عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۹
بس است، این همه زاهد مکن ادای خنک
چو صبح چند به دوش افکنی ردای خنک
ز خاک پای صبوری به عشق آن دیدم
که چشم موسم گرما ز توتیای خنک
زنم ز خون هوس، آب آتش دل را
که دست سوخته را خوش بود حنای خنک
دلم توقع گرمی ندارد از احباب
چو نخل موم که می سازدش هوای خنک
شبی چو شمع درآ گرم از درم، تا چند
کند به گریه ی من صبح، خنده های خنک
شدم فسرده ز سرمای زهد خشک، سلیم
کنم به آتش می گرم، دست و پای خنک
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۲
عشق کو تا مژه در خون جگر غوطه دهم
دل خود را کشم از خون و دگر غوطه دهم
سخن من به مذاق تو بود تلخ اگر
چون لبت هر سخنی را به شکر غوطه دهم
تشنه را گر به بساط سخنم راه افتد
دست او گیرم و در آب گهر غوطه دهم
رنگ تأثیر به خود هیچ نگیرد، افسوس
ناله را چند به خوناب جگر غوطه دهم؟
ای خوش آن دم که چو پروانه سلیم از سر ذوق
در دل شعله زنم بالی و پر غوطه دهم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۳
صوفیان را شده ز آهنگم
تار تسبیح، رشته ی چنگم
از گل و لاله فیض نتوان برد
غیر می نیست از کسی رنگم
شد بهار و چو سبزه ی صحرا
کوه تا کوه می رسد بنگم
بر من و کار من جهان خندد
رهبر کور و شاطر لنگم
در بیابان شوق چون مجنون
گردباد است میل فرسنگم
عشق تا منع خودفروشی کرد
شد ترازو فلاخن سنگم
فرصت رزم دشمنانم نیست
روز تا شب به خویش در جنگم
از سبکروحی ام شرر داغ است
همچو یاقوت اگر گران سنگم
بر بساط زمانه، چون پسته
می زند خنده حقه ی بنگم
پادشاهم به ملک فقر، سلیم
پوست تخت من است اورنگم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۲
لب مبند از ناله، می دانم جفا داری سلیم
گریه ای سر کن که یار بی وفاداری سلیم
با جفای او به غیر از این که سازی چاره نیست
گر ز کوی او روی، دیگر کجا داری سلیم
از حقیقت نیست ناخشنود رفتن زین چمن
گر نداری گل به کف، خاری به پاداری سلیم
در طلسم حیرت از سرگشتگی افتاده ای
بند بر دل همچو سنگ آسیا داری سلیم
بخیه ای بر چاک های سینه ی مجروح زن
دست پنداری که چون گل در حنا داری سلیم
از برای عافیت بار گرانجانی مکش
این زره تا چند در زیر قبا داری سلیم
عشق تکلیف تهیدستان به مستی می کند
از حرارت میل آب ناشتا داری سلیم
سر به زیر بال خود بر، همچو مرغان قفس
چند درسر، سایه ی بال هما داری سلیم
کی به طوف کعبه و بتخانه قانع می شود
در طلب پایی تو چون دست گدا داری سلیم
خوش دلی بر صحبت عمر سبکرو بسته ای
آشیان در سایه ی مرغ هوا داری سلیم
عشق را با فقر در یک پیرهن جا داده ای
آتشی پنهان به زیر بوریا داری سلیم
نیست بیم از فتنه ی روباه بازان جهان
جای تا در سایه ی شیرخدا داری سلیم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۴
چو بلبل باعث شوریده گفتاری نمی دانم
چو گل تقریب این آشفته دستاری نمی دانم
مکن عیبم اگر بر حال خود هرگز نپردازم
که من می خواره ام، آیین غمخواری نمی دانم
مرا شور جنون از راحت تجرید غافل کرد
چو فیل مست، قدر این سبکباری نمی دانم
گرفتم عالم از من شد، مرا عقل معاشی کو
جهانگیری چه حاصل چون جهانداری نمی دانم
درشتی گر به کار آید، ترا ای گوهر ارزانی
که من چون رشته، کاری غیر همواری نمی دانم
چنان از بی سبب آزردنم شرمنده ای از من
که من خوی ترا ای دوست، پنداری نمی دانم!
برای عاشق آزاری ترا عذری نمی باید
چه خواهد شد اگر گویی که دلداری نمی دانم
چو بلبل بس که نالیدم، ز گلزارم برون کردند
چه می خواهد ز من این ناله و زاری نمی دانم
سلیم از کف خریداران متاعم مفت می گیرند
که چون یاران دیگر، من دکانداری نمی دانم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۱
ما همچو گل به چاک گریبان نشسته ایم
چون لاله در لباس شهیدان نشسته ایم
هر یک به فکر طره ای آشفته خاطریم
جمعیم دوستان و پریشان نشسته ایم
یاران و بوی گل همه در سیر گلشن اند
ما همچو غنچه پای به دامان نشسته ایم
جز نان خشک، قسمت ما نیست از جهان
گویی مگر به سفره ی دهقان نشسته ایم
جنبیدن است باعث آزار ما سلیم
گویی چو تیر بر سر پیکان نشسته ایم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۵
در ورطه ی کشاکش دوران فتاده ایم
این بحر را چو موج، کمان کباده ایم
در جوش این میحط کسی را چه اختیار
چون موج، ما عنان خود از دست داده ایم
رفتند دوستان چو گل و لاله زین چمن
چون سرو از برای چه ما ایستاده ایم
در راستی چو شمع نداریم پشت و روی
با اهل روزگار چو دست گشاده ایم
در راه او به عمر نداریم احتیاج
شاطر چه می کنیم که ما خود پیاده ایم
ما از کجا سلیم و غم عشق از کجا
دل را به دست خویش بر آتش نهاده ایم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۲
تقدیر خدا را چه علاج است، گداییم
در رزق سگ و گربه شریکیم، هماییم
فریاد که از ساده دلی صاحب خرمن
برقیم [و] گمان برده که ما کاهرباییم
با ما نشود سینه ی این کینه دلان صاف
چون آینه هرچند که از اهل صفاییم
با مردم عالم نتوانیم به سر برد
ره بر سر خار و خس و ما آبله پاییم
در سلسله ی باده کشان جام شرابیم
در قافله ی کعبه روان قبله نماییم
هر نقش قدم پیشتر از ماست درین راه
چون چشم حسودان همه کس را به قفاییم
یک بار نگفتید سلیم این چه خموشی ست
ای اهل کرم، بنده ی انصاف شماییم!
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۴
گه مستم و گاه در خمارم
این است تمام عمر کارم
از پاره ی دل، سرشک چون گل
آیینه شکسته در کنارم
چندم ببرد به سیر گلشن؟
از روی نسیم، شرمسارم
از عالم خاک، پای عنقا
ببریده ز تیغ کوهسارم
پیچیده ام آنچنان که افتند
مرغان به قفس ز شاخسارم
بی آن گل رو، سلیم بگذشت
افسرده تر از خزان، بهارم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۵
نوبهار است، چو گل فکر قدح نوشی کن
خون غم ریخته در جام فراموشی کن
در صف خرقه بدوشان نتوان بود چو گل
خرقه دور افکن و با آینه همدوشی کن
چون صبا چند بغل گیری سرو و شمشاد؟
همچو آتش به خس و خار هم آغوشی کن
هرچه بینی، ز بد و نیک جهان آینه وار
گر فراموش کنی، شکر فراموشی کن
فتنه در بزم ز سرگوشی جام و میناست
تا توانی حذر از صحبت سرگوشی کن
ناله ی مطرب و نی، هردو یکی کرده زبان
می کنندم همه تکلیف که بیهوشی کن
نقل می پسته ی شور است ازان کنج دهن
ساقی ما مزه دارد، تو قدحی نوش کن
هرچه بینی ز بد و نیک درین بزم سلیم
خون دل نوش چو پیمانه و خاموشی کن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۲
عجب مدار ز زاهد شراب ما خوردن
که نیست ننگ گدا، روزی گدا خوردن
چو هست باده، غم نان مخور که مستان را
چو گل زیان نهد آب ناشتا خوردن
چنان قناعت فقر است سازگار مرا
که چون حباب شوم فربه از هوا خوردن!
به راه شوق مرا نیست توشه ای همراه
بود چو شعله مدارم به خار پا خوردن
صلای باده ی عیشم زمانه داد سلیم
روم به خانه ی دشمن به خونبها خوردن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۳
ساقی ز کار من گره توبه باز کن
دست مرا به گردن مینا دراز کن
صوفی ترا چه کار به جام شراب ناب
کاری که کرده ای همه ی عمر، باز کن
شد صرف باده سیم و زر ما همه بیا
مطرب ز لطف دست تو بر سیم ساز کن
آن روی از کجا و تو ای آینه، بیا
ما دم نمی زنیم، تو خود امتیاز کن
هرچند عندلیب ز نازت در آتش است
نازت رواست، ناز کن ای غنچه، ناز کن
طرف کله شکسته ای، آشوب خلق شو
دامان فتنه برزده ای، ترکتاز کن
از کار مختصر مگذر در طریق فقر
در نان سیاه دانه ز تخم پیاز کن
راحت طلب، سلیم به مقصد نمی رسد
چون ناقه پای خویش به رفتن دراز کن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۹
ز دست ساقی، تا کی پیاله نوشیدن؟
خوش است گل زگلستان به دست خود چیدن
لطیفه ی ست که در کار ناصحان از ماست
چوگل شدن همه تن گوش و حرف نشنیدن
کجاست ساقی مستان در انجمن، تا چند
عبث نشستن و بر روی یکدگر دیدن
گناه بنده خوش آید کریم مفلس را
که هیچ چیز ندارد برای بخشیدن
نگاه دار خدایا ز خست دزدی
که ننگ مرد بود سر ز تیغ دزدیدن
سلیم رنجش اغیار را مضایقه نیست
ولی کسی نتواند ز دوست رنجیدن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۵
بگذر ز عقل و فیض محبت نگاه کن
بردار شمع را و تماشای ماه کن
نزدیک این خرابه شدن از برای چیست
از دور چون ستاره به دنیا نگاه کن
در آسیا لذیذ بود نان آسیا
بر آسمان نظاره ی خورشید و ماه کن
خواهی اگر گزند نبینی ز روزگار
درویش! هرچه هست ترا، نذر شاه کن
بی ترک سر چو عشق میسر نمی شود
کنجی نشین و مشورتی با کلاه کن
هرگاه برهمن به خدا روی آورد
بت گوید از عتاب که بر من نگاه کن
رحمت، کرم به قدر گنه می کند سلیم
تا ممکن است، باده بنوش و گناه کن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۳
بیا که باغ شد از لاله کوی میخانه
هوا کشید چمن را به روی میخانه
به خاکساری مستان بود عروج دگر
سپهر رشک برد بر سبوی میخانه
کلید گنج سعادت ز موج می باشد
نگین جم طلب از خاکشوی میخانه
ز شوق لعل تو چون خون گرم از رگ تاک
به پای خویش دود می به سوی میخانه
دگر ز گوشه ی چشمی سلیم بیهوش است
که مست او نکند آرزوی میخانه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۰
ساقی خمار دارم، یک ساغر دگر ده
آبی بر آتشم زن، پیمانه بیشتر ده
با ناله های مستان سامان گریه بیش است
در ماتم عزیزان، جامی به نوحه گر ده
در مذهب مروت، عاجزکشی حرام است
مرغی که پر ندارد، از دام خویش سر ده
از خواری وطن به، آوارگی غربت
یا رحم کن به حالم، یا رخصت سفر ده
ایزد نداده هیچش سامان خودنمایی
از زلف خویش بستان مویی به آن کمر ده
چون گل سلیم ما را آیینه بر نفس دار
از خویش رفتگانیم، ما را ز ما خبر ده
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۴
گلی دارم ز رنگ و بو برهنه
سهی سروی چو آب جو برهنه
ز هندوزادگان طفلی که باشد
دوان چون شعله بر هر سو برهنه
چو حرف دوستان سبز ملیحی
ولی چون طعنه ی بدگو برهنه
چو شاخ سوسنش اندام عریان
چو ساق سنبلش بازو برهنه
به صد پرده نهان از شرم او گل
چو آیینه ولی خود، رو برهنه
چو جوگی، شعله ی آتش نشسته
به خاکستر ز عشق او برهنه
ز آب جلوه اش تا بگذرد کبک
دو پا را کرده تا زانو برهنه
سلیم از دل برون کن خار حسرت
که آمد یار و پای او برهنه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۸
شراب ای گل رعنا نهفته چند کشی
پیاله نوشی و لب را به آب قند کشی
بنوش جامی و چون گل شکفته شو، تا چند
چو غنچه دامن لب را زنوشخند کشی؟
ز مومیایی می ای شکسته دل مگذر
چه لازم است که ناز شکسته بند کشی
گرت به چشم بد روزگار افتد کار
به چشم، سرمه ز خاکستر سپند کشی
کمان وصل بتان را ز موم ساخته اند
عبث کباده ی خمیازه تا به چند کشی
سلیم در چمنی مشکل است سرکردن
که ناله ای نتوانی ز دل بلند کشی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۳
در کوی می فروشان، گردم ز بینوایی
در دست جام خالی، چون کاسه ی گدایی
در صبح از سفیدی چون شیر می نماید
مستان ز دختر رز، سازند مومیایی
در کوی بی وفایان دانی سرشک من چیست
چون پیش اهل کوفه، تسبیح کربلایی
کو آن که در اشارت با من ترا هر انگشت
پیچیده نامه ای بود از کاغذ حنایی
چشم و دل و زبانی داری، که کس مبیناد!
ای همچو گل سراپا سامان بی وفایی
آن گل سلیم آخر نامهربان برآمد
خوش آن که بود با او آغاز آشنایی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۴
آب آتش تلاش یعنی می
شعله ی خوش قماش یعنی می
حسن را جلوه ی ظهور دهد
آزر بت تراش یعنی می
همچو لاله به آبرو دایم
می کنم من معاش یعنی می
عقل هردم به گوش من گوید
می خور و شاد باش یعنی می
نشکفد طبع بی شراب، سلیم
مایه ی انتعاش یعنی می