عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
زهر چشم تندخویی گو که دل پرخون کنم
کامرانی بعد ازین بی منت گردون کنم
از برای درد دیگر خانه خالی می کنم
شادمانی نیست گر دردی ز دل بیرون کنم
بخت شد از ناله ام بیدار و تا خوابش برد
ساعتی افسانه خوانم ساعتی افسون کنم
رشک نگذارد که گویم پیش غیرحال خود
از حدیث درد او ترسم دلی را خون کنم
بیش ازین چشم جفا دارم از آن بت کاشکی
می توانستم محبت را ازین افزون کنم
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
مژده باد ای دل که باز آن شمع را پروانه ام
کز نگاه آشنایش از خرد بیگانه ام
من شرارم دوری آتش نمی سازد مرا
تا ز آتش دور گشتم بافنا هم خانه ام
بی نصیبم از شراب وصل گویی چون حباب
سرنگون ایجاد شد روز ازل پیمانه ام
هر نفس با مرگ امیدی بسر می آورم
نگذرد یک دم که شیون نیست در ویرانه ام
آن زهر شمعی در آتش این زهر گل در خروش
ننگ عشاقند داغ بلبل و پروانه ام
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
سرو من آمد به باغ ای سرو، سربازی مکن
پیش سرو قامتش دیگر سرافرازی مکن
نیست دل در سینه ای جان چند کاوی سینه را
آتشت مُرد است، با خاکسترش بازی مکن
در گلویم شوگره ای گریه تا دم درکشم
تا توانی پرده پوشی گیر و غمازی مکن
ای که می سوزی مرا با ناله زارم بساز
با تو می سازیم ما با ما تو ناسازی مکن
رستگاری در خموشی باشد ای مرغ چمن
نکته ای گفتم بفهم و نکته پردازی مکن
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
مرا بیگانه ای بیگانه میگرداند از یاران
برای بی وفایی می کنم ترک وفاداران
اگر جوید بهانه بهر قتلم چشم بیمارش
چنین باشد بهانه جوی می باشند بیماران
نگاه چشم مستش سوی غیر و من ازین خوشدل
که با هم درنگیرد صحبت مستان و هشیاران
بگاه گریه دل ذوق دگر یابد ز خون خوردن
گواراتر بود می روز باران نزد میخواران
اسیران غمش دانند قدر کشته گردیدن
کجا داند کسی قدر خلاصی چون گرفتاران
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
دگر بر گریه قادر نیست چشم اشکبار من
کسی کو تا بگرید بر من و بر روزگار من
بود طفل عزیز خانه ی دل اشک رنگینم
گهی بر دوش مژگان است و گاهی بر کنار من
غباری از تو گفتی دارم اندر دل عجب دارم
تو خود زین بیش بر باد فنا دادی غبار من
شب از زلف تبم دارد سیاهی و درازی را
به شب زان دارد الفت دیده شب زنده دار من
رخی کز اشک خونین شسته شد زردی نمی بیند
بحمدالله خزان از پی نمی بیند بهار من
تو گویی چاره دل کن زاول دل نمیدادم
اگر در دست من بودی عنان اختیار من
زبس کز شعله آه جهان سوزش کنم روشن
ز روز کس ندارد پای کم شب های تار من
معانی تازه و الفاظ تر سیراب میکرد
اگر بر تشنه خوانند شعر آبدار من
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
تا به گلشن رفته ای بلبل به فریاد آمده
که آن که گل را بی وفایی می دهد یاد آمده
سرو را از بندگی سرو قدت آزاد کرد
در چمن زان رو خطابش سرو آزاد آمده
سلسله از بهر داد آویختندی پیش ازین
زلف او را سلسله از بهر بیداد آمده
می کشد عشق انتقام عاشق از هرکس که نیست
شاید این قصه ی پرویز و فرهاد آمده
مژده ی قتلم مگر آورده قاصد از برش
زآن که غمگین رفت از پیش من و شاد آمده
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
تا کی کنی آزار من زار شکسته
آزردگی ای هست در آزار شکسته
بیهوده چه رنجم که زمن زود گذشتی
زودی گذرند از بر دیوار شکسته
آسان نرود محنت هجران تو از دل
بیرون نرود زود ز ناچار شکسته
جان از کف عشاق پریشان نستانی
تا خون نکنی دل چو خریدار شکسته
رحم است به دل ها که تو را بس که غیوری
قانع نتوان کرد به آزار شکسته
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
تو چون هرگز غمی از خاطرم بیرون نمی کردی
دریغا دمبدم درد و غمم افزون نمی کردی
مصیبت های پی در پی دمادم گریه می خواهد
چه می کردم اگر هردم دلم را خون نمی کردی
مگو حسنی ندارم من، مکن خورشید را پنهان
اگر لیلی نمی بودی، مرا مجنون نمی کردی
تا گفتی سگی از آستان خویش خواهم کرد
چرا امیدوارم می نمودی چون نمی کردی
زرنگ زردرازم فاش می کشد گربه خون دل
دمادم چهره ام از خون اگر گلگون نمیکردی
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
آفت صد دودمانی آتش صدخرمنی
ساده لوحی بین که گویم دشمن جان منی
بر مراد یار باید بود در اقلیم عشق
دشمنم با خویش چون دانم که با من دشمنی
ترسم این الفت که دارد با گریبان دست من
در قیامت نیز نگذارد که گیرم دامنی
زیب دیگر داد داغ تازه باغ سینه را
گاه باشد کز گلی رونق پذیرد گلشنی
های های گریه درد دوری از جانم ببرد
دل که دوری پر کند خالی نسازد شیونی
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۵
شاید که دیرتر کند از سینه ام گذر
خواهم که ناوکت همه بر استخوان خورد
افتادگان کوی ترا با وطن چه کار
مرغی که جان دهد چه غم آشیان خورد
با آن که خون من خوری، از رشک سوختم
با غمزه کو که خون من از من نهان خورد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳
غصه ی عالم نصیب جان ناشاد من است
محنت روی زمین در محنت آباد من است
دایم اندیشد که چون از کوی خود دورم کند
کفر نعمت باشد ار گویم که بی یاد من است
آن چنانم بست کو خود به تیر نتواند گشود
ماندنم در دام کی از زخم صیاد من است
تیره روزم گرچه دارد گوش بر فریاد من
زآنکه میدانم نمیداند که فریاد من است
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۶
به دشمنش نظر است به دوستان کین است
کسی نیافت که او را چه رسم و آیین است
کند ز خشت لحد بالش و نمی داند
اسیر او که سرش در کدام بالین است
به احتیاط کنم گریه زآن که خانه چشم
به طفل های سرشکم همیشه رنگین است
غزال چشم تو ای چشم بد زرویت دور
به زیر ابرو پرچین غزاله پر چین است
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۷
من سیه بختم نه تنها چرخ با من دشمن است
تا تو را دیدم مرا هرموی بر تن دشمن است
آخر از بدگویی دشمن مرا خون ریختی
خود غلط بود این که می گفتند دشمن است
رشک دارد دشمنم با دشمنان خود به کین
زآن که دانم دوستی با هرکه با من دشمن ست
دوستم با داغ و با دل دشمنم هرگز ندید
آن که بهر گل دهد جان و به گلشن دشمن است
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۱
دل غمین بستاند که جان شاد دهد
فلک فریب دهد هرکه را مراد دهد
اگر به کوی تو دیرم آمدم، مرنج از من
کسی نبود که ترم به باد دهد
زمانه جور به هر کس کند مرا سوزد
که از جفای تو جور زمانه یاد دهد
اگر ننالم خرسند نیستم، ترسم
شبی بنالم و گردون مرا مراد دهد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۹
جفا کن تا توانی برق من، خرمن نمی سوزد
برین آتش که دامن میزنی، دامن نمی سوزد
برگبر و مسلمان سوختم، من آتشم آتش
که پیش هرکه می سوزم، دلش برمن نمی سوزد
چنان از گریه تر کردم شب هجر تو پیراهن
که گر آتش زنم بر خویش پیراهن نمی سوزد
مگر نگرفت خونم دامن پاک ترا، ورنه
چرا از گرمی خون منست دامن نمی سوزد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۱
مرا دلی ست که هرگز ندیدم او را شاد
دلی سیاه تر از بخت اهل استعداد
به خاک تیره هنرها نشانده اند مرا
مرا ز دست هنرهای خویشتن فریاد
ازین چه سود که قدم کلید وار خمید
که بخت هرگز در روی من دری نگشاد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۴
دلارامی که باکن رام بود از من رمید آخر
نمی دانم که آن بیهوده رنج از من چه دید آخر
سیه کردم بدان خال سیه چشم و ندانستم
که اندر انتظار وصل خواهد شد سفید آخر
کشیدم محنتش عمری و دامن در کشید از من
جزای آن چه با من می کند خواهد کشید آخر
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۸
چه سود ای باغبان از رخصت سیر گلستانم
که گل ناچیده همچون گل ز دستم رفت دامانم
نه از بیم رقیبان امروز وصلش دیده می بندم
که نتواند ز بار سخت دل برخواست مژگانم
گرفتم آن که از چنگ غمش گیرم گریبان را
ز چنگ خویش آخر چون برون آید گریبانم
ز لاف عشق خوبان دگر در روز رخسارت
پشیمانی اگر سودی کند من خود پشیمانم
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۲
چاره داغ گرفتم که به مرهم سازم
غم دل را چه کنم، دل بچه خرّم سازم
شده از نقش رخت پرگل از آن دردم مرگ
دامن دیده نیارم که فراهم سازم
بس که هر لحظه شکست دگرم پیش آمد
صد مصیبت را یک حلقه ماتم سازم
گریه عادت شده در هجر توام ورنه مرا
گریه نیست کزو درد دلی کم سازم
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۴
سوخت محرومی دیدار چنان پیکر من
که زهم ریزد اگر دل طپد اندر بر من
تو مرا سوزی و من سوزم از من غم که مباد
باد بیرون برد از کوی تو خاکستر من
آن قدر گریه کنم کاب به افلاک رسد
بو که آن آب برد تیرگی از اختر من
در غمش ضعف رسید است به جایی که مرا
مرده دانند اگر دل بطپد در بر من