عبارات مورد جستجو در ۵۶۲ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
عاشق روی ترا خرقه و زنار یکیست
ساکن کوی ترا کعبه و خمار یکیست
هرکه دیدار خدا دید، مسلم دارد
که بتحقیق و یقین دیده و دیدار یکیست
همه جا، از همه رو، روی نماید لیکن
همه جا، از همه رو، آن بت عیار یکیست
تو بهر شش غلطی، خواجه، که در خلوت یار
عشق و عاشق، می و ساقی، دل و دلدار یکیست
مانعی نیست درین راه، دل خود باز آر
تا ببینی بیقین خانه و بازار یکیست
یا رب، آن چه حالیست؟ که منصور مدام
بر سر دار همی گفت که: دردار یکیست
قاسم از کثرت و ظلمت چو برون رفت تمام
گفت: «قد اقسم بالله » که انوار یکیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
فرو ریختی باز در جام جود
بعمدا شرابی که هوشم ربود
ازین جام تا جرعه ای خورده ام
سرم در سجودست و جان در شهود
درین جام دیدم بعین الیقین
نمودست غیر تو، یعنی نبود
چه غیر و کجا غیر و کو نقش غیر؟
«سوی الله والله مافی الوجود»
دلم سوخت در عشق و من ساختم
درین سوختن ساختن داشت سود
ببین سوز و سازش که چون ساختست
تنم را چو چنگ و دلم را چو عود؟
گشادست قاسم زبان را به لاف
چو ساقی سر خم وحدت گشود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
از افق مکرمت صبح سعادت دمید
محو مجازات شد،شاه حقیقت رسید
صولت صیت جلال عالم جان را گرفت
صدمت سلطان عشق باز علم برکشید
چنگ غمش می زند بردل و هر تاره ای
کشف روان می کند،معنی حبل الورید
ساقی جان می دهد باده بجام مدام
مطرب دل می زند نعره هل من مزید
راه بوحدت نبرد،هر که نشد در طلب
جمله ذرات را از دل و از جان مرید
بر سر بازار عشق سود کسی کرد کو
شادی عالم بداد،محنت و ماتم خرید
در حرم وصل یار خسته دلی بار یافت
کز همه خلق جهان بار ملامت کشید
قفل در معرفت هستی بی حاصلست
هر که زخود نیست شد حاصلش آمد کلید
وصلت الله یافت قاسم و ناگاه یافت
زانکه بشمشیر «لا» از همه عالم برید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۳
فرودی باشد و ننگ و جودی
که نبود پیش جودت در سجودی
مراگویی :چه میگویی؟ چه گویم؟
ثنای شاهد فرد ودودی
همه ذرات در رقصند ازین حال
نباشد این رواقص بی سرودی
سرود از عالم غیبست، هش دار!
سرود اعتدالی با شهودی
سرود اولیا اینست، ای دوست
نه این جا نغمه چنگی، نه عودی
نی و دف هر دو همرازان عشقند
که باشدشان بهم گفت و شنودی
کسی کو منکر عشقست در راه
چه باشد؟ جاحدی، کور و کبودی
ز بود خود بفریادیم، زنهار!
چه خوش بودی که بود ما نبودی!
ز قول قاسمی هر روزکی چند
روان می سازم از دیده دو رودی
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
از بهر تو آمدم ببازار وجود
وز بهر تو می روم بر آثار وجود
گر زانکه نیامدی به اظهار وجود
باطل ماندی جمله اسرار وجود
قاسم انوار : دیوان اشعار
ترجیع بند
بیا، ای عشق عالم سوز بی غم
قدم بر چشم من نه، خیر مقدم!
دلم از ننگ هشیاری ذلیلست
بیک جام شرابش کن مکرم
ز تو هرگز نه نام و نه نشان بود
نه اسم و رسم و نعت،از بیش و از کم
ز ذات ساذج و غیب هویت
ظهوری کردی اندر اسم اعظم
از آنجا امر نسبی گشت پیدا
ولی مقصود کلی بود مبهم
دوم نوبت برای عین مقصود
تجلی کردی اندر عین عالم
مفصل گشت مجمل زین تجلی
حقایق جمله ظاهر گشت در دم
وز آنجا بر مراتب سیر کردی
بهر صورت که شد عزمت مصمم
بر انسان ختم شد هستی، که انسان
مکرم شد،که مبداء بود و خاتم
«تجلی وجهه فی کل ذرات »
«لعمرک لا تغافل عنه و افهم »
«اذا ما لاح برق الوجد شاهد»
«جمال العشق فی الا کوان، فالزم »
«فلا موجود غیرالله بالله »
«هوالفرد الاحد والله اعلم »
به جز یک نور در کون و مکان نیست
ظهور کاملش در ذات آدم
زمانی طالع از موسی عمران
زمانی لامع از عیسی مریم
زمانی با هر از احرار مکرم
زمانی ظاهر از مختار اکرم
دل نامحرمان هرگز نداند
که پیش دیده عشاق محرم
تویی اصل همه پنهان و پیدا
بافعال و صفات و ذات و اسما
ز سوز درد بی درمان عاشق
یگردون می رسد افغان عاشق
بآهی،بی تو،دوزخ را بسوزد
بیک دم آتش حرمان عاشق
ز آب چشم و خون دل بروید
هزاران لاله در بستان عاشق
بدعوی شهودت جز فنا نیست
درین ره حجت و برهان عاشق
ملامت در غم عشق تو باشد
ز رحمت آیتی در شان عاشق
سرشک از غصه مرجان گشت،تاشد
نثار مقدمت مرجان عاشق
ز کفر زلف تو حبل المتین یافت
برای اعتصام ایمان عاشق
تویی معشوق و عاشق،جز تو کس نیست
نباشد شبهه در وجدان عاشق
کنی در عاشقی اظهار معشوق
بمعشوقی کنی کتمان عاشق
ترا در هر لباسی باز داند
دل آشفته حیران عاشق
«اناالحق » گوی،تو منصور،بردار
که عصمت آن من،جرم آن عاشق
چه گوهرهای بی قیمت، که جودت
دمادم ریخت در دامان عاشق!
چو جورت این بود، فضلت چه باشد؟
زهی کان کرم، سلطان عاشق!
باقبالت فلک را بوسه گاهست
طناب عز شادروان عاشق
تو جان عاشقی،احسن،زهی جان!
هزاران آفرین بر جان عاشق
اگرچه عاقلان باور ندارند
یقینست این که :در عرفان عاشق
تویی اصل همه پنهان و پیدا
بافعال و صفات و ذات و اسما
مرا کشتست و ماتم دارد آن دوست
که خوبان را ازین سان عادت و خوست
گرم گوید: بدی، گویم :زهی خوش!
ورم گوید: نکو، گویم که: نیکوست
رخش در بوستان حسن و خوبی
گل بی شاهدست، ار چند خود روست
درین ساعت نماز من قبولست
که محراب دلم آن طاق ابروست
تسلسل بی محالی طرفه حالیست!
که در دور رخش زان جعد گیسوست
ز دردش گرچه بردارم درین دار
چرا نالم؟ چو من دانم که داروست
بگو آن کهنه صوفی را، که عمری
میان کهنه دلقی سر بزانوست
که : بگشا دیده، کز خورشید رویش
بهر ساعت ظهوری دیگر از نوست
تو او را گفته ای :این سو و آن سو
بنزد عارفان قولت از آن سوست
اگر روی دلت با روی یارست
بهر رویی که روی آری همان روست
مراکز جام عشقش جان خرابست
چه پروای رقیب و طعن بد گوست؟
گل خندان باغ عشق یارم
ازو دارم، اگر رنگست، اگر بوست
بجوی وحدت آ، تا خود ببینی
که انهار جنان سایل ازین جوست
مرا این حال روشن شد، بگویم
باخلاص از میان جان، که : ای دوست
تویی اصل همه پنهان و پیدا
بافعال و صفات و ذات و اسما
دلم بردست و جان میخواهد آن یار
که : جان بسپار ومنت نیز می دار
چو برد از من دل و جان، گفت : خوش باش!
تهی دست ایمنست از دزد طرار
ترا تا نیم جو باقیست هستی
چو مشرک میکنی بر وحدت انکار
من اندر جلوه حسن و تو با هوش
من اندر بزم جان ساقی، تو هشیار
ز جام شوق من عشاق سر مست
همه سرباز و تو در بند دستار
اگر بیزار یئی در عشق، می دان
نشان آنکه : عشقست از تو بیزار
ببلبل راز اگر گویی، عجب نیست
بگو: تا خود چرا گریی بگلزار؟
مگر گل نیز زار بلبل آمد؟
که حب از جانبین آید پدیدار
چو بلبل روی خود را دید در گل
شنید آواز خود زو گل بتکرار
گل از شادی صوت خود برافروخت
شد آن بلبل به حسن خود گرفتار
شهادت داد گل بر حسن بلبل
چو بلبل کرد بر صورت گل اقرار
بهر صورت که بینی غیر گل نیست
که حسنش جلوه گر شد بهر اظهار
چو بر من جلوه کرد این حال، گفتم
که : «ما فی الدار غیرالله دیار»
پریرش گفتم، امروزش بگویم
بدان جان و جهان کای جان اسرار
تویی اصل همه پنهان و پیدا
بافعال و صفات و ذات و اسما
مرا در عشق تو نه دل، نه دینست
بلای عشق را خاصیت اینست
دلم گر رفت در کار تو غم نیست
ز من بیگانه ای، فریاد ازینست
خطا کردم که گفتم : مهربان باش!
بدینت یک سخن با من چه کینست؟
سر و جان باختن در راه معشوق
میان عاشقان کار کمینست
ز هم بگداختم در آتش غم
تو با من هم چنانی،هم چنینست
چو چشمت، قاسمی گر روزکی چند
بکنج گوشه ای خلوت نشینست
بچشمانت، که چون چشم تو مستست
پریشان همچو زلف عنبریست
بصورت شیخ و سر بر آستانست
بمعنی رند و می در آستینست
بدو بسپار امانت بوسه ای چند
امانت وادهد، مرد امینست
امانت چیست؟ الهامات حقی
بمعنی بر دو معنی مستبینست
مگر این بوسه را در خواب بیند
که چشم جان صوفی دوربینست
غلط کردم، که نزدیکست دوری
که دوری دیدن از ضعف یقینست
چو غیری نیست، دوری از چه باشد؟
برین بودست جانم، هم برینست
که یک نورست در ذرات، کان نور
محیط آسمانست و زمینست
کسی کو غیر می بیند چو ابلیس
مدامش داغ لعنت بر جبینست
اگرچه ظاهری، مطلق نه آنی
وگرچه باطنی، مقصد نه اینست
تویی اصل همه پنهان و پیدا
بافعال و صفات و ذات و اسما
بفرما رحمتی، چون میتوانی
که جانم را ز محنت وارهانی
یکی جام مصفا موهبت کن
از آن خم خانهای لامکانی
ز هستی جان بلب آمد، چه باشد
که جانم را بجامی واستانی؟
بیک دم نقش هستی را کنم طی
اگر چون نامه یک بارم بخوانی
کنار وصل را موسی عمران
بارنی خواست در اشواق جانی
جوابش «لن ترانی » شد، که هیهات!
کنار از ما مجو، چون در میانی
دلت از بار هستی گر سبک نیست
میان مجلس رندان گرانی
چرا سرگشته ای در بحر و در کان؟
که هم بحری و در، هم لعل کانی
بخاک آلوده ای، تا در زمینی
بخون آغشته ای، تا در زمانی
گرت معراج احمد آرزو کرد
برون آی از سرای ام هانی
برو، ای عقل، بس ناایمنی تو
بیا، ای عشق،چون دارالامانی
همین یک وصف را میدانم از تو
که هر وصفت که گویم بیش از آنی
جهانی، در حضور و در خفا، جان
دلارام دلی، جان جهانی
ز تو آموختم، هم با تو گویم
که : پیش دیده اهل معانی
تویی اصل همه پنهان و پیدا
بافعال و صفات و ذات و اسما
چو خورشید جمالت جلوه گر شد
جهان از جلوه ات با زیب و فر شد
رخت چندان که در انوار افزود
بهر ساعت ظهوری بیشتر شد
عدم را داد جودت نقد هستی
باقبالت گدایی معتبر شد
شعاع نور رویت منبسط گشت
کمالات صفاتت مشتهر شد
بهر بابی، که دید این دل، ترا دید
از آن در جست و جویت دربدر شد
همه زیر و زبر، کلی ترا یافت
بکلی لاجرم زیر و زبر شد
بدامان قبولت لعل اشکم
فراوان ریخت، تاکارم چو زر شد
دلم هر لحظه حالی داشت با دوست
که آنجا عقل دانا بی خبر شد
کجا افتادم اندر قال ناگاه
که حالم رفت و کارم مختصر شد
بلی این قال حال کلمینی است
که جانم را بحکمت مستقر شد
روان اتحادی و حلولی
درین اسرار وحدت کور و کر شد
حلولی چون رخ از خیرالبشر یافت
معاد کار او زان رو بشر شد
حلولی را بمان، چون بوالحکم گشت
که جانت را محمد راهبر شد
باول گفته ام، آخر بگویم
که : چون غیر تو از خاطر بدر شد
تویی اصل همه پنهان و پیدا
بافعال و صفات و ذات و اسما
جهان را عشق گردانید موجود
بنور خود، تعالی الله، زهی جود!
چو بحر عشق ناگه منبسط گشت
ز موجش صد هزار انهار بگشود
هزاران گونه گل در باغ عالم
پدید آمد، چو شد انهار ممدود
هزاران بلبل اندر ناله آمد
بوصف حسن گل بر نهج معهود
ز گل پرسید بلبل : کین چه حالست؟
مگر گشتست ظاهر یوم موعود؟
تو اندر خنده ای زان حسن یوسف
من اندر نوحه ام زین صوت داود
ترا ز آن حسن و دلداری چه مقصد؟
مرا زین ناله و زاری چه مقصود؟
چو ما یک عین و یک ذاتیم در اصل
عددهای مخالف از کجابود؟
به بلبل گفت گل : گر باز بینی
ایاز این جا نباشد غیر محمود
بصورت ملتبس شد حرف معنی
ز یک رو صد هزاران روی بنمود
همان بحرست، اگر صد نام دارد
مسمی کی شود از اسم معدود؟
همان یارست، اگر صد کسوه پوشید
همان نورست، اگر صد لمعه افزود
همان حسنست، اگر صد جلوه دارد
همان عشقست، اگر صد عقل فرسود
حقیقت گر تنزل کرد در اسم
ازو چیزی نشد کم، یا نیفزود
بیا، ای جان، که جانم باده پیماست
بعذر آنکه عمری باد پیمود
بوصفت شاهد آمد بلبل و گل
که تو هم شاهدی، هم عین مشهود
تویی اصل همه پنهان و پیدا
بافعال و صفات و ذات و اسما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
تا کی از شام جدایی ماجرا خواهد گذشت
خود نمی دانی که هر روزم چها خواهد گذشت
بسکه می دزدم نفس در سینه بی تحریک عشق
کار من از پرسش روز جزا خواهد گذشت
دام الفت شد نفس تقریب صیادی کجاست
تا کی از خاطر کسی دیر آشنا خواهد گذشت
دیده ام خواب پریشانی چه تعبیرش کنم
نگذرد در خاطری کز خاک ما خواهد گذشت؟
در طلسم اشک عالمگیر دارم وحشتی
نیست بیرون از دل من هر کجا خواهد گذشت
از غبار ما صبا حیرت به گلشن می برد
در میان بلبل و قمری چها خواهد گذشت
از خدا برگشته دل تکلیف ساحل می کند
کشتی صبرم زخون ناخدا خواهد گذشت
کارها دارد جنون با بیزبانی های من
ناله زنجیرم از عرش دعا خواهد گذشت
شبنم گل را خیال گرد کلفت می کند
نگذرد در خاطر از خاکم کجا خواهد گذشت
گر چنین خواهد گذشتن عمر بیتابی اسیر
کار فارغبالی از چون و چرا خواهد گذشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
رنگی که حسن از دل نومید می برد
عشق از برای آینه دید می برد
زاهد که دوزخ از دمش افسرده خاطر است
نام بهشت را به چه امید می برد
هرکس به قدر بار سبکبار می شود
دنیا پرست حسرت جاوید می برد
سامان نشتر از دل ما کم نمی شود
این قطره نم ز چشمه خورشید می برد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۸
هشیاریم گلی ز گلستان بیخودی
رفتم ز خویش جان من و جان بیخودی
هستی مرا رسانده به معراج نیستی
بالاتر است از همه جا شان بیخودی
گرم آشنا نگاه تو را دیده تا به خواب
گردیده سراسر دیوان بیخودی
بلبل شود شعور دو عالم در این چمن
گل گل شکفته چاک گریبان بیخودی
آگاهیم گداخت نمی سازد خرد
دست من است و دامن نسیان بیخودی
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۳۸
در حقیقت عاشق و معشوق را دلها یکی است
شیشه را از روی نسبت اصل با خارا یکی است
هست شام هجر ما آیینه صبح وصال
نور و ظلمت پیش چشم مردم دانا یکی است
ناوکش چون بر دلی آید ز صد دل خون چکد
عالمی را در گرفتاری ز بس دلها یکی است
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۵۲ - تحقیق در بیان فناء فی الله و اشاره بطریق وصول الی الله
این فنا نبود مقام هرکسی
مسند سلطان کجا و هر خسی
این فناء اهل قربست و وصول
چون شدی واصل تورا یابد حصول
مخلصین را هم فناء دیگرست
زان فناشان تاج عزت بر سر است
این فنا را خود بود در نزد دوست
خویش را دیدن که یک رشحه ازوست
ذات وصف فعل خود دیدن عیان
خویش را لیکن ندیدن در میان
دیدن اینها ولی بی خویشتن
دیدن خود بی خود اندر انجمن
از خودی خود چنان گشتن رها
که نه خود ماند دگر نی من نه ما
همچو آن نور ضعیف ماهتاب
در بر دریای نور آفتاب
پرتوی گر ماه دارد از خور است
ماه بی خور خود سیاه و ابتر است
گرنه با خورشید باشد روبرو
جز سیه رویی چه باشد مه بگو
گر نباشد نور خورشید علا
آنچه باشد جز سیاهی کم بها
اینچنین باشند یکسر کاینات
هم به فعل و هم به وصف و هم به ذات
نیست ممکن راز خود چیز دگر
جز سوادالوجه امکان ای پسر
آنچه دارد جمله نور مه شمار
پیش ذات و وصف فعل کردگار
این مثال است ای برادر این مثال
این زبانم لال بادا لال لالا
نسبت خورشید و مه اینجا خطاست
این نهایت دارد و آن بی انتهاست
از پی تمثیل گویم این سخن
ای خدای ذوالمنن بگذر ز من
ممکن ار دارد وجودی از حق است
پرتوی از آن وجود مطلق است
نی به این معنی که خود دارد وجود
کی توان از شب سیاهی را زدود
کی توان گفتن زمین نورانی است
بلکه خاک تیره و ظلمانی است
گرچه یابد روشنی از آفتاب
آفتاب اندر رکابش انقلاب
جلوه ای کرده است خورشید قدم
پرتوش افتاد بر دشت عدم
صبح هستی اندر آن کشور دمید
این نمایشها در آنجا شد پدید
هرچه بینی در جهان غیر از خدا
جملگی هیچند و معدوم و فنا
جملگی بودند از عهد قدم
منغمر در بحر ظلمات عدم
جملگی مدهوش خواب نیستی
مستتر اندر حجاب نیستی
جمله در خواب عدم ظلمت نشین
اندر آن بیغوله در ظلمت دفین
کامد آن بیغوله را وقت سحر
صبح دولت از افق برداشت سر
شقه ای از نور خورشید وجود
اندر آن دریای ظلمت رخ نمود
هرکه از خواب عدم بیدار شد
هر که مست نیستی هشیار شد
از فروغش شد نمایان صد هزار
نوعروسان شد پر از رنگ و نگار
لمعه ای تابید بر غیب و شهود
عالم غیب و شهادت در گشود
این نمایشها ز نور روی اوست
عطرها از گلبن خوشبوی اوست
شد عیان افعال اوصاف ذوات
پس ز نور فعل نور و وصف ذات
نیستی شان از خود و هست از خداست
هستشان از نور مهر کبریاست
رو بخوان از آن کتاب بی قصور
ای برادر آیه الله نور
رو ز شاه دین شنو یا من اخاء
کل شیئی نور وجهه بالملاء
هیچ باشد هرچه باشد جز ازو
هیچ میدان خویشتن را ای عمو
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - فضیلت سخاوت
ضد صفت بخل، «سخاوت» است و آن از ثمره زهد و بی مبالاتی به دنیا است و مشهورترین صفات پیغمبران خدا و معروف ترین اخلاق اصفیا و اولیاء است از معالی اخلاق، و صاحب آن پسندیده اهل آفاق است.
چنان که حضرت امیرالمومنین علیه السلام فرمود که «من جاد ساد» یعنی «هر که جود ورزید بزرگ گردید».
فریدون فرخ فرشته نبود
ز مشک و ز عنبر سرشته نبود
به داد و دهش یافت آن نیکوئی
تو داد و دهش کن فریدون توئی
از حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که «سخاوت درختی است از درختهای بهشت، که شاخهای خود را بر زمین آویخته است پس هر که یکی از آن شاخها را بگیرد، او را به بهشت می کشد» و فرمود که «سخی به خدا نزدیک، و به دلهای مردم نزدیک، و به بهشت نزدیک، و از آتش جهنم دور است» و فرمود که «خداوند عالم، مباهات می کند ملائکه را به کسی که اطعام مردمان کند» و فرمود: «خدا را بندگانی چند است که نعمت خود را مخصوص ایشان می گرداند، تا نفع به بندگان خدا رسانند پس هر کدام از ایشان که بخل نمایند در این منافع، خدا نعمت را از او به دیگری نقل می کند».
تو با خلق نیکی کن ای نیکبخت
که فردا نگیرد خدا بر تو سخت
و فرمود که «بهشت خانه اهل سخاوت است» و فرمود: «جوان سخی گناهکار، در نزد خدا محبوبتر است از پیر عابد بخیل» و از آن حضرت مروی است که «سخی را اهل آسمان ها دوست می دارند و اهل زمینها دوست دارند و طینت او از خاک پاک سرشته شده و آب چشم او از آب کوثر خلق شده و بخیل را اهل آسمانها و زمین ها دشمن دارند و خلقت او از خاک کثیف چرک آلود خلق شده و آب چشم او از آب عوسج مخلوق شده» «جمعی از اهل یمن بر حضرت فخر ذوالمنن وارد شدند و در میان ایشان مردی بود که بسیار سخن آور و حراف، و در گفتگو از همه عظیم تر، و مبالغه او در مباحثه با جناب پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم و حجت گرفتن بر آن سرور از همه بیشتر بود و به حدی مبالغه نمود که آن حضرت خشمناک گردید و رنگ مبارکش متغیر گشت و رگ پیشانی منورش پیچیده شد و چشم بر زمین انداخت، که جبرئیل آمد و گفت: خدایت سلام می رساند و می گوید که این مرد از اهل سخاوت، و نان ده است پس خشم آن حضرت فرونشست و سر بالا کرد و فرمود که: اگر نه این بود که مرا جبرئیل خبر داد که تو سخی نان دهی، ترا از خود می راندم و عبرت دیگران می کردم آن مرد گفت که خدای تو سخاوت را دوست دارد؟ فرمود: بلی آن مرد گفت: «اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انک لرسول الله» به خدائی که تو را به حق برانگیخته است که هرگز احدی را از مال خود محروم برنگردانیدم مروی است که «چون حضرت موسی علیه السلام بر سامری دست یافت، خطاب عزت رسید که او را مکش، زیرا که او سخی است» و بالجمله فضیلت سخا، خود ظاهر و روشن، و صاحب آن در نزد خالق و خلق محبوب و مستحسن، و در دنیا در اکرام و اعزاز، و در عقبی سرافراز است و کدام عاقل، سرافرازی دو جهان را از دست می دهد و جمادی چند بر روی هم می نهد؟
بیا تا خوریم آنچه داریم شاد
درم بر درم چند باید نهاد
درین باغ رنگین درختی نرست
که ماند از قفای تبر زین درست
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - طبقات و اصناف ملائکه و اعمال ایشان
چون محض وجود غذا و حضور آن و اصلاح آن فایده نمی بخشد، مادامی که خورده نمی شد و جزو بدن نمی گردید و این موقوف بود بر اعمال بسیار و اسباب بی شمار از خائیدن و فروبردن و هضم در معده و در جگر و دفع فضلات آن و غیر اینها از افعالی که هر یک به اسباب بسیار موقوف بود لهذا خدای تعالی همه را به حکمت بالغه چنانچه شاید و باید خلق کرد و چون همه این اعمال از ملائکه موکلین به آنها صادر می گردد در اینجا به نمونه ای از خلق ملائکه اشاره می کنیم.
پس می گوییم: طبقات ملائکه از کثرت نه به حدی است که تصور تفصیلی یا اجمالی آنها ممکن باشد، و ایشان را اصناف بسیار و طبقات بی شمار است یک صنف از آنها ملائکه زمین، و صنفی دیگر ملائکه هوا و از آن جمله ملائکه آسمان هاست، و ملائکه حمله عرش عظیم، و طبقه ملائکه مسلسلین، و ملائکه مهیمین، و ملائکه بهشت، و موکلین دوزخ و غیر اینها از طبقاتی که نه اسم ایشان را شنیده ایم و نه از شغل ایشان خبر داریم و به جز خالق ایشان، احاطه به ایشان نکرده است و هر عملی از اعمال، چه در آسمان و چه در زمین خالی نیست از ملکی یا ملائکه ای چند که به آن موکل هستند.
مثلا چیزی خوردن محتاج است به این قدر از قرشتگان که تعداد و بیان آنها را نمی توان نمود.
از جمله آنکه بعد از آنکه غذا را به دهان نهادی و خائیدی و فرو بردی، هضم آن و مستحیل شدن به خون و گوشت و استخوان، موقوف است به عمل ملائکه بسیار، زیرا معلوم است که غذا و خون گوشت، جسمی هستند که نه قدرتی دارند و نه شعوری و نه اختیاری و نه ادراکی تا آنکه به خودی خود مبدل شوند و از حالی به حالی بگردند.
همچنان که گندم به خودی خود آرد، و خمیر نان نمی شود، بلکه محتاج به اهل صنایعی چند هست که ایشان کارکنان ظاهری هستند و اهل صنعت باطن، فرشتگانند.
پس از فرو بردن غذا تا اینکه خون شود لابد است از ملائکه ای چند که آن را از حالاتی به حالاتی دیگر بگردانند.
و بعد از آنکه خون شد تا جزو بدن گردد محتاج به هفت ملک است، زیرا که ناچار است از ملکی که خون را به جوار گوشت رساند، چون خون به خودی خود حرکت نمی کند و به بالا میل نمی نماید و ملکی دیگر می خواهد که آن را در جوار گوشت نگاهدارد که از آنجا دور نگردد و ملک سیم باید که صورت خون را از او بگیرد و چهارم باید که تا هیئت گوشت و استخوان را به او پوشاند و پنجم ضروری است که تا قدر زاید آن را به رگها دفع کند.
ششم باید که تا آنچه را که گوشت شده به گوشت سابق بچسباند و آنچه را استخوان شده به استخوان متصل سازد و آنچه رگ و پی شده به آنها منضم نماید هفتم باید که تا ملاحظه مقدار لازم را کند و به هر عضوی آنچه مناسب و لایق است رساند پس غذای بینی را به قدر لایق آن دهد و غذای ران را به قدر مناسب آن و اگر گوشتی که مناسب ران است در بینی جمع شدی خلقت آدمی فاسد گشتی بلکه باید ملکی باشد که بداند که پلک چشم به آن نازکی چه قدر می خواهد و ران به آن قطر، چه قدر و حدقه به آن صفا چه چیز می خواهد و استخوان به آن صلابت چه چیز و غذای بدن را به موافق عدل قسمت کند و این ملائکه از جانب خداوند یکتا موکل به این افعال اند و در کار تو مشغول اند و تو گاهی در خواب و استراحتی و زمانی در بطالت و غفلت.
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند
تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری
بلکه بر هر جزئی از اجزاء، بدن، ملائکه بسیاری موکل اند و مدد این ملائکه و سایر ملائکه زمین و هوا از ملائکه آسمانها هست بر ترتیبی خاص و مدد ملائکه آسمان ها از حمله عرش است و تأیید و توفیق و هدایت جمیع ایشان از حضرت مهیمن قدوس است که متفرد است به ملک و ملکوت و عزت و جبروت و هر که خواهد کثرت ملائکه موکلین به آسمان ها و زمین ها و نباتات و حیوانات و ابرها و بادها و دریاها و بارانها و کوهها و غیر اینها را بداند ملاحظه اخباری را که از ائمه طاهرین علیه السلام در این باب رسیده بنماید.
و چنانچه مذکور شد لابد است که هر عملی از این اعمال به ملکی جداگانه مفوض باشد و ممکن نیست که همه این اعمال، رجوع به یک ملک باشد، زیرا ملک مانند انسان نیست که در آن ترکیب و تخلیط باشد، و از اجزای متضاده مرکب بوده باشد، بلکه وحدانی الصفه است که از او جز یک فعل سر نمی تواند زد.
چنان که خدای تعالی به آن اشاره فرموده است: «و ما منا الا له مقام معلوم» یعنی «هیچ یک از ما نیست مگر او را مقامی معین و امری مشخص است» و از این جهت میان فرشتگان، حسد و عدوان نیست و مثال ایشان در تعیین مرتبه هر یک حواس پنجگانه است که هیچ یک حسد به شغل دیگری نمی برند و به شغل او نمی پردازند و از این جهت است که ایشان مانند آدمیان نیستند که گاهی طاعت خدا کنند و زمانی عصیان او نمایند، بلکه بر طاعت، مجبول، و معصیت در حق ایشان متصور نیست و هر کدام از ایشان را طاعت خاصی و عبادت مخصوصی است.
پس راکع ایشان همیشه راکع، و ساجدشان پیوسته ساجد نه در افعال ایشان اختلافی، و نه از برای ایشان در عبادت و طاعت سستی و کسالتی و چون فی الجمله عدد ملائکه ارضیه که همین موکل بعضی از افعال یک لقمه غذا خوردن و سایر اعمال باطنیه و ظاهریه خود را دانستی، بعد از آن بر اینها بر سبیل اجمال قیاس کن سایر صنایع الهیه و افعال ربوبیه را، که در همه عوالم پروردگار از جبروت و ملکوت و عالم ملک و شهادت از آسمان ها و زمین ها و آنچه در بالا و زیر ما بین آنهاست و یقین بدان که عدد ملائکه موکلین به آنها از نهایت بیرون است.
و از آنچه مذکور شد که هر نعمتی بر نعمتهای غیرمتناهیه بلکه بر اکثر نعمتهایی که خدا آفریده موقوف است، ظاهر می شود که هر که کفران یک نعمت را کند کفران هر نعمت را که موجود است کرده مثلا اگر کسی به غیر محرمی نظر کند، به گشودن چشم، کفران نعمت پلکها نموده و چون چشم و پلک وابسته به سر است و خود سر وابسته به جمیع بدن است و قوام بدن موقوف به غذاست و وجود غذا موقوف به آب و زمین و هوا و باد و باران و خورشید و ماه است و تحقق اینها موقوف به آسمان ها، و حرکت آسمان ها موقوف و محتاج به فرشتگان است و همه اینها مانند یک شخص اند که بعضی به بعضی دیگر وابسته است پس این چنین کسی کفران هر نعمتی که موجود است از ثری تا ثریا کرده خواهد بود و در این هنگام، هیچ نبات و جماد و حیوان و آب و زمین و هوا و ستاره و فلک و ملکی نخواهد بود مگر اینکه بر او لعنت می کنند.
و از این جهت است که در اخبار وارد شده است که «ملائکه، لعنت بر گناهکاران می کنند» و رسیده است که «هر چیزی حتی ماهیان دریا از برای عالم، استغفار می کنند» و چون آنچه را اشاره به آن شد دانستی، تأمل کن که آیا از برای احدی ممکن است که از عهده شکر پروردگار خود برآید؟ و چگونه این ممکن می شود؟ و حال آنکه در هر چشم بر هم زدنی از برای هر بنده ای نعمتهای بسیار بیرون از حد و شمار است.
از آن جمله: «هر نفسی که فرو می رود ممد حیات است و چون برمی آید مفرح ذات پس در هر نفسی دو نعمت موجود، و بر هر نعمتی شکری واجب».
و هر شبانه روزی بیست و چهار ساعت، و هر ساعتی ظرف نزدیک هزار نفس است پس در هر ساعتی هزار شکر به همین جهت لازم است و چون این را ملاحظه نمایی و سایر نعمتها را به نظر درآوری می دانی که در هر روزی در هر جزئی از اجزاء بدن تو چندین هزار هزار نعمت حاصل «و ان تعدوا نعمه الله لا تحصوها» یعنی «اگر بخواهید نعمت های خدا را بشمارید نمی توانید».
گر سر هر موی من یابد زبان
شکرهای تو نیاید در بیان
موسی بن عمران گفت: «الهی چگونه شکر تو را کنم و حال اینکه از برای تو بر من در هر موی جسد من دو نعمت است: یکی آنکه بیخ آن را نرم ساختی و دیگر آنکه آن را خوشبو گردانیدی».
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۲
یکچند به مرگ سخت جانی کردیم
رخساره به سیلی ارغوانی کردیم
عمری گذراندیم به مردن مردن
مردم به گمان که زندگانی کردیم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
جاودان داریم در ساغر شراب زندگی
من ز صهبای محبت خضر از آب زندگی
زندگی دارد شتاب و ساقی دوران درنگ
بادرنگ او نمی سازد شتاب زندگی
زاختر بد روزی آن ماه جهانتاب از درم
در نیاید تا فرو رفت آفتاب زندگی
بر سرم هنگام خواب آمد ندانم خوانمش
خواب مرگ این خواب را یا آنکه خواب زندگی
مدعی از رشک من در اضطراب مردن است
من ز بیم وصل او در اضطراب زندگی
لذت آسایش مردن کسی یابد که او
همچو من باشد گرفتار عذاب زندگی
سر نخواهد زد گلی از باغ امیدم (سحاب)
گر رسد زین سان بر آن فیض سحاب زندگی
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰
مهین کره ی میر عبدالغفور
یقین است کز زمره ی ناس نیست
چو نسناس هم نیست زیرا که او
مشابه به انسان چو نسناس نیست
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
زان پیش که دل داد جوانی دادست
اندر سر من موی سپید افتادست
چون روز به من نشان پیری بنمود
این صبح که از شب جوانی زادست
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۲ - لغز
بر دَوَد چون سمندراز آتش
بگذرد چون سفینه از دریا
هر دو دست وی از جنوب و شمال
هر دو پای وی از نسیم و صبا
رنگ در کوه و شیر در بیشه
بال در بحر و غول در صحرا
چو ببالا برآید از پستی
هست ماننده ی دعای ریا
بر شود حالی و فرود آید
راست ماننده ی دغا و قضا
این عجب تر که گر ز جابلقا
گویم او را، چو برنشینم، ها
نرسیده هنوزها، به الف
کاو رسیده بود به جابلسا
هرچه در مدح او تو را گفتم
همه بر عکس گفتم و عمدا
تا برابن استرم سوار مپرس
که چه آید برویم از اعدا
اولا، استری است سست و نکون
حاصل او شماتت اعدا
آگه از حال هاجر و هاروت
زاده در عهد آدم و حوا
از بن رود نیل خورده خصیل
بر سر کوه قاف کرده چرا
نه کس از من پذیردش به صله
نه کس از من ستاندش بدعا
بدترین عیب او بخواهم گفت
چند دارم نهان، زبهر چرا
هر کجا نرخری بدید ز دور
کوی سوی او همی کند عمدا
گه به تعریض مردمان گویند
که چه نیک اوفتد سزا سزا
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - این قصیده از سر تأسف گفته به نشابور فرستاد
من همان طوطی شکر سخنم
که صدف بود حقه دهنم
گنبد عقل طاق دستارم
گلشن جان رواق پیرهنم
صنمی بر سریر فضل و ادب
تاج بخشان بحر و بر شمنم
فلکی کرده گردش فلکم
زمنی کرده جنبش زمنم
تاج سر داشت جبرئیل مرا
این زمان خاک پای اهرمنم
گاه ننگ آیدم همی که شدم
از که والله که هم ز خویشتنم
نیستم زنده پس اگر هستم
بوفا و کرم که من نه منم
مجمر مهر سوخت چون عودم
چنبر ماه تافت چون رسنم
نم کشیده چو برگ نسترنم
خم گرفته چو شاخ نارونم
هم ز محنت چو کوه شد جانم
هم ز کاهش چو کاه گشت تنم
توشه ای نی که آن دهد قوتم
گوشه ای نی که آن بود سکنم
هر چه آورد روز روزی ام
هر کجا در رسید شب وطنم
درد بی منتهاست درمانم
مرگ هر ساعتست زیستنم
آشنا کردن است رفتارم
کوه بر کندن است ده زدنم
دم زند در میان ره صد جای
تا ز خاطر به لب رسد سخنم
بس بود چشم مور بر پشه؟
چارسو گور و پنج سو کفنم
یارئی یارئی که رنجورم
رحمتی رحمتی که ممتحنم
گرچه از هیچ کمترم به جوی
بر دل خو چو صد هزار منم
آخر ای آرزوی دل تا کی
در دل این آرزو فرو شکنم
چون نمایم هزار دستانی
چون یکی گل نروید از چمنم
بر دمد خیره خیره چون خط دوست
خار خار از میانه سمنم
پای در گل چگونه رقص کنم
دست بر دل چگونه دست زنم
فتنه روزگار من آن است
که در این روزگار پر فتنم
باهزاران ستور بی فش و دم
در یکی قرن و در یکی قزنم
عور بی مایه اند از آن نخرند
این حدیث چو لؤلؤ عدنم
چون خرندم که کفه مه و مهر
بگسلد از گرانی ثمنم
ساز خلق جهان و سوز خودم
تا بدانی که شمع انجمنم
همه تیز از منند و من کندم
راست گوئی که صفحه مسنم
جمع در جسم و تفرقه در ذات
به حقیقت ستاره پر نم
بر زمین این چنین ز من زانم
که نه در صدر خواجه ز منم
یارب آن نقش دولتم بنمای
که خلاصی دهد از این محنم
گویدم هین بیار مژده که من
صورت صاحب اجل حسنم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
مسجد و میکده و کعبه و بتخانه یکی است
ای غلط کرده ره کوچه ما! خانه یکی است
هرکس از جام ازل گرچه به نوعی مستند
چشم مست تو گواه است که پیمانه یکی است
صورت آدم و حوا به حقیقت دام است
معنی دام اگر یافته ای، دانه یکی است
گرچه بسیار بود قصه و افسانه عشق
چون تو صاحب نظری قصه و افسانه یکی است
اختلافی ز ره صورت اگر هست چه باک
آتش و شمع و شب و مجلس و پروانه یکی است
هریک از روی صفت یافته اسمی ور نه
مفلس و محتشم و عاقل و دیوانه یکی است
چشم احول ز خطا گرچه دو بیند یک را
روشن است این که دل و دلبر و جانانه یکی است
تکیه بر مسند هستی مکن ای صاحب جاه!
که در این ره بر ما گلخن و کاشانه یکی است
چون نسیمی، طلب گنج بقا کن که یقین
شاه و درویش در این منزل ویرانه یکی است