عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۰
خطاب «لن ترانی » چیست؟ یعنی
که مولی را نبیند غیر مولی
حقیقت گر تنزل کرد در عشق
بصورت ملتبس شد حرف معنی
بصورت گر ز معنی باز مانی
بتره داده باشی من و سلوی
«علی الله » از حجاب ملک صورت
تبرا از سجود لات و عزی
اسیر درد تو شیرین و خسرو
غلام عشق تو مجنون و لیلی
سراسر غرق دریای حیاتست
ز انوار تجلی جان موسی
بجان قاسمی کز نور قاسم
ندارد هیچ حاصل چشم اعمی
که مولی را نبیند غیر مولی
حقیقت گر تنزل کرد در عشق
بصورت ملتبس شد حرف معنی
بصورت گر ز معنی باز مانی
بتره داده باشی من و سلوی
«علی الله » از حجاب ملک صورت
تبرا از سجود لات و عزی
اسیر درد تو شیرین و خسرو
غلام عشق تو مجنون و لیلی
سراسر غرق دریای حیاتست
ز انوار تجلی جان موسی
بجان قاسمی کز نور قاسم
ندارد هیچ حاصل چشم اعمی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۱
«هدی للمتقین » گفتند: یعنی
بصورت وا ممان از صرف معنی
بگو: تقوی چه باشد؟ راه پاکان
هدایت، رفتن از مولی بمولی
حیات از حق بود، هرجا که باشد
ولیکن مظهری باید چو عیسی
قمر شق گردد از انگشت احمد
عصا ثعبان شود در دست موسی
چو مظهر بی ظهوری نیست، می بین
میان جام جان نور تجلی
حقیقت عاشق و معشوق و عشقست
منه دل بر مجازات طفیلی
بیادش قاسمی رطب اللسانست
که مجنون دوست دارد ذکر لیلی
بصورت وا ممان از صرف معنی
بگو: تقوی چه باشد؟ راه پاکان
هدایت، رفتن از مولی بمولی
حیات از حق بود، هرجا که باشد
ولیکن مظهری باید چو عیسی
قمر شق گردد از انگشت احمد
عصا ثعبان شود در دست موسی
چو مظهر بی ظهوری نیست، می بین
میان جام جان نور تجلی
حقیقت عاشق و معشوق و عشقست
منه دل بر مجازات طفیلی
بیادش قاسمی رطب اللسانست
که مجنون دوست دارد ذکر لیلی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۲
هر لحظه مرا میرسد انوار تجلی
با نور تجلی چه زند معجز عیسی؟
یاران طریقت، همه دلشاد بمانید
کز طور برآمد دولت موسی
گر دیده جانت بگشایند ببینی
صد موسی حیرت زده بر طور تجلی
گر زانکه رسد بوی حقیقت بمشامت
حقا که بیک جو نخری ملکت کسری
از جام محبت همه مستان خرابند
ما از دل و از جان شده دردی کش لیلی
دلها همه آشفته و شوریده و شیدا
بر جان چو رسد بوی تو از عالم معنی
ای جان و جهان، وصف تو پاکست و معلی
از قاسم بی دل مطلب توبه و تقوی
با نور تجلی چه زند معجز عیسی؟
یاران طریقت، همه دلشاد بمانید
کز طور برآمد دولت موسی
گر دیده جانت بگشایند ببینی
صد موسی حیرت زده بر طور تجلی
گر زانکه رسد بوی حقیقت بمشامت
حقا که بیک جو نخری ملکت کسری
از جام محبت همه مستان خرابند
ما از دل و از جان شده دردی کش لیلی
دلها همه آشفته و شوریده و شیدا
بر جان چو رسد بوی تو از عالم معنی
ای جان و جهان، وصف تو پاکست و معلی
از قاسم بی دل مطلب توبه و تقوی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۳
بجان تو، که خمارم بغایت، ای چلبی
بریز باده حمرا بشیشه حلبی
چو مست جام «اناالحق » شوم، چنانکه مپرس
هم از تو در تو گریزم ز شرم بی ادبی
همیشه حسن سبب را بجان خریدارم
بدان سبب که تو، ای جان، مسبب سببی
اگر بعشق شوی آشنا عیان بینی
هزار شیوه شیرین، هزار بوالعجبی
مگو حبیب عجم را که: غافل از عربیست
زبان او عجم آمد، روان او عربی
هزار درد درون داشتم، چو رو بنمود
«فزال لی تعبی » و «و زاد لی طربی »
نسب حقیقت عشقست، اگر خبر داری
مگو بمجلس مستان فسانه نسبی
چو آفتاب برقصیم و مست و خوش حالیم
برو، تو ناصح، ازین جا، که عقده ذنبی
نیاز قاسم بیچاره از کرم بپذیر
«حبیبی، انت رجایی و انت منقلبی »
بریز باده حمرا بشیشه حلبی
چو مست جام «اناالحق » شوم، چنانکه مپرس
هم از تو در تو گریزم ز شرم بی ادبی
همیشه حسن سبب را بجان خریدارم
بدان سبب که تو، ای جان، مسبب سببی
اگر بعشق شوی آشنا عیان بینی
هزار شیوه شیرین، هزار بوالعجبی
مگو حبیب عجم را که: غافل از عربیست
زبان او عجم آمد، روان او عربی
هزار درد درون داشتم، چو رو بنمود
«فزال لی تعبی » و «و زاد لی طربی »
نسب حقیقت عشقست، اگر خبر داری
مگو بمجلس مستان فسانه نسبی
چو آفتاب برقصیم و مست و خوش حالیم
برو، تو ناصح، ازین جا، که عقده ذنبی
نیاز قاسم بیچاره از کرم بپذیر
«حبیبی، انت رجایی و انت منقلبی »
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۵
با یاد خدا باش، بهر جای که هستی
بی یار نگویم بتو هشیار، که مستی
در صومعه رفتی بصفا، وقت تو خوش باد!
زنهار! که در صومعه خود را نپرستی
آخر چه فتادت که درین راه خطرناک
جامی نچشیدی و دو صد جام شکستی؟
ای دوست، بگو راست که :احوال تو چونست؟
در مکتب شادی ز چه رو در عبسستی؟
باری چه رسیدت، که درین غایت مقصود
عشاق رسیدند و تو در بار نشستی؟
مرغان همه بر ذروه کهسار رسیدند
احوال تو چون شد که میان قفسستی؟
ای محتسب، آخر دل ما بیش میآزار
تو محتسب راه نه، میر عسستی
در بادیه هجر بماندم شب تاریک
فریاد رس، ای دوست، که فریاد رسستی
قاسم همه در حال تو حیران شده، تا کی
در نعره و آشوب بسان جرسستی؟
بی یار نگویم بتو هشیار، که مستی
در صومعه رفتی بصفا، وقت تو خوش باد!
زنهار! که در صومعه خود را نپرستی
آخر چه فتادت که درین راه خطرناک
جامی نچشیدی و دو صد جام شکستی؟
ای دوست، بگو راست که :احوال تو چونست؟
در مکتب شادی ز چه رو در عبسستی؟
باری چه رسیدت، که درین غایت مقصود
عشاق رسیدند و تو در بار نشستی؟
مرغان همه بر ذروه کهسار رسیدند
احوال تو چون شد که میان قفسستی؟
ای محتسب، آخر دل ما بیش میآزار
تو محتسب راه نه، میر عسستی
در بادیه هجر بماندم شب تاریک
فریاد رس، ای دوست، که فریاد رسستی
قاسم همه در حال تو حیران شده، تا کی
در نعره و آشوب بسان جرسستی؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۶
چو با تست مقصود، هرجا که هستی
گرش باز دانی ز هجران برستی
درین جست و جو دور رفتی وگر نی
چو خود را بدانی ازین جو بجستی
ز تحصیل عرفان محصل همین شد
که: حاصل تویی زین بلندی و پستی
ازان منتظم شد بتو نظم عالم
که شد بیت لطفی ز دیوان هستی
زهی!ساقی جان، که از لطف و احسان
ز بد مستی ما سر خم نبستی
ز جام خدا باده ناب بستان
که این می پرستی به از خود پرستی
بده یک دو جام دگر قاسمی را
که وقت خمارست و پایان مستی
گرش باز دانی ز هجران برستی
درین جست و جو دور رفتی وگر نی
چو خود را بدانی ازین جو بجستی
ز تحصیل عرفان محصل همین شد
که: حاصل تویی زین بلندی و پستی
ازان منتظم شد بتو نظم عالم
که شد بیت لطفی ز دیوان هستی
زهی!ساقی جان، که از لطف و احسان
ز بد مستی ما سر خم نبستی
ز جام خدا باده ناب بستان
که این می پرستی به از خود پرستی
بده یک دو جام دگر قاسمی را
که وقت خمارست و پایان مستی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۷
چه ذوق نیستی یابی؟ که هستی
ببالا کی توانی شد؟ که پستی
بدان، صوفی صاف، این مسئلت را:
ز ما دوری اگر از خود نرستی
بسی با عاقلان همراه بودی
ولی با عاشقان کمتر نشستی
اگر مردی، از این عهد برون آی
که اندر عهده روز الستی
همه یاران بمنزلگه رسیدند
تو غافل مانده ای در بت پرستی
چه بودت؟ چیست آخر؟ راست برگوی
چو دیگ عاشقان در غلغلستی
بیا،قاسم، دل از اغیار بردار
توجه کن بحق، هرجا که هستی
ببالا کی توانی شد؟ که پستی
بدان، صوفی صاف، این مسئلت را:
ز ما دوری اگر از خود نرستی
بسی با عاقلان همراه بودی
ولی با عاشقان کمتر نشستی
اگر مردی، از این عهد برون آی
که اندر عهده روز الستی
همه یاران بمنزلگه رسیدند
تو غافل مانده ای در بت پرستی
چه بودت؟ چیست آخر؟ راست برگوی
چو دیگ عاشقان در غلغلستی
بیا،قاسم، دل از اغیار بردار
توجه کن بحق، هرجا که هستی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۸
السلام علیک، یا سندی
«انتموا سیدی و مستندی »
در تو دل عاشقست و حیرانست
«قد تحیرت فیک، خذ بیدی »
از ازل در تو مست و حیرانند
جمله جانها، که شاهد ابدی
گرچه دل خرده دان و زیرک بود
گنگ شد پیش صدمت صمدی
همه ذرات شاهدند که تو
شاهد جان و واهب خردی
هله! ای منکر طریقت عشق
عاشقان زبده اند و تو زبدی
منکر راه شیر مردانی
سگ به از تو، اگر درین عددی
گفت حق: «صد عن سبیل الله »
تو ازان زمره ای، ازان صددی
قاسمی در فنای محض رسید
از تجلی حضرت احدی
«انتموا سیدی و مستندی »
در تو دل عاشقست و حیرانست
«قد تحیرت فیک، خذ بیدی »
از ازل در تو مست و حیرانند
جمله جانها، که شاهد ابدی
گرچه دل خرده دان و زیرک بود
گنگ شد پیش صدمت صمدی
همه ذرات شاهدند که تو
شاهد جان و واهب خردی
هله! ای منکر طریقت عشق
عاشقان زبده اند و تو زبدی
منکر راه شیر مردانی
سگ به از تو، اگر درین عددی
گفت حق: «صد عن سبیل الله »
تو ازان زمره ای، ازان صددی
قاسمی در فنای محض رسید
از تجلی حضرت احدی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۹
ای دل عشاق را بروی تو شادی
غایت مقصود و منتهای مرادی
در دلم آتش نهاده ای، چه توان گفت؟
هرچه نهادی بجای خویش نهادی
آتش عشق تو بود بادی دولت
باد روانم فدای آتش بادی!
دولت وصل ارچه بس عظیم بلندست
از تو توان خواستن، که شاه جوادی
جمله ذرات مست نور تجلیست
تا تو ز خورشید حسن پرده گشادی
زلف ترا هر که یافت ضال و مضل شد
روی ترا هر که دید مهدی و هادی
قاسم، ازین می بخود میا، که دریغست
جانب محنت شدن ز معدن شادی
غایت مقصود و منتهای مرادی
در دلم آتش نهاده ای، چه توان گفت؟
هرچه نهادی بجای خویش نهادی
آتش عشق تو بود بادی دولت
باد روانم فدای آتش بادی!
دولت وصل ارچه بس عظیم بلندست
از تو توان خواستن، که شاه جوادی
جمله ذرات مست نور تجلیست
تا تو ز خورشید حسن پرده گشادی
زلف ترا هر که یافت ضال و مضل شد
روی ترا هر که دید مهدی و هادی
قاسم، ازین می بخود میا، که دریغست
جانب محنت شدن ز معدن شادی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۱
گر گلی از گلشن حسنش ببازار آمدی
هر دکانی را نسیم مشک تاتار آمدی
گر حجابی در میان بنده و حق نیستی
قسمت ارباب ظن کی محض پندار آمدی
از تجلی هدایت گر نبودی پرتوی
جمله اعیان جهان در عقد زنار آمدی
گر نبودی سر جانان تعبیه در تعبیه
«لن ترانی » در حقیقت عین دیدار آمدی
پرتو رویش اگر در چین و ما چین سر زدی
کافر صد ساله در تسلیم و اقرار آمدی
گر عنایت را ظهوری بیشتر بودی از آن
زمره اشرار در اطوار ابرار آمدی
کوه سنگین گر ز درد قاسمی واقف شدی
کوه را دل خون شدی با ناله زار آمدی
هر دکانی را نسیم مشک تاتار آمدی
گر حجابی در میان بنده و حق نیستی
قسمت ارباب ظن کی محض پندار آمدی
از تجلی هدایت گر نبودی پرتوی
جمله اعیان جهان در عقد زنار آمدی
گر نبودی سر جانان تعبیه در تعبیه
«لن ترانی » در حقیقت عین دیدار آمدی
پرتو رویش اگر در چین و ما چین سر زدی
کافر صد ساله در تسلیم و اقرار آمدی
گر عنایت را ظهوری بیشتر بودی از آن
زمره اشرار در اطوار ابرار آمدی
کوه سنگین گر ز درد قاسمی واقف شدی
کوه را دل خون شدی با ناله زار آمدی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
گر نسیم رحمتی از کوی جانان آمدی
قعر بحر لم یزل در موج احسان آمدی
گر نمی جستی بلای جان سرگردان ما
کار دل از سایه زلفش بسامان آمدی
گر نبودی در طریق یار حفظ مرتبت
هم سلیمان مور و هم موری سلیمان آمدی
گرنه آنستی که حق با جمله عالم همرهست
ذره چون در معرض خورشید تابان آمدی؟
عام گشتی فر شاهی در میان خاص و عام
گر گلی چون روی او در هر گلستان آمدی
گرنه خود «احببت ان اعرف » بدی مقصود یار
این ظهورات فراوان عین کتمان آمدی
گر ید بیضا بوجه عام گشتی منجلی
در جهان هر ذره ای موسی عمران آمدی
اسم هادی گر تجلی کردی اندر سومنات
کفر و مشرک همه در سلک ایمان آمدی
گرنه آن بودی که آن خورشید ملک یم یزل
برتر از جانست، هم در حیطه جان آمدی
گر تجلی جمالش عام گشتی در جهان
هرکجا سنگی بدی لعل بدخشان آمدی
از حرم گر یک نظر کردی بهر نامحرمی
هر گدایی محرم اسرار سلطان آمدی
گر صبا از چین زلفش حلقه ای برداشتی
پرتو رویش چو شمعی در شبستان آمدی
گر نبودی حب ساری در ذراری، لایزال
بلبل آشفته کی بر گل ثنا خوان آمدی
عشق اگر بی پرده ای ظاهر شدی در آب و گل
همچو قاسم ذره ها در رقص عرفان آمدی
قعر بحر لم یزل در موج احسان آمدی
گر نمی جستی بلای جان سرگردان ما
کار دل از سایه زلفش بسامان آمدی
گر نبودی در طریق یار حفظ مرتبت
هم سلیمان مور و هم موری سلیمان آمدی
گرنه آنستی که حق با جمله عالم همرهست
ذره چون در معرض خورشید تابان آمدی؟
عام گشتی فر شاهی در میان خاص و عام
گر گلی چون روی او در هر گلستان آمدی
گرنه خود «احببت ان اعرف » بدی مقصود یار
این ظهورات فراوان عین کتمان آمدی
گر ید بیضا بوجه عام گشتی منجلی
در جهان هر ذره ای موسی عمران آمدی
اسم هادی گر تجلی کردی اندر سومنات
کفر و مشرک همه در سلک ایمان آمدی
گرنه آن بودی که آن خورشید ملک یم یزل
برتر از جانست، هم در حیطه جان آمدی
گر تجلی جمالش عام گشتی در جهان
هرکجا سنگی بدی لعل بدخشان آمدی
از حرم گر یک نظر کردی بهر نامحرمی
هر گدایی محرم اسرار سلطان آمدی
گر صبا از چین زلفش حلقه ای برداشتی
پرتو رویش چو شمعی در شبستان آمدی
گر نبودی حب ساری در ذراری، لایزال
بلبل آشفته کی بر گل ثنا خوان آمدی
عشق اگر بی پرده ای ظاهر شدی در آب و گل
همچو قاسم ذره ها در رقص عرفان آمدی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۳
فرودی باشد و ننگ و جودی
که نبود پیش جودت در سجودی
مراگویی :چه میگویی؟ چه گویم؟
ثنای شاهد فرد ودودی
همه ذرات در رقصند ازین حال
نباشد این رواقص بی سرودی
سرود از عالم غیبست، هش دار!
سرود اعتدالی با شهودی
سرود اولیا اینست، ای دوست
نه این جا نغمه چنگی، نه عودی
نی و دف هر دو همرازان عشقند
که باشدشان بهم گفت و شنودی
کسی کو منکر عشقست در راه
چه باشد؟ جاحدی، کور و کبودی
ز بود خود بفریادیم، زنهار!
چه خوش بودی که بود ما نبودی!
ز قول قاسمی هر روزکی چند
روان می سازم از دیده دو رودی
که نبود پیش جودت در سجودی
مراگویی :چه میگویی؟ چه گویم؟
ثنای شاهد فرد ودودی
همه ذرات در رقصند ازین حال
نباشد این رواقص بی سرودی
سرود از عالم غیبست، هش دار!
سرود اعتدالی با شهودی
سرود اولیا اینست، ای دوست
نه این جا نغمه چنگی، نه عودی
نی و دف هر دو همرازان عشقند
که باشدشان بهم گفت و شنودی
کسی کو منکر عشقست در راه
چه باشد؟ جاحدی، کور و کبودی
ز بود خود بفریادیم، زنهار!
چه خوش بودی که بود ما نبودی!
ز قول قاسمی هر روزکی چند
روان می سازم از دیده دو رودی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۴
گر جان بهوای تو گرفتار نبودی
جان و دل ما طالب دیدار نبودی
گر زانکه بحق واقف اسرار شدی خلق
منصور «اناالحق » گو بردار نبودی
تکفیر نکردی سخن «اعظم شان » را
گر مفتی ما بر سر انکار نبودی
گر جانب عاشق نشدی میل حبیبان
عشاق ترا گرمی بازار نبودی
از نقش دو عالم نبدی حاصل و محصول
گر زانکه دلی واقف اسرار نبودی
گر زانکه پس پرده ندیدی رخ خود را
خود را ز پس پرده خریدار نبودی
گر دور و تسلسل ننمودی رخ و زلفت
عشاق تو سرگشته چو پرگار نبودی
گر عشق نبودی و غم عشق نبودی
یک جان بجهان عارف و هشیار نبودی
قاسم، اگر این جان نبدی آینه حق
جان را بر او پایه و مقدار نبودی
جان و دل ما طالب دیدار نبودی
گر زانکه بحق واقف اسرار شدی خلق
منصور «اناالحق » گو بردار نبودی
تکفیر نکردی سخن «اعظم شان » را
گر مفتی ما بر سر انکار نبودی
گر جانب عاشق نشدی میل حبیبان
عشاق ترا گرمی بازار نبودی
از نقش دو عالم نبدی حاصل و محصول
گر زانکه دلی واقف اسرار نبودی
گر زانکه پس پرده ندیدی رخ خود را
خود را ز پس پرده خریدار نبودی
گر دور و تسلسل ننمودی رخ و زلفت
عشاق تو سرگشته چو پرگار نبودی
گر عشق نبودی و غم عشق نبودی
یک جان بجهان عارف و هشیار نبودی
قاسم، اگر این جان نبدی آینه حق
جان را بر او پایه و مقدار نبودی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۵
جان نوروز و جان صد عیدی
عیدی عاشقان بده، عیدی
راحت روح و نور اعیانی
«انتموا سیدی و مستندی »
هر کسی رو بمقصدی دارد
ما و صهبا و جام جمشیدی
من بهر جام سر فرو نارم
خاصه بر جام تلخ نومیدی
باده خوردی، حلال و نوشت باد!
جور بود این که جام دزدیدی
عاشق بی ریای بی تزویر
بهتر از زاهدان تقلیدی
بر سردار عشق «اناالحق » گوی
گر ز مستان جام توحیدی
عاقبت بر فغان و گریه ما
رحم کردی، اگرچه خندیدی
قاسم از کشتگان غمزه تست
«قلب و روحی فداک یا سندی »
عیدی عاشقان بده، عیدی
راحت روح و نور اعیانی
«انتموا سیدی و مستندی »
هر کسی رو بمقصدی دارد
ما و صهبا و جام جمشیدی
من بهر جام سر فرو نارم
خاصه بر جام تلخ نومیدی
باده خوردی، حلال و نوشت باد!
جور بود این که جام دزدیدی
عاشق بی ریای بی تزویر
بهتر از زاهدان تقلیدی
بر سردار عشق «اناالحق » گوی
گر ز مستان جام توحیدی
عاقبت بر فغان و گریه ما
رحم کردی، اگرچه خندیدی
قاسم از کشتگان غمزه تست
«قلب و روحی فداک یا سندی »
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۶
ای آفتاب روی ترا ماه مشتری
جانش مباد، هرکه کند از تو دل بری
ای جام اگر ز باده نداری تو چاشنی
من بر کفت نگیرم، اگر کاسه زری
این راه عشق شیوه انسست و هیبتست
مأمور عشق گردی، اگر خود غضنفری
ای پادشاه عالم جان، دل نگاه دار
دل کشور تو گشت و تو سلطان کشوری
راهیست بی نهایت و شیران در آن کمین
از سر سخن مگو، مگر این ره بسر بری
اندر پناه عشق تو ایمن شدست دل
ای عشق، چاره ساز، که سد سکندری
عاجز شد از ثنای تو قاسم بصد زبان
کز هرچه برتر آمد ازان نیز برتری
جانش مباد، هرکه کند از تو دل بری
ای جام اگر ز باده نداری تو چاشنی
من بر کفت نگیرم، اگر کاسه زری
این راه عشق شیوه انسست و هیبتست
مأمور عشق گردی، اگر خود غضنفری
ای پادشاه عالم جان، دل نگاه دار
دل کشور تو گشت و تو سلطان کشوری
راهیست بی نهایت و شیران در آن کمین
از سر سخن مگو، مگر این ره بسر بری
اندر پناه عشق تو ایمن شدست دل
ای عشق، چاره ساز، که سد سکندری
عاجز شد از ثنای تو قاسم بصد زبان
کز هرچه برتر آمد ازان نیز برتری
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۷
ای عشق دل فروز، که شاه مظفری
دل را نگاه دار، که سلطان کشوری
گر گویمت که: مرشد راهی، عجب مدار
ما راه می رویم و درین ره تو رهبری
جانرا بکف نهاده و خوش کف زنان و مست
این راه می رویم بوصف قلندری
در راه عشق رسم تکلف ز راه نیست
محکوم عشق گردی، اگر خود غضنفری
گر یار گویدت که: دل و جان و سر بباز
تسلیم راه باش و مکن فکر سرسری
ما بنده توایم، بهر جایگه که هست
وز شان تست قاعده بنده پروری
باری، ز روی لطف نظر کن بقاسمی
ای آفتاب روی ترا ماه مشتری
دل را نگاه دار، که سلطان کشوری
گر گویمت که: مرشد راهی، عجب مدار
ما راه می رویم و درین ره تو رهبری
جانرا بکف نهاده و خوش کف زنان و مست
این راه می رویم بوصف قلندری
در راه عشق رسم تکلف ز راه نیست
محکوم عشق گردی، اگر خود غضنفری
گر یار گویدت که: دل و جان و سر بباز
تسلیم راه باش و مکن فکر سرسری
ما بنده توایم، بهر جایگه که هست
وز شان تست قاعده بنده پروری
باری، ز روی لطف نظر کن بقاسمی
ای آفتاب روی ترا ماه مشتری
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۸
وصال یار به صد جان بخر، اگر نخری
یقین که از غم هجران دوست جان نبری
به بانگ الله اکبر نمی شوی بیدار
که پیش زمره عشاق گنگ و کور و کری
بیا، برای افاضت، بیا، برای کرم
که بسته را تو کلیدی و علم را تو دری
تو راست لطف و کرم، هم به اول و آخر
ز لطف چاره من بر، که شاه چاره بری
نظر به روی تو داریم و روز و شب شادیم
به حال ما نظری کن، که صاحب نظری
سرم به ملک دو عالم ز فخر درگذرد
اگر به گوشه چشمی به سوی ما نگری
دلم ببردی و دینم، نه مهر ماند و نه کین
به پیش قاسم مسکین حریف جمله بری
یقین که از غم هجران دوست جان نبری
به بانگ الله اکبر نمی شوی بیدار
که پیش زمره عشاق گنگ و کور و کری
بیا، برای افاضت، بیا، برای کرم
که بسته را تو کلیدی و علم را تو دری
تو راست لطف و کرم، هم به اول و آخر
ز لطف چاره من بر، که شاه چاره بری
نظر به روی تو داریم و روز و شب شادیم
به حال ما نظری کن، که صاحب نظری
سرم به ملک دو عالم ز فخر درگذرد
اگر به گوشه چشمی به سوی ما نگری
دلم ببردی و دینم، نه مهر ماند و نه کین
به پیش قاسم مسکین حریف جمله بری
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۹
مرا از پرتو روی تو هر لمعه است دیداری
مرا از لمعه روی تو هر لمعه است انواری
اگر مقبول درگاهم، امیرم، خسروم، شاهم
وگر نی در میان جان ببینی عقد زناری
میان زاهدان رفتم، عجب افسرده دل قومی!
میان عاشقان رفتم، عجایب گرم بازاری!
ببازار جهان رفتم، دل و جان را حرج کردم
بحمدالله که پیش آمد مرا ماهی خریداری
یکی با عقل ترسیدن، یکی از عشق ورزیدن
نهاده حکمت و قدرت برای هریکی کاری
هم مستند در دینی، همه کس غافل از مولی
که اندر شهر و در کوچه نمی بینم هشیاری
مگو از صوفیان رسم و عادت پیش اهل دل
زمرد نیست چون مینا به پیش قاسمی، باری
مرا از لمعه روی تو هر لمعه است انواری
اگر مقبول درگاهم، امیرم، خسروم، شاهم
وگر نی در میان جان ببینی عقد زناری
میان زاهدان رفتم، عجب افسرده دل قومی!
میان عاشقان رفتم، عجایب گرم بازاری!
ببازار جهان رفتم، دل و جان را حرج کردم
بحمدالله که پیش آمد مرا ماهی خریداری
یکی با عقل ترسیدن، یکی از عشق ورزیدن
نهاده حکمت و قدرت برای هریکی کاری
هم مستند در دینی، همه کس غافل از مولی
که اندر شهر و در کوچه نمی بینم هشیاری
مگو از صوفیان رسم و عادت پیش اهل دل
زمرد نیست چون مینا به پیش قاسمی، باری
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۰
ای دوست، بگو باری تا: عزم کجا داری؟
سرمست و خرامانی انگیز بلا داری
هردم بدگر صورت ظاهر شوی، ای دولت
گه راه صفا گیری، گه تیغ جفا داری
گه رای کنی، گه رو، گه های کنی، گه هو
این مسئله را برگو: در هوی چه ها داری؟
ای صاحب بحر و بر، وی طالب نیک اختر
بگذار سر و افسر، هان! گر سر ما داری
هرجا من و ما باشد، از جنس فنا باشد
فانی نشود هرگز، این عشق و هواداری
ای مایه مستوری، ای چهره مهجوری
خوش قابل و مقبولی، گر قبله خدا داری
هر لحظه کند القا، با ابر دل دریا :
از ما شده ای پیدا، هم روی بما داری
بگذار حکایت ها، مجنون شو و ناپروا
کار تو شود زیبا، گر رو بفنا داری
همراه تو شد جانان، هرجا که روی، ای جان
گر قصد سمک داری، گر رو بسما داری
بگذار تصرفها، تا چند تکلفها
بگذار ره سودا، گر رو بصفا داری
من قاسم حیرانم، بس بی سر و سامانم
در آتش هجرانم آخر تو روا داری؟
سرمست و خرامانی انگیز بلا داری
هردم بدگر صورت ظاهر شوی، ای دولت
گه راه صفا گیری، گه تیغ جفا داری
گه رای کنی، گه رو، گه های کنی، گه هو
این مسئله را برگو: در هوی چه ها داری؟
ای صاحب بحر و بر، وی طالب نیک اختر
بگذار سر و افسر، هان! گر سر ما داری
هرجا من و ما باشد، از جنس فنا باشد
فانی نشود هرگز، این عشق و هواداری
ای مایه مستوری، ای چهره مهجوری
خوش قابل و مقبولی، گر قبله خدا داری
هر لحظه کند القا، با ابر دل دریا :
از ما شده ای پیدا، هم روی بما داری
بگذار حکایت ها، مجنون شو و ناپروا
کار تو شود زیبا، گر رو بفنا داری
همراه تو شد جانان، هرجا که روی، ای جان
گر قصد سمک داری، گر رو بسما داری
بگذار تصرفها، تا چند تکلفها
بگذار ره سودا، گر رو بصفا داری
من قاسم حیرانم، بس بی سر و سامانم
در آتش هجرانم آخر تو روا داری؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۱
روی دل را بسوی جان داری
وین حکایت ز جهان نهان داری
رو، مقلد مباش در ره عشق
که عیان در پی عیان داری
هله! ای روح، از هوا و هوس
که ره شاه با نشان داری
اندرین ره، که شیر مردانند
روبهی گر تو فکر جان داری
دل ز مستان راه بر نکنی
اگر از باده سر گران داری
سخن عقل ظاهری مشنو
اگر از عشق ترجمان داری
قاسمی، شادمان و خرم باش
یاد ما در میان جان داری
وین حکایت ز جهان نهان داری
رو، مقلد مباش در ره عشق
که عیان در پی عیان داری
هله! ای روح، از هوا و هوس
که ره شاه با نشان داری
اندرین ره، که شیر مردانند
روبهی گر تو فکر جان داری
دل ز مستان راه بر نکنی
اگر از باده سر گران داری
سخن عقل ظاهری مشنو
اگر از عشق ترجمان داری
قاسمی، شادمان و خرم باش
یاد ما در میان جان داری