عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۳
چون شدم از خویش ره در بزم یارم داده اند
رفته ام تا از میان جا در کنارم داده اند
بر مآل خویش خندم یا به اوضاع زمان
من که همچون گل یک خنده وارم داده اند
هر سر مو جوش وحدت می زند بر پیکرم
تا ز دل پیمانهٔ لبریز یارم داده اند
چون گل داغش بخندد در فضای سینه ام
دیدهٔ گریان تر از ابر بهارم داده اند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۸
در این زمانه خوشش باد اگر غمی دارد
ز فوت وقت هر آن دل که ماتمی دارد
ببند چشم و دهن را از دیدن و گفتن
غمین مباش که هر زخم مرهمی دارد
کسی که ساخت به بیش و کم توکل و حرص
نه فکر بیش و نه اندیشهٔ کمی دارد
دلی که بستهٔ آن زلف عنبرین گردید
عجب نباشد اگر حال درهمی دارد
تو کامیاب تجرد نه ای چه می دانی
که ترک کام دو عالم چه عالمی دارد
کسی که شرم کند از سیاه کاری دل
به زیر خرقه براهیم ادهمهی دارد
به تار زلف اسیر است پای دل جویا
هنوز مرغ نوآموز او دمی دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۴
نباشد غیر عشق نیکوانم پیشهٔ دیگر
به غیر از وصل خوبانم به دل اندیشهٔ دیگر
بجز فکر وصال او که یارب باد روزافزون
به وصل او که نبود در دلم اندیشهٔ دیگر
اگر از تهمت یک شیشهٔ می محتسب ترسی
توانم بر تو بستن هر نفس صد شیشهٔ دیگر
جهان باشد چراگاه غزالان هوس جویا
بود ماوای ما شیران همت بیشهٔ دیگر
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۸
ز لب به سینه عبث نیست ترکناز نفس
بود سمندر دل صید شاهباز نفس
کسی که زنده به درد طلب بود، داند
که نیست آب حیاتی بجز گداز نفس
بغیر رایحهٔ زلف عنبر آگینت
قبول حضرت دل کی بود نیاز نفس
بغیر رایحهٔ زلف عنبرآگینت
قبول حضرت دل کی بود نیاز نفس؟
سموم گردد اگر برخورد بر آتش دل
بجاست دمبدم از سینه احتراز نفس
بکوش تا به مقام رضا رسی جویا
زکوک تا که نیفتاده است ساز نفس
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۸
از سوز دلم دیدهٔ مهجور شود خشک
هر قطرهٔ خون در تن رنجور شود خشک
ای مغبچهٔ مگشا سر خم محتسب آمد
این چشمه مباد از نظر شور شود خشک
هر سر که در او زمزمهٔ عشق نباشد
امید که چون کاسهٔ طنبور شود خشک
هرگز نبرد نام می از مرده دلی ها
یارب لب زاهد چو لب گور شود خشک
آن زخم که لب تشنهٔ آب دم تیغ است
مپسند که همچون لب مخمور شود خشک
جویا ز تف آتش دل سیل سرشکم
چون آینه در دیدهٔ مهجور شود خشک
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۳
از غار راه ریزد عشق رنگ خانه ام
همچو نقش پا ندارم بام و در، ویرانه ام
بسکه در بزمش زحیرت خشک برجا مانده است
موج صهبا چون رگ سنگ است در پیمانه ام
روزی هر کس بود در خورد استعداد او
می نویسد بر صدف گردون برات دانه ام
تا ز داغ آن گل رو سوختم فانوس وار
شد عبیر پیرهن خاکستر پروانه ام
کلبه ام را رتبهٔ دیگر بود از فیض عشق
شیشه بندد بر فلک چینی نمای خانه ام
برق هم از خرمنم جویا به استغنا گذشت
کی به چشم مور آید از ضعیفی دانه ام
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۵
نه از بیگانه چشم مردمی نه زآشنا دارم
غم عالم ندارم تکیه بر ذات خدا دارم
چه شد گر از جفایش رفت بر باد فنا خاکم
هنوز از بی وفایی های او چشم وفا دارم
چو مویی گشت جسم در هوای زلف مشکینش
به رنگ بوی سنبل تکیه بر دوش صبا دارم
جهان تا گشت از من پادشاه وقت خود گشتم
به سر از تیره بختی سایهٔ بال هما دارم
نه چشم همرهی از جسم دارم نه ز جان جویا
به راه بیخودی پرواز رنگی رهنما دارم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۷
نخست از پهلوی خود دید آفت ها دل تنگم
شکست از موج خارا خورد این آیینه در سنگم
بیاد چشم مستی دارد از بس عشق دلتنگم
بریزد خون صهبا از شکست شیشهٔ رنگم
مرا باید کشید آزار هر کس را رسد دردی
محیط عالمست از وسعت مشرب دل تنگم
بزور معجز آخر رو بسویم کرد آن بدخو
بتابد پنجهٔ خورشید عشق آتشین چنگم
چو آن زخمی که از خونگرمی مرهم بهم آید
نهان گردید جویا در نگین نام من از ننگم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۴
بی او ز خون ناب دماغی چو تر کنیم
دل را کباب اخگر لخت کنیم
چین الم به ابروی موج هوا فتد
طومار شکوه ات گر از آه سحر کنیم
ساقی مروتی که من و دل ز خویشتن
دستی به دست هم بدهیم و سفر کنیم
هر نشتری که آن مژه در دیده بشکند
از دیده برگرفته بکار جگر کنیم
آن بلبلیم ما که به شوق تو غنچه وار
رنگین میان بیضه ز خون بال و پر کنیم
دل را به یاد شوخی مژگان، شب فراق
تا صبحگاه تکیه گه نیشتر کنیم
جویا مآل کردهٔ ما را زما مپرس
تخمی نکشته ایم که فکر ثمر کنیم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۷
به شهربند تعلق دمی قرار ندارم
سر مصاحبت اهل این دیار ندارم
دماغ دیدن اغیار و جور یار ندارم
منم که با بد و نیک زمانه کار ندارم
مربی ام بود آب و هوای مملکت عشق
چو نخل عشق بجز شعله برگ و بار ندارم
زنی گرم سرپایی به دامن تو زنم دست
اگرچه خاک رهم، طبع برد بار ندارم
مراست کنج قناعت هزار شکر خدا را
که چشم لطفی از ابنای روزگار ندارم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۴
دست هوس زنعمت دنیا کشیده ام
چون طفل غنچه خونه دل خود مکیده ام
چندان نهان به زیر غبار غمم که گرد
بر بام و در نشسته ز رنگ پریده ام
مستغنی از لباس بود دوش همتم
آن جامه ام بس است که از خود بریده ام
یک گوش کر شدم چو صدف پای تا بسر
از خلق ناشنیدنی از بس شنیده ام
دست مرا جدا زگریبان مکن خیال!‏
چون گل یکیست پنجه و جیب دریده ام
غافل مشو ز من که جگر گوشهٔ دلم
جویا سرشک از سر مژگان چکیده ام
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۹
من که از جوش تجلی رشک نخل ایمنم
پرتو شمع است چون فانوس گرد دامنم
نیست دمسازی ترا مانند من ای عندلیب
یا تویی هنگامه رنگین ساز گلشن یا منم
درمندی خوی بد را می کند زایل ز طبع
می شود از فیض عشق آخر پری اهریمنم
من که می سوزد دلم در یاد شمع عارضی
نیست غیر از نور چون فانوس در پیراهنم
گر خدا ناکرده بگریزم ز دست انداز عشق
جز دهان اژدها جویا مبادا مامنم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۳
زین بیش جور با دل خونین ما مکن
با ما جفا مکن، مکن ای بیوفا مکن
سهل است جور، ترک محبت ز ما مکن
خون می چکد ز قطع تعلق بیا مکن
از ترک مدعاست که گردد دعا قبول
دست دعا بلند پی مدعا مکن
رنگ حیا ز شوخی می بر رخت شکست
لبریز باده شیشهٔ ناموس را مکن
ناصح خدا به دل شکنی کی بود رضا؟
منعم ز می برای رضای خدا مکن
ساقی به قدر ظرف به پیمانه ریز می
دل را از این زیاده به خود مبتلا مکن
دامان ناز را به میان بیش از این مزن
پیراهن تحمل جویا قبا مکن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۷
ساقیا رحمی بر احوال من افتاده کن
اینکه خونم می کنی در دل به جامم باده کن
جز زمین را بهره ای نبود ز ابر نوبهار
خاک ره شو خویش را پیوسته فیض آماده کن
همچو بوی گل که دارد در حریم گل وطن
با وجود پایبندی خویش را آزاده کن
دستگیری پیشهٔ خود کن نیفتی تا ز پا
هر کرابینی به خاک افتاده است استاده کن
آرزوها را مده ره در حریم خاطرات
یعنی از نقش تمنا لوح دل را ساده کن
تا دگر بیرونت از میخانه نتوانند کرد
خویش را جویا به جای خرقه رهن باده کن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۸
صحبت بی نفاق یاران کو
گل بی خار این گلستان کو
مرض بیغمی شفا طلبست
آب نیسان چشم گریان کو
سر و سامان عاشقیم کجاست
سر گرفتم بجاست سامان کو
از شراب و کباب محرومیم
دل بریان و چشم گریان کو
ضامن خندهٔ هزار گلست
گریهٔ ابر نوبهاران کو
باز جویا ز لطف گفت امروز
عاشق بیدل غزلخوان کو؟
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۵
در تعب باشد روانت تا گرفتار تنی
آمد و رفت نفس تا هست در جان کندنی
رفته ام از بس فرو در قلزم اندیشه ات
می کند مانند گردابم گریبان دامنی
می شود نخل برومندی که غم بار آورد
هر که کارد در فضای سینه تخم دشمنی
چشم مستش با دماغ شیرگیر از هر نگاه
می کند در جام طاقت بادهٔ مردافکنی
چند می لافیده باشی در فنون عاشقی
گر زنی آن چشم پر فن را فنی، اهل فنی
کس نیارد دید اندام ترا از فرط نور
می کند خورشید را عریان تنی پیراهنی
با تجلی زار حسنش لاف هم چشمی زند
کیست جویا همچو شمع بزم دیگر کشتنی
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۱
گفت امام عرش مسند قاسم خلد و جحیم
آنکه بر فرقش برازنده است تاج انما
کادمی در خواب باشد تا به قید زندگی است
می شود بیدار چون زین قید سازندش رها
اهل تغییر از هر آن چیزی که می بینی به خواب
می نخواهند ای برادر غیر عکس مدعا
پس چو مکروهی ببینی در جهان اصلا مرنج
عکس آنرا منتظر می باش از فضل خدا
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۷
نماز تو بی معرفت شیخنا
چه بی قدر و بی منزلت آمده است
فزون ز آشنایی مکن اختلاط
عبادت پس از معرفت آمده است
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۲۱ - تاریخ فوت میرزا شاه حسین سبزواری - ‏۱۰۸۹ ه
میرزای یگانه شاه حسین
مرشد معنی اوستاد سخن
آه کان طوطی خجسته مقال
کرد چون گنج زیر خاک وطن
یوسف مصر خوش کلامی بود
گشت بی او زمانه بیت حزن
عنبر آگین لحد ز پهلویش
مشک بیز از کنار اوست کفن
لطف سرشار آن وحید زمان
بود با خلق عام و خاص به من
سال تاریخ فوت او جستم
چون ز پیر خرد ز روی حزن
هاتفی در مقام وصفش گفت
‏«طبع او بود آب و رنگ سخن»
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲
ای شکرخا کرده شکرت طوطی گفتار ما
شکر تست الحمدلله همچو طوطی کار ما
قلب روی اندوده را گر امتحان ز آتش کنی
جز سیه رویی نباشد حاصل کردار ما
پیش بت سر بر زمین دست دعا بر آسمان
شد زمین و آسمان شرمنده از اطوار ما
نیکی ما اندک و زشتی ما بسیار لیک
پیش احسانت چه سنجد اندک و بسیار ما
عنکبوت تن پرسد رشته جان بی تو لیک
بگسلیم از رشته جان زانکه شد زنار ما
راستان را راه عشق آمد صراط المستقیم
پای لغز ما بود از عقل ناهموار ما
از حریم کعبه امید کس نومید نیست
با وجود گمرهی اهلی، مکن انکار ما