عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
خواب، پرواز حرام است مرا
آشیان حلقه دام است مرا
یاد زلفت گل شب بیداری
فیض صبح اول شام است مرا
عمر سودایی زلف تو دراز
تا ابد کار به کام است مرا
سرآن جلوه سلامت باشد
هر نفس عیش مدام است مرا
اضطراب و لب خاموش و ادب
قاصد و نامه و نام است مرا
بی خزان باغ دل از بیدردی
سوختن میوه خام است مرا
دل زهر چاک هلالی دارد
سر به سر ماه تمام است مرا
شهد منت ز تکبر نوشم
از جوابش که سلام است مرا
نو خطان پیش شما غیر اسیر
نه بگویید چه نام است مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
ز بسکه گردش چشم تو دیده مست مرا
ز دل ربوده به غیر از تو هر چه هست مرا
ز خاکساری خود در طلسم آرامم
نمی رسد چو غبار آفت شکست مرا
عبث چه منت دریوزه بهار کشم
که خون آبله گل می کند به دست مرا
نمی شناسمت ای فتنه جو نمی دانم
کجا شناخته آن چشم می پرست مرا
اسیر داد دل هرزه گرد می دادم
جنون به حلقه زنجیر فکر بست مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
بی رخت شکوه ز بخت سیهی نیست مرا
لاف طاقت زده ام کم گنهی نیست مرا
دیده گر جلوه گه گلشن امید شود
همچو نرگس سر و برگ نگهی نیست مرا
حلقه دام در این سلسله محراب دعاست
ورنه در هر دو جهان سجده گهی نیست مرا
می زند سوز دلم طعنه به آرام سپند
به ز آتشکده آرامگهی نیست مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
کو گریه ای که بی خبر از جا برد مرا
غافل به باغبانی صحرا برد مرا
آن خار بی برم که چمن سایه من است
خس نیستم که قطره ای از جا برد مرا
شرمنده ام ز خضر که چون کعبه نجات
تخت روان آبله پا برد مرا
هرگز ندیده است کسی وصل در فراق
دل پیش اوست گریه به هر جا برد مرا
کردم خیال یار و شدم محو خود اسیر
آیینه ای مگر به تماشا برد مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
باده چون زور آورد هشیار می سازد مرا
خواب چون گردد گران بیدار می سازد مرا
صبح را گلگونه می بخشد کف خاکسترم
سوختن رنگین تر از گلزار می سازد مرا
دارد اکسیر حواس جمع دل چون شد خراب
سایه ویرانه ها بسیار می سازد مرا
غفلتم تعمیر آگاهی است دیدم بارها
چشم خواب آلود من بیدار می سازد مرا
بلبل گلهای شوخ از دور بودن خوشتر است
سیر باغ آرزو بیزار می سازد مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
پرکاویدم دل خودم را
جستم آب وگل خودم را
در حشر به کس نمی نمایم
یک زخم حمایل خودم را
با ناز و نیاز بر نیایی
منما به دلت دل خودم را
دهقان تو به فکر خویشتن باش
خود برقم حاصل خودم را
ویران مکن از گران نگاهی
آبادی منزل خودم را
دیدم به نصیحت آزمایی
دیوانه عاقل خودم را
عمری زشراب بیکسی ها
خود می خورم دل خودم را
هر چند حجاب آسمانهاست
می جویم منزل خودم را
در روز جزا به من نمایید
بیرحمی قاتل خودم را
غفلت منشان چه حیله بندند
آن واقف غافل خودم را
تو آینه من خیال خویشم
بنمای مقابل خودم را
از یاد نظاره ات شوم آب
نازم دل پر دل خودم را
ای یکدلیت تمام نیرنگ
تا کی نخورم دل خودم را
بینا شده ام برافکن از خویش
این جاهل جاهل خودم را
بیهوده اسیر درگداز است
من فرسودم دل خودم را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
جنون به مستی و هشیاری آزمود مرا
ز بسکه محو تو بودم ز خود ربود مرا
برای خاطر او قبله گاه دل شده ام
اگر دچار شود می کند سجود مرا
گداخت شکوه ی رنگ و به پیش چاره گران
به آشنا سخنی دسترس نبود مرا
غلام همت آزادی گرفتاری
دری ز خنده گل در قفس گشود مرا
سپند عربده گردم گل است نام خدا
دلی که سخت تر از سنگ می نمود مرا
ز سوختن غرضم پر فشانی دگر است
به رنگ شعله مدان صید دام و دود مرا
به صلب خست ارباب روزگار گریخت
ز روی خویش خجل دید بسکه جود مرا
گهر به دامن مشت غبار می کردند
در آن دیار که دست و دلی نبود مرا
دل است حلقه ی زنجیر پیچ و تابم اسیر
چه قدر ها که ز دیوانگی فزود مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
لعلت زجام شیر و شکر می دهد مرا
ساغر ز آبروی گوهر می دهد مرا
ساغر به طاق ابروی وحشت کشیده ام
بیگانگی ز خویش خبر می دهد مرا
ساقی ستم ظریف و می از شعله شوخ تر
جامی نداده جامی دگر می دهد مرا
گردم به جستجوی تو پرواز می کند
در خاک هم هوای تو پر می دهد مرا
گر دیده باغبان بهار خیال خویش
شبنم به جای خون جگر می دهد مرا
هر ناله ای که کرد فراموش سینه ام
پیغامی از زبان اثر می دهد مرا
پیغام من شکنجه کش انتظار نیست
قاصد نرفته شوق خبر می دهد مرا
گر دیده بحر گوهر مقصود دامنم
تا ناخدا نوید خبر می دهد مرا
شد گرد عزلتم گل آوارگی اسیر
حب وطن نوید سفر می دهد مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
گر به دام افتد هوای گلستان در سر مرا
آتش پرواز گردد یاد بال و پر مرا
آهن شمشیر من در صلب خارا برق بود
سوخت خون ساده لوحی در رگ جوهر مرا
صیقل آیینه ام در سنگ خارا می نمود
از برای دیدن خود داشت روشنگر مرا
آسمان با گوهر من آبرویی دیده بود
ساخت چون اخگر نهان در بحر خاکستر مرا
شرطه شوقم را دلیل راه ساحل می کند
گر در این دریا نباشد آرزو لنگر مرا
می کند خاکستر خاکسترم پروانگی
کی تواند شمع وا کردن به تیغ از سرمرا
سبزه دود دل خویشم شرارم شبنم است
ریشه در آب است از سرچشمه اخگر مرا
داده شوقم سر به صحرایی که می باید کشید
منت ریگ روان از شوخی اخگر مرا
وحشت آخر مشت خاکم را غباری می کند
دل دویدن می دهد دامان پرگوهر مرا
جان خاری را به چشم دل تماشا می کند
هرکه در کوی تو می داند ز خود کمتر مرا
فارغ از رنج خمار جام افلاکم اسیر
تشنه لب کی می گذارد ساقی کوثر مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
شد ذوق خاکساری اول هوس مرا
بیرون کشید جذبه دام از قفس مرا
ساقی ز ابر شیشه خرابم بهار کو
تا جام می شود ثمر پیشرس مرا
پرواز می کنم که گرفتار گشته ام
بال گشاده است شکار قفس مرا
عمری به خون تپیدم و کس باخبر نشد
از بسکه سوخت در تپش دل نفس مرا
بیجا اسیر رنجه شدی در سفارشم
کی عشق می گذاشت به امید کس مرا
گر نمی داشت غمش تنگ در آغوش مرا
زود می داد به طوفان جنون جوش مرا
گر دراین باغ ادب را ثمری خواهد بود
می رساند به نوایی لب خاموش مرا
گاه مستم ز می حیرت و گه مخمورم
در نظر می کند از بسکه فراموش مرا
آب و رنگ چمنش سایه پرواز من است
حیف نشناخته آن سرو قباپوش مرا
از خیال نگهت باغ و بهاری شده ام
برده هر لحظه به رنگ دگر از هوش مرا
سخن عشقم و افسانه دردم نام است
جای رحم است برآن کس که کند گوش مرا
می شوم آب که آرم به زبان نامش اسیر
داده تعلیم حیا آن لب خاموش مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
پرورده لطف سایه ات امید و بیم را
گردیده خضر جذبه ره مستقیم را
بلبل شکار کرده به رنگ بهار فیض
گلدسته های نکهت خلق عظیم را
گیرد در اضطراب معاصی پی شفا
دست تو نبض ناله عظام رمیم را
از شرع حاذق تو خجالت طبیب ما
اعجاز عیسوی لب خاموش بیم را
عیسی ز نسبت گهر نور پاک تو
عابد فریب یافته در یتیم را
بخشیده بی طلب همه کس را نشان راه
سنگی که سوده رخ به کف پا کریم را
صحرا محیط گوهر و الفت صدف شود
تا در ره تو گریه نگیرد یتیم را
پیچیدگان جاده این شرع دلکشت
زنار کرده اند خط مستقیم را
شق القمر در آینه طور اشاره ای است
از شرع قاطعت ز تجلی کلیم را
از حجت بلندی هر عقل قعر چاه
ادراک روح مام فلک شد حکیم را
دارد اسیر چشم که بیند در آن جناب
صحت پذیر نسخه عمر سقیم را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
کسی طی می تواند کرد راه ای بیابان را
که پای شوق او از سبزه نشناسد مغیلان را
به جایی می رسد پاکیزه گوهر گرچه در اول
صدف زندان نماید قطره باران نیسان را
چه داند دلبری طفلی که در گلزار میخواری
ز بوی می نکرده غنچه اش آلوده دامان را
زچشم پر فریب محشرانگیز تو می آید
که از یک جنبش ابروکند بنیاد ایمان را
شوی آلوده دامان تر ز خاک کشتگان مگذر
به تقریب دگر پامال کن خون شهیدان را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
گر صدق کلامت ندهد بال یقین را
پرواز تجرد که دهد روح امین را
از شرع تو هرکیش گدازد زخجالت
چون موم که بر شعله زند نقش نگین را
غیر ازدل پاک تو کسی دور نریزد
چون درد ته شیشه آلوده زمین را
شوق مه عید شب معراج برآورد
بر بام فلک عیسی خورشید قرین را
احرام ره خلق تو بستیم و بریدیم
درگام نخستین سر قربانی کین را
در دیدن آیینه که صلوات فرستد
از خاک درت گر ندهد زیب جبین را
از بردن نام تو رسد گر به لبم جان
بخشد دم عیسی نفس بازپسین را
بی عطرگلت چون چمن از غنچه خندان
صحرا نکند غالیه دان نافه چین را
خورشید غبار ره آن شرع مبین است
بستند چو آیین هنرخانه دین را
در معرکه دود از صف بدخواه برآید
هر چند گشایند کمان را و کمین را
تا فاش نماید به نظر حال بد و نیک
آیینه ما ساخته ای شرع مبین را
از پرتو لطف تو اسیر آینه سازد
در کعبه آن طوف دل گوشه نشین را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
اگر ز درد نشانی بود فغان تو را
شکستگی نکند صید استخوان تو را
به راه بیدلی خود چو عکس آینه باش
که از تو شوق کند جستجو نشان تو را
برو ز خاطر پرواز تا به گلزاری
که دام سبز کند گرد خون چکان تو را
زخویش بگذر و سرگرم جستجویی گرد
که نور دیده نماید یقین گمان تو را
سپند گریه بسوزم چو گرم جلوه شوی
مباد چشم بد آیین گلستان تو را
که داد خنده رنگین و پرگشودن شوخ
بهار زخم دل و بلبل گمان تو را؟
به چشم آینه و آب اعتباری نیست
حیا به دیده کشد گرد آستان تو را
همین بس است که درگلستان وحشت اسیر
شمرده است غنیمت جنون فغان تو را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
نگه دزد فریبد رم آن بدخو را
مژه برهم نزنم تا نکنم صید او را
چه غباری که پری دیده آشوبی نیست
تا نظر کرده ای از گردش چشم آهو را
گشت عمری که نظرکرده خورشید دل است
می دمد صبح به هر جا که نهم پهلو را
دشت را ناله ناقوس دلم بتکده ساخت
چون نگاه تو فرنگی نکشد آهو را
در نظر سیر تماشای ضیایی دارم
صیقل از گریه دهم آینه زانو را
هرزه خندی نشود گوشزد غنچه اسیر
باغبان در کند از باغ گل خودرو را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
داد تاراج مزن صبر نینباشته را
خجل از عشق مکن طاقت پنداشته را
چه دلی داده به دهقانی من ابرکرم
خرمنی ساخته ام دانه ناکاشته را
باغبان چون نکند بستر آسایش خویش
سایه نخل قد از خون دل افراشته را
تهمت آلودگی غیرت جاوید حرام
رشک بر خویش ز بیداد تو نگماشته را
پاک بین باش که آیینه دل ساخته اند
دیده پاس پریشان نظری داشته را
نزند بال هما جزگل خاری بر سر
دست بر دل ز تمنای تو نگذاشته را
نبری نامش اگر ساغر جم گشته اسیر
چشم امید به دست دگران داشته را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
گر دلم پنهان نسازد در غبار آیینه را
شعله از خجلت گدازد چون شرار آیینه را
پاکتر آید برون دلهای روشن از گداز
نیست خاکستر بسوزی گر هزار آیینه را
ظاهری دارد بساطی در نظرها چیده است
صافی باطن نمی آید به کار آیینه را
خاطرش را هر دم از بازیچه ای خوش می کند
کرده سرگردان فریب روزگار آیینه را
شوخ چشم بیزبان را آبروی دیگر است
دوست می دارد دلم بی اختیار آیینه را
استقامت خصمی اضداد را سازد حصار
نیست باک از تیرباران این چهار آیینه را
حال ما در خواب اگر بیند دلش خون می شود
گشته روزی دولت بی انتظار آیینه را
با دل بیطاقت ما تا چه پردازد اسیر
آن خط و خالی که می سازد غبار آیینه را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
برده ای دل از میان آیینه را
گفته ای راز نهان آیینه را
رازدار بیزبان محرم تر است
کرده ای خوب امتحان آیینه را
عکس رخسار تو را حیرت نقاب
می کند آیینه دان آیینه را
پرده چشم دلم پیراهن است
چند پوشی در کتان آیینه را
بیش از این سودا ندارد حسن شوخ
داد درس گلستان آیینه را
یک تپیدن راز از دل هم بکش
کرده حیرت بیزبان آیینه را
از دل ما می چکد خون شکار
می دهی تیر و کمان آیینه را
در دیار رشک پنهان می کنند
دوستان از دوستان آیینه را
دل چه مطلب دید از بال هما
شد شکستن استخوان آیینه را؟
خودنمایی کرده پیش یاد تو
می دهد دل ترجمان آیینه را
قطره آشوب دریا کردن است
با دل ما امتحان آیینه را
داغ بود افشاگر من سوختم
ساختم در دل نهان آینه را
بلبل باغ حیا مژگان شوخ
کرده از عکس آشیان آیینه را
کرده بی سودایی مجنون تو
برق یاد دشمنان آیینه را
در بهارستان دل دارد اسیر
باغ عمر جاودان آیینه را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
مست تو جلوه گر دهد جام جهان نمای را
آینه جنون کند عقل برهنه پای را
گوش ترانه سنج را مجمر بزم دل کند
ذکر تو نغمه گر شود مطرب خوشنوای را
پردگیان کعبه را ساقی دیر می کند
جام فریب اگر دهی لعل سخن سرای را
بخت سیاه بیدلان جامه کعبه می شود
رهزن دین اگر کنی نرگس سرمه سای را
مرد ره توکلی از پی آرزو مرو
حرص به دام استخوان صید کند همای را
هر نفسی که می کشم لخت دلی در آتش است
شعله به داغ می دهد وقت وداع جای را
اشک نیاز می کند صید کبوتر حرم
دانه دام ره مکن آبله های پای را
همچو اسیر هرکه شد پیرو شوق خویشتن
پنبه گوش می کند زمزمه درای را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
مکن در کار گلشن جلوه های انتخابی را
مده بر باد رنگ و بوی گلهای نقابی را
دلم در سینه تا پر می زند چشمش خبر دارد
نمی دانم کجا آورده این حاضر جوابی را
چه شد طفل است و خوابش می برد در دامن عاشق
ز چشمش یاد گیرد گفتگوی نیم خوابی را
مده دردسر ساقی برای امتحان من
نیارد بر رخم صد جام رنگ بی حجابی را
اسیرم هر چه هستم قایلم ناصح برو بنشین
به تعمیر دلم تا کی دهی زحمت خرابی را