میکند کار، هرگز برای طفلان؟!
خواهش ز کشت حاجت، بارش ز ابر رحمت
پستان دایه گرید، بر گریه های طفلان
بازی مخور، بکامت گردد چو دولت پوچ
رفتار مرکب نی، باشد بپای طفلان
چیزی نبسته امروز، در کسب این، هنرها
ماتم سراست زین رو، مکتب برای طفلان
جاهل ز باغ هستی، خوشدل به سرخ و زرد است
در دست برگ عیشی است، رنگ حنای طفلان
هر چند راست تلخست، اما کلام واعظ
با راستی است شیرین چون حرفهای طفلان
تا چند پیر سازی، خود را برای طفلان؟
پیری رسید ای دل، آلوده چند باشی
دایم بچرک دنیا، چون دست و پای طفلان؟!
تا از جنون نیفتم، در چاه فکر دنیا
زنجیر کرده عشقم، از حلقه های طفلان
با روزی دمادم، یک جو نمیشود کم
حرص گرسنه چشمم، چون اشتهای طفلان
گر آسمان نگردد، بر وفق خواهش ما
کی پیر میکند کار، هرگز برای طفلان؟!
خواهش ز کشت حاجت، بارش ز ابر رحمت
پستان دایه گرید، بر گریه های طفلان
بازی مخور، بکامت گردد چو دولت پوچ
رفتار مرکب نی، باشد بپای طفلان
چیزی نبسته امروز، در کسب این، هنرها
ماتم سراست زین رو، مکتب برای طفلان
جاهل ز باغ هستی، خوشدل به سرخ و زرد است
در دست برگ عیشی است، رنگ حنای طفلان
هر چند راست تلخست، اما کلام واعظ
با راستی است شیرین چون حرفهای طفلان
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
ریخت دندان و، گره در بند نان ما همچنان
رفت چشم از کارو، در خواب گران ما همچنان
باغ هستی راست فصل برگ ریزان حواس
در تلاش رنگ، چون برگ خزان ما همچنان
راست کیشان پر بر آوردند از این منزل چو تیر
پای بند خانه داری، چون کمان ما همچنان
یک جهت شد جاده، آخر دامن منزل گرفت
هر طرف سرگشته چون ریگ روان ما همچنان
نام عنقا شد جهان پیما ز فیض نیستی
از وجود خویش بی نام و نشان ما همچنان
تا سحر بر گرد شمع خویشتن پروانه ام
میکنیم از دوری او، خود کشان ما همچنان
کاست از خط ماه رویش، مهر ما یک مو نکاست
پیر شد آن شوخ و، از عشقش جوان ما همچنان
همچو مه ز آن مهر تابان، گشته پر آغوش ما
از فراغش باز میکاهیم جان ما همچنان
تار زلف از سرگذشت و، رو بپای او نهاد
چون گره وامانده در موی میان ما همچنان
از طراوت بوستانی را گلش سیراب کرد
تشنه آن چهره آتش فشان ما همچنان
با دل او رحم و، با لب خنده، با چشمش نگاه
آشنا گشتند و، از بیگانگان ما همچنان
ابرسان واعظ بما غیر از عرق ریزی نماند
در طلب مانند برق آتش عنان ما همچنان
رفت چشم از کارو، در خواب گران ما همچنان
باغ هستی راست فصل برگ ریزان حواس
در تلاش رنگ، چون برگ خزان ما همچنان
راست کیشان پر بر آوردند از این منزل چو تیر
پای بند خانه داری، چون کمان ما همچنان
یک جهت شد جاده، آخر دامن منزل گرفت
هر طرف سرگشته چون ریگ روان ما همچنان
نام عنقا شد جهان پیما ز فیض نیستی
از وجود خویش بی نام و نشان ما همچنان
تا سحر بر گرد شمع خویشتن پروانه ام
میکنیم از دوری او، خود کشان ما همچنان
کاست از خط ماه رویش، مهر ما یک مو نکاست
پیر شد آن شوخ و، از عشقش جوان ما همچنان
همچو مه ز آن مهر تابان، گشته پر آغوش ما
از فراغش باز میکاهیم جان ما همچنان
تار زلف از سرگذشت و، رو بپای او نهاد
چون گره وامانده در موی میان ما همچنان
از طراوت بوستانی را گلش سیراب کرد
تشنه آن چهره آتش فشان ما همچنان
با دل او رحم و، با لب خنده، با چشمش نگاه
آشنا گشتند و، از بیگانگان ما همچنان
ابرسان واعظ بما غیر از عرق ریزی نماند
در طلب مانند برق آتش عنان ما همچنان