عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 سلیم تهرانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۳۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        از عیش دل مرا چه رنگ است
                                    
این آینه در طلسم زنگ است
کارم چو صبا همه شتاب است
کاری که نمی کنم درنگ است
گشتم پی کام دل جهان را
جایی که نرفته ام فرنگ است
عیش دنیا و قسمت من
صحرای فراخ و کفش تنگ است
از وجد نرفت کس به معراج
صوفی! اینها خیال بنگ است
شوق تو گداخت پیکرش را
هرچند سرشت بت ز سنگ است
از عشق مشو سلیم ایمن
هر موج محیط او نهنگ است
                                                                    
                            این آینه در طلسم زنگ است
کارم چو صبا همه شتاب است
کاری که نمی کنم درنگ است
گشتم پی کام دل جهان را
جایی که نرفته ام فرنگ است
عیش دنیا و قسمت من
صحرای فراخ و کفش تنگ است
از وجد نرفت کس به معراج
صوفی! اینها خیال بنگ است
شوق تو گداخت پیکرش را
هرچند سرشت بت ز سنگ است
از عشق مشو سلیم ایمن
هر موج محیط او نهنگ است
                                 سلیم تهرانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۳۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        زین پس سر مینای می ناب سلامت!
                                    
تا چند توان گفت که نواب سلامت!
اندیشه فرو رفت به دریای خم می
مشکل که برآرد سر ازین آب سلامت
بگذار مرا در خطر میکده زاهد
بنشین تو در آن گوشه ی محراب سلامت
چون شمع ندیدیم کسی را که درین بزم
بیرون رود از صحبت احباب سلامت
از هند سفر می کنم و شکر ضرور است
کشتی چو برون رفت ز گرداب سلامت
نابود شد اندام شهیدان و چو گلچین
سرها همه در دامن قصاب سلامت
از سنگ حوادث خطری نیست فلک را
تا کی بود این کوزه ی سیماب سلامت
بی باده محال است سلیم ایمنی دل
کشتی نرود جز به سر آب سلامت
                                                                    
                            تا چند توان گفت که نواب سلامت!
اندیشه فرو رفت به دریای خم می
مشکل که برآرد سر ازین آب سلامت
بگذار مرا در خطر میکده زاهد
بنشین تو در آن گوشه ی محراب سلامت
چون شمع ندیدیم کسی را که درین بزم
بیرون رود از صحبت احباب سلامت
از هند سفر می کنم و شکر ضرور است
کشتی چو برون رفت ز گرداب سلامت
نابود شد اندام شهیدان و چو گلچین
سرها همه در دامن قصاب سلامت
از سنگ حوادث خطری نیست فلک را
تا کی بود این کوزه ی سیماب سلامت
بی باده محال است سلیم ایمنی دل
کشتی نرود جز به سر آب سلامت
                                 سلیم تهرانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۴۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ز دیده اشک چکد روز وصل یار عبث
                                    
که آب جوی رود موسم بهار عبث
کنون که فصل خوشی های روزگار آمد
پیاله گیر و مکن فکر روزگار عبث
دهن چو غنچه ز خمیازه ات به گوش رسید
شراب هست، چرا می کشی خمار عبث
به از پیاله کشیدن چه کار خواهی کرد
تمام کار جهان است در بهار عبث
خوش آنکه مست رود سوی باغ چون بلبل
نمی توان به چمن رفت هوشیار عبث
درین چمن که گلی بر مراد کس نشکفت
چه لازم است کشیدن جفای خار عبث
قرار گیر به یک جا چو نقش پا، تا چند
توان دوید سراسیمه چون غبار عبث
درین محیط که هر قطره ای ست گردابی
چه موج بسته میان از پی کنار عبث؟
کسی گرفت نگیرد حدیث مستان را
جهان کشید چه منصور را به دار عبث؟
هوس به راه تمنا ز عینک پیری
چهار چشم ترا داده هر چهار عبث
جفا مکن که ترا از کسی جفا نرسد
گمان مبر که کسی را گزیده مار عبث
شنیده ای که به منصور راز عشق چه کرد
خموش باش و مزن حرف زینهار عبث
گذاشت رشته ی کار جهان ز کف مجنون
ترا که گفت که آن را نگاه دار عبث
پیاله می کشد آن بی وفا به غیر، سلیم
تو می کشی به سر راه انتظار عبث
                                                                    
                            که آب جوی رود موسم بهار عبث
کنون که فصل خوشی های روزگار آمد
پیاله گیر و مکن فکر روزگار عبث
دهن چو غنچه ز خمیازه ات به گوش رسید
شراب هست، چرا می کشی خمار عبث
به از پیاله کشیدن چه کار خواهی کرد
تمام کار جهان است در بهار عبث
خوش آنکه مست رود سوی باغ چون بلبل
نمی توان به چمن رفت هوشیار عبث
درین چمن که گلی بر مراد کس نشکفت
چه لازم است کشیدن جفای خار عبث
قرار گیر به یک جا چو نقش پا، تا چند
توان دوید سراسیمه چون غبار عبث
درین محیط که هر قطره ای ست گردابی
چه موج بسته میان از پی کنار عبث؟
کسی گرفت نگیرد حدیث مستان را
جهان کشید چه منصور را به دار عبث؟
هوس به راه تمنا ز عینک پیری
چهار چشم ترا داده هر چهار عبث
جفا مکن که ترا از کسی جفا نرسد
گمان مبر که کسی را گزیده مار عبث
شنیده ای که به منصور راز عشق چه کرد
خموش باش و مزن حرف زینهار عبث
گذاشت رشته ی کار جهان ز کف مجنون
ترا که گفت که آن را نگاه دار عبث
پیاله می کشد آن بی وفا به غیر، سلیم
تو می کشی به سر راه انتظار عبث
                                 سلیم تهرانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۴۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        با مدعی گذشته ام بر کنار بحث
                                    
در کوی عشق شعله ندارد به خار بحث
از بهر حل مسئله ی دین اگر بود
با اهل این زمانه مکن زینهار بحث
مستند اهل مدرسه، زان بحث می کنند
ورنه چرا کند به کسی هوشیار بحث
در گلشنی که حاصلش از برق و شعله است
بیهوده می کنند خزان و بهار بحث
مستان کنند در سرمستی به هر نزاع
من می کنم همیشه به وقت خمار بحث
میخانه نیست مدرسه، این گفتگو بس است
زاهد بگیر جام می و واگذار بحث
ما صلح کل سلیم به هر فرقه کرده ایم
با کس کند کسی چه درین روزگار بحث؟
                                                                    
                            در کوی عشق شعله ندارد به خار بحث
از بهر حل مسئله ی دین اگر بود
با اهل این زمانه مکن زینهار بحث
مستند اهل مدرسه، زان بحث می کنند
ورنه چرا کند به کسی هوشیار بحث
در گلشنی که حاصلش از برق و شعله است
بیهوده می کنند خزان و بهار بحث
مستان کنند در سرمستی به هر نزاع
من می کنم همیشه به وقت خمار بحث
میخانه نیست مدرسه، این گفتگو بس است
زاهد بگیر جام می و واگذار بحث
ما صلح کل سلیم به هر فرقه کرده ایم
با کس کند کسی چه درین روزگار بحث؟
                                 سلیم تهرانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۴۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به من ز یاد رخ اوست گلستان محتاج
                                    
چو گل فروش نیم من به باغبان محتاج
گر آبرو بفروشی به دشمنان، صد بار
نکوتر است که باشی به دوستان محتاج
به یکدگر همه ی کاینات را کار است
کمان به تیر بود، تیر بر کمان محتاج
گمان سودی اگر هست در تهیدستی ست
ببین چه می طلبد بر در دکان محتاج
به قصد اختر خود گر کشم سلیم آهی
به یک ستاره شود هفت آسمان محتاج
                                                                    
                            چو گل فروش نیم من به باغبان محتاج
گر آبرو بفروشی به دشمنان، صد بار
نکوتر است که باشی به دوستان محتاج
به یکدگر همه ی کاینات را کار است
کمان به تیر بود، تیر بر کمان محتاج
گمان سودی اگر هست در تهیدستی ست
ببین چه می طلبد بر در دکان محتاج
به قصد اختر خود گر کشم سلیم آهی
به یک ستاره شود هفت آسمان محتاج
                                 سلیم تهرانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۵۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        زبان که یاد دل بوالفضول می آرد
                                    
سند به دعوی ملک نزول می آرد
نصیب نیست مرا از شکفتگی که جهان
چو غنچه ام ز گلستان ملول می آرد
ز باغبان چو کسی شاخ سنبلی طلبد
به صد عزیزی موی رسول می آرد
ز دست مطرب مجلس چو دف کنم فریاد
برای نغمه ای از بس اصول می آرد!
ز کارسازی همت سلیم شکوه مکن
که هرچه می کنی آن را قبول می آرد
                                                                    
                            سند به دعوی ملک نزول می آرد
نصیب نیست مرا از شکفتگی که جهان
چو غنچه ام ز گلستان ملول می آرد
ز باغبان چو کسی شاخ سنبلی طلبد
به صد عزیزی موی رسول می آرد
ز دست مطرب مجلس چو دف کنم فریاد
برای نغمه ای از بس اصول می آرد!
ز کارسازی همت سلیم شکوه مکن
که هرچه می کنی آن را قبول می آرد
                                 سلیم تهرانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۶۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        امشب گل شکفتگی ما دو رنگ بود
                                    
نقل شراب، پسته ی خندان تنگ بود
ساقی ز چهره آینه بر روی بزم داشت
مطرب ز پنجه، شانه کش زلف چنگ بود
گل از حجاب لاله رخان حال غنچه داشت
شکر ز خنده ی لب خوبان به تنگ بود
می کرد مدعی به من اظهار دوستی
امشب ستاره پنبه ی داغ پلنگ بود
هر موج کز محیط پرآشوب روزگار
برخاست، چون ملاحظه کردم نهنگ بود
ننمود مرگ هیچ کس از بیم جان مرا
اوقات عمر من همه چون روز جنگ بود
گردد دلم شکسته ز تندی بوی گل
آن روزگار رفت که این شیشه سنگ بود
چون صورت فرنگ، نگاه تو عام شد
رفت آن زمان که عرصه بر احباب تنگ بود
موج شراب، صیقل آن تا نشد سلیم
چون برگ تاک، آینه ام زیر زنگ بود
                                                                    
                            نقل شراب، پسته ی خندان تنگ بود
ساقی ز چهره آینه بر روی بزم داشت
مطرب ز پنجه، شانه کش زلف چنگ بود
گل از حجاب لاله رخان حال غنچه داشت
شکر ز خنده ی لب خوبان به تنگ بود
می کرد مدعی به من اظهار دوستی
امشب ستاره پنبه ی داغ پلنگ بود
هر موج کز محیط پرآشوب روزگار
برخاست، چون ملاحظه کردم نهنگ بود
ننمود مرگ هیچ کس از بیم جان مرا
اوقات عمر من همه چون روز جنگ بود
گردد دلم شکسته ز تندی بوی گل
آن روزگار رفت که این شیشه سنگ بود
چون صورت فرنگ، نگاه تو عام شد
رفت آن زمان که عرصه بر احباب تنگ بود
موج شراب، صیقل آن تا نشد سلیم
چون برگ تاک، آینه ام زیر زنگ بود
                                 سلیم تهرانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۶۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آبروی تیغ را خونگرمی بسمل برد
                                    
کی تواند صرفه ای از قتل ما قاتل برد
چشم همراهی مدار از کی که موج از جوش بحر
کی تواند کشتی خود را سوی ساحل برد
خضر را هم آگهی از کعبه ی توفیق نیست
چون کسی از جستجو راهی به این منزل برد؟
مژده بادا مرغ دل ها را که می بینم دگر
بر سر آن دست شهبازی که زنگ از دل برد
خضر دایم در سر کوی مغان چون روزگار
جاهلان را آورد در مجلس و کامل برد
از شرافت هرکه با ما دم زند، تر می شود
خاک هرکس در ره سیلاب آرد، گل برد
لذت دشنام او دل می برد از کف سلیم
همچو شیرینی ندیدم من که تلخی دل برد
                                                                    
                            کی تواند صرفه ای از قتل ما قاتل برد
چشم همراهی مدار از کی که موج از جوش بحر
کی تواند کشتی خود را سوی ساحل برد
خضر را هم آگهی از کعبه ی توفیق نیست
چون کسی از جستجو راهی به این منزل برد؟
مژده بادا مرغ دل ها را که می بینم دگر
بر سر آن دست شهبازی که زنگ از دل برد
خضر دایم در سر کوی مغان چون روزگار
جاهلان را آورد در مجلس و کامل برد
از شرافت هرکه با ما دم زند، تر می شود
خاک هرکس در ره سیلاب آرد، گل برد
لذت دشنام او دل می برد از کف سلیم
همچو شیرینی ندیدم من که تلخی دل برد
                                 سلیم تهرانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۹۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خراب نشأه ی آن لب، می و مینا نمی داند
                                    
به راه شوق او خورشید سر از پا نمی داند
گهی در کعبه مجنون، گاه در بتخانه می گردد
مگر دیوانه راه خانه ی لیلا نمی داند؟!
حدیث ما به گوش عاقلان بیگانه می آید
که تا دیوانه نبود کس زبان ما نمی داند
محبت در طلسم حیرتی دارد وجودم را
که مویم راه بیرون رفتن از اعضا نمی داند
سلیم از چرخ اگر بی مهریی بینی، مشو غمگین
که قدر مردم دانا بجز دانا نمی داند
                                                                    
                            به راه شوق او خورشید سر از پا نمی داند
گهی در کعبه مجنون، گاه در بتخانه می گردد
مگر دیوانه راه خانه ی لیلا نمی داند؟!
حدیث ما به گوش عاقلان بیگانه می آید
که تا دیوانه نبود کس زبان ما نمی داند
محبت در طلسم حیرتی دارد وجودم را
که مویم راه بیرون رفتن از اعضا نمی داند
سلیم از چرخ اگر بی مهریی بینی، مشو غمگین
که قدر مردم دانا بجز دانا نمی داند
                                 سلیم تهرانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۰۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        درین ره کعبه سنگ راه باشد
                                    
همان به راهرو آگاه باشد
بگو توفیق را ای خواجه ی خضر
که با ما یک قدم همراه باشد
بلندی بایدت، بگذر ز پستی
ره معراج یوسف، چاه باشد
چو جان داری، چرا می ترسی از مرگ
چه باک از قرض، چون تنخواه باشد
به راهش سر نهادیم و گذشتیم
نماز رهروان کوتاه باشد
جنون عاشقان باید سلیما
اگر دایم نباشد، گاه باشد
                                                                    
                            همان به راهرو آگاه باشد
بگو توفیق را ای خواجه ی خضر
که با ما یک قدم همراه باشد
بلندی بایدت، بگذر ز پستی
ره معراج یوسف، چاه باشد
چو جان داری، چرا می ترسی از مرگ
چه باک از قرض، چون تنخواه باشد
به راهش سر نهادیم و گذشتیم
نماز رهروان کوتاه باشد
جنون عاشقان باید سلیما
اگر دایم نباشد، گاه باشد
                                 سلیم تهرانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۶۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شورش منصور را آخر سرم معراج شد
                                    
مغزم از آشفتگی چون پنبه ی حلاج شد
تاب یک افغان ندارد از نزاکت گوش گل
زین چمن صد بلبل از بهر همین اخراج شد
در گره چون غنچه محکم دار نقد خویش را
تا صدف بگشود دست بسته را، محتاج شد
پادشاه وقت خویشم کرد یک جام شر اب
همچو شمعم شعله ای بر سر دوید و تاج شد
هرچه حاصل شد سلیم از عمر، آن را عشق برد
زین سفر هر چیز آوردیم، صرف باج شد
                                                                    
                            مغزم از آشفتگی چون پنبه ی حلاج شد
تاب یک افغان ندارد از نزاکت گوش گل
زین چمن صد بلبل از بهر همین اخراج شد
در گره چون غنچه محکم دار نقد خویش را
تا صدف بگشود دست بسته را، محتاج شد
پادشاه وقت خویشم کرد یک جام شر اب
همچو شمعم شعله ای بر سر دوید و تاج شد
هرچه حاصل شد سلیم از عمر، آن را عشق برد
زین سفر هر چیز آوردیم، صرف باج شد
                                 سلیم تهرانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۷۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در چمن ای گلرخان تا چند منزل خوش کنید
                                    
یا به چشم من گذارید و مرا دل خوش کنید
دلنشین باشد حدیث عشق در وارستگی
موج دریا چند، ای یاران ز ساحل خوش کنید
هر ادایی در حقیقت ره به جایی می برد
هرچه می بینید از مجنون و عاقل خوش کنید
جلوه ی خوبان، قیامت در جهان انگیخته ست
کشتگان از خاک برخیزید و قاتل خوش کنید
گفتگویی کز غرض باشد، ندارد اعتبار
عیش را دیوانه دارد، عاقلان دل خوش کنید
گوشه ی صحرا و دامان بیابان هم خوش است
چون سلیم ای همنشینان چند محفل خوش کنید؟
                                                                    
                            یا به چشم من گذارید و مرا دل خوش کنید
دلنشین باشد حدیث عشق در وارستگی
موج دریا چند، ای یاران ز ساحل خوش کنید
هر ادایی در حقیقت ره به جایی می برد
هرچه می بینید از مجنون و عاقل خوش کنید
جلوه ی خوبان، قیامت در جهان انگیخته ست
کشتگان از خاک برخیزید و قاتل خوش کنید
گفتگویی کز غرض باشد، ندارد اعتبار
عیش را دیوانه دارد، عاقلان دل خوش کنید
گوشه ی صحرا و دامان بیابان هم خوش است
چون سلیم ای همنشینان چند محفل خوش کنید؟
                                 سلیم تهرانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۸۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دل حزین عجبی نیست کز نوا افتد
                                    
اگر شکسته شود، کوه از صدا افتد
بهانه جوست خطر در قلمرو دل ها
شود شکسته گر آیینه، از صفا افتد
خدا به راه تو ننماید آنکه چون موسی
شکستگان ترا کار با عصا افتد
هزار ساله رهم دور شد ز یک تقصیر
رود چو پای کس از پیش، بر قفا افتد
عزیمت سفر، آواره ی محبت را
چو سیر تیر هوایی ست، تا کجا افتد
به فکر وصل تو شد صرف، حاصل عمرم
چو مفلسی که به سودای کیمیا افتد
سلیم، یار سفر کرد و غیر می آید
بلاست کار چو برعکس مدعا افتد
                                                                    
                            اگر شکسته شود، کوه از صدا افتد
بهانه جوست خطر در قلمرو دل ها
شود شکسته گر آیینه، از صفا افتد
خدا به راه تو ننماید آنکه چون موسی
شکستگان ترا کار با عصا افتد
هزار ساله رهم دور شد ز یک تقصیر
رود چو پای کس از پیش، بر قفا افتد
عزیمت سفر، آواره ی محبت را
چو سیر تیر هوایی ست، تا کجا افتد
به فکر وصل تو شد صرف، حاصل عمرم
چو مفلسی که به سودای کیمیا افتد
سلیم، یار سفر کرد و غیر می آید
بلاست کار چو برعکس مدعا افتد
                                 سلیم تهرانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۹۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هیچ کس یک قطره آبم غیر چشم تر نداد
                                    
خواستم گر آتش از همسایه، خاکستر نداد
اعتباری دولت جمشید را پیدا نشد
تاک تا از دودمان خود به او دختر نداد!
کار عشق این است کز دل ها زداید تیرگی
هیچ کس آیینه ی روشن به روشنگر نداد
نسبتی در عاشقی ما را به مرغ بسمل است
تا ز ما صیاد سر نگرفت، ما را سر نداد
از فلک نتوان به افسون یافت کام دل سلیم
مار هرگز مهره ی خود را به افسونگر نداد
                                                                    
                            خواستم گر آتش از همسایه، خاکستر نداد
اعتباری دولت جمشید را پیدا نشد
تاک تا از دودمان خود به او دختر نداد!
کار عشق این است کز دل ها زداید تیرگی
هیچ کس آیینه ی روشن به روشنگر نداد
نسبتی در عاشقی ما را به مرغ بسمل است
تا ز ما صیاد سر نگرفت، ما را سر نداد
از فلک نتوان به افسون یافت کام دل سلیم
مار هرگز مهره ی خود را به افسونگر نداد
                                 سلیم تهرانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۱۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خودپرستند بتان، خیل خدا نشناسند
                                    
بر دل خسته ی مرهم طلبان الماسند
بود آلوده تن اهل ریا چون ماهی
غوطه زن گرچه به دریا همه از وسواسند
چیست در قید فلک حال خلایق، دانی؟
مور چندی که گرفتار طلسم طاسند
راحتی نیست چه در مرگ و چه در هستی ما
کفن و جامه همه از سر یک کرباسند
سوی ایران نتوانم روم از هند، سلیم
تیره بختان همه جا در گرو افلاسند
                                                                    
                            بر دل خسته ی مرهم طلبان الماسند
بود آلوده تن اهل ریا چون ماهی
غوطه زن گرچه به دریا همه از وسواسند
چیست در قید فلک حال خلایق، دانی؟
مور چندی که گرفتار طلسم طاسند
راحتی نیست چه در مرگ و چه در هستی ما
کفن و جامه همه از سر یک کرباسند
سوی ایران نتوانم روم از هند، سلیم
تیره بختان همه جا در گرو افلاسند
                                 سلیم تهرانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۱۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        از نکهت تو باده ره هوش می زند
                                    
گل را حدیث روی تو بر گوش می زند
در آه و ناله مصلحت خویش دیده ایم
از پختگی ست گر می ما جوش می زند
مغرور صبر خویش مشو در جفای دوست
انگشت، عشق بر لب خاموش می زند
چندان که همچو دف ز جهان ناله می کنم
سیلی همان مرا به بناگوش می زند
زاهد چو حرف توبه به من می زند سلیم
هر دم سبوی باده به من دوش می زند
                                                                    
                            گل را حدیث روی تو بر گوش می زند
در آه و ناله مصلحت خویش دیده ایم
از پختگی ست گر می ما جوش می زند
مغرور صبر خویش مشو در جفای دوست
انگشت، عشق بر لب خاموش می زند
چندان که همچو دف ز جهان ناله می کنم
سیلی همان مرا به بناگوش می زند
زاهد چو حرف توبه به من می زند سلیم
هر دم سبوی باده به من دوش می زند
                                 سلیم تهرانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۲۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کرده ام در گوشه ی ایران قناعت کار خود
                                    
بس بود هندوستانم سایه ی دیوار خود
همچو بال مرغ بسمل مضطرب گردد، اگر
افکند موم دلم مطرب به موسیقار خود
شوق مستی در درون خم مرا جا داده است
هرکه را بینی، فلاطونی بود در کار خود
گر نسیمی عزم رفتن می کند، من همرهم
زین گلستان بسته ام همچون شکوفه، بار خود
این غزل در هند و مطلع را در ایران گفته ام
منفعل دارد سلیم ایامم از گفتار خود
                                                                    
                            بس بود هندوستانم سایه ی دیوار خود
همچو بال مرغ بسمل مضطرب گردد، اگر
افکند موم دلم مطرب به موسیقار خود
شوق مستی در درون خم مرا جا داده است
هرکه را بینی، فلاطونی بود در کار خود
گر نسیمی عزم رفتن می کند، من همرهم
زین گلستان بسته ام همچون شکوفه، بار خود
این غزل در هند و مطلع را در ایران گفته ام
منفعل دارد سلیم ایامم از گفتار خود
                                 سلیم تهرانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۴۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ز مرگم گر غبار غم که در دل بود، برخیزد
                                    
چو شمع کشته از لوح مزارم دود برخیزد
ز شوق او پس از مردن به خاک آرام می گیرم
که رهرو چون ز رنج ره دمی آسود، برخیزد
به گلخن با همه دیوانگی، آیم به تمکینی
که خاکستر به تعظیمم ز جا چون دود برخیزد
رسد چون چشم زخمی از جهان، غمگین نباید شد
ز افتادن چه غم، گر کس تواند زود برخیزد
اگر از شعله ی جوعش تمام شهر درگیرد
ز یک خانه عجب کز بیم صوفی دود برخیزد
سلیم افتاده کار من به مغروری که در محفل
ز خواب ناز با آواز چنگ و عود برخیزد
                                                                    
                            چو شمع کشته از لوح مزارم دود برخیزد
ز شوق او پس از مردن به خاک آرام می گیرم
که رهرو چون ز رنج ره دمی آسود، برخیزد
به گلخن با همه دیوانگی، آیم به تمکینی
که خاکستر به تعظیمم ز جا چون دود برخیزد
رسد چون چشم زخمی از جهان، غمگین نباید شد
ز افتادن چه غم، گر کس تواند زود برخیزد
اگر از شعله ی جوعش تمام شهر درگیرد
ز یک خانه عجب کز بیم صوفی دود برخیزد
سلیم افتاده کار من به مغروری که در محفل
ز خواب ناز با آواز چنگ و عود برخیزد
                                 سلیم تهرانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۵۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        می کشان در انجمن چون حرف لعل او زنند
                                    
شیشه و پیمانه از مستی به هم پهلو زنند!
پادشاه خوبرویان است، چندان دور نیست
سرو [و] شمشاد چمن گر پیش او زانو زنند
نوک مژگانی درون چشمشان نشکسته است
گلرخان از بی غمی زان تیر بر آهو زنند
جور خود را بر ضعیفان آزماید روزگار
تیغ را دایم برای امتحان بر مو زنند
چشم بر اصلاح غمخواران سلیم از ابلهی ست
زخم نتوان زد به خود، گر بخیه را نیکو زنند
                                                                    
                            شیشه و پیمانه از مستی به هم پهلو زنند!
پادشاه خوبرویان است، چندان دور نیست
سرو [و] شمشاد چمن گر پیش او زانو زنند
نوک مژگانی درون چشمشان نشکسته است
گلرخان از بی غمی زان تیر بر آهو زنند
جور خود را بر ضعیفان آزماید روزگار
تیغ را دایم برای امتحان بر مو زنند
چشم بر اصلاح غمخواران سلیم از ابلهی ست
زخم نتوان زد به خود، گر بخیه را نیکو زنند
                                 سلیم تهرانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۶۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آنکه چون گل غیر جام لعل دورانش نداد
                                    
آب را جز در سفال آخر چو ریحانش نداد
هیچ کس چون موج، خندان سیر این دریا نکرد
کاین محیط از فتنه آخر سر به طوفانش نداد
سوختم بر حال آن دیوانه کز شور جنون
رفت بر صحرا، جهان ره در بیابانش نداد
عیش این گلشن مپرس از گل، که تعجیل خزان
فرصت یک آب خوردن در گلستانش نداد
غنچه ی ما تربیت از باغبان کم دیده است
جز در آتش آب هرگز همچو پیکانش نداد
کار ما بر مدعا زین سفله کی گردد سلیم؟
داشت هر کس آبرویی، این جهان نانش نداد
                                                                    
                            آب را جز در سفال آخر چو ریحانش نداد
هیچ کس چون موج، خندان سیر این دریا نکرد
کاین محیط از فتنه آخر سر به طوفانش نداد
سوختم بر حال آن دیوانه کز شور جنون
رفت بر صحرا، جهان ره در بیابانش نداد
عیش این گلشن مپرس از گل، که تعجیل خزان
فرصت یک آب خوردن در گلستانش نداد
غنچه ی ما تربیت از باغبان کم دیده است
جز در آتش آب هرگز همچو پیکانش نداد
کار ما بر مدعا زین سفله کی گردد سلیم؟
داشت هر کس آبرویی، این جهان نانش نداد