عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
راست گویم مُرْوَت از عالم برفت
شرم از چشم بنی آدم برفت
هم کم و بیشی وفا در خلق بود
آن نشد بیش این زمان و کم برفت
همدمم غم بود اندر هجر تو
شکر کز وصل توام همدم برفت
ای بسا دردی که بودم از غمت
یافتم وصل ترا دردم برفت
آمد امّا پیش ما ننشست دوست
پرسشی فرمود و هم دردم برفت
از فراقش باز بر خاکم نشاند
در غمش از دیده ی ما دم برفت
آفتاب روز وصلش باز شد
بار دیگر از جهان شبنم برفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
ز آتش بیداد که بالا گرفت
شعله ی آن در دل خارا گرفت
زآنکه دل سنگ به حالم بسوخت
آتش جور تو که در ما گرفت
زآنکه همه کار جهان بر خطاست
کار جهان بین که چه یغما گرفت
سایه ی حق بود، چرا بی سبب
سایه ی الطاف ز ما برگرفت
غم بشد و طوف جهان کرد و باز
آمد و در جان جهان جا گرفت
خون دل خلق جهانی ز چشم
بس بچکید و ره دریا گرفت
قصّه ی درد من و جور غمت
چون بدهم شرح که هرجا گرفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
ای همچو شب گیسوی تو خون دلم در گردنت
در خون جان عاشقان فکری بباید کردنت
گر جان ستانی ور دلم هر دو فدایت کرده ام
ور تو جهان برهم زنی ای دوست منّت بر منت
گفتم مگر جانی به تن لیکن ز جان شیرین تری
جانا هزاران آفرین بادا ز جانم بر تنت
ای ماه و ای پروینِ من ای دینی و هم دین من
من خوشه چین ماه تو گردیدمی در خرمنت
من بنده ی بیچاره ام شاه جهاندارم تویی
روزی غم حال جهان آخر بباید خوردنت
یارب خداوند جهان از لطف خود دارد ترا
اندر پناه خویشتن از شر هر آهرمنت
نوحی تو و طوفان غم برخاست از هر جا نبی
من نگسلم دست وفا روز جزا از دامنت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
به رویت اشتیاقم بی نهایت
بود گر سویم اندازی عنایت
جفا کردی بسی بر من نگارا
نپیچیدم سر از مهر و وفایت
که جان من ز هجران بر لب آمد
بگو جانا اگر اینست رایت
تو سلطان جهانداری خدا را
نظر کن یک زمان سوی گدایت
بسی از دشمن و از دوست دیدم
جفا و جور و خواری از برایت
تو هم گر زانکه گردانی چو پرگار
نگردانم سر از فرمان و رایت
گر آب زندگانی بخشدم خضر
نخواهم آن و خواهم خاک پایت
نظر بر من نداری تا دگربار
چه کردند از من مسکین روایت
ندارم صبر دل کز حد ببردی
جفا و جور را هم هست غایت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
ای حریم حرم کعبه ی دلها رویت
هستم آشفته به روی گل تو چون مویت
گر کند سجده ی تو مردم چشمم چه عجب
سالها تا شده محراب دلم ابرویت
به جفا می نگری بر من دلداده چرا
ای دل و دیده و ای دیده ی جانم سویت
گر خدا را بنوازیم به بوسی چه شود
زآن دهان شکرستان و لب دلجویت
گر صبا بوی سر زلف تو آرد به جهان
بار دیگر دو جهان زنده شود از بویت
ای دلارام ز دست غم عشقت شب و روز
همچو گویی شده سرگشته تنم در کویت
خاطر نازکم ای دوست پراکنده مکن
بر قد و قامت زیبای تو چون گیسویت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
کار عالم همه هیچست چو هیچست به هیچ
زینهار ای دل سرگشته که در هیچ مپیچ
چون به شیرینی آن لب خورم این ماده تلخ
به سر و جان تو کاین عرصه ی غم را در پیچ
وعده ی وصل خودم داد شبی در ظلمات
همچو زلف تو چه راهیست چنین پیچاپیچ
سخنی گوی که مفهوم نگردد دهنت
ای عزیز دل من دل نتوان داد به هیچ
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
بیا لطافت گل را ببین به وقت صبوح
که تا ز خوف بیاسایدم زمانی روح
به وقت گل دل خود را مدار تنگ ز غم
یقین بدان که درین موسمست عین فتوح
بسان بلبل شوریده دل ز بیم فراق
هزار ناله برآرم من از دل مجروح
به صبح در چمن گل شدم به گل گفتم
به مدح روی تو مادح منم تویی ممدوح
اگر جهان همه طوفان بگیرد او چه غمش
کسی که دست امیدش رسد به دامن نوح
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
همه کامیت از عالم روا باد
همه بر مسند شاهیت جا باد
هرآن کامی که خواهی از جهان تو
امیدت بر مراد دل روا باد
هرآنچ از عمر ایشان می شود کم
به عمر دولت سلطان بقا باد
بدت هرگز مباد از چشم ایام
به نیکی در پیت دایم دعا باد
ز پای خاک شبدیز مرادت
همه در چشم خصمت توتیا باد
مرا دردیست بر دل از فراقت
خداوندا کش از وصلت دوا باد
ز پای افتاده ام از روز محنت
از آن دولت دوایم مومیا باد
تویی سلطان معنی صورت اینست
که دایم رحمتت سوی گدا باد
مرا کام از جهان مقصود وصلست
الهی کام دل ما را روا باد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
هیچ کس در غم ایام چو من خوار مباد
این چنین خسته جگر بی دل و بی یار مباد
چون من سوخته ی خسته جگر هیچ کسی
در شب محنت هجر تو گرفتار مباد
من ز غم خوارم و غمخوار ندارم چکنم
در ره عشق تو کس چون من غمخوار مباد
چون بجز لطف تو ای دوست مرا یاری نیست
جز غم عشق توأم در دو جهان کار مباد
ترک مست تو بیازرد مرا دل به جفا
مکن ای دوست کسی در پی آزار مباد
با سر زلف دوتای تو که چین بر چینست
نافه ی مشک ختن در همه تاتار مباد
با وجود خط چون سنبل تر بر قمرت
در همه ملک جهان طبله ی عطّار مباد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
کس به عالم همچو من بی کس مباد
همچو حلقه بر در هرکس مباد
تا ز هر دستی نیابد سرزنش
کار کس در دست هر ناکس مباد
کنج فقر و گنج ایمان ده مرا
گفت و گوی و خیر و شر با کس مباد
بحر ممکن نیست بی خس در جهان
بحر خاطرهای ما را خس مباد
در رخت حیران شده چشمم به سر
دیده ی جان را ز رویت بس مباد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
این باغ جهان بنگر تا باز چه بار آرد
تا بخت که را دیگر زین جمله به کار آرد
تا باز که می نوشد از جان شب هستی
تا باز که را صبحی در رنج خمار آرد
تا پای که اندازد در دام بلا دوران
تا دست که را دیگر در نقش و نگار آرد
تا نغمه ی داودی در گوش که اندازد
تا جان که را دیگر در ناله ی زار آرد
تا چند عزیزان را در خاک نشاند باز
تا چند ضعیفان را دیگر به شمار آرد
تا باغ امید که از لاله به بار آید
تا گلبن بخت که یکسر همه خار آرد
از تخت بقا تا چند کس را فکند در چَهْ
تا اختر بخت که دیگر به گداز آرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
دل من با سر زلف تو هوایی دارد
دردمندست و ز لعل تو دوایی دارد
رخ تو بدر منیر است و در او حیرانم
دل من روشنی و نور ز جایی دارد
شاه حسنست و لطافت شده مغرور به خود
نیک دانم چه غم از حال گدایی دارد
ای گدایی در دوست به از سلطانی
آخر از کوی تو درویش نوایی دارد
گرچه سرو از همه اسباب جهان آزادست
حالیا در نظرش نشو و نمایی دارد
شتر مست که از خوان جفا مجروحست
ناله ای می کند و یاوه درایی دارد
در جهان گر چه عزیزست بسی درّ خوشاب
پیش لعل لبت آخر چه بهایی دارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
آن بنده که جز تو کس ندارد
جز بندگیت هوس ندارد
رنجور فراقت ای دلارام
جز یک نفس از نفس ندارد
در راه تو شاه باز عشقست
اندیشه ز خرمگس ندارد
آن بلبل دل که پای بندست
چون بانگ در این قفس ندارد
بیچاره کسی که غرق دریاست
کاو راه ز پیش و پس ندارد
فریاد غم دل جهان رس
کاین بنده بجز تو کس ندارد
مسکین دل من محیط عشقست
واندیشه ز بار خس ندارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
آه دردآلود من از سقف مینا بگذرد
وآب چشمم در غمش از موج دریا بگذرد
آب چشم ما ز سر بگذشت در هجران او
بر دل ما رحمت آرد هر که بر ما بگذرد
وعده ی وصل خودم زنهار بر فردا مده
خسته ی هجران تو شاید که فردا بگذرد
نگذرد بر خاطرت روزی که بر ما بگذری
مگذر از راه وفا زنهار کاینها بگذرد
وصل بی هجران میسّر نیست کس را در جهان
نیک و بد هرکس نماید زشت و زیبا بگذرد
ای دل مسکین برآید آفتاب روز وصل
غم مخور خوش باش کاین شبهای یلدا بگذرد
هم نماند ضایع آخر ناله های زار من
زآنکه آهم صبحدم از سقف مینا بگذرد
هر که او منع زلیخا می کند در عاشقی
گر ببیند یوسف از منع زلیخا بگذرد
عاشقان تنها فدای خاک یکرانش کنند
آن نگار سر و قد جایی که تنها بگذرد
با بد و نیک جهان ای جان بساز از بهر آنک
شادی نادان نماند رنج دانا بگذرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
سحرگهان سوی بستان گذار باید کرد
تفرّجی به جهان در بهار باید کرد
نظر به قدرت بیچون وی چگونه به جان
به چشم هوش در این لاله زار باید کرد
که گل ز خار برآورد و لاله را از خاک
نظر به صانع پروردگار باید کرد
صبور باش به دردش دلا و دم درکش
نظر به حالت این روزگار باید کرد
نگار چون که به دستم نیامد از هجران
رخم به خون دو دیده نگار باید کرد
چو صبح وصل تو بر ما نمی شود طالع
شب فراق تو تا کی شمار باید کرد
مگر که نوبت وصلش به ما رسد هیهات
گذشت عمر و هنوز انتظار باید کرد
به دامن تو چو دستم نمی رسد چکنم
دل حزین به دعا اختصار باید کرد
چو چشم مست تو گشتیم بی خبر جانا
کزان دو لعل تو دفع خمار باید کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
مسکین دلم به کوی غمت تا گذار کرد
بسیار با خیال رخت کارزار کرد
تا دیده دید ماه جمال تو هر شبی
از دست جور عشق تو دستم نگار کرد
تا با گل رخ تو گرفتست انس دل
بس ناله در فراق رخت چون هزار کرد
حور و قصور بر دل ما عرضه کرده اند
از آن میانه کوی تو را اختیار کرد
از شدّت فراق تو ای نور دیده ام
در دیده بین که روی جهان لاله زار کرد
نگشود هیچ کار من از انتظار دوست
چون خاک راه دوست مرا خاکسار کرد
لاف از وفا و عهد تو بسیار می زنم
پیش رقیب باز مرا شرمسار کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
در جهان ما دلبری خواهیم کرد
وز جهانی دلبری خواهیم کرد
پای دل در بند غم خواهیم داد
ما نه کاری سرسری خواهیم کرد
گرچه چون مور ضعیفم ناتوان
با پلنگان همسری خواهیم کرد
چون ندارم بی وصالت خواب و خور
با خیالت داوری خواهیم کرد
در فراقت صبحدم در کوهسار
ناله چون کلک دری خواهیم کرد
بر رقیبان حمله ای همچون خلیل
بر بتان آزری خواهیم کرد
بندگی کردیم اگر درخور فتد
بعد از این ما چاکری خواهیم کرد
چون خیالت در جهان بین آمدم
جان و دل را یاوری خواهیم کرد
گریه در شوق رخی همچون نگار
همچو ابر آذری خواهیم کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
تا دلم با تو عشق بازی کرد
مرغ جان نیز شاهبازی کرد
دیده در حلقه دو زلفش بست
تا لب دوست دلنوازی کرد
دل مسکین من به بوته ی هجر
رفت و عمری که جان گدازی کرد
حسد از باد صبح برد دلم
زآنکه با زلف دوست بازی کرد
چشم شوخ تو وعده ام به وصال
داد و دل رفت کارسازی کرد
منتظر بود دیده بر قد سرو
چون بدیدیم بی نیازی کرد
مردم دیده ام به خون مژه
خرقه ی جان بدان نمازی کرد
دل من بنده است و تو محمود
سالها بر درت ایازی کرد
با وجود غمت دلم به جهان
با سهی سرو سرفرازی کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
تا دو زلف تو پیچ و تاب آورد
شور در حال شیخ و شاب آورد
رشک روی تو ای پریچهره
لرزه در چشم آفتاب آورد
روی چون آفتاب دوست بدید
دیده ی ما به دیده آب آورد
جان چو مشتاق بود بر وصلت
از دل سوخته کباب آورد
حال دل با طبیب خود گفتم
صبر فرمود و با جواب آورد
کاین علاجست درد دوری را
چه کنم رایش این صواب آورد
بوی زلف بنفشه رنگ نگار
چو دماغم شنید خواب آورد
لب رود و سرود و بوی بهار
یادم از دولت شباب آورد
لطف جان بخش یار بر لب جوی
دف و چنگ و نی و شراب آورد
گفتمش بوسه ای بده صنما
زآن لب و چشم در خطاب آورد
زآن لب چون شکر عجب دارم
که به تلخی مرا جواب آورد
گل ز شرم رخش در آب افتاد
بر سر آتش و گلاب آورد
دیده ی بخت ما نشد روشن
تا رخ مهوشت نقاب آورد
آنچه من از زمانه می بینم
در جهان این بلا که تاب آورد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
باد بویی ز سوی مصر به کنعان آورد
درد یعقوب ستم دیده به درمان آورد
دست در گردن باد آرم و در پاش افتم
که نسیمی ز سر زلف پریشان آورد
بنده ی باد صبایم که به هر صبحدمی
هم پیامی به برم از بر جانان آورد
شکر معبود که شد دیده ی جانم روشن
تا صبا سوی جهان بوی گریبان آورد
یوسف مصر دل ما، دل ما را خون کرد
تا که سرگشته سرم باز به سامان آورد
گرچه هم عاقبت الامر به مقصود رسید
لیک در حسرت و غم عمر به پایان آورد
غمزه ی مست دلاویز تو بس خونریزست
جان ما را ز ستم باز به افغان آورد
خبرت هست که در حسرت لیلی رخت
دل مجنون صفتم رو به بیابان آورد
این چه قدست و چه بالا و چه رویست و چه مو
سرو قدش به جهان باز مگر جان آورد