عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
کشور دل از جهانی دیگر است
این زمین را آسمانی دیگر است
ای جهان از راه ما بردار دام
طایر ما زآشیانی دیگر است
ای فلک از بخت ما بر گیر رخت
کوکب ما ز آسمانی دیگر است
ما در این راه ایمنیم از رهزنان
نقد ما با کاروانی دیگر است
با تو خاموشم ولی با یاد دوست
هر سر مویم زبانی دیگر است
من نیم آن من که بودم یا مرا
هر زمان از عشق جایی دیگر است
شد جهان بر من دگرگون یا که من
این که می بینم جهانی دیگر است
عشق دارد سد زبان و هر زمان
بر زبانش داستانی دیگر است
می ندانم ره بجایی برده ام
یا که بازم امتحانی دیگر است
ما بجانان خوشدل و یاران بجان
هر دلی را دلستانی دیگر است
مردن ما از تن و یاران بجان
هر بهاری را خزانی دیگر است
میزنی از عاشقی لافی نشاط
عشقبازان را نشانی دیگر است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
بیا که نوبت مستی عشق و شرب مدام است
از آتشی نه زآبی که در صراحی و جام است
بدان شمایل دلکش اگر ببزم خرامد
حدیث ناصح مشفق بیک نگاه تمام است
نوید وصل دلم میرسد ز عارض و زلفش
که شب مصاحب روز است و صبح در بر شام است
بطاق میکده دیدم کتابه ای که: برندان
غم و سرور جهان، مهر و کین خلق، حرام است
هنوز عاشق صادق نباشد آنکه شناسد
عطا و منع و بداند عتاب و لطف کدام است
بدوزخ ار بردش عشق گو ببر که نسوزد
اگر بسوزد از آتش بگو بسوز که خام است
شگفت آیدم از خواجه عیب باده که گفت این
که خون خلق حلالست و آب تاک حرام است
مرا رواست اگر شیخ شهر عیب نماید
کدام عیب بتر از قبول طبع عوام است
بیا نشاط مرادی طلب کنیم از این در
سعادت دو جهان وقف این خجسته مقام است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
هر کرا دل، دلبری را منزل است
آنکه بی دلبر بماند بی دل است
شاهد از یاران کجا گیرد کنار
هر کجا شمعی میان محفل است
این جفا و جور مخصوص تو نیست
هر که شد سیمین بدن سنگین دل است
خواجه پندارد که عیب عاشقان
تا نگوید، کس نگوید عاقل است
عشق دریاییست بیحد کاندر آن
موج کشتیبان و توفان ساحل است
طالبان را خستگی در راه نیست
عشق هم راه است و هم خود منزل است
سهل گردد کار اگر از بهر اوست
کارها با خود پرستی مشکل است
دست صدق آمد برون از جیب عشق
زین پس افسون خرد بیحاصل است
ظلمت ار یکسر بگیرد خانه را
چون فروغ شمعی آید زایل است
در همه عالم یکی حق بیش نیست
آنکه کثرت می پذیرد باطل است
از خرد بگذر نشاط از عشق نیز
عاشق از خود غافل از وی عاقل است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
در عشق هیچ مرحله جای درنگ نیست
بشتاب زانکه عرصه ی امید تنگ نیست
رخ از بلا متاب که مقصود انبیا
جز در میان آتش و کام نهنگ نیست
طفلان هنوز بی خبرند از جنون ما
یا این جنون هنوز سزاوار سنگ نیست
با بندگان چه جای عتابست و خشم و کین
از ما اگر ملولی حاجت بجنگ نیست
دارد برفتن از سر بالین من شتاب
ای جان بر لب آمده جای درنگ نیست
دلتنگ نیست کس اگرش دوست در دل است
در منزلی که شاه زند خیمه تنگ نیست
فتح علی شه آنکه بدوران او نشاط
گر ناله ای بگوش رسد جر ز چنگ نیست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
قرارگاه جهان بر مدار تقدیر است
عجب زخواجه که درگیر و دار تدبیر است
اگر بلطف بخوانند کبک صیاد است
و گر بقهر برانند باز نخجیر است
نه لطف خاصه ی طاعت نه خشم لازم جرم
خدای را چه طلسم است این چه تأثیر است
زهی کمال کشی ابروان بر چینش
که هر طرف نگرد دیده، تیر بر تیر است
و زان لبان شکر بار او تعالی الله
که گر بزهر دهد حکم شهد با شیر است
بقید زلف ببستی دل مراد و دلی
که در تو شیفته نبود سزای زنجیر است
زناله بس مکن ای دل در آن سلاسل زلف
که هست اگر اثر از ناله های شبگیر است
خمار دوش نماند از نشاط اثر ساقی
بیار باده که گر زود میرسی دیر است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
بهر جا بنگرم بالا و گرپست
نبینم در دو عالم جز یکی هست
درون خانه و بیرون در اوست
هم او خود حلقه بر در زد هم او بست
زیک شاخیم اگر شیرین اگر تلخ
زیک بزمیم اگر هشیار اگر مست
بپایم شاخ گلبن رشته ی دام
براهم موج دریا حلقه ی شست
توانایی مرا باریست بر دوش
زبردستی مرا بندیست بر دست
پر و بال است دام من، خوش آن دام
که از قیدش به پروازی توان جست
نباشد بنده کازادش توان کرد
نباشد خواجه کز قیدش توان رست
نه عاشق آنکه جز معشوق بیند
نه معشوق آنکه جز وی در جهان هست
نشاط اردید نتوانی بخورشید
ببین در سایه کان با نور پیوست
جهان را ایمنی فتح علی شاه
که ایمن باد ذاتش تا جهان هست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
زنده بی عشق کسی در همه ی عالم نیست
وانکه بی عشق بماند نفسی آدم نیست
تا چه باشد بسر پیر خرابات که من
بیکی جرعه می اندیشه ام از عالم نیست
غم و شادی که بیک لحظه دگرگون گردد
چه غم، ار باشد و گر زانکه نباشد غم نیست
کفر و دین عقل و جنون دانش و دانایی را
آزمودیم درین پرده کسی محرم نیست
نه چنانست که لطفیت نباشد با من
هست لطفی و چنان هست که پندارم نیست
دردم آن درد که جز تیغ تواش درمان نه
زخمم آن زخم که جز تیر تواش مرهم نیست
حاصل هر دو جهان را بهم اندوخت نشاط
پیر میخانه به هیچ ار بستاند کم نیست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
گر چه ما را پای تا سرجرم و سر تا پا خطاست
خواجه دید آنگه خرید، ار عیب ها پوشد رواست
آنکه دستم داد اگر دستم بگیرد در خور است
آنکه مستم کرد اگر عذرم پذیرد هم سزاست
گر بخشم آید حلیم است ار ببخشاید کریم
گر بخواند شهریار است ار براند پادشاست
بی خطا گیرد که این عدل است و اینش عادل است
بی سزا بخشد که این فضل است و اینش اقتضاست
وجهة فی کثرة الاصداع امسی واحدا
نیست جز یک روولی سد حلقه در زلف دو تاست
این طلبکاران نعمت را بلایی در پی است
دوست جویان را بلا در پیش و نعمت در قفاست
جز وجود شاه حاشا نعمتی جوید نشاط
جنت از طاعت نجوید آنکه جویای خداست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
حاصل هر دو جهان خوشه ای از خرمن ماست
ساحت کون و مکان گوشه ای از مسکن ماست
چشم بر بند و به ظلمت کده ی فقر در آی
تا ببینی که فروغ فلک از روزن ماست
چشمه ی کوثر و آن باغ دلارای بهشت
نمی از مشرب ما، نکهتی از گلشن ماست
چه اثر بود درین دشت که بی زحمت کشت
یک جهان ریزه خور و خوشه بر از خرمن ماست
سر به مخدومی آفاق نیاریم فرود
زانکه از خدمت شه سلسله در گردن ماست
همه بگذار که با این همه اینک در شهر
کودکی باز به مژگان سیه رهزن ماست
هم قصاص دل مارا مگر از ما طلبند
زآنکه با خون دل آلوده همی دامن ماست
دشمن و دوست نداند کس اگر طالب اوست
خلق بیهوده یکی دوست یکی دشمن ماست
گفتمش هیچ اثری بود در این ره ز نشاط
گفت سر گشته غباری ز پی توسن ماست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
این سرما و آن خم زنجیر اوست
می برد تا هر کجا تقدیر اوست
حل شود این عقده های پیچ پیچ
رشته ی ما درید تدبیر اوست
گاه آبادش کند گاهی خراب
ملک ما در قبضه ی تسخیر اوست
کشته ی او زنده ماند جاودان
آب حیوان بر لب شمشیر اوست
گر براهش خاک گردد جان چه باک
خاک این ره باز دامنگیر اوست
عکس تیغ اوست بر ابروی یار
وان خم مو، تابی از زنجیر اوست
چشم ترکان بی سبب خونریز نیست
هر نگهشان ناوکی از تیر اوست
خنگ گردون لنگ در صید نشاط
نی سواری از پی نخجیر اوست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
غم بجایی فکند رخت که غمخواری هست
ای خوش آنجا که نه یاری نه پرستاری هست
هر که یار دگرش نیست خدا یار ویست
هر که کاری بکسش نیست باوکاری هست
آنکه اندیشه ی گلزار و گلشن در سر نیست
میتوان یافت که در پای دلش خاری هست
نخرد خواجه ی ما گرچه بهیچش بدهند
بنده ای را که بجز خواجه خریداری هست
رفت روزت به سیهکاری و غفلت، دریاب
تا ز خورشید اثری بر سر دیواری هست
بلب لعل مناز اینهمه کز دولت شاه
این متاعیست که در هر سر بازاری هست
زاهد از مجلس ما رخت برون بر که نشاط
ننهد پای در آن حلقه که هوشیاری هست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
شمشیر بدست آمد سر مست زجام است
بادا بحلش خون من ار باده حرام است
مفتون توام من نه بر آن طلعت و گیسو
آنجا که بهشت است نه صبح است و نه شام است
وقتی ز خرابات به خلدم گذری بود
کوثر نبود خوشتر از آبی که بجام است
شادی جهان زود مبدل بغم آید
آنرا که بغم شاد شود عیش مدام است
با ما قدحی خواجه سپردن نتواند
او را حذر از ننگ و مرا ننگ زنام است
وسواس خرد قصه بپایان نرساند
از عشق بپرسید که نا گفته تمام است
تیری اگر از شست گشادیم و خطا رفت
با خصم بگویید که تیغی به نیام است
جوش از هوسی در دل افسرده فتادست
در عشق نشاط آتشی افروز که خام است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
از خواجگان کرامت و از بندگان خطاست
آنجا که فضل تست چه باک از گناه ماست
ما را امید خواجه بسی به زطاعت است
آن بنده مجرم است که نومید از خداست
جز عجز و نیستی نپذیرند ارمغان
از ما که بازگشت بدر گاه کبریاست
سلطان عشق خیمه برون زد زهر دو کون
مارا از این چه غم که جهان سر بسر فناست
روزی گذر فکند بمن کاروان عشق
این آتشم بسینه از آن کاروان بجاست
آگه اگر نسازمت از سوز دل سزاست
گویم چه با طبیب زدردی که بی دواست
آسوده شد نشاط از آن زلف پیچ پیچ
کاندر شکنج هر خم موییش سد بلاست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
فصل گل است و موسم دیوان و گاه نیست
جز صحن باغ در خور اورنگ شاه نیست
نرگس گواه من که نباشد ببوستان
چشمی که در قدوم شهنشه براه نیست
ترکان شاه گرچه دلیرند و فتنه جو
دل در امان زفتنه ی چشمی سیاه نیست
حاضر ستاده آن صف مژگان تیز زن
حاجت بعرض لشکر و سان سپاه نیست
این چند روزه مهلت گلبن غنیمت است
فرداست در چمن اثری از گیاه نیست
جنس غمت بنقد دو عالم خریده ایم
ما را در این معامله جز دل گواه نیست
جز شکل جام و طلعت ساقی ندیده ایم
درما اثر ز گردش خورشید و ماه نیست
هر کس بقدر خویش امیدش بطاعت است
ما را بغیر رحمت خالق پناه نیست
تا با خودی چه لاف ز طاعت زنی نشاط
جرم این وجود تست که جزوی گناه نیست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
مهی امشب مگر در خانه ی ماست
که عالم روشن از کاشانه ی ماست
به آبادی مبر ای خواجه رنجی
ببین گنجی که در ویرانه ی ماست
ملامتها که بر من کردی امروز
روا بر ناصح فرزانه ی ماست
بگو با عاقلان زنجیر زلفش
نصیب این دل دیوانه ی ماست
بهر جا شمع او مجلس فروز است
سزای سوختن پروانه ی ماست
نه هر آبی نشاط انگیز باشد
شرابی جو که در میخانه ی ماست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
راه بیرون شدن از هر دو جهانم هوس است
خیمه بیرون زدن از کون و مکانم هوس است
تن ناپاکم و این جان هوسناکم کشت
زندگانی نفسی بی تن و جانم هوس است
خلوتی کو که بر آرم نفسی دور از خویش
نه همین دوری از ابنای زمانم هوس است
خرقه در خانه نهم موزه و دستار براه
گذری تا بدر دیر مغانم هوس است
پیرم و حسرت دوران جوانی دارم
نظری بر رخ آن تازه جوانم هوس است
یک ره از پیروی شیخ ندیدم اثری
قدمی بر اثر مغبچگانم هوس است
سود بازار جهان گر همه اینست نشاط
من سودا زده زین مایه زیانم هوس است
تا دعای شه از این پس بفراغت گویم
کنجی آسوده ز غوغای جهانم هوس است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
سرم خوش است و دو عالم بمدعای من است
بهر چه می نگرم گویی از برای من است
بکس نیاز ندارم بخویش نیز مگر
یکی خدا و یکی سایه ی خدای من است
دوکون و هر چه در او هست هیچ و من هستم
که نیستم من و هستی او بقای من است
شبم بروی تو بگذشت تا سحر چه عجب
که چشم عالمی امروز در قفای من است
چه غم که شحنه ببازار و شیخ در شهر است
شراب در خم و معشوق ز سرای من است
گهی بطره ی مشکین خویش عقده فکن
گهی به پنجه ی سیمین گره گشای من است
نه دوستیم و نه دشمن بخواجه لیک مرا
از او چه سود که بیگانه آشنای من است
بجز خدای چه حاجت مرا نشاط بکس
که در دعای شهنشاه مدعای من است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
جانم بلب و جام لبالب ز شراب است
فردا چه زیان زآتشم این جام پر آب است
گفتم شب امید من از چهره بر افروز
گیسوش بر آشفت که مه زیر سحاب است
سودی ندهد پند، بگویید بناصح:
کوتاه کن افسانه که دیوانه بخواب است
بیگانه چه داند که تویی پرده برافکن
وانجا که منم نیز چه حاجت بنقاب است
در هر قدمم روی تو آمد بنظر لیک
در گام دگر باز بدیدم که حجاب است
سد گنج نهان بود مرا در دل و جانان
نادیده گذشتند که این خانه خراب است
بسیار بگفتند و جوابی نشنیدند
نا گفته نشاط از تواش امید جواب است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
خاک بادا بسری کش اثر از سنگی نیست
چاک آن سینه که کارش بدل تنگی نیست
ادب بندگی از خیل خردمندان جوی
عاشقان را بجز از عشق تو فرهنگی نیست
راه عشاق زند مطرب از این پرده تو نیز
پرده بردار کزین خوبتر آهنگی نیست
من که بد نام جهانم بخرابات شوم
که در آنجا خبر از نامی و از ننگی نیست
دل چو آیینه اگر میطلبی عشق طلب
عشق کم ز آتش و دل سخت تر از سنگی نیست
مهربانی چه کند آن که نبودش کینی
متصور نشود صلحی اگر جنگی نیست
عجبی نیست نشاط از تو اگر تنگدل است
هرکجا تنگ لبی نیست که دلتنگی نیست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
بستم ز دعا لب که دعا بی هوسی نیست
ما را زخدا غیر خدا ملتمسی نیست
هر جا نگرم کورم و در روی تو بینا
در مردمک دیده بغیر از تو کسی نیست
خاری طلبد عشق که در آتش سوزان
سد برگ گل تازه چو خشکیده خسی نیست
دیوانه در این شهر که بی سلسله دیدست
جز من که بگیسوی توام دسترسی نیست
رهبر سوی او ناله ی دلسوختگان است
دل در ره این بادیه کم از جرسی نیست
ظلمت ببرد رخت چو خورشید برآید
بردار زرخ پرده که در خانه کسی نیست