عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
اسرار عاشقی ز دلی آشکار شد
کآگه ز شوق ناله ی بی اختیار شد
نه منع پاسبان و نه آزار مدعی
فارغ کسی که خاک سر کوی یار شد
شادم که خاک کوی تو بر سر کسی نکرد
تا بر ره تو دیده ی من اشکبار شد
رفتم چنان ز بوی گل از خود که نیستم
آگه که کی گذشت خزان کی بهار شد
چندان شده است مایل خون ریختن کزو
صید دل (سحاب) هم امیدوار شد
کآگه ز شوق ناله ی بی اختیار شد
نه منع پاسبان و نه آزار مدعی
فارغ کسی که خاک سر کوی یار شد
شادم که خاک کوی تو بر سر کسی نکرد
تا بر ره تو دیده ی من اشکبار شد
رفتم چنان ز بوی گل از خود که نیستم
آگه که کی گذشت خزان کی بهار شد
چندان شده است مایل خون ریختن کزو
صید دل (سحاب) هم امیدوار شد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
این نه خط است که آرایش حسن تو فزود
سایه ی زلف سیاه تو رخت کرد کبود
این نه خط است که آرایش او خواست چو دود
دود آه من از آیینه ی او عکس نمود
خط او سر زد و شادم که به عشاق او را
التفاتیست که هر روز فزون خواهد بود
صیقل حسن کز آئینه ی جان زنگ زداست
زنگ از آئینه ی خود چون نتوانست زدود؟
آن لب لعل که از کار جهان عقده گشاست
عقده از کار فروبسته ی خود چون نگشود؟
وقت آن است که آن طره ی طرار دهد
باز پس نقد دلی را که از عشاق ربود
تخم مهری که در آن باغ فشاندیم (سحاب)
حاصلش راز خجالت نتوانیم درود
سایه ی زلف سیاه تو رخت کرد کبود
این نه خط است که آرایش او خواست چو دود
دود آه من از آیینه ی او عکس نمود
خط او سر زد و شادم که به عشاق او را
التفاتیست که هر روز فزون خواهد بود
صیقل حسن کز آئینه ی جان زنگ زداست
زنگ از آئینه ی خود چون نتوانست زدود؟
آن لب لعل که از کار جهان عقده گشاست
عقده از کار فروبسته ی خود چون نگشود؟
وقت آن است که آن طره ی طرار دهد
باز پس نقد دلی را که از عشاق ربود
تخم مهری که در آن باغ فشاندیم (سحاب)
حاصلش راز خجالت نتوانیم درود
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
زین الم در دم مرگم المی بیش نباشد
گر تو را بینم و از عمر دمی بیش نباشد
نبود قوت رفتار به پای طلب من
ورنه تا منزل جانان قدمی بیش نباشد
سهل باشد که بر آری تو تمنای دلی را
کآرزویش ز تو جز لطف کمی بیش نباشد
نقطه ی لعل لبت را نبود هیچ وجودی
یا وجودیست که هیچ از عدمی بیش نباشد
نقد جانیست مرا در کف و دردا که بهایش
بر خوبان جهان از درمی بیش نباشد
کی تلافی شب هجر کند روز وصالش
کآن ز عمریست فزون این ز دمی بیش نباشد
با (سحابم) نبود میل ستم گفتی ازین پس
زانکه دانی که به او زین ستمی بیش نباشد
گر تو را بینم و از عمر دمی بیش نباشد
نبود قوت رفتار به پای طلب من
ورنه تا منزل جانان قدمی بیش نباشد
سهل باشد که بر آری تو تمنای دلی را
کآرزویش ز تو جز لطف کمی بیش نباشد
نقطه ی لعل لبت را نبود هیچ وجودی
یا وجودیست که هیچ از عدمی بیش نباشد
نقد جانیست مرا در کف و دردا که بهایش
بر خوبان جهان از درمی بیش نباشد
کی تلافی شب هجر کند روز وصالش
کآن ز عمریست فزون این ز دمی بیش نباشد
با (سحابم) نبود میل ستم گفتی ازین پس
زانکه دانی که به او زین ستمی بیش نباشد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
خسروا صحن فلک ساحت میدان تو باد
گردش گوی خور از لطمه ی چوگان تو باد
نرسد پای وجودت چو بر اقلیم وجوب
برتر از کون و مکان عالم امکان تو باد
در حریم حرم عیش و طرب مهر و سپهر
دایم این مجمر و آن مجمره گردان تو باد
ماه از شمع وثاق تو پی کسب ضیا
همچو شمع فلک از شمسه ی ایوان تو باد
آب سرچشمه ی حیوان چو بود خاک درت
خضر لب تشنه ی سرچشمه ی حیوان تو باد
نه فلک در صدف آید به محیط کرمت
هر یکی پر گهر از قطره ی احسان تو باد
گلشن عیش بود بزم می و روی نگار
ز آن دو گلشن گل مقصود به دامان تو باد
گردش گوی خور از لطمه ی چوگان تو باد
نرسد پای وجودت چو بر اقلیم وجوب
برتر از کون و مکان عالم امکان تو باد
در حریم حرم عیش و طرب مهر و سپهر
دایم این مجمر و آن مجمره گردان تو باد
ماه از شمع وثاق تو پی کسب ضیا
همچو شمع فلک از شمسه ی ایوان تو باد
آب سرچشمه ی حیوان چو بود خاک درت
خضر لب تشنه ی سرچشمه ی حیوان تو باد
نه فلک در صدف آید به محیط کرمت
هر یکی پر گهر از قطره ی احسان تو باد
گلشن عیش بود بزم می و روی نگار
ز آن دو گلشن گل مقصود به دامان تو باد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
بازم از وصلش به جسم ناتوان جان کی رسد
دل ز دلبر کی شکیبد جان به جانان کی رسد
یارب این دستی که دارد غیر بر دامان او
چون من از حرمان رویش بر گریبان کی رسد
وقت مردن وعده ی وصلم دهد تا زین نوید
منتظر مانم که عمر من بپایان کی رسد
گریم و از گریه می خواهم بدل آسودگی
غافلم کز سیل آبادی به ویران کی رسد
کی رسد روزی که گردد بر سر کوی تو خاک
این سر شوریده در عشقت به سامان کی رسد
خضر بر لعل لب او برده پی ورنه (سحاب)
کس به عمر جاودان از آب حیوان کی رسد
دل ز دلبر کی شکیبد جان به جانان کی رسد
یارب این دستی که دارد غیر بر دامان او
چون من از حرمان رویش بر گریبان کی رسد
وقت مردن وعده ی وصلم دهد تا زین نوید
منتظر مانم که عمر من بپایان کی رسد
گریم و از گریه می خواهم بدل آسودگی
غافلم کز سیل آبادی به ویران کی رسد
کی رسد روزی که گردد بر سر کوی تو خاک
این سر شوریده در عشقت به سامان کی رسد
خضر بر لعل لب او برده پی ورنه (سحاب)
کس به عمر جاودان از آب حیوان کی رسد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
چندیست فلک را سر بیداد نباشد
داند که تو را حاجت امداد نباشد
از ساحت گلزار کس این فیض نیابد
این منزل خوش خانه ی صیاد نباشد
معمورتر از مملکت عشق ندیدم
با آن که در او خانه ی آباد نباشد
بردار زرخ پرده چرا صنع خدایی
بی پرده از آن حسن خداداد نباشد
در معرض پرسش چو بر آرند به حشرم
جز عشق توام حرف دگر یاد نباشد
از رشک کسی خاطر ناشاد ندارم
دانم که از او هیچ دلی شاد نباشد
باشد به درداور فریاد رسش را
آن به که (سحاب) از تو به فریاد نباشد
خاقان جهان فتحعلی شاه که هرگز
از دام بلا خصم وی آزاد نباشد
داند که تو را حاجت امداد نباشد
از ساحت گلزار کس این فیض نیابد
این منزل خوش خانه ی صیاد نباشد
معمورتر از مملکت عشق ندیدم
با آن که در او خانه ی آباد نباشد
بردار زرخ پرده چرا صنع خدایی
بی پرده از آن حسن خداداد نباشد
در معرض پرسش چو بر آرند به حشرم
جز عشق توام حرف دگر یاد نباشد
از رشک کسی خاطر ناشاد ندارم
دانم که از او هیچ دلی شاد نباشد
باشد به درداور فریاد رسش را
آن به که (سحاب) از تو به فریاد نباشد
خاقان جهان فتحعلی شاه که هرگز
از دام بلا خصم وی آزاد نباشد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
روزی که از سبو به قدح باده خواستند
اسباب زندگی همه آماده خواستند
چون دل کسی به نقش و نگار جهان نیست
نقش جمال لاله رخان ساده خواستند
دادند پیچ و تاب به گیسوی دلبران
دامی برای مردم آزاده خواستند
آن خرقه را که طالب تذویر بافتند
در قید دلق و سجه و سجاده خواستند
از ما به کوی دوست که بیش از دو گام نیست
هر سو به اختلاف بسی جاده خواستند
دادند جلوه در پر پروانه شمع را
خاکسترش به باد فنا داده خواستند
بستند بر میان تیغ و (سحاب) را
بر خاک و خون چو صید شه افتاده خواستند
خاقان دهر فتحعلی شه که انجمش
بهر نثار سبحه و سجاده خواستند
اسباب زندگی همه آماده خواستند
چون دل کسی به نقش و نگار جهان نیست
نقش جمال لاله رخان ساده خواستند
دادند پیچ و تاب به گیسوی دلبران
دامی برای مردم آزاده خواستند
آن خرقه را که طالب تذویر بافتند
در قید دلق و سجه و سجاده خواستند
از ما به کوی دوست که بیش از دو گام نیست
هر سو به اختلاف بسی جاده خواستند
دادند جلوه در پر پروانه شمع را
خاکسترش به باد فنا داده خواستند
بستند بر میان تیغ و (سحاب) را
بر خاک و خون چو صید شه افتاده خواستند
خاقان دهر فتحعلی شه که انجمش
بهر نثار سبحه و سجاده خواستند
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
گلی کز آتش غیرت گلاب می سازد
برای آن گل عارض گلاب می سازد
به یاد محفل وصلت که می کند محکم
سرشک من همه عالم خراب می سازد
بکام زهر مکافات خواهدم عمری
دمی زخویشم اگر کامیاب می سازد
مگو که بی خودی ما نقاب دیده ی ماست
چرا جمال نهان در نقاب می سازد
زبس که تاب ندارد (سحاب) طبع دلم
از آن به سنبل پر پیچ و تاب می سازد
برای آن گل عارض گلاب می سازد
به یاد محفل وصلت که می کند محکم
سرشک من همه عالم خراب می سازد
بکام زهر مکافات خواهدم عمری
دمی زخویشم اگر کامیاب می سازد
مگو که بی خودی ما نقاب دیده ی ماست
چرا جمال نهان در نقاب می سازد
زبس که تاب ندارد (سحاب) طبع دلم
از آن به سنبل پر پیچ و تاب می سازد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
مدعیان در پیم جمله کمین کرده اند
آه که مهر مرا با تو یقین کرده اند
داغ غلامیش را من بدل خویش جا
داده ام و خسروان زیب جبین کرده اند
رخ زمی سرخ کن سرخ بر غم سپهر
خاصه که از سبزه سبز روی زمین کرده اند
برهمنان گشته اند گرنه از این بت خجل
از چه بتانرا چنین گوشه نشین کرده اند
مملکت حسن را چون تو نیامد شهی
گرچه بس این مملکت زیر نگین کرده اند
از دل و دین کسی نیست نشانی زبس
زلف و رخت خلق را بیدل و دین کرده اند
سنبل پر چین او هر دو زغیرت (سحاب)
خون بدل آهوی چین کرده اند
آه که مهر مرا با تو یقین کرده اند
داغ غلامیش را من بدل خویش جا
داده ام و خسروان زیب جبین کرده اند
رخ زمی سرخ کن سرخ بر غم سپهر
خاصه که از سبزه سبز روی زمین کرده اند
برهمنان گشته اند گرنه از این بت خجل
از چه بتانرا چنین گوشه نشین کرده اند
مملکت حسن را چون تو نیامد شهی
گرچه بس این مملکت زیر نگین کرده اند
از دل و دین کسی نیست نشانی زبس
زلف و رخت خلق را بیدل و دین کرده اند
سنبل پر چین او هر دو زغیرت (سحاب)
خون بدل آهوی چین کرده اند
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
از دست تست باده بکامم چنان لذیذ
خون منت به کام بود آنچنان لذیذ
چون زاهد از کفش نستانم قدح که نیست
غم ناگوار و باده زدست بتان لذیذ
دشنام اگر دهد عوض بوسه گوبده
کان هم بود چو بوسه ی او ز آن دهان لذیذ
گر پیرم ار جوان، نکنم ترک می که، هست
در کام پیر خوش به مذاق جوان لذیذ
تا چند کام جان من از زهر هجر تلخ
ای شربت وصال تو در کام جان لذیذ
چون زهر زخم تیغ بود ناگوار لیک
هم این زدست تست گوارا هم آن لذیذ
از بس چشید لذت هجران مذاق من
شد در مذاق زهر غم آسمان لذیذ
باشد لذیذ خون (سحابت) چنان به کام
کز جام زر به کام تو خون رزان لذیذ
خون منت به کام بود آنچنان لذیذ
چون زاهد از کفش نستانم قدح که نیست
غم ناگوار و باده زدست بتان لذیذ
دشنام اگر دهد عوض بوسه گوبده
کان هم بود چو بوسه ی او ز آن دهان لذیذ
گر پیرم ار جوان، نکنم ترک می که، هست
در کام پیر خوش به مذاق جوان لذیذ
تا چند کام جان من از زهر هجر تلخ
ای شربت وصال تو در کام جان لذیذ
چون زهر زخم تیغ بود ناگوار لیک
هم این زدست تست گوارا هم آن لذیذ
از بس چشید لذت هجران مذاق من
شد در مذاق زهر غم آسمان لذیذ
باشد لذیذ خون (سحابت) چنان به کام
کز جام زر به کام تو خون رزان لذیذ
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
بر آن سرم که دهم دل به دلنواز دگر
که تا فزون کنم از عجز خویش ناز دگر
از این طبیب ندیدیم چاره به که رویم
به چاره سازی دل سوی چاره ساز دگر
دگر چو شمع میفروز چهره زانکه فتاد
به جانم آتشی از عشق جان گداز دگر
نوای ساز محبت به گوش من مسرای
که خوش فتاده به گوشم سرود ساز دگر
دهم به ماه رخی تازه دل، که عاشق نو
زعاشقان دگر دارد امتیاز دگر
شده است راز نهان تو فاش و میخواهم
که تا بدل بسپارم نهفته راز دگر
بگو عبث ننوازش به آب و دانه که کرد
کبوتر دل من میل شاهباز دگر
گرم زناز بتان بی نیاز خواهد شاه
(سحاب) نیست مراهم جز این نیاز دگر
ستوده فتحعلی شاه آن که صد محمود
بود بدرگه او هر یکی ایاز دگر
که تا فزون کنم از عجز خویش ناز دگر
از این طبیب ندیدیم چاره به که رویم
به چاره سازی دل سوی چاره ساز دگر
دگر چو شمع میفروز چهره زانکه فتاد
به جانم آتشی از عشق جان گداز دگر
نوای ساز محبت به گوش من مسرای
که خوش فتاده به گوشم سرود ساز دگر
دهم به ماه رخی تازه دل، که عاشق نو
زعاشقان دگر دارد امتیاز دگر
شده است راز نهان تو فاش و میخواهم
که تا بدل بسپارم نهفته راز دگر
بگو عبث ننوازش به آب و دانه که کرد
کبوتر دل من میل شاهباز دگر
گرم زناز بتان بی نیاز خواهد شاه
(سحاب) نیست مراهم جز این نیاز دگر
ستوده فتحعلی شاه آن که صد محمود
بود بدرگه او هر یکی ایاز دگر
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
دلش از عشق خون به سینه نگر
می نابش در آبگینه نگر
مایلش دل بمهر کینه دلی است
در دلش باز میل کینه نگر
کلبه اش ز آب دیده چون بحریست
تن در آن بحر چون سفینه نگر
شده نازک ز تاب عشق دلش
سنگ را زآتش آبگینه نگر
که چون من با فغان و ناله قرین
دل آن ماه بی قرینه نگر
هر که خصم شهش مدام (سحاب)
زهر جانکاه در قنینه نگر
آنکه صد چون سکندر و دارا
بر درش بنده ی کمینه نگر
خسروی کاختر و قضا و قدر
بر درش بنده ی کهینه نگر
می نابش در آبگینه نگر
مایلش دل بمهر کینه دلی است
در دلش باز میل کینه نگر
کلبه اش ز آب دیده چون بحریست
تن در آن بحر چون سفینه نگر
شده نازک ز تاب عشق دلش
سنگ را زآتش آبگینه نگر
که چون من با فغان و ناله قرین
دل آن ماه بی قرینه نگر
هر که خصم شهش مدام (سحاب)
زهر جانکاه در قنینه نگر
آنکه صد چون سکندر و دارا
بر درش بنده ی کمینه نگر
خسروی کاختر و قضا و قدر
بر درش بنده ی کهینه نگر
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
صباح عید صیام است ساقیا برخیز
که مدتی به بطالت گذشت عمر عزیز
شکست رونق زهد آنچنان که زاهد هم
پی فریب ندارد به سجه دست آویز
گمان مبر که به شرع اهتمام روزه بود
به غایتی که هم از باده کس کند پرهیز
چه غم دمیدت اگر خط که حسن نقصی از آن
در این زمانه نیاید به چشم اهل تمیز
شد آفتاب رخت تا نهان زدیده او
(سحاب) را چو سحاب است چشم گوهر ریز
که مدتی به بطالت گذشت عمر عزیز
شکست رونق زهد آنچنان که زاهد هم
پی فریب ندارد به سجه دست آویز
گمان مبر که به شرع اهتمام روزه بود
به غایتی که هم از باده کس کند پرهیز
چه غم دمیدت اگر خط که حسن نقصی از آن
در این زمانه نیاید به چشم اهل تمیز
شد آفتاب رخت تا نهان زدیده او
(سحاب) را چو سحاب است چشم گوهر ریز
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
ذوقی مبادش از غم صیاد در قفس
مرغی کز آشیانه کند یاد در قفس
صد ناله از غرور گلم بود در چمن
گر آهی از تغافل صیاد در قفس
مرغ حیاتم از قفس تن پرد ز شوق
چون بنگرد که طایری افتاد در قفس
شکرانه ی فراغت کنج قفس گهی
نالم به حال طایر آزاد در قفس
این است اگر وفای گل و رحم باغبان
هر طایری به موسم گل باد در قفس
اندیشه ای زبیم رهایی اگر بود
هرگز نداشتم دل ناشاد در قفس
از رشک زاغ و غیرت گلچین مرا (سحاب)
یک عقده ای نبود که نگشاد در قفس
مرغی کز آشیانه کند یاد در قفس
صد ناله از غرور گلم بود در چمن
گر آهی از تغافل صیاد در قفس
مرغ حیاتم از قفس تن پرد ز شوق
چون بنگرد که طایری افتاد در قفس
شکرانه ی فراغت کنج قفس گهی
نالم به حال طایر آزاد در قفس
این است اگر وفای گل و رحم باغبان
هر طایری به موسم گل باد در قفس
اندیشه ای زبیم رهایی اگر بود
هرگز نداشتم دل ناشاد در قفس
از رشک زاغ و غیرت گلچین مرا (سحاب)
یک عقده ای نبود که نگشاد در قفس
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
هر که دید آن گل عارض مژه ی خون بارش
گلستانیست که گل میدمد از هر خارش
قیمت یگ نگهش را به دو عالم بستند
آه از آنان که شکستند چنین بازارش
ترسم این خواب گرانی که بود بخت مرا
عاقبت ناله ی من هم نکند بیدارش
آب و رنگش ز سرشک غم و خون جگر است
هر گل فصل که سر میزند از گلزارش
وه که هر دم طمع عقده گشایی دارد
دل از آن زلف که صد عقده بود در کارش
از شرف بر سر خورشید بود سایه فکن
بر سر هر که بود سایه ای از دیوارش
بوی جان میدهد آن زلف مگر سوده (سحاب)
به غبار در دارای فلک دربارش
جم نشان فتحعلی شه که به حکمش گردون
اختران فلک از ثابت و از سیارش
گلستانیست که گل میدمد از هر خارش
قیمت یگ نگهش را به دو عالم بستند
آه از آنان که شکستند چنین بازارش
ترسم این خواب گرانی که بود بخت مرا
عاقبت ناله ی من هم نکند بیدارش
آب و رنگش ز سرشک غم و خون جگر است
هر گل فصل که سر میزند از گلزارش
وه که هر دم طمع عقده گشایی دارد
دل از آن زلف که صد عقده بود در کارش
از شرف بر سر خورشید بود سایه فکن
بر سر هر که بود سایه ای از دیوارش
بوی جان میدهد آن زلف مگر سوده (سحاب)
به غبار در دارای فلک دربارش
جم نشان فتحعلی شه که به حکمش گردون
اختران فلک از ثابت و از سیارش
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
تا پیر می فروش چه آمد سعادتش
کآمد سعادت ابدی در ارادتش
دل را که چون شهید جفا کرد تا بحشر
در حق من قبول نباشد شهادتش
ما معصیت بقصد ریا خود نمیکنیم
تا شیخ را چه قصد بود از عبادتش
اکنون شدم هلاک بیا بر مزار من
بیمار خویش را که نکردی عیادتش
با پیر ما کسی که نبودش ارادتی
هر طاعتی که کرد بباید اعادتش
هر کشته ای که روز جزا دامنش گرفت
گردید بی نصیب ز اجر شهادتش
چندیست کرده ترک دل آزاری (سحاب)
کآزار تازه ای رسد از ترک عادتش
کآمد سعادت ابدی در ارادتش
دل را که چون شهید جفا کرد تا بحشر
در حق من قبول نباشد شهادتش
ما معصیت بقصد ریا خود نمیکنیم
تا شیخ را چه قصد بود از عبادتش
اکنون شدم هلاک بیا بر مزار من
بیمار خویش را که نکردی عیادتش
با پیر ما کسی که نبودش ارادتی
هر طاعتی که کرد بباید اعادتش
هر کشته ای که روز جزا دامنش گرفت
گردید بی نصیب ز اجر شهادتش
چندیست کرده ترک دل آزاری (سحاب)
کآزار تازه ای رسد از ترک عادتش
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
آنکه می گشت سکندر به جهان در طلبش
گو بیا و بنگر چون خضر اینک زلبش
هر که را از نگه این می کشد آن زنده کند
چشم او کرده فزون رونق بازار لبش
نبود در دلم اندیشه ای از روز وصال
زان که تا روز قیامت نشود روز شبش
ثانی نقش تو بر صفحه ی هستی نکشید
کلک قدرت که کشد این همه نقش عجبش
شربت وصل علاج آمده با داروی مرگ
خسته ای را که بود زآتش عشق تو تبش
تازه نخلی است قدش در چمن حسن (سحاب)
لیک نخلی که دهد چاشنی جان رطبش
گو بیا و بنگر چون خضر اینک زلبش
هر که را از نگه این می کشد آن زنده کند
چشم او کرده فزون رونق بازار لبش
نبود در دلم اندیشه ای از روز وصال
زان که تا روز قیامت نشود روز شبش
ثانی نقش تو بر صفحه ی هستی نکشید
کلک قدرت که کشد این همه نقش عجبش
شربت وصل علاج آمده با داروی مرگ
خسته ای را که بود زآتش عشق تو تبش
تازه نخلی است قدش در چمن حسن (سحاب)
لیک نخلی که دهد چاشنی جان رطبش
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
چو پرده بر فتد از روی مهر آسایش
سزد که مهر در افتد چو سایه در پایش
چه گونه دست تواند بدامن تو رساند
کسی که بر سر کویت نمیرسد پایش
نماید ار بت عذرا عذار من عارض
برد ز خاطر وامق عذار عذرایش
بود به چشم زلیخا چه جلوه یوسف را
کند چو یوسف من جلوه روی زیبایش
امیدواری درمان چگونه دردی راست
که ناامید ز درمان بود مسیحایش
کسی که با تو شکیبائیش نبود چه سان
شکیب بیتو کند جان نا شکیبایش؟
سزد که سرو و صنوبر سرافکنند به پیش
بسان بید موله ز شرم بالایش
نشد ز راه ترحم غمین ز قتل (سحاب)
غمین بود که روا گشته یک تمنایش
سزد که مهر در افتد چو سایه در پایش
چه گونه دست تواند بدامن تو رساند
کسی که بر سر کویت نمیرسد پایش
نماید ار بت عذرا عذار من عارض
برد ز خاطر وامق عذار عذرایش
بود به چشم زلیخا چه جلوه یوسف را
کند چو یوسف من جلوه روی زیبایش
امیدواری درمان چگونه دردی راست
که ناامید ز درمان بود مسیحایش
کسی که با تو شکیبائیش نبود چه سان
شکیب بیتو کند جان نا شکیبایش؟
سزد که سرو و صنوبر سرافکنند به پیش
بسان بید موله ز شرم بالایش
نشد ز راه ترحم غمین ز قتل (سحاب)
غمین بود که روا گشته یک تمنایش
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
به راهی می کشد عشقم که پیدا نیست پایانش
خضر نبود عجب گر گم کند ره در بیابانش
اگر هر دم بود صد عهد و پیمان با رقیبانش
نیندیشم که آن پیمان شکن سست است پیمانش
شب وصل است و مینالم که شاید چرخ پندارد
که باز امشب شب هجر است و دیر آرد بپایانش
به دانایی برد طفلی چو عقل از پیر، کی حاجت
به تعلیم دبیرش باشد و حبس دبستانش؟
به دامی تا نیفتاده است مرغی در گلستانی
چه داند جایی هست خوشتر از گلستانش؟
نباشد در بری آن دل که نبود مهر دلدارش
نیاید بر تنی آن جان که نبود عشق جانانش
کسی کو راه یابد در حریم وصل او باید
چه باک است از جفای پاسبان و جور دربانش
چو بر سر رهروی شوق حرم دارد چه باک آری
بهر گامی اگر درپا خلد خار مغیلانش؟
(سحاب) از چشم آن خورشید وش باشد نهان بنگر
دو چشمم چون سحاب و قطره های اشک بارانش
خضر نبود عجب گر گم کند ره در بیابانش
اگر هر دم بود صد عهد و پیمان با رقیبانش
نیندیشم که آن پیمان شکن سست است پیمانش
شب وصل است و مینالم که شاید چرخ پندارد
که باز امشب شب هجر است و دیر آرد بپایانش
به دانایی برد طفلی چو عقل از پیر، کی حاجت
به تعلیم دبیرش باشد و حبس دبستانش؟
به دامی تا نیفتاده است مرغی در گلستانی
چه داند جایی هست خوشتر از گلستانش؟
نباشد در بری آن دل که نبود مهر دلدارش
نیاید بر تنی آن جان که نبود عشق جانانش
کسی کو راه یابد در حریم وصل او باید
چه باک است از جفای پاسبان و جور دربانش
چو بر سر رهروی شوق حرم دارد چه باک آری
بهر گامی اگر درپا خلد خار مغیلانش؟
(سحاب) از چشم آن خورشید وش باشد نهان بنگر
دو چشمم چون سحاب و قطره های اشک بارانش
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
نه همین ز شرم در بر نکشیده ام هنوزش
که برم نشسته عمری و ندیده ام هنوزش
دلم از تو خرم و خوش به سئوالی و جوابی
که نگفته ام همان و نشنیده ام هنوزش
به مشام غیر خواهم نرسد از او شمیمی
ز ریاض حسن آن گل که نچیده ام هنوزش
دل خویش کرده ام خوش به متاع کم بهایی
که زلعل او به صد جان نخریده ام هنوزش
به رهش اگر چه شد خون دل و شد زدیده بیرون
کشد انتظار مقدم او دل و دیده ام هنوزش
عجب است اینکه در سر بودم (سحاب) مستی
ز شراب وصل اگر چه نچشیده ام هنوزش
که برم نشسته عمری و ندیده ام هنوزش
دلم از تو خرم و خوش به سئوالی و جوابی
که نگفته ام همان و نشنیده ام هنوزش
به مشام غیر خواهم نرسد از او شمیمی
ز ریاض حسن آن گل که نچیده ام هنوزش
دل خویش کرده ام خوش به متاع کم بهایی
که زلعل او به صد جان نخریده ام هنوزش
به رهش اگر چه شد خون دل و شد زدیده بیرون
کشد انتظار مقدم او دل و دیده ام هنوزش
عجب است اینکه در سر بودم (سحاب) مستی
ز شراب وصل اگر چه نچشیده ام هنوزش